ا-م-ی-ب-ن-س-و-ن... .
آیلین نام هردو قربانی را تایپ کرد و سپس دکمه قرمزی را که دستگاه را فعال میکرد را ،فشار داد.
دستگاه با صدای سوت مانندی روشن شد اما هیچ اتفاقی نیفتاد.آیلین و ورنیکا مدتی منتظر ماندند اما هیچ اتفاقی نیفتاد.آنها منتظر ماندند و بازهم انتظار... .
-فایده ای نداره؛این کار نمی کنه...الکی وقتمون باهاش تلف شد.
-درسته...این از همون آشغال هایی که مشنگ ها برای ترسوندن همدیگه ازش استفاده می کنن.
-اون پیرمرده دروغ میگفت...قسم می خورم...
آیلین نتوانست حرفش را تمام کند؛زیرا در همان لحظه،صدای ضعیفی از دستگاه به گوش رسید:
-کمک...کمک...کسی اونجاست؟...خواهش میکنم...اینجا خیلی سرده.
-آیلین؟!تو یک چیزی نشنیدی؟!!
آیلین بدون این که پاسخ ورونیکا را بدهد،به آرامی به سمت دستگاه رفت و در بلند گوی گرد آن،شروع به صحبت کرد:
-شما کجایین؟تو این اتاق هستین؟
سکوت
سکوتی طولانی و سهمگین
-لطفا به ما کمک کنین...خواهش می کنم.
-صدامو میشنوی؟خواهش می کنم به من بگو کجا هستی؟
آیلین تقریبا در حال داد زدن بود.ورونیکا گفت:
-شاید فاصله زیادی باهاشون داشته باشیم.
دوباره صدای نجواگونه ای شنیده شد:
-شما میتونین به ما کمک کنین؟ما برای مدت طولانی اینجا گیر افتادیم...خیلی خوشحال خواهیم شد... .
صدای دیگری ادامه داد:
-خیلی ممنون می شویم...لطفا... .
آیلین صورتش را به بلند گو چسباند و گفت:
-ما میتونیم کمکتون کنیم.فقط بگین کجا هستین!
صدایی ضعیف که به نظر می رسید از راه خیلی دوری می آید،پاسخ داد:
-در کمد...خواهش میکنم...ما مدت طولانی در کمد بودیم...خواهش میکنم... .
آیلین و ورونیکا لحظه ای به یکدیگر خیره شدند.اما بعد هردو به سمت کمدی که در اتاق قرار داشت رفتند.ورونیکا،دستش را روی دستگیره کمد گذاشت؛چند ثانیه مکث کرد سپس آن را چرخاند.
هیچ چیزی در کمد نبود.
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد:موجی از هوای سرد و نیرومند؛آیلین و ورونیکا را به سمت دیگر اتاق هل داد.هوای سرد؛بوی گوشت گندیده می داد.و در همان حال هوای سرد و متعفن،اطراف آن ها را فرا گرفت.
ورونیکا فریاد زد:زود باش در کمد رو ببند!
آیلین در حالی که بینی خود را با دست گرفته بود به سمت کمد رفت که ناگهان صدای جیغ بلند و ترسناکی او را سر جای خود میخکوب کرد.
صدا هر لحظه بلند و بلند تر شد تا جایی که به صدای کر کننده ای تبدیل شد.
از ورای آن جیغ صداهایی شنیده می شد.نجوا هایی همراه با هیجان.
-آزاد...
-ما آزاد شدیم...بالاخره آزاد شدیم!
-باید سزای این کارشون رو بدن!
-مرگ...بزودی آن ها هم به ما ملحق میشوند!
آیلین روی زمین افتاده بود.لحظه ای چشمانش را باز کرد و ورونیکا را دید که گوشه ای کز کرده بود و با دو دست سرش را چسبیده بود.
صدای جیغ هنوز قطع نشده بود.آیلین سینه خیز به طرف ورونیکا رفت و همین که دستانش نقطه ای از بدن ورونیکا را لمس کردند؛روبروی خانه ریدل ها ظاهر شدند.
هر دو مدتی بی حرکت روی زمین افتادند هنوز می توانستند صدای جیغ را در گوش هایشان حس کنند و چند لحظه بعد از روی زمین بلند شدند.
آیلین با دست به خانه ریدل ها اشاره کرد و گفت:
-باید به ارباب بگیم...فکر می کنم...ارواح مشنگ ها با جادوگر ها فرق دارن...می خواستن ما رو بکشن!
ورونیکا مخالفت کرد و گفت:
-دفعه قبلی من گفتم.الان نوبت توئه.
-اصلا دوباره سنگ،کاغذ،قیچی می کنیم.
- موافقم
و سر انجام بعد از چند دقیقه ورونیکا برنده شد .
- ورونیکا ، به نظرت چجوری به ارباب بگم ؟؟؟
- نمیدونم . تو باختی خودتم یه فکری بکن . در ضمن من همینجا منتظرت میمونم.
- باشه نامرد . دارم برات .
ورونیکا:
آیلین:
آیلین با ترس در خانه ریدل ها را باز کرد و وارد خانه شد.