ارشد ریونکلاو
1.- چرا اینقد بپر بپر میکنی بچه؟ بشین سرجات تا زمین زیر پامون فرو نریخته و عالم بالا با پایین یکی نشده!
ملتِ دانشآموز با چشمانی گشاد شده به حوریِ عصبانی که سر یکی از دانشآموزان سال اولی داد میزد چشم میدوزند. مگر حوری نیز عصبانی میشد؟ مگر حوری نیز دعوا میکرد؟ مگر حوری نیز فریاد میزد؟ مگر حوری نیز...
پیش از آنکه بیش از این از ابهت حوریهای عالم بالا کاسته شود، حوری چنان نگاه خیره(و ناگفته نماند دلربایانهای) به تک تک حضار میکند که همگی فراموش میکنند اصلا به چه فکر میکردند! در عوض با قدمهایی رام شده پشت سر حوری به حرکت در میآیند.
از کنار ابرهای قلمبهی پنبهمانندی که به سقف آسمان چسبیده بود عبور میکنند و اینبار وارد جایی میشوند که بیشباهت به سالنهای سینمای دنیای مشنگها نبود. لینی همراه دیگران جایی برای نشستن مییابد و کنجکاوانه به صفحهی مشکی رو به رویش خیره میشود.
همانطور که حوری در مورد کارکرد صفحهی پیش رویشان توضیح میداد، دانشآموزان بیشتر به جلو خم میشدند تا صفحه را بهتر ببینند. برایشان باورِ دیدنِ هرآنچه در هر کجا و در هر زمانی در دنیای جادویی رخ میداد دشوار و صد البته فوقالعاده بود.
ناگهان شمعها خاموش شده و تصاویری بر روی پرده به حرکت در میآید. دانشآموزان شوکه شده از ترس در صندلیهایشان فرو میروند. تا به حال عکسی بدین طولانیای ندیده بودند. چقدر شخص درون تصویر آشنا بود! شخص درون تصویر (که البته در اصل فیلم بود ولی تصورات جادوگران و ساحرگان فیلم ندیده است دیگر!) ابتدا نگاهی به اطراف میاندازد و سپس بعد از اطمینان ازینکه کسی در اطرافش نیست، دستش را تا جای ممکن درون بینیاش فرو برده و محتوای آن را با دقت تمام خالی کرده و بینیاش را از هرگونه مادهی اضافیای خالی میکند. :|
ملت هرچه بیشتر مینگرند، بیشتر حس میکنند شخص مشاهده شده آشناست تا جایی که نگاه تمامی حضار به سمت یکی از دانشآموزانی که نیمی از بدنش از خجالت آب شده بود برمیگردد. دانشآموز مذکور که همان شخص درون تصویر بود و دیگر تحمل این بیآبرویی را نداشت، جامهها دریده و نعرهزنان سر به بیابان میگذارد. اما از آنجایی که عالم بالا بیابان ندارد سقوط کرده و بدن تکهتکهشدهاش به عالم پایین میرسد!
حوری چشمغرهای نثار کاتب وحیای که مسئول تنظیم فیلم بود میکند. کاتب وحی شانههایش را بالا میاندازد.
- چیه خب؟ من ثبت اعمال میکنم! اینم یه عمل زشت بود.
(درسته که کاتبان وحی آیات مرلین رو مینویسن، اما تو تصورات لینی ثبتکنندهی اعمال هم هستن.
)
سپس دفتر دستکهایش را زیر بغل میزند و از آنجا خارج میشود. حوری لبخندی رو به حضارِ به این شکل O_o در آمده میزند.
- دیگه توضیحات بسه، فکر میکنم وقتش رسیده خودتون به گشت و گذار تو عالم بالا بپردازیـ...
قبل از آنکه حرفش کامل شود صندلیها با صدای پقی به حالت اولیه برگشته و سالن عاری از هرگونه دانشآموزی میشود. البته عدهای جادوگر ماندن را به رفتن ترجیح داده و آویزانِ حوریهای حاضر در آنجا میشوند.
لینی بیتوجه به رودولفی که دواندوان در جهت مخالفش میدوید تا به حوری برسد شروع به حرکت در راهروهای عالم بالا میکند. یعنی کجا میتوانست تندیس زیبایش را پیدا کند؟
لینی از کنار جامی که مطمئن بود موقع ورود به عالم بالا در آنجا قرار داشت عبور میکند و حتی به جیبهای ریگولوس که سایزشان بزرگتر از قبل شده بود نیز محل نمیدهد و فقط کنجکاوانه تندیسها را یکی پس از دیگری رد میکند. برخی از آنها با پارچهای پوشانده شده بودند و لینی خیلی ریلکس پارچهها را کنار میزد تا محتوای زیرینش را ببیند.
آن روز عالم بالا در آشفتگی عظیمی فرو رفته بود. حوریها دواندوان از اینسو به آنسو میرفتند تا دانشآموزانِ خاطی را رام کنند. قاصدان نیز در نقش چغلیکننده در گزارش دادن هیچ امری کوتاهی نمیکردند. اما کاتبان وحی با آسودگی پا بر روی پا انداخته بودند و مرتب چیزی را یادداشت میکردند. آنها اصلا وارد عمل نمیشدند و جنبشی از خود نشان نمیدادند. فقط مینوشتنـ...
- هی! ما برای نوشتن آرامش میخوایم.
کاتب وحی با صدای بلند این را رو به لینی که فریادی از سر ذوق کشیده بود میگوید. لینی توجهی به کاتب وحی شماره شونصدی که با آن مواجه شده بود نمیکند و فقط با اشتیاق به صحنهی رو به رویش زل میزند. بالاخره توانسته بود تندیسش را بیابد. چه پیکسی با کمالاتی! چقدر زیبا و پرشکوه بود! درست مثل خودش! (
) تندیس همچون طلا برق میزد و چشم هر بینندهای را به خود خیره میکرد.
پس از ساعتها زل زدن به تندیس و فول آو انرژی شدن، بالاخره زمان فراغ(فراق؟) فرا میرسد و لینی بعد از گرفتن چندین عکس با تندیسش، لبخندزنان از تندیس خداحافظی میکند تا به بقیه بپیوندد. پشت سر او ریگولوس دور از چشم همه تندیس را درون کیسهای انداخته و پاورچین پاورچین خودش را میان جمعیت جا میدهد.
2.خواب میدید تندیس طلاکوبشدهی pix, the builder رو در آغوش کشیده و بدون اینکه کسی بفهمه داره از عالم بالا خارجش میکنه.
چیه خب دزده! دستش کجه! انتظار داشتین از چه چیز دیگهای اینقد لذت ببره؟ فروش این تندیس هر دزدی رو تا آخر عمرش از دزدی مجدد بینیاز میکنه.
تندیسمو برد. پروفسور این بود آرمانهای مرلین کبیر؟ این بود؟
3.عالمِ بالا! زیرا که حداقل از دور همانند بخور بخواب است.
یک اشارهی مرلین کافیست تا هزاران حوری گرد او جمع آیند و یکی موهایش را کوتاه کند و دیگری پایش را ماساژ دهد و آخری غذا درون دهانش قرار دهد.
خیر! اینها تنها بخشی از کارهایی است که مرلین انجام میدهد! آن هم در اوقات فراغت اندکش! عالم بالا نیز بپر بپر دارد! هزار کار و بدو بدو دارد!
ولی خب شنیدم اون بالا یه مانیتورایی هست که اهالی عالم بالا جلوش میشینن و انگار که فیلمسینمایی براشون گذاشتن به تماشای اعمال جادوگران و ساحرگان و فشفشگان مینشینن! تازه شنیدم پاپکورنم... آخ!
چیزه خب اینطوری درسته که تو عالم پایین(!) نیستی، ولی انگار هستی! وقتی هرجاشو بخوای بتونی تماشا کنی، دیگه چی کم از حضور دَرِش داری؟ پس بهتره همون بالا باشی انگار که هردوجا هستی!
با این وجود انتخاب هرکسی عالم بالاست. اصلا اسمش هم شیک است لعنتی!
ای کلک. با یه تیر دو تا نشون میزنه.