هکتور دردمند بود. هکتور ناراحت بود. اما حتی در اوج ناراحتی هم میخواست راهی برای ورود به جلسه بیابد. نمیدانست که در آن لحظه مرگخواران در قلعه چه میکنند، و این بیشتر از همه اذیتش میکرد. و البته بهترین و قوی ترین واکنش او در این زمان ها ویبره بود. البته ویبره به همراه مراقبت سیصد و شصت درجه از محیط، تا شاید مرگخوار دیگری را بیابد و به وسیله او وارد شود.
ساعتی چند گذشت و وهکتور وقتی دید کسی نمیآید، از پاتیلش خارج شد تا بازی "یک پاتیل دارم نقرهایه" را انجام دهد. البته او خودش این بازی را اختراع کرده بود و در نتیجه بازی بسیار هکتور وارانه بود. هکتور همچنان که داشت بازی میکرد، پیکری ردا پوش را از دور دید. البته به نظر میرسید که پیکر ردا پوش او را ندیده باشد. چرا که اگر دیده بود و عقل سالمی هم داشت، به سرعت مسیرش را کج میکرد!
به هر حال چند ثانیه بعد آن پیکر به او رسید و بدون توجه به او، از کنارش رد شد و به سمت ورودی قلعه رفت. هکتور نتوانست این دیده نشدن را تحمل کند. پس به سرعت ملاقهاش را بیرون کشید و همچون بومرنگی به سوی او پرتاب کرد.
ملاقه پس از برخورد به سر شخص ناشناس، صدای
دینگ بلندی داد و برگشت.
- عه... تو که ناشناس نیستی. آرسینوسی. بیا حق معجون سازی رو به جا بیار و من رو ببر توی قلعه.
آرسینوس شروع کرد به اندیشیدن و صاف کردن کراوات خود.
- تصمیم رو گرفتم هک...
- عه؟ خب پس، بریم!
- نه. نمیریم.
هکتور یک لحظه غمگین شد. ولی به هر حال با ویبره شدید تری که موجب شد سنگفرش خیابان ترک بردارد، گفت:
- همیشه میدونستم تو حق همکار معجون سازت که دستنوشته هاشو هم کش رفتی به جا میاری. وقتی رفتیم تو حتماً یه معجون مجانی مهمون منی!
- نه هکتور... متوجه نشدی. وارد نمیشیم. یعنی تو وارد نمیشی. این جلسه برای مرگخوارانه. من هم هیچ علامت شومی روی دست تو نمیبینم. همه چیز هم درست میشه ضمناً.
آرسینوس راست میگفت. هیچ علامت شومی نمیدید. البته هکتور در مورد قسمت درست شدن همه چیز شک داشت؛ با اینحال به جای کم آوردن، ساعدش را پوشاند و گفت:
- تو به همکار معجون سازت بدی کردی آرسی. ته جهنم یه جای خیلی بد واسه معجون سازایی هست که به همکارای معجون سازشون کمک نمیکنن. بعدشم، اصلاً علامت شوم خودت کو؟
نقابدار لبخندی زد. حتی نقابش هم شروع کرد به لبخند زدن. البته لبخندی پلید و سرد.
- این علامت شوم من. الان هم دیگه نمیشناسمت. جلسه داریم داخل قلعه با ارباب و مرگخوارا.
هکتور در بهت فرو رفت و از سر راه آرسینوس کنار رفت تا او هم علامت شومش را به در نشان دهد و وارد شود.
- چقدر کم حافظه شدی. واقعا که. حتما فردا میخواد بگه یادش نمیاد دستنوشته های من رو کش رفته. به هر حال من ناامید نمیشم. من بالاخره وارد میشم.