-پرستار خنگ! زمانی نیاز داریم نیست و وقتی هم که میاید این گونه خشکش می زند!
پرستار با صدایی لرزان و چشمانی نگران گفت:
●دکتر... قاتل... یه قاتتتتتللللللل اینجاست!
○چی میگی پرستار؟! نکنه توهم زدی؟!
●نه دکتر... در رو باز کنید!
لرد با عصبانیت پیش خود گفت:
-چه کنیم؟! بگذار اندیشه کنیم ببینیم چه باید کرد؟
○وایسا الان در رو باز می کنم...
و بعد از دیدن آن صحنه، دکتر سکته قلبی کرد و به رحمت مرلین رفت...
●دکتر!
◎چیییییی؟ اون بی موعه این پیرمرد و دکتر رو کشت!
●باید به پلیس خبر بدیم!
◎شاید ما رو هم بکشه!
●چطوری؟ اون هیچی نداره!
◎همونطور که پیرمرد رو کشت!
●راست میگی! پس بهتره فرار کنیم!
◎آره بزن بریم!
و بعد پرستار اول و دوم دوان فرار کردند...
لرد که هنوز هم در حال فکر کردن بود با خود گفت:
-بگذار امتحانش کنیم شاید بیدار شد...
و بعد لرد راه های زیادی را امتحان کرد...
-هی دامبلدور! مردک پول هایت را زدند...
-عههه... یادم اومد! پیاز! راه حل تمام مشکلات!
و بعد لرد به دنبال پیاز رفت...
-هی پیاز ندارید؟!
-آهاااااا! اینم از پیاز! بگذار جلوی این دماغ بزرگش بگذاریم! هی دامبل, پیاز...
+آییی... پیاز! بده بخوریم فرزندم!
-من فرزند تو نیستم!
و بعد دامبلدور یک لبخند مضحک زد و لرد دوباره عصبی شد!