برگی از دفتر خاطرات ِ...خسته بودم. خیلی.. نمیدونم چرا. قبلاً هم برای محفل به مأموریت رفته بودم ولی اینبار... حس عجیبی داشتم... شاید دیشب بد خوابیده بودم؟ یادم نمیومد. احساس میکردم مث یه جنازه خوابیدم. کش و قوی اومدم و همینطور که وارد خونهی شماره دوازده میشدم با صدای بلند گفتم:
- من برگشـتــــــم بچهها!
علیرغم جنب و جوش و سروصدایی که شنیده میشد، کسی جوابمو نداد. اخم کردم. ینی چی! با صدای بلندتری گفتم:
- چقدر خوبه که یکی بیاد جوابمو بده!
سر و صدای اصلی از سمت آشپزخونه میومد. خب، این میتونست دلیل واضحی باشه که چرا کسی جوابمو نمیده. زیر لب غرغری کردم:
- نوبت به شکم که میرسه، جواب سلام دامبلدورم نمیدن این آدما!
با این حال از برگشتنم و حضور تو محفل سر حال بودم. جمع گرم و صمیمی محفلیا. شوخیها، بگو بخندها، حتی سوروس بدعنق که سعی میکنه جدی باشه، ولی مجبور میشه با سرفه خندهشو بپوشونه. بگو مگوی رون و چارلی. اوه... برگشتن به خونه همیشه عالیه!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه. صداها کم کم واضحتر میشدن. خنده از روی لبام پرید. دقت بیشتری به خرج دادم. این صداها... صدای رعدآسای مودی نمیومد. حتی صدای سوروس یا جیمز یا خود دامبلدور. جریان چیه؟
دیالوگهای عجیبی به گوشم میخورد:
- بیا یه عکس خانوادگی ازتون پیدا کردم، فقط کسی رو نمیتونی تشخیص بدی. همه کک مکی و کله قرمز.
- کو؟! کو؟! بدش به من! عع! اذیت نکن آنتونی! بچههــــا! عکسو بدید! طلسمتون میکنمها!
- لینی بگیرش!
- لینی بدش به من!
- بگیر داف!
صدای هیاهو و خنده شدت میگرفت و من گیج و سردرگم بودم. لینی؟ داف؟ آنتونی؟! اسم هیچکدوم از اینا به گوشم نخورده بود. ینی تو این مدت کوتاه، محفل این همه عضو گرفته؟ پسر! مگه چند وقت نبودم؟!
در آستانهی در آشپزخانه خشکم زد. لینی وارنر؟!! دافنه گرینگراس!!؟ آیلین پرنس؟! رز ویزلی خائن؟! در مقر جادوگران سفید؟! لعنتی! لعنتی!
به وضوح هنوز متوجه ِ من نشده بودن. در سکوت عقبگرد کردم و رفتم طبقهی بالا. محفلیا کجا بودن؟! حتماً یه جایی همین دور و ورا زندانی شدن. قلبم به شدت میزد. نزدیک بود از حلقم بزنه بیرون. یا نوادگان ِ گودریک!
اما طبقهی بالا هم خبری نبود. آروم صدا کردم:
- آلبوس؟ تد؟ لارتن؟ لیلی؟
یهو یکی از یه اتاقی اومد بیرون. خودمو پرت کردم به سمت در باز ِ اتاقی و پناه گرفتم. پناه بر ریش ِ دراز ِ گودریک! سبیل تریلانی؟! پادما؟! دلم میخواس جیــــــــــــغ بکشـــــــــــــم!! مرگخوارا تو کل خونهی شماره دوازده کنگر خوردن و لنگر انداختن! پس بچهها کجان؟!
همین که اون دو تا در حال بگو و بخند رد شدن، از جایی که پناه گرفته بودم اومدم بیرون و...
خشکم زد!رخ به رخ ایوان روزیه بودم! صبر نکردم. چوبدستیمو کشیدم بیرون و داد زدم:
- اکسپلیارموس!!
....
....
هیچ اتفاقی نیفتاد. شوکه و فرو رفته در بهت و حیرتی غیر قابل توصیف، منتظر حملهی ایوان موندم. اما... اما... اون انگار اصن منو ندید.
همینطوری از کنار ِ من گذشت! بدون این که منو دیده باشه!
به دستام نگاه کردم. به دستای... دستای ... آب دهنم رو قورت دادم:
- شفافم؟! من یه روحم؟!
این اولین روز من به عنوان یه روح بود... از اون روز تا به حال توی اتاقای محفل پرسه میزنم و ناله میکنم. به نظر میرسه بعضیا شبا صدای من رو میشنون. نالهی سرشار از درد ِ ...
سارا اوانز!