با نور خورشید که از پنجره باز اتاقش به داخل میتابید چشم باز کرد. رو به رویش جغدی قهوه ای
رنگ که نامش جت بود قرار داشت.
- سلام جت . اینجا چکار میکنی؟ خبری از نامه نشد؟
جت به طرف جولیا پرواز کرد و روی دستش نشست و به ان نوک زد.
- اخ
دستم چکار میکنی؟
جولیا جت را بر روی تخت گذاشت و از اتاق رفت بیرون . مادرش را مشغول خواندن روزنامه دید . پدرش در باغچه مشغول سم پاشی بود و خواهر بزرگترش مشغول تعمیر کردن ساعتش بود .
- سلام مامان سلام هانا صبح بخیر.
مامان و هانا به گرمی جواب جولیا را دادند .
- دستت چی شده؟
جولیا نگاهی به دستش انداخت که خونی به اندازه
نخ روی ان پدیدار بود.
- ااا..این.. جت نوک زده
هانا با نیشخندی گفت :
-خب لابد خبری اورده.
- چه خبری مثلا؟
یکباره دوهزاری جولیا افتاد.
- مامان.. نا..نا..مه او..مده؟
-اره جولیا ، صبحانه تو بخور که بعد باید بریم کوچه دیاگون برای تو خرید کنیم.
- اخخخ جووون بالاخره میرم هاگوارتز
جولیا دل تو دلش نبود . زیر 10 دقیقه صبحانه اش را تموم کرد و لباس پوشیده و حاضر اماده رفتن شد.
بابا به خنده گفت
- جولیا دو دقیقه هم وایسا ما اماده شیم بعد برو.
صدای خنده همه بلند شد.
کمی بعد همه در کوچه دیاگون بودیم . در انجا مدل های جدید
جاروها وجود داشت ، چوبدستی ها ، حیوانات و کلی چیزهای دیگه.
بعد از خرید تمامی وسایلات مورد نیاز پدر با کیسه کوچکی از بانک گرینگوتز که بر بالای ان مجسمه
اژدهایی بود بیرون امد .
- خب فکر کنم کارمون اینجا تموم شد . باید برگردیم خونه تا فردا جولیا رو برای رفتن اماده کنیم .
همگی به خانه برگشتیم . بعد از شام من زودتر از بقیه خوابیدم تا صبح بتونم سرحال بیدار شم. برای فردا خیلی ذوق داشتم و همین سبب بی خوابی من شد.
نصف شب با صدای مهیب
رعد و برقی از خواب پریدم . بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم تا اب بخورم . از پنجره اشپزخانه
سیاهی شب را تماشا میکردم که قطرات باران در ان نامعلوم بود . بر روی
شاخه های درختان برگ ها بر اثر وزش باد تکان میخوردند. دلم خواست که به بیرون بروم و زیر باران خیس بشم. دودل شده بودم . بارانش خیلی زیبا بود . باخودم گفتم چند دقیقه که چیزی نمیشه سریع بر میگردم. ارام در خانه را باز کردم و به بیرون رفتم و روی زمین نشستم و گذاشتم قطره های باران من را خیس بکنند کم کم پلک هایم داشت سنگین میشد ناگهان به خواب عمیقی فرو رفتم.
- جولیا ؟
- جولیاا! بیدار شو دیر میشه هاا!
چشم هایم را باز کردم ، صورت مامان را دیدم که از
خشم قرمز بود .
- ظهر بخیر! زود باش نمیرسیم به قطارها!
بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را اب زدم . صبحانه ام را خوردم و لباسام رو پوشیدم . چمدون رو برداشتم و به طرف ماشین رفتم . بابا چمدون رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم.
ایستگاه کینگز کراس - خدافظ مامان ، خدافظ بابا کاری ندارید با من ؟
بابا اون کیسه کوچکی که از گرینگوتز گرفته بود را به من داد و گفت:
- جولیا این برای یکسال تحصیلیته ، زیاده روی نکن و ازش در مواقع ضروری استفاده کن.
بابا رو بغل کردم .
- مطمئن باشید ازش خوب استفاده میکنم.
جالب نوشته بودی!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی