هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۴:۱۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 737
آفلاین
خلاصه:

مرگخواران طی یک عملیات محیر العقول توانسته اند قطار هاگوارتز را طلسم کنند و قطار به جای اینکه سال اولی ها را به هاگوارتز ببرد، به خانه ریدل ها آورده است. لرد سیاه قصد دارد تا دانش آموزان را در آموزشگاه مرگخواران نگه داشته و به آن ها درس مرگخوار شدن یاد بدهد. تمام مرگخواران حال حاضر نیز به عنوان اساتید این آموزشگاه که به زور با عنوان هاگوارتز شناخته می شود، ایفای نقش می کنند.
لرد سیاه برای سخنرانی ابتدای سال آماده می شود و مرگخواران نیز تصمیم دارند تا تازه واردین را گروه بندی کنند.
محفلی ها از جریان دزدیده شدن قطار آگاه هستند، ولی هنوز نمیدانند این عمل توسط چه کس یا گروهی انجام گرفته است.
============

ریگولوس به منظور اینکه برای خودش زمان بخرد و بداند که خوابگاه ها کجا هستند، اشاره ای به دخترک با شلواری با ته رنگ زرد کرد و گفت:
- استثنائا حق با ایناست، بهتره برای راحتی کار، اول گروه بندی بشن و بعد ببرمشون به خوابگاه هاشون.

رودولف از اینکه ریگولوس روی حرف او حرف زده بود، خشمگین شد و این بار واقعا به سمت ریگولوس حرکت کرد که ناگهان با صدای شیپور اعلام حضور لرد که به صورت سنتی و توسط بانز اجرا شده بود، سر جای خودش ایستاد.
لرد با طمانینه و وقار تمام حرکت می کرد، البته این نحوه راه رفتن فقط از نظر خودش موقر بود، بقیه ی افراد حاضر در صحنه به هیچوجه همچین نظری نداشتند و خنده های ریزی از سمت دانش آموزان شنیده می شد. روونا نیز دست کمی از آن ها نداشت و همین کار باعث دل گرمی دانش آموزان برای گستاخی بیشتر نسبت به فرد تازه وارد می شد.
- دوووروووووروووودددد؛ دددوووروووورررددد...

بانز از اینکه مسئولیتی را به او محول کرده بودند، به شدت خوشحال بود. چشمانش را بسته بود و دهانش را باز کرده بود و یک نفس در حال نواختن شیپور دهنی خود بود. هیچ کس به او اطلاع نداد که لرد آمده است و به همین دلیل تا چند دقیقه بعد از آمدن لرد نیز صدای شیپور ادامه داشت.
- بانز! ساکت شو!

بانز با شنیدن صدای لرد، ساکت شد، در حقیقت خفه شد. اما هنوز در پوست خود نمیگنجید! تا به حال کسی به مقام شیپوری لرد سیاه نائل نشده بود؛ برای اولین بار در عمرش بود که اولین می شد. کسی نمیتوانست این برتری را از او بگیرد! باید با مورگانا برای ثبت اسمش در تاریخ حرف میزد.

دانش آموزان نگاهی به لرد انداختند؛ هیچ کدام از مشخصات و ویژگی های ظاهری و باطنی شخصی که جلوی آن ها ایستاده بود، با شخصی که تعریفش را شنیده بودند و در روزنامه ها دیده بودند، مطابقت نداشت.
رودولف لحظه ای حس کرد که به او توانایی پیش بینی آینده داده شده است، به همین دلیل دریافت که هر لحظه امکان شورش و سوال پرسیدن وجود دارد. قالب کردن لرد به جای دامبلدور کار چندان آسانی نبود! اما او نیز ذره ای هوش و استعداد درونش وجود داشت.
- قبل از اینکه پروفسور صحبت کنند، باید نکته ای رو به شما بگم و میدونم همه تون درک می کنین! یعنی باید درک کنین؛ کسی که نتونه درک کنه با همین تیزی طرفه.

رودولف چاقویش را دوباره نشان بچه های مردم داد و با نگاه رودولفانه اش، ادامه داد:
- پروفسور در طی تابستون گذشته با بیماری سرطان دماغ مواجه شدند؛ شیمی درمانی باعث شد که موهای ایشون بریزه و دماغشون رو هم برای اینکه سرطان پیشرفت نکنه، بریدند...

لرد سیاه با شنیدن حرف های رودولف میل به 8 تکه کردن رودولف را کنترل کرد، نباید جلوی بچه ها از این کار های خشن میکرد، اما میدانست چگونه حسابش را برسد.
رودولف استعداد چندانی برای مظلوم نمایی نداشت، اما سعی کرد قطره اشکی را سرازیر کند تا مخاطبینش را بیشتر تحت تاثیر قرار دهد.
- شیمی درمانی هزینه ی زیادی برامون داشت، همه چیزمون رو مجبور شدیم بفروشیم؛ گروه ها رو هم فروختیم و فقط همین اسلی رو نگه داشتیم؛ کتاب های مربوط به دفاع در برابر جادوی سیاه رو مجبور شدیم بفروشیم! فاجعه در این حد!

دانش آموزان هر کدام در گوشه ای آرام برای خودشان اشک میریختند؛ رودولف بر روی زمین نشسته بود و از مصیبت هایشان می گفت؛ خودش هم نمی دانست که این توانایی را پیدا کرده است؛ ولی توانایی خوبی به نظر می رسید. بعد از تمام کردن صحبت هایش، سرش را پایین انداخت تا استراحتی کند.
دانش آموزان یکی پس از دیگری در حالی که یک چشمشان اشک بود و چشم دیگر خون، جلو آمدند و مراسم گل ریزانی راخ انداختند و هر کدام در وسع خود مقداری پول به هاگوارتز کمک کردند! لرد سیاه با دیدن این صحنه، نظرش را در مورد رودولف عوض کرد! گاهی به درد می خورد.

- اوهوم!

لرد سیاه گلویش را صاف کرد، وقت سخنرانی اش فرا رسیده بود. قبل از ادامه ی سخنانش، زیر چشمی به رودولف اشاره ای کرد مبنی بر اینکه اگه یه نات هم کم بشه، مُردی!


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۱۸:۱۲:۳۲



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
سکوت آزار دهنده ای که حاکم شده بود با صدای آهسته ی بچه ای شکسته شد:ببخشید اما خواهر من گفته بود که اینجا گروه های گریفیندور و ریونکلا و هافلپاف هم-

قمه ی رودولف ناگهان درست جلوی دانش آموز،توی میز فرو رفت و صدای عربده ی رودولف شنیده شد:به من بگو خواهرت کی انقدر زر زد ؟ تو فقط یازده سالته و اون این همه فک زده!

روونا سعی کرد قضیه را با لبخند مهربانش جمع کند:خب ما تصمیم گرفتیم که این اسم های سخت رو بندازیم دور و به نفس عمل توجه کنیم و اون چیزی نیست بجز تبدیل تقاضا به عرضه ی مصرف و عرضه ی تولید به تقاضا!

بهر حال هیچکس نفهمیده بود روونا دقیقا چی گفت و با چه هدفی این حرف را زد،اما این برای ساکت کردن کودکان کافی بود.

بلاتریکس،به یقه ی یکی از دانش آموزان بصورت رندوم چنگ زد و او را روی صندلی پرتاب کرد،و نعره زد:بدو توله!

دخترک من و من کرد:ولی خواهرم گفته بود قراره یه کلاه بذارین رو-

همین کافی بود تا رودولف میز و تاس رویش را با هم از پنجره به بیرون پرتاب کند.

برای لحظه ای سکوت احمقانه دوباره حاکم شد،و سپس صدای پسری که ظاهرا توی راهروی منتهی به تالار اصلی حرف میزد سکوت را شکست:عجـــب دو هفته ی سختی بود!سه تا هندی و دو تا ایتالیایی بودن،و البته الان دیگه نیستن چون آدم بدون کارت شناسایی هیچی نیست،و اگر بخوایم اون طوری حساب کنیم الان من سه تا هندی و دو تا ایتالیایی ام!

قبل از اینکه در کوچک چوبی با لگد باز شود،تمامی مرگخواران فقط فرصت کردند آهسته چشمانشان را بچرخانند:اوه نه،ریگولوس.

این پسر تمام نقشه ها را خراب میکرد،چرا الان باید میرسید؟! همینکه در را باز کرد و چمدان بزرگش را روی زمین قل داد صدای پچ پچ ها بالا رفت:خفه شو... هیچی نگو... هیچی نگو!

و البته ریگولوس که حالا داشت قدم زنان و با چشم های بسته به سمت وسط سالن می آمد ،وقت هایی که نمیخواست بشنود کاملا کر بود.

_در کل میتونم بگم خوش گذشت،ولی سعی کردم برای ماموریت تون برسم... هنوزم بنظرم ایده غیر ممکنیه،تونستین قطار رو بپیچو-

رودولف به سمت ریگولوس هجوم برد و ریگولوس که حالا خودش تا ته ماجرا را گرفته بود بطور داوطلبانه فرار کرد و پشت در قایم شد.البته رودولف بیشتر از دو قدم "پخ" مانند به سمت او برنداشت،ولی خب همین کافی بود.

رودولف خیلی عادی به دانش آموزان خیره شد،و غرید:این گورخر اومده ببردتون خوابگاه. پروفسور هم نیس،البته اگه بود میشد پروفسور بل که اسم دختره.یکی طلبم بلک،خودم نجاتت دادم. روح مزاحم مونه ، فقط مشکلش اینه که روح نیست. داریم رو اونشم کار میکنیم .

ریگولوس لبخند مصنوعی ای زد و مثل دلقک ها به کودکان خیره شد:ام... بله... بله خوابگاه!

و این در حالی بود که با ایما اشاره سعی داشت با روونا صحبت کند... "کجا ببرمشون؟!"

_ام... ببخشید پروفسور لستر... ما که هنوز گروهبندی-

کودک خودش خودبخود با دیدن نگاه پروفسور "لستر" ساکت شد،و صدای چک چک ریختن چیزی از زیر صندلی اش بگوش رسید.

کودکان همچنان با کنجکاوی به پروفسور بل خیره شده بودند.
از نظر مرگخواران اصلا روح مزاحم جالبی بنظر نمیرسید،بخصوص که احتمالا قرار بود از چشم غره های رودولف استفاده کنند تا ساکت کردن جیغ و داد های کودکان را هم گردن او بیندازند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
ايستگاه هاگزميد

صداي خر و پف مردي كه سايه اش ، يكي از نيمكت هاي ايستگاه را پوشانده بود، كل سكوت زيباي شب را به هم مي زد.
- خررر پووووووف... سال اوليا...پوففففف... كلاغ...پوففففف.

كافي بود آن همه اضطراب و دلشوره و مسئوليت پذيري را در وي ديد تا يقين پيدا كرد كه مرد خوابيده بر روي نيمكت، نه تنها هاگرید است،بلکه بیدار هم هست.
ساعت ناقوس دار دهكده،هشت بار به صدا در آمد و هاگريد با ترس از خواب پريد.
-الانه كه بيان.
سپس طبق عادت هر ساله،شانه اي را از جيبش در آورد.سفيده ي تخم مرغي كه در جيبش شكسته بود را از روي آن پاك كرد و غافل از اینکه چرا اینکار را کرده، دوباره شانه را توی جیبش گذاشت و كنار ايستگاه ايستاد.

چند ساعت بعد

نگهبان پیر ایستگاه با فانوسی در دست، در حال گشت زدن در ایستگاه بود که با جسد بزرگی روی ریل قطار روبرو شد.جسد تکان می خورد،این یعنی زنده بود.احتمال می داد که جزو بی خانمان هایی باشد که از سه دسته جارو بیرون میزنند و به علت نوشیدن بیش از حد،در همان نزدیکی به خواب می روند.
-آقا! آقا پاشید. اینجا جای مناسبی برای خواب نیست.

هاگرید به سرعت قل خورد و بیدار شد.گویی هرگز خواب نبوده.
-وای نه باز خوابم برد.از این وضع خسته شدم. میخوام پاک بشم. کمپ ترک کیک این نزدیکیا کوجاس؟

نگهبان که با خود فکر میکرد،هاگرید در حال اذیت کردن او است،با تندی به هاگرید گفت:
-همچین کمپی وجود نداره. حالا هم تا گزارش ندادم از اینجا برو.
-برم؟ مثل اینکه منو نمیشناسی؟من... منن...منننن هاگریدم.
-خوب حالا شناختم! که چی؟
-در حال انجام یه ماموریتم.منتظر بچه های هاگوارتزم.
-بچه های هاگوارتز؟مگه قرار بوده امروز بیان؟ هر سال راس ساعت 8 اینجا هستن.در ضمن هیچ پیامی مبنی بر در راه بودن قطاری دریافت نکردیم.
-جمله آخریت خیلی ادبی بود نفمیدم.
-خلاصه اینکه امروز قطاری نخواهیم داشت.
-نهههه. شوخی میکنی؟

اما در قیافه نگهبان، اثری از شوخی پیدا نمیشد.هاگرید هم این را به خوبی می فهمید. اینگونه شد که شتابان با فرمت آخرین نگاه را به نگهبان انداخت و به سمت هاگوارتز دوید.

دقایقی بعد

در اتاق جلسات را جوری کوبید و پودر کرد که هنوز باستان شناسان قادر به پیدا کردن تمام اجزای آن نشده اند.بدون اینکه متوجه حضور اعضای محفل در اتاق شود، به سمت صندلی دامبلدور رفت و با تمام قوا فریاد زد.
-بچه ها! بچه ها طبق برنامه باید اینجا می بودن. اما نیستن.
- آروم باش روبیوس.ظاهرا ما زود تر از تو خبر دار شدیم.
-چی شدهههه. به من بگین. من طاقتشو دارم.
-قطار هاگوارتز دزدیده شده و اگه دورو برتو نگاه کنی، دلیل حضور اعضای محفل هم برای حل همین مشکله.

خانه ریدل، سرسرای عمومی

بلاتریکس لسترنج، با لبخند << >> وارد کادر شد و پشت سرش،یک نفر،صندلی چوبی با خود حمل می کرد.بلاتریکس شروع به صحبت کرد.
-خووووب توله ها! توی دست من یه تاسه و تو دست این بانز هم یک صندلی.مغز داغونتون میکشه اینا رو؟ چن ثانیه استاپ میدم یکم بیندیشید. لیست اسماتون رو ظاهرا یکی خورده ، برا همین خودتون یکی یکی مث بچه آدم میاین میشینین رو این صندلی، تاس میندازین تا به یکی از گروه های اسلیترین 1 ، اسلیترین 2 ،اسلیترین 3 و در نهایت اسلیترین 4 تقسیم بشین. در ضمن این رو هم گفته باشم که هرکی 6 بیاره،میتونه جایزشو بندازه.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۴۹ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
بچه های سال اولی با دست و پای لرزان به دنبال مرگخواران حرکت می کردند و جرات سخن گفتن را نداشتند با این حال نمی توانستند در مقابل چشمان کنجکاو خود را که به این سو و ان سو می رفت مقابله کنند..روونا که دیگر قیافه ی مهربان به چهره نداشت با صورت خشک و مصنوعی به مقابل خیره شده بود و زیر لب چیز هایی را زمزمه می کرد.رودولف هم که دیگر قمه های خود را مخفی نمی کرد انها را روی شانه هایش گذاشته بود و خوشحال و خندان جلوتر از همه حرکت می کرد.پس از مدتی راه رفتن بچه ها با ایستادن مرگخواران از راه رفتن باز ماندند و به دری که رودولف در کنار ان ایستاده بود خیره شدند.
دری کوچک بود که مشخص بود سالهاست که ترمیم نشده است .

-اهم اهم اهم ...

توجه ی تمام بچه ها به سمت رودولف جلب شد و به او خیره شدند.

-خب ...اینجا سرسراست برین تو بشینین تا اربا...چیزه مدیر بیان براتون سخنرانی کنن و از سخنان گران بهای ایشان ...چیزه...برین تو دیگه...

چشمان دانش اموزان اموزشگاه مرگخواری به سمت دری که اکنون توسط روونا باز شده بود چرخید.تالار ان طرف در چنان ظلماتی بود که دانش اموزان از ترس در جای خود خشکشان زد و برخی بار دیگر با طوفان ابی زرد رنگ مواجه شدند...و برخی دیگر باگرفتگی حلقشان به وسیله ی قلبشان مواجه شدند.


سرسرای عمومی

بچه ها لرزان و ترسان در سالنی که از ان به عنوان سرسرای عمومی نام برده شده بود پشت نیمکت ها ی کوچک و پوسیده چفت هم نشسته بودند و دیوار های سیاه رنگ خانه ی ریدل نگاه می کردند.جایی که اکنون به عنوان هاگوارتز شناخته بودند با تصوری که از ان درذهنشان می درخشید تفاوتی بسیار داشت .جایی که اکنون نشسته بودند بیشتر از اینکه شبیه سرسرای عمومی باشد شبیه اتاق کوچکی بود که در نور شمع های کم سویی خودنمایی میکرد .بوی نفرت امیزی در فضا پیچیده بود و راه تنفس بسیاری از دانش اموزان را بسته بود.
سکوت عمیقی بر فضا حاکم شده بود.
رودولف که قمه هایش را بر روی شانه هایش جا به جا می کرد از سکوت حاکی بر فضا راضی تر از همیشه به نظر می رسید .



تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
روونا که احساس کرد همین حالاست که سال اولی ها از ترس قالب تهی کنند،تصمیم گرفت سریع قائله را با گفتن چیزی ختم کند...
_اون جمجمه نیست...چیزه...چیزه...اون پروفسور روزه است!
_پروفسور روزه جمجمه است؟!
_اره دیگه...ببینم شما که این همه براتون تعریف کردن که هاگوارتز اینجوریه و اونجوریه،تعریف نکردن معلم درس تاریختون کیه؟!
_اجازه؟!خواهرم بهم گفته یه روحه!
_آ باریکلا...حالا ما اون روح رو اخراج کردیم و به جاش اسکلت استخدام کردیم...فرقی نداره!

دانش آموزان که تقریبا قانع شده بودند،با تردید به هم دیگر نگاهی کردند و به راهشان ادامه دادند...بعد از کمی پیاده روی،وندلین کبریتی روشن کرد و رو به تازه واردین ایستاد و گفت:
_خب...این پیچ رو رد کنیم با شگفت انگیز ترین منظره عمرتون روبرو خواهید شد...برای اولین بار شما شاهد خانه رید...چیز...یعنی هاگوارتز خواهید بود!

دانش آموز ها نفس هایشان را در سینه حبس کردند و به سرعت قدم هایشان افزودند تا سریع تر هاگوارتزی که تعریفش را از بقیه شنیده بودند،ببینند...ولی چیزی که دیدند،به جای یک قلعه با برج و بارو،یک خانه حداکثر 5 طبقه ای و قدیمی بود...
_اِم...اجازه؟! این هاگوارتزه؟!
_بله...شگفت انگیزه...نه؟!
_خب...ما فکر میکردیم خیلی بزرگتر باشه...شنیده بودیم یه قلعه ی بزرگه!
_خب اینم بزرگه دیگه...
_ولی ما شنیدیم...

رودولف که طاقتش طاق شده بود،دوباره قمه اش را بیرون آورد و با تمام توانش بر سر دانش آموز مفلوک فریاد زد:
_بسه دیگه!شنیده بودیم،شنیده بودیم!وقتی بهتون میگن این هاگوارتزه بگین چشم...بچه هم بچه های قدیم!ما بچه بودیم ننه بابامون بستنی میخوردن،بهشون میگفتیم میشه ما بخوریم میگفتن نه این دارو هست...ما هم باور میکردیم...شما چرا اینقدر پررو شدین؟!همین حالا همتون بدون اینکه جیکتون دربیاد وارد خونه ری...چیز...قلعه هاگوارتز بشین...مفهومه؟!

دانش آموزها که نیمی از آنان دریایی از آبی زرد رنگ زیر پایشان درست شده بود و نیمی دیگر قلبشان در دهانشان آمده بود،با ترس سرشان را به علامت فهمیدن تکان دادند و بدون صحبت به سمت خانه ریدل حرکت کردند!

رودولف که به وضوح از کارش راضی به نظر میرسید،به طوری که فقط روونا صدای او را بشنود گفت:
_در تربیت نوین بعضی موقع ها باید بچه رو با چک و لقت بزرگ کرد...البته این نظر منه...به بلا باشه میگه بزرگ کردن بچه نیازمند کروشیو هست!

روونا با تعجب به رودولف خیره شد...او دلش برای دانش اموزهایی قرار است امسال را زیر نظر چنین اساتیدی بگذرانند،میسوخت!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۱ ۱۲:۴۸:۳۰



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
دقایقی بعد- در مسیر حرکت به سوی شبه هاگوارتز!

چند دقیقه ای بود که دانش آموزان تازه وارد با مشقت و سختی تلاش می کردند پا به پای مرگخواران حرکت کنند.راه طولانی بود و ناهموار!

در همان لحظه برای چندمین بار پای یکی از دانش آموزان جدید در چاله ای فرو رفت و صدای جیغ و گریه گوشخراشش بقیه را وادار کرد تا برای کمک به او متوقف شوند.روونا که همچنان تریپ مهربانی و فداکاری از وجناتش می چکید با دلواپسی جلو رفت تا به پسربچه کمک کند.رودولف آهی کشید.
- چقدر این بچه دست پا چلفتیه!این دفعه 24 امش بود.ببینم احیانا تو با نویل لانگ باتم نسبتی نداری عمو جون؟!

بانز که هنوز از سخنان نیش دار روونا در پست قبلی ناراحت بود کلاه شنلش را جلوتر کشید و پاسخی نداد اما هکتور ویبره زنان جلو آمد.
- می خوای معجون "کشف نسبت با نویل لانگ باتم" بهش بدم رودولف؟

رودولف مدتی با فرمت به هکتور خیره شد.برایش عجیب بود چطور در آن موقعیت مزخرف هنوز هکتور قادر به ویبره رفتن است.
- ببخشید پروفسور لستر؟مگه نباید الان با قایق می رفتیم؟خواهرم به من گفته بود که بعد از پیاده شدن از قطار یه آقای گنده چاقی میاد مارو سوار قایق میکنه.ولی الان نه از قایق خبری هست نه دریاچه.

رودولف درحالیکه از شدت خشم و غضب نوک سیبیل هایش را می جوید طی یک حرکت قمه اش را بیرون کشید و به طرف دختربچه ای گرفت که این حرف را زده بود.
- یه بار دیگه بهم بگی پروفسور لستر هرچی دیدی از چشم خودت دیدی بچه پررو!

رودولف با مشاهده صورت درهم رفته و چشمان خیس دخترک و چشم غره های روونا که حالا موفق به بیرون کشیدن پسرک بی دست و پا شده بود دست و پایش را گم کرد.درحالیکه قمه را با سرعت زیر ردایش مخفی می کرد کوشید لبخند مهربانی مثل لبخند روونا بزند.هرچند مطمئنا زیاد موفق از کار درنیامد!
- نه اینجا دریاچه نداریم.یعنی داریم ولی خشک شده.همه ش تقصیر...تقصیر...آره تقصیر این غول بیابونی هاگریده که از آب دریاچه برای آبیاری باغچه ش استفاده کرد برای همین آبش خشک شد.

دختربچه چندان قانع به نظر نمی رسید.
- ولی اخه...من همین الان جمجه سر یه آدم دیدم اونطرف!

مرگخواران بی اراده زیر نور ضعیف فانوسی که در دست هکتور بود نگاهی به دور و برشان انداختند.دقیقا مشخص نبود چطور در آن تاریکی سر از گورستان موجود در محوطه خانه ریدل ها درآورده اند!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۰ ۲۱:۳۳:۰۱


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-بچه ساکت باش! :vay:
-بچه کلا دهنتو ببند!
-من مامانتو از کجا بیارم؟
-نه، تو مسیر رسیدن به هاگوارتز شعر نمی خونیم. خواهرت بهت دروغ گفته.

مرگخوارا باورشون نمیشد که با یه مشت بچه درگیر شدن و از پسشون بر نمیان.
رودولف که به مرز جنون رسیده بود طاقتش تموم میشه و قمه شو بیرون میکشه. یهو همه ی بچه ها با دیدن قمه ساکت میشن و با چهره های به قمه زل میزنن.
روونا که میفهمه این آرامش قبل از طوفانه و الانه که بچه ها از ترس یا بزنن زیر گریه و یا بدتر از اون خودشونو خیس کنن فورا میپره و قمه رودولف رو پشتش قایم میکنه و میگه: نه نه...نترسین. پروفسور لستر دارن شوخی میکنن.

رودولف:لستر دیگه کیه؟ کی بهت اجازه داد اسم با شکوه منو مخفف کنی؟
روونا:خب ممکنه اینا اسمای ما رو از خونواده هاشون شنیده باشن. اینجوری بهتره. مثلا خودمم پروفسور ریو هستم. اینو می بینی؟پروفسور گرینجه. فقط در مورد بانز به نتیجه ای نرسیدم. بس که اسمش کوتاه و مزخرفه. برای همین اونو اصلا پروفسور نکردیم. قراره دستشوییا رو تمیز کنه.

بانز سردر گریبان فرو میبره و به بخت بدش لعنت میفرسته.

روونا که نقش ساحره ی مهربون رو بازی میکنه جلو میره و بچه ها رو به صف میکنه:خب بچه ها. آماده باشین. حرکت میکنیم.تو راه گریه نکنین. نق نزنین.غذا نخوایین. به حرف پروفسور جیگ هم گوش بدین. میدونم اسم مزخرفی داره. ولی به هر حال شماها حرف گوش کن باشین.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ دوشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
به دلیل تغییرات عجیب این سال های آموزش و پرورش جادویی،هاگوارتز در آن سال کذایی میزبان کلاس دوم تا هفتم نبود.آخر نظام هفت کلاسه تغییر کرده بود و پیش هاگوارتزی آمده بود و ... خلاصه تمامی دانش آموزان سال اولی بودند و هاگوارتز را فقط با تعریف بزرگتر ها می شناختند. همین باعث شده بود که لرد ولدمورت ، آن سال را زمان مناسبی برای دزدین دانش آموزان بداند.

درکنار ایستگاه قطار ریدل ها، همه در حالی که منتظر فتوایی عجیب بودند، با چشمانی خیره به روونا نگاه میکردند. روونا با سرفه ای صدایش را آزاد کرده و گفت:
-نیازی به هاگرید نیست.
-چی؟ :vay: مگه حرف ارباب رو نشنیدی؟ بچه ها نباید بفهمن که اینجا هاگوارتز نیست!
-درسته. اما همیشه تغییر و تحول توی هاگوارتز بوده و خواهد بود.نبودن هاگرید هم میتونه یکی از این تغییرات باشه.

این حرف ها مرگخواران را به فکر فرو برد.به نظر منطقی می آمد.چه دلیلی داشت که استقبال از یک مشت دهه دومی(سال 201x) مثل پدران و مادرانشان باشد؟ پس اینگونه شد که همگی شروع کردند به خوار و ذلیل کردن کراب به دلیل شروع این بحث.
اما این اتفاق خیلی طول نکشید. پیدا شدن دودی از دور خبر از نزدیک شدن قطار به آموزشگاه مرگخواری را می داد.

همزمان با نزدیک تر شدن دود، شور و شوقی وصف ناشدنی میان کادر آموزشگاه ریدل ها به وجود آمد.رودولف بی خود و بی جهت نعره می کشید و قمه هایش را به این سو و آنسو پرت می کرد. ایرما پینس در حال تمیز کردن کتاب های سیاه بود . از آن سو سورس اسنیپ عصبانی در حال نصب تابلو های امتیاز دهی بود.علت عصبانیتش بحث کردن با هکتور و آرسینوس بر سر مقام معلمی معجون سازی بود.
قطار نزدیک و نزدیک تر می شد تا سر انجام در کنار ایستگاه ریدل ها ایستاد.بچه های قد و نیم قد از قطار پایین آمدند و شروع کردند به شیون:
-قطارش خیلی تکون داشت.
-من میترسمممم.
-من گشنمههه.
-مامانمو میخوام.

اتاق لرد ولدمورت
موسیقی مشکی رنگ عشقه در حال پخش شدن بود و لرد در حالی که همراه با خواننده آن را زمزمه می کرد در حال نگاه کردن به تیپ به نظر خودش خفنی بود که بر روی خود پیاده کرده بود.
- چقد خفن شدیم.کچلیمان اصلا به چشم نمیاید. باید یه روز با این رودولف بریم دور دور کلش رو بخوابونیم.
جمله دومش کاملا درست بود.کچلی اش هرگز به چشم نمی آمد تا وقتی دلایل بهتری برای مسخره شدن داشت. لباس های یکی درمیان سیاه و سبز پوشیده بود.عینک بزرگ سیاهش او را مانند نابینایان و پالتوی کلفت سبزش او را شبیه اشخاص سرماخورده می کرد.
علاوه بر آن اعمالش هم کمی خنده دار شده بود.کافی بود یک لحظه لرد ولدمورت را دید تا متوجه استرس شدیدی در وی شد.هرچه باشد پس از سالها بالاخره به شغل و مقام محبوبش رسیده بود "پروفسور ریدل" یا شاید هم "پروفسور ولدمورت".

در اتاقش را باز کرد تا به سمت اتاق بزرگی که حال قرار بود نقش تالار عمومی را بازی کند برود.تا زمانی که برسد مرگخوارانش دانش آموزان را وارد تالار می کردند.البته اگر در راه خرابکاری نمی کردند.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۸ ۱۷:۱۱:۰۶

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_ارباب مگه نگفتن سعی کنین قانعشون کنین که اینجا هاگوارتزه؟!

کراب که به همراه دیگر مرگخوارها در ایستگاه ریدل ها منتظر رسیدن قطار بود،این سوال را از مرگخواران کنار دستش پرسید...
_خب چرا!چه طور مگه؟!
_خب آخه وقتی ما وارد هاگوارتز شدیم،هاگرید واستاده بود و داد میزد "سال اولیا از این طرف...سال اولیا از این طرف!" خب اینا هم الان شنیدن از بقیه و منتظرن که هاگرید رو ببینن!
_هوووم...راست میگی ها...هی بچه ها...این کراب با این النگوها و گوشواره هاش و با عقل ناقصش درست میگه!

کراب شکست عاطفی خورد!حداقل حالا اصلا نیازی نبود که از گوشواره ها و النگوهاش یاد بشه و شخصیتش رو خورد کنند آخه چرا اصلا باید همیشه احساست پاک و ظاهر به زعم خودش زیباش رو به سخره بگیرن؟!کراب واقعا جادوگر_ساحره ی بدبختی بود!
اما هیچکدام از مرگخوارها اهمیتی به شکست عاطفی کراب نداده و به بحث خود ادامه دادن...
_خب؟!یعنی چی؟!ما الان از کجا هاگرید گیر بیاریم!
_میتونه یکی از ما خودش رو شبیه هاگرید کنه!
_راست میگه...ولی کی؟!
_من ایوان رو پیشنهاد میکنم!
_من؟! آخه من دقیقا چیم شبیه هاگریده؟!خیلی چاق و گوشتالو و خپلم یا موها و ریشام مثل اونه؟! آخه هاگرید هم قد منه؟!هم وزن منه؟!
_راست میگه خب...یکی که حداقل یکم از ویژگی های ظاهری و فیزیکی هاگرید رو داشته باشه باید خودش رو هاگرید جا بزنه!
_مثلا رودولف!
_من؟!شاید هاگرید مثل من عظله ای و پر زور و گنده باشه...ولی مطمئنا لو میریم!آخه هاگرید به جذابیت من نیست!
_کی به این گفته آخه جذابه که من یه آوادا حرومش کنم؟!
_بافتم! اگه یه تار موی هاگرید رو داشتیم،من یه معجون مرکب واستون درست میکردم!
_نهههههههههه!نه هکتور...اصلا معجون اینا رو بیخیال!
_چه طور مگه؟!میخوای بگی معجون های من درست کار نمیکنن!
_هوووم...خب...نه...ولی آخه میدونی!
_بسه دیگه!

همه به طرف روونا که این جمله رو با عصبایت فریاد زد برگشتن...روونا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بسه دیگه...چقدر پشت سر هم دیالوگ میگین حرف میزنید...همین الاناس که قطار برسه...من یه نقشه هوشمندانه ای دارم برای این مشکل...

همه به روونا خیره شده بودند...مثل همیشه روونا نقشه ای داشت...اما مرگخواران شک داشتند که نقشه های او همیشه "هوشمندانه"باشد...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۹ ۱۴:۰۰:۳۴



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲:۳۵ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
برای چند دقیقه سکوت همه جا را فرا گرفت...لرد سیاه سرخ شد...سپید شد...و چون اصلا دوست نداشت سپید بماند تصمیم گرفت خود را از شر این فشار روحی خلاص کند!
-تشویقش کن بلا! ما نمی تونیم!

بلا علاقه ای به تشویق یک تازه وارد نداشت. ولی پای دستور لرد در میان بود. با بی میلی یک بار دست هایش را به هم کوبید.
-ارباب زیاد هم تشویقش نکنیم. هر چی باشه اسکلتتون رو کشت.

لرد سیاه تایید کرد...و تنها چیزی که آن شب تایید شد همین جمله بود. چون دقایقی بعد مهر "تایید نشد" زیر فرم عضویت مودی خودنمایی می کرد. دلیل رد شدن مودی "ناقص بودن بینی و تلاش نافرجام برای شبیه شدن به لرد سیاه" عنوان شده بود.


پایان سوژه

____________________

سوژه جدید:

- منتظریم که بهانه هاتونو بشنویم!

رودولف با خوشحالی قمه هایش را چرخاند. بدون شک تنها عاملی که جرات چنین کاری را به او می داد موفقیت بود.
-بهانه ای در کار نیست ارباب. ماموریت بطور کامل انجام شد.

لرد سیاه به چهره رودولف خیره شد. ظاهرا شوخی نمی کرد. این بار نه بهانه ای در کار بود و نه اشتباهی!
-یعنی موفق شدین؟ قطار هاگوارتز رو جادو کردین؟ همه دانش آموزا رو به جای هاگوارتز به آموزشگاه سیاه میاره؟

رودولف مغرورانه تایید کرد.
-البته ارباب! مسئولیت این ماموریت به عهده مرگخوار شایسته و لایقی همچون ما بود و برای همین همه چیز بدون اشکال پیش رفت. قطار کاملا طلسم شده و تا چند دقیقه به ایستگاه ریدل ها می رسه. دانش آموزا رو به آموزشگاه منتقل می کنیم و آموزششون رو به عهده می گیریم.

لرد سیاه لبخند رضایتمندانه ای زد. این نقشه بزرگی بود. و بدون هیچ مشکلی اجرا شده بود. لرد زیاد تحسین نمی کرد. ولی این بار لیاقتش را داشتند.
-کارتون خوب بود. مواظب باشین کسی بویی نبره. بچه ها تو خونه از بزرگتراشون چیزایی درباره هاگوارتز شنیدن. حواستونو جمع کنین. سعی کنین قانعشون کنین که اینجا هاگوارتزه. مایل نیستیم در اولین فرصتی که گیر میارن برای خانواده هاشون نامه بنویسن. وقتی همه چیز آماده شد به ما اطلاع بدین که بیاییم و سخنرانی اول سالمونو اجرا کنیم. حالا برو بیرون تا ما تمرین کنیم! نباید زیاد با ابهت حرف بزنیم. بچه ها وحشت می کنن.

رودولف تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.