wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 2 کاربر مهمان
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 مرداد 1395 18:33
تاریخ عضویت: 1388/06/31
تولد نقش: 1396/09/06
آخرین ورود: جمعه 7 اردیبهشت 1403 16:14
از: شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
پست‌ها: 66
آفلاین
به نام او
درود

گروه مستندسازان مینیمال سوشال کانسپچوآلیسم به افتخارشان تقدیم می کنند :

3
2
1
هیچ
-1
-2
...



دوربین بی حرکت رو به یک بوم سفید قرار گرفته. دستی وارد می شود، قلمی دارد، خطی مشکی رنگ می کشد. دستی دیگر وارد می شود. خطی آبی رنگ می کشد. دستی دیگر وارد می شود. خطی سبز رنگ می کشد. ده ها دست با هم وارد می شوند و هر کدام خطی می کشند. هزار ها دست وارد می شوند. میلیون ها ... میلیارد ها ... عدد ها ... عدد ها ... عدد ها ...
فیلم روی دور تند می رود. بوم ثابت است و دست های بی شماری می آیند و می روند و نقاشی مرتب عوض می شود : دریا، کوه، جنگل، غار، دشت، روستا، روستا، شهر، شهر،شهر ...

دست ها می ایستند. همه چیز بی حرکت می شود. دوربین جلوتر می رود. وارد بوم می شود. تصویر زنده ای از لندن است. از لندنی خاکستری. کاخ ها، برج ها، رود تیمز، پل ها ... دود ها. چند ثانیه ای می گذرد و بعد ...

از دورها یا نزدیک ها، نوایی جادویی { تو فلان کن ک مثلن تم اصلی هری پاترِ جان ویلیامز } پخش می شود. دست زنی وارد کادر می شود. ابرهای خاکستری را از آسمان شهر کنار می زند و به جایشان یک چوبدستی می کشد. سپس دستش را دراز می کند و چوب دستی را بر می دارد. تکانش می دهد. جرقه های قرمز رنگ از آن بیرون می زند. چوبدستی را به سمت بوم می گیرد. رنگ ها را پخش می کند ...

تصویر سفید می شود و بعد کلمه هایی ظاهر می شوند :

جایی برای پیرمرد ها هست،
اما جای خوبی نیست،
خیلی هم بد نیست
معمولی است
و این خیلی بد است


دوباره دوربین بوم و دست زن را نمایش می دهد. بومی که حالا تصویری از یک قلعه عجیب را به نمایش می گذارد. هم نور قرمز، هم آبی، هم سبز و هم زرد از تصویر ساتع می شود. دست زن چند لحظه ای بی حرکت می ایستد. انگار دارد تصویری که ساخته را نگاه می کند. می لرزد. دست جلوتر می رود. می خواهد قلعه را لمس کند.

تصویر سفید می شود. کلمه هایی ظاهر می شوند :
با : گِ لِ رت گرین دل والد


و دوباره نمای بوم که همچنان تصویر قلعه ی را به نمایش می گذارد. دستی وارد می شود و روی تصویر قلعه با انگشت ِ خونی می نویسد :
واقعیت ؟

و این کلمه آتش می گیرد.

واقعیت؟


همه چیز تاریک می شود. چند ثانیه ای همه چیز سیاه است و هیچ صدایی هم نیست تا این که ...

- اسکاور یه دستمال بده ناموسن عطسه م داره میاد!
- هی بچه ها! من فقط آب میخام! آب!
- ای نوک طلا فقط آب کافی نیست، بلکه نان هم باید خواست و حتی بلکه هوا هم باید خواست.
- من می خندم چه جوری میشم؟ :دی
- اونجوری! منتها یکم پهنای صورتت بیشتر میشه!
- تو نمیخوای چیزی بگی استرجس ؟
- ترجیح میدم سکوت کنم ...

صداها درهم برهم با افکت های خاصی پخش میشن و تصویر همچنان سیاهه. تا این که همه چیز ساکت میشه و کسی شمرده شمرده و با متانت میگه :
- الذین یجاهدون فی سبیل المرلین صفا کانهم بنیان الآفتابه !

و بعد همه چیز سفید و نورانی میشه. اینقدر نورانی که چیزی معلوم نیست. تا این که صدای جیغ گوشخراشی به گوش میرسه و :
- آواداکداورا!
- اکسپلیارموس ...

و و میزان نور تصویر کم و کم تر میشه و وضوح صحنه بیشتر میشه. نمای یه شهر ماگلی از بالا که دوربین با سرعت زیاد داره بهش نزدیک و نزدیکتر میشه. بعله به شهر میرسه و اوووووووچ. چقدر قشنگ دور میزنه دوربین. ده امتیاز برای هافلپاف! خب دوربین به شهر رسید و حالا که محور افقی به آخر خط رسیده، داره در محور عمودی جلو میره.
با سرعت از بین خیابون های شهر می گذره. ماگل ها و ماگل ها ... دوربین ویراژ میده، لایی میکشه، تک چرخ میزنه ... و از بین ماشین ها، روی ماشین ها، زیر ماشین ها می گذره. خیابون ها تموم نمیشن. دوربین یه کاری میکنه که حوصله ی همه سر بره. هر وقت حوصله تون سر رفت بیاین ادامه رو بخونین.
دوربین یهو ترمز میزنه. میره عقب تر و با سرعت آهسته. روی یه چیزی پشت خیابون ها و کوچه ها زووم میکنه. یه تابلوی چوبی که به در یه خونه ی قدیمی زده شده : جادوگران - واحد خانه ی سالمندان.

دوربین مثل روح از در رد میشه. آروم از پله ها بالا میره و ... یه سری صدا از طبقه بالا میاد :
- من دو دوره شاهزاده ی نیمه خالص بودم. دو تا نیمه ی خالص باهم میشن چی؟ من شاهزاده ی خالصم!
- بله شازده جان! بله! بهش بگو بق بق نکنه! من و فنگ عکس گذاشتیم ریتینگ ش 4.7 از 5! ساحره های عزیز توجه داشته باشن پسر 4.7 از 5 تو این دور و زمونه کم پیدا میشه! فقط خواستم اطلاع داده باشم.
- ققی! تو هیچی نگو! یکی به من پی ام داد میگفت بابای فرگوسم (خال خالی) و می خواست اسم واقعی این ققی رو بدونه تا بره فلفل بریزه دهنش. بگم ققی؟ بگـــــــــــم؟



دوربین وارد میشه. یه راهروی باریک و کم نور. دو طرف راهرو یه سری اتاق هست که توی هر اتاق جز چهار تا تخت هیچ چیز دیگه ای نیست. خیلی ها توی اتاق ها راحت خوابیدن. البته باید گفت که به نظر میرسه که خواب راحتی دارن! اما یه عده ته راهرو، نزدیک پنجره ی خاک گرفته ی بزرگی، دور یه میز دایره ای فلزی زهوار در رفته نشستن. میز رو به یه تلویزیون 15 اینچی ِ خاموشه. همه ی افراد حاضر پیر هستن و لباس های یکسانی پوشیدن. مرد ها ست لباس آبی و زن ها ست لباس صورتی. همه بی حس و بدون حرکت خاصی سر جاهاشون نشستن و به جز وقتایی که حرف میزنن، قیافه هاشون هیچ حسی نداره.
دوربین با سرعتی آرام یکنواخت دور میز دارد می چرخه و روی چهره ی کسی که داره حرف میزنه میره.

- اون موقع که من با آی دی السامور داشتم بیناموسی می نوشتم، تو داشتی ویندوز 98 رو نصب می کردی!
- همین من قدیمی ترم بازی هارو در آوردید که آرشام قیام کرد.
- من نمیدونم ما تا کی باید شاهد این پروپاگاندایی باشیم که کاربرای قدیمی راه میندازن ...
- جرئت دارین بیاین نحوه!

پیرمردی بلند می شود و فریاد میزند :
-آقایون آقایون لطفا سکوت کنین! همه ی ما یه مشکل داریم و اگر با هم دعوا کنیم مشکلمون حل نمیشه! بی ناموسی نویسی مشکل همه ی ماست!

و آرام سر جایش می نشیند. مرد دیگری با لحنی کشدار به او می گوید:
- من همیشه از قدیم گفته ام! جواب خاله بازی را باید با رول بی ناموسی داد!

زنی که میل بافتنی ای تار عنکبوت بسته به دست دارد، آرام زیر آواز می زند :
- ای عله ماکسیما یم کجایی؟ صاحب سیم سرور کجـــایی؟! صاحب سیم سرور کجایی؟!

پیرمرد که بغل این پیرزن آوازخوان نشسته زیر گریه می زند و هق هق کنان می گوید :
- امروز بهمون فحش میدن، فردا میان کتک میزنن، پس فردا هم حتما میریزن میخوابونن اعمال قانون میکنن! این بود آرمان های دامبلدور ؟

بغل دستی ش ضربه ای به شانه ش می زند و بلند می گوید :
- آرمان های دامبلدور؟ یادت رفته چطوری ارشد شدی؟

همه می خندند. پیرزنی که کلاه گنده ای بر سرش گذاشته و گربه ای را نوازش می کند، رو به دوربین می کند و می گوید:
- لطفا old شناسه هم ذکر بشه که منو اشتباه نگیرن یه وقت. من فقط می خواستم از مدیران سایت برای تلاش بی وقفه و شبانه روزی آنها کمال تشکر را بکنم.
- بچه ها اگه ایفا نمیاین که ایفا رو بیاریم نحوه!
- به امید ریش مرلین به زودی تاپیکی با عنوان " آیا موافق باز شدن شناسه هری پاتر هستید باز می کنم! "

پیرمرد دیگری به جمع می پیوندد. دوربین هم چنان دارد خیلی آرام دور میز می چرخد. فرد تازه وارد از کسی فندکی می گیرد. سیگارش را روشن می کند و همانطور ایستاده شروع به پک زدن می کند و می گوید:
- کیریچر جان پیچ را در برابر پشیزی ناچیز به برادر حمید فروخته است ...

همه سکوت می کنند. دوربین می ایستد. و حالا آنطرفی می چرخد.

- من یه پیشنهادی دارم! از بیل ویزلی کبیر درخواست شود به مدیریت آسایشگاه منصوب شوند، تا موجی از تحرک اعضای قدیمی بر علیه ایشان ایجاد شود تا دور هم خوش باشیم!
- بعله بعله! ورودی های 84 برن تو صف وایسن. اصلن برن بخوابن! قبل از هر چیز باید تکلیف ورودی های 83 مشخص شه! پیرخوشگله بفرما.

فردی که به او اشاره شده لبخند پت و پهنش را جمع می کند و دنبال دوربین که دارد برای خودش می چرخد راه می افتد :
- لکن اینگونه نباشد که ما پست بزنیم و شما نقل قول نکنید. این بی توجهی و اهمیت ندادن به قدیمی ها و پست های سرشار از مفهومشان از کجا سرچشمه می گیرد؟ این چه وضع اداره و تربیت کاربر است که احترام مارا فراموش کردند، محض تفریح خودشان پست می زنند؟ این شد رول پلییینگ؟

پیرمرد موسفیدی که هنوز تعدادی موی قرمز در سر و صورتش خودنمایی می کرد گفت:
- یادمه هری میگفت "کل من ماگل ها فان و یبقی وجه جادوگران والا کرام ... "

بغل دستی ش با یک حالت ناگهانی از جا بلند می شود و فریادزنان صحنه از صحنه بیرون می رود :
- ولم کنین بابا! همه میدونن این سایت رو من و سعید ولدمورت تاسیس کردیم و هری از چنگمون کشید بیرون!

پیرترین فرد جمع نفس عمیقی می کشد و چشم های بی رنگش را به شیشه دوربین زل می زند و آرام می گوید :
- فریب اینا رو نخورید، یاد استکبار من و مملی رو همیشه زنده نگه دارید و بدانید راه حق، راه عله ( آتشفشان له) هست و لا غیر!


صدای جیغ مانندی از اتاقی در آن سر راهرو به گوش میرسد ک:
- هووی! با این که من جسما بین شما نیستم اما روحم ناظر اعمال شماست! پس بهتره ارزشی بازیاتونو تعطیل کنین، دوست ندارین که ویرایش بشین؟ اصن شما آقای دوربین اون مجوز فیلم برداریتو نشون بده ببینم!

مرد کام عمیقی از سیگارش می گیرد و زیر لب می گوید :
- چیزی که الان مهمه اینه که تاریخ داره در کتابخانه هاگوارتز دفن میشه.

پنجره را باز می کند و سیگارش بیرون می اندازد.

تصویر سیاه می شود.


دوربین دوباره رو به یک بوم قرار گرفته. تصویری از یک جای آبی رنگ ...

در پناه او
بدرود


پ.ن: هیچ کدام از دیالوگ ها از نویسنده نیست. این یک مستند داستانی شده است.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندل‌والد در 1395/5/20 2:17:26
[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 تیر 1395 23:06
تاریخ عضویت: 1393/06/28
تولد نقش: 1393/06/30
آخرین ورود: جمعه 17 آذر 1402 01:25
از: شهری که کودک نداشت.
پست‌ها: 459
آفلاین
تقدیم به پرسیوال دامبلدور که کم بود! اما به موقع بود...

مدیر و مدیرتر
پارت ۲

تصوير گاوميشي وسط دايره ظاهر مي شود. گاو ميش نعره اي ميكشد و سپس عبارت زیر ظاهر ميشود.

-دام و طیور پروداکشن با اوفتخار تقدیم می کوند.
هرگونه تشابه اسمی، شخصیتی، رفتاری، ظاهری و ... با شخصیت های حقیقی و مجازی کاملاً تصادفی بوده و دام و طیور پروداکشن مسئولیّتی در قبال آن نمی‌پذیرد. تقصیر رولینگه!

دوربین ، تهيه كننده و كارگردان را نشان مي دهد كه به سبک کتابی و مضحك با هم صحبت ميكنند.

-هاگريد!هاهاها...اين فيلم خيلي خوب هسته. ولي هنوز يك جاي كار ميلنگه.
-باروفيو! ما بايد علاوه بر بوعد موديريتي، بوعد آموزشي ر نیز به فيلم فاخر خود اوضافه كنيم.
-بعد آموزشي چي چي می باشه؟
-تو تا به حال مدير هاگوارتز بوده اي؟ پر از ماجراهاي زيبا هست.


تصوير آرام آرام تار مي شود و تيتراژ آغازين فيلم همراه با موسیقی متن شروع مي شود.

-اینجا جادوعه ینی سایتی که...هرچی که توش می بینی از روی تاکتیکه....تاکتیک مدیری که داره ضعف ساحره...اگه مردی شانسی نداری توی مسابقه.
- اینجا همه خنگنه میخوای باشی مث بنده؟ بذا چش و گوش توره وا کنم یه ذره...اینجا جادوعه لعنتی شوخی نیسته...خبری از رول و کیکای شیری نیسته.

پت و مت در نقش تمامی مدیران ایفا و مسئولین چهارگروه


- عله آن شو! من چند سالی باهات حرف دارم... عله آن شو نکن منو بلاک واسه این کارم...کوجاهاشو دیدی تازه اول کارم عله آن شو من یه کاربرم باهات حرف دارم.

سیامک انصاری در نقش استرجس پادمور


- عله آن اشو من چند سالی تو ره حرف دارم...عله نکن روستایی رو بلاک واسه این کارش...کجاهاشه دیدی تازه اول کاره...عله آن شو که یه روستایی تو ره حرف داره.

سخنگوی شرکت ایوان در نقش لرد ولدمورت


- اعضا می خوان باشن گولاخ یا خفن...توی هاگوارتز همه می خوان نمره ندن...توهم گوشنته خودتو به اون راه نزن بیا شیر و کیک بزنیم بمون جا نزن.

اندی و جعبه ی اسباب بازی هایش در نقش عله


- اینجا عکس روستاست همرنگ شو که شیری نشی...اینجا یا مرگخواری یا می خوای مرگخوار شی...اختلاف سطح رول اینجا بی داد می کنه... روح سوژه هارو زخمی و بیمار می کنه.

بگم؟بگم؟ در نقش تام ریدل


- عله آن شو! من چند سالی باهات حرف دارم... عله آن شو نکن منو بلاک واسه این کارم...کوجاهاشو دیدی تازه اول کارم عله آن شو من یه کاربرم باهات حرف دارم.

برادر دوقلوی عادل فردوسی پور در نقش ادی کار مایکل


- عله آن اشو من چند سالی تو ره حرف دارم...عله نکن روستایی رو بلاک واسه این کارش...کجاهاشه دیدی تازه اول کاره...عله آن شو که یه روستایی تو ره حرف داره.

ای کیو سان به همراه کلاه گیس بنفش در نقش تدی


-تازه وارد و پستش کنار یه لرده...کل رول هاش قدّ یه تاپیکه لرده...توحید و مورفین بودن روی یه سرور...اما ببین فاصله رولا چقدره...

اصن نمیتونم در نقش رودولف


-هاگوارتز نیست که کارش آموزش...رقابت هسته که شده چارچوبش...این روزا اول مدیر هسته بعد خدا... سایته می بندن و هی میدن استعفا.

با حضور لورل و هاردی در نقش هاگرید و باروفیو


انتخاب موسیقی: سروش پشمکی
خواننده: barofio ft. hagrid
فیلم‌بردار: گاومیش باروفیو
صدابردار: هوردیار آقاجونی
سینه موبیل: این رو نمیدونستیم چیه کلن کسی رو ننداختیم تو زحمت واسش.


تصویر تغییر اندازه داده شده


پس از پايان تيتراژ، دوربين مدار بسته، دفتر مديريت هاگوارتز را نشان ميدهد. قاب عكس مديران سابق ديوار اتاق را پوشانده است. ناگهان در پایین تصویر نوشته می شود:

خرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و پنج


همراه با نوشته شدن متن بالا و همزمان با قطع شدن صدای تق تق دستگاه تایپ که تاریخ را تایپ می کرد، دوربین روی صندلی مدیر زوم می کند. پشت میز و روی صندلی، رودولف نشسته.
او كه بسيار عصبي است، تلفن را برداشته، شماره اي ميگيرد و در انتظار وصل شدن مي ماند. پس از چند ثانيه شروع به فرياد زدن مي كند:
-همين كه گفتم. من ديگه اَصَن نميتونم.حس ميكنم فعاليت توي سايت ، به فعاليتم توي سايت لطمه ميزنه. نميخوام مدير باشم.

تصویر تغییر اندازه داده شده

ناگهان تصوير سياه ميشود و دوباره به حالت اول برميگردد. صدای تق تق دستگاه تایپ دوباره شروع می شود و عبارت زیر را تایپ می کند.
تیر ماهِ هزار و سیصد و نود و پنج

قاب عكس رودولف به ديوار چسبيده و دارد با ساحره ي قاب كناري، همينطور وَر مي رود.
پشت ميز اين دفعه، هكتور نشسته.

- چنان معجوني بپزم امشبـ برا ارباب.

ناگهان در با ضرب لگد باز شده و تام ريدل و دار و دسته ش وارد دفتر مي شوند.
تام پايش را روي ميز هكتور گذاشته و ميگويد:
-با خودت چي فكر كردي؟هن؟ تو بايد بازخواست جدي بشي. چرا انقدر تعداد کلاسا کمه؟ ها؟ میخواین با کم کردن تعداد کلاسا به کاربرا توهین کنید؟

ناگهان ادي كار مايكل وارد كادر مي شود:
-تو كي هستي جز كسي كه قراره به ما خدمت كنه؟هن؟

هكتور كه از شدت تعجب دوباره رعشه ي هميشگي به جانش افتاده مي گويد:
-وات د فاز؟ الان قضيه چيه؟ چيكار باس بكنم؟
-بايد خدمت كني به ما! سريع برامون نوشابه باز كن.

سپس ادي پاتيل هكتور را ميگيرد و با گوشه ي آن، در شيشه ي نوشابه اش را باز مي كند.

-دموكراسي يعني من خودم انتخاب كنم پپسي ميخورم يا كوكا كولا! فهميدي؟
-

تصویر تغییر اندازه داده شده


دفتر مديريت تمامي شكل و روي خودش را از دست داده، همه چيز به هم ريخته و دار و دسته ي معترضين هكتور را مجبور كرده اند كه كفش هايشان را واكس بزند.
دوربين با چرخشي به سمت در دفتر مي رود.
نور خيره كننده اي دفتر را بر ميدارد.
لرد ولدمورت در حالي كه با فرستادن طلسم به طرف دسته ي معترضين، يكي به يكي آن ها را ناك اوت مي كند، از در ورودي به سمتي كه هكتور نشسته مي رود.
نگاهي به تام كه از شدت طلسم هاي قبلي بي جان شده كرده و ميگويد:
- تو رو ناك اوت نميكنيم. تو جرمت سنگينه! تورو حذف شناست مي كنيم.

و طلسمي سبز رنگ از سر چوب دستيش بيرون مي آيد.

سپس رو به بقيه ي معترضين كرده و ميگويد:
- خيال برتون نداره كه برديد! ماه هاست كه خانه ي ريدل هارو خاك برداشته. هكتور هم به ما قول داده بود كه بياد كمك ما و خونه رو جارو كنه. اصلن از اولشم اين مسئوليت سخت رو قبول كرد كه كرسي بي صاحاب نمونه. وگر نه كار هكتور كه مديريت نيست. جارو زدنه. بسه ديگه ما ميريم بچه ها جوهر نمك خريدن بيوفتيم به جون خونه.

تصویر تغییر اندازه داده شده


اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و سه

تصویر تغییر میکند. دوربین سالن بزرگی را نشان می دهد. روی تابلویی داخل سالن، با فونت درشت نوشته شده مجمع عمومی ویزنگاموت. تدی در حالی که موهای بنفشش را از روی پیشانیش کنار می زند، لبخند زده و رو به اهالی ویزنگاموت می گوید:
-سلام به همه.
-سلام تدی.
- یه پیشنهادی دارم برای ترم تابستونی هاگوارتز.

فردی که روی صندلی اصلی وسط سالن نشسته، دست هایش را به نشانه ی اینکه تدی اجازه ی صحبت دارد، بالا می آورد. تدی ادامه می دهد:
- وقتی صحبت از هاگوارتز میشه تقریبا اعضای ایفای نقش یکی از این دو موضع رو دارن که معمولا با سابقه‌ی عضویتشون در ارتباطه.

سپس صدایش را با سرفه ای صاف کرده و میگوید:
-1. اونایی که بی صبرانه منتظرشن که عمدتا بچه‌های تازه وارد هستن.
۲. اونایی که هاگ رو وقت تلف کنی و آفت ایفای نقش میدونن اونم تو فصل تابستون که فعال‌ترین زمان سایته. این بچه ها اکثرا از اعضای قدیمی هستن.

فردی که در وسط سالن نشسته، سرش را به نشانه تایید تکان داده و می گوید:
-لطفا پیشنهادت رو برای حل این مشکل بگو.
- من یه پیشنهاد برای حل این مشکل دارم که شامل چندین بنده!
1.این ترم، فقط اعضای جدید هر گروه اجازه ی شرکت تو کلاسا رو داشته باشن.

تمامی افراد حاضر در سالن سرهایشان را به نشانه تاکید تکان می دهند.

- 2.اساتید از بچه‌های با سابقه و پر حوصله انتخاب بشن که نه تنها متن تدریساشون، الگوی خوبی از رول نویسی باشه، تکالیفی که میدن هم بیشتر بر پایه‌ی رول باشه تا اموزشی باشه برای تقویت رول نویسی اعضای تازه وارد. تعداد کلاسها هم لازم نیست زیاد باشه تا وقت کافی برای انجام تکالیف پیدا نشه.

با لبخند تمامی افراد حاضر در سالن، تدی نیرو میگیرد و با خوشحالی ادامه می دهد.

-3.مسابقات جام آتش و کوئیدیچ هاگوارتز فرصت خیلی خوبی برای کسب امتیاز توسط اعضای قدیمیه که میخوان نقشی تو هاگ داشته باشن. همونطور که توی جام آتش، فقط افراد سال بالایی حق شرکت داشتن، هر گروه یک یا دو نماینده از بین نویسنده‌های خوبش بفرسته. البته کوئيدیچ هیچوقت محدودیت نداشته و باز هم فرصتی بوده برای تربیت نویسنده‌های جدید و به شدت پیشنهاد میکنن تیم‌ها ترکیبی از اعضای جدید و قدیمی باشن.

همه ی افراد توی سالن به تدی زل زده اند. او که کمی خجالت کشیده، سرش را پایین می اندازد. ناگهان فردی از میان جمعیت از جایش بلند شده و شروع به دست زدن می کند. همراه با او، تمامی افراد در سالن از جای خود بلند شده و صدای سوت و دست و هورا کل سالن را بر می دارد. جیمز از میان جمعیت پشت در های سالن، خودش را بیرون می کشد و به سمت تدی می رود. جیمز و تدی همدیگر را در آغوش می کشند. دوربین روی آن دو زوم کرده و سپس همزمان با سیاه شدن صفحه، صدای چکشی روی میز می آید و مردی فریاد می زند:
-تصویب شد!

دستگاه تایپ شروع به نوشتن در صفحه ی سیاه می کند.

پس از کسب اکثریت آرای مجمع و تصویب شدن قوانین جدید، تیم مدیران سایت و مدیران ایفا با همکاری و تلاش، سعی به نوشتن قانونی کاملا جدید و اصلاح شده کردند. پروسه ای که دو سال طول کشید و آزمون و خطاهای بسیاری برای آن شد. کلاه گروهبندی رویکرد جدی تری در پیش گرفت و برای میزان کردن تعداد تازه واردان، تعداد زیادی عضو با انگیزه صرفا بخاطر نرفتن در گروه مورد علاقه شان از سایت رفتند.

در خردادماه هزار و سیصد و نود و پنج، در پی اعتراض دسته ای از کاربران به سرپرستی تام ریدل، بند شماره دو که اشاره بر حساسیت امر تدریس داشت عملاً اشتباه خوانده شد و عده ای از کاربران خواستار آزادی تدریس برای همه و افزایش تعداد کلاس ها شدند.
در تیرماه هزار و سیصد و نود و پنج بند شماره یک که اصلی ترین بند قوانین بود، به دلیل اصرار و درخواست های مکرر مسئولین گروه های چهار گانه هاگوارتز، از بین رفت.
با روی کار آمدن استرجس پادمور، مسابقه ی جام آتش که سال قبل بر روی آن وقت گذاشته شد نادیده گرفته شد و به این ترتیب، بند شماره سه نیز ناقص شد.


تصویر تغییر اندازه داده شده


تیر ماه هزار و سیصد و نود و پنج


دفتر مدیریت خالیست. در باز شده و عله همراه با جعبه ی کارتنی که روی آن نوشته شده، سرور وارد دفتر می شود . جعبه را روی زمین گذاشته و خودش هم روی زمین می نشیند.

-عه! چرا نوشته سایت خاموشه؟ کی سایت رو بسته؟

سپس دکمه ی روشن سایت را زده، از توی قسمت recycle bin استر را در آورده و روی صندلی می نشاند و سپس سریعا همراه با جبعه بیرون می رود.
به محض بیرون رفتن عله، مدیران سایت وارد می شوند.

-سلام استر.
-س...
- ما اومدیم بگیم که سایت از وقتی رفتی کلی فرق کرده.هاگوارتز تازه وارد محور شده. قوانین رو به صورت تازه وارد محور بنویس. خدانگهدار.

چند روز بعد


استر وارد دفتر شده و روی میز می نشیند تا کار های روزمره اش را انجام دهد که ناگهان توجه اش به نامه ای روی میز جلب می شود. با صدای بلند شروع به خواندن متن می کند.

نقل قول:
از طرف مسئولین گروه های چهارگانه
باسلام خدمت استرجس پادمور.
وضعیت گروه ها از نظر عضو تازه وارد، به شدت نابسامان می باشد و اگر قوانین را عوض نکنی، ما هاگوارتز را تحریم می کنیم و بوق هم گیرت نمیاید
مرسی اه.


استر که خیال می کند حمایت مدیران را در پشت خود دارد و مدیران به شدت بر روی تازه وارد محور بودن هاگوارتز اتفاق دارند، با خیال راحت شروع به نوشتن نامه ای به شرح زیر می کند.

نقل قول:
سلام
حرف من، حرف تیم مدیریته.
در صورتی که فکر میکنید حق با شماست، خودتان به دفتر مدیریت بیایید تا رودر رو با هم صحبت کنیم.


تصویر تغییر اندازه داده شده


در باز شده و مدیران سایت وارد دفتر می شوند. استر خوشحال شده و می گوید.

-ایول شماهم اومدین با مسئولای گروه ها دعوا کنین؟
-نخیر ما مسئول های گروه ها هستیم!
-وات؟
-ما مسئولین گروه های چهارگانه هستیم. هرچه سریع تر قوانین رو عوض کن.
-شما خودتون...
-هیس... عوض کن! گریه می کنیما.
- .

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر دوباره تغییر کرده و ایندفعه تالاری زیبا که پر از پوستر های قرمز است نشان داده می شود. چراغ ها خاموش هست و بخاطر نور شومینه، سه سایه که یکی به شدت بزرگ است در حال صحبت کردن دیده می شوند.

-شوما وژدان به خرج بیدین. عضو تازه وارد خورد میشه پای این قوانین.
-تو میگی چیکار کنیم هاگرید؟ اینا نه به حرف من مسئول گریف گوش میدن نه به حرف استر که مدیر هاگوارتزه.
-بابا اینقد مسئول فولان جا مسئول فولان جا نکونید. شوما حداقل کاری که میتونید بوکونید اینه که ضریب بذارید برای میانگینا. ینی هرچیقد بیشتر ملت شرکت کنن، ضریب بیشتری بهشون تعلق بگیره و میانگین تیمشون بره بالاتر.
-اینجوری گروهایی که عضو کم دارن چیکار کنن؟
-من کاری با کم بودن عضو ندارم. من دلم به حال اون ریونکلایی میسوزه که سطح نوشتنش پایینه! میاد تکلیف بنویسه. میبینه سه نفر از گروهش شرکت کردن. هر سه نفر هم از شاخ های سایتن و قطعا نمره ی کامل می گیرن. میترسه که گند بزنه به میانگین. زده میشه! انقدر به فکر گروه نباشید. به فکر اعضا باشید نه جناح ها.
-نخیر هاگرید اونا قبول نمیکنن.
-باو چرا نمی فهمید؟ حتی من غول هم دارم می فهمم. چرا انقد در مقابل فهمیدن مقاومت نشون میدین؟
- ما که حرفی نداریم چرا به ما می پری؟
-اصلن من رو ببرین توی جلسه تون. میخوام باهاشون حرف بزنم.
-قبوله! فردا بیا بیا مکان جلسات ببینیم چیکار میکنی.
تصویر تغییر اندازه داده شده


تصویر دوباره آشنا می شود. تصویر دفتر مدیریت. هاگرید وارد دفتر می شود و می بیند که هیچکس به جز آرسینوس و استرجس در دفتر نیست.

-چیرا اینا رفتن؟
-قضیه حل شد هاگرید.
-جدی؟ دمتون گرم. میدونستم کارتون درسته. پس ضریب رو اوکی کردین؟
-نه راستش... قبول نکردن.
-پس چیرا میگین مسئله حل شود؟ پس چیرا نیگرشون نداشتین من بیام؟
-بیخیال هاگرید... حسابشونو توی هاگ می رسیم. اول میشیم! هرچی باشه داور ما توی کویدیچ مرلینه. تلافی میکنه سرشون.
-خودایا چن بار بوگم؟ من اصن کاری با گیریف نودارمـــ. من میگم تازه واردا ضرر میکنن ازین کارای شوما. خوب تو به قول خودت فلانی رو داور میکنی. ریونکلاو هم میاد یکی رو داور میکنه که سال هاست آنلاین نشوده. اون یکی هم به همین صورت. و شروع میکنن به کم دادن امتیاز به کی؟ به اون بدبخت تازه وارد.

استرجس میان صحبتای هاگرید پریده و میگوید:
-راستش الان دیگه ساعت اداری تموم شده من باید برم. خداحافظ.

آرسینوس و استرجس با هم می روند و هاگرید تنها در دفتر مدیران می ماند... دوربین روی قاب عکس مدیران که آخرین آنها عکس هکتورهست زوم می کند. سپس صدایی ، سکوت دلخراش و تلخ فیلم را به هم می زند.

-سلام...دوفتر خالیه! الان توشم... تا دیر نشده خوتّو برسون.

.دقایقی بعد باروفیو به دفتر می آید .هاگرید و باروفیو برای چند ثانیه به یکدیگر خیره می شوند. هاگرید با بغض می گوید:
-ینی کاری نمیشه کرد؟
- کاری نمیشه کرد! وقتی که مسئولین گروه به جای اعتراض به اینکه چرو تکالیف نباید به صورت رول باشه و چرو انقدر دست استاد آزاد هسته میان و به مسائل دیگه ای اهمیت می دن، نمیشه کاری کرد.
-حتی سعی هم نمیتونیم بکنیم؟
-سعی ما این هسته که این فیلم رو به رخ اونها بکشیم و بفهمونیم. خوب نگاه بکن هاگرید. داریم فیلم رفتار های مدیران ره توی بخش طنز شرکت می دیم. در روستای ما رفتار مدیران ره فقط در بخش اکشن شرکت میدهند. بیا این کار ره بکنیم.
-بیا این کارو بکنیم! فَقَ بعدش یه چیزی بوخوریم تحلیل رفت بدنم سر این فیلم.

هاگرید برایش قلاب می گیرد. باروفیو از شانه ی هاگرید بالا رفته و دستانش را به سمت دوربین می آورد. سیم های دوربین مخفی را در دستانش گرفته، و در حالی که زبانش را تا ته بیرون می آورد و با همان ریخت و قیافه می گوید:
-این فیلم اسکار ره گرفته هسته!

سپس سیم دوربین را جدا می کند...
تصویر روی زبان باروفیو می ایستد و تیتراژ پایانی با پس زمینه ی زبان باروفیو به نمایش می آید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

پیوند فایل:


zip اندازه فایل: 1,819.22 KB; بازدیدها: 28
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/15 23:12:38
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/15 23:13:31
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/15 23:14:53
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/15 23:16:12
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/15 23:17:36
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در 1395/4/15 23:33:16
تصویر تغییر اندازه داده شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»

پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 تیر 1395 22:52
تاریخ عضویت: 1394/04/12
تولد نقش: 1396/01/03
آخرین ورود: شنبه 21 مرداد 1396 17:15
از: محصولات لبنی میش استفاده کنید!
پست‌ها: 191
آفلاین
مدیر و مدیرتر
پارت 1



فیلم با دوربین روی دست لرزانی آغاز می‌شود و تصویر، تهیّه کننده و کارگردان کار را روی مبلی زهوار در رفته نشان می‌دهد. اصحاب کمپانی به طرزی تصنّعی شروع به دیالوگ گفتن می‌کنند.

- باروفیو؟ آیا می‌دانستی که دو روز دیگر مهلت تحویل آثار برای هالی ویزارد تمام می‌شود؟
- هاگرید! اگر زمان‌بندی مناسبه ره داشتیم، کار به این‌جا نمی‌کشید.
- باروفیو! نه! ما بودجه هم نداشتیم. من امروز یک کیک چهار طبقه بیشتر نخورده‌ام و گوشنه هستم.
- هاگرید! نمی‌دانم شاید حق با تو باشد.

چند ثانیه هر دو نفر به دوربین که مشخص نیست چرا ارتفاع پایینی دارد خیره می‌شوند و سپس هاگرید با دست بر روی سرش می‌کوبد.
- فهمیدم! چرا تا به حال به فکرم نرسیده بود ... اگر سوژه‌ی مناسب داشتیم کار به این‌جا نمی‌کشید.
- سوژه‌ی مناسب چی‌چی هسته؟
- آیا تو تا به حال در خوابگاه مدیران بوده‌ای؟ پر از سوژه‌ی خنده است.

تصویر تار شده و تیتراژ آغازین همراه با موسیقی متن به نمایش درمی‌آید.

یک عدد طاووس وسط صفحه ظاهر شد و شروع به جیغ زدن کرد. چتر صورتی رنگی کنار طاووس افتاده که دوربین بر روی آن زوم می‌کند و متن بر روی زمینه آن به نمایش در می‌آید.

دام و طیور پروداکشن با افتخار تقدیمه ره می‌کند!

هرگونه تشابه اسمی، شخصیتی، رفتاری، ظاهری و ... با شخصیت های حقیقی و مجازی کاملاً تصادفی بوده و دام و طیور پروداکشن مسئولیّتی در قبال آن نمی‌پذیرد. تقصیر رولینگه!


تصویر شخص نقاب‌داری کم کم در فضای صورتی رنگ ظاهر شده و شروع به خواندن می‌کند.
- ای خدااااااا وِلُم کنــیــــــــن ... آااااااه!

آقای عادل پور فردر پوس با الهام از کلینت استیوود، در نقش ویولت بودلر
کُزِت و ستایش، دو نفری در نقش ریگولوس بلک


- سی بُردِ کاربرو خودمه تو گل می‌پلکونُم ... محض رضای او تیمو خودمه تو گل می‌پلکونُم

رضا روحانی در نقش آرسینوس جیگر


- سی دُختِ بودلرو خودمه تو گل می‌پلکونُم ... محض رضای ریگولو خودمه تو گل می‌پلکونُم

پیکان جوانان گوجه‌ای مدل پنجاه و هفت، در نقش رودلف لسترنج

رفتگر محل در نقش دلفی


- چند شووه ای خدایا خواب فرار می‌بینُم ... چند شووه ای خدایا خواب زندان می‌بینُم ... می‌بینُم یارُم باخته از تراورز بیزارُم

خوار مادر ناتنی‌های سیندرالله، حشمت فردوس، شمر ابن ذی‌الجوشن و ترمیناتور 2 همگی دسته جمعی در نقش گیبن


- نبره جامو رو سر، می‌کندُم بیچاره ... همش به فکر جامه، زبونشه درمیاره

کارل جانسون (CJ) در نقش آگوستوس راکوود
میرتل گریان در نقش مورگانا لی فای


- اگه بودلر ببازه، می‌میرُم از خرابی ... مو توی تیم حریف ندارُم آشنایی:hungry1:

وِی در نقش روبیوس هاگرید


- توی خوابگاه می‌شینُم، هی میانگین می‌گیرُم ... اونی که دلُم می‌خواسته، ضریب پشتش می‌ذارُم

راهپیمایان روز قدس دسته جمعی در نقش کورممدها و نورممده‌ها


- ته تلیتو لیته لیتو ته تلیتو لتو لیتو ... حـــالــــــــــــــــا!

انتخاب موسیقی: فرهاد میش‌آبادی
خواننده: Unknown Artist ft SANDY
فیلم‌بردار: گاومیش باروفیو
صدابردار: پیکسی
سینه موبیل: روونا ریونکلا

تهیّه کننده: روبیوس هاگرید
نویسنده و کارگردان: باروفیو


تصویر به صورت ثابت، از کنج سقف، خوابگاه مدیران را نشان می‌دهد. آرسینوس جیگر به تنهایی کنج خوابگاه نشسته و با پلی استیشن جادویی بازی می‌کند. در باز شده و ویولت بودلر در حالی که هفت‌تیری دور انگشتش می‌چرخاند وارد می‌شود.

- سلام آرسینوس! یه ایده دارم.
- بگو.
- همه‌ی کاربرا رو می‌گیریم می‌کنیم توی آزکابان، بعد مسابقه می‌ذاریم که بیان بیرون. همه چیشم آمادس، سوژه رو کامل نوشتم. خود منم با بچه ها می‌ریم تو بعد میایم بیرون.
- باشه.

تصویر تغییر اندازه داده شده


آرسینوس همچنان همان‌جا نشسته و بازی می‌کند و این بار رودولف نیز در کنار او مشا‌هده می‌شود. ویولت نیز گوشه ای نشسته و در حال نوشتن فیلم‌نامه ادامه مسابقه است.

- چی شد پس؟ رایت نشداین بازی‌های ما؟ زودباش می‌خوام رفتنی به مافلدا ابراز علاقه خاص کنم!

- دست‌هاتون رو بذارین روی سرتون و بیاین بیرون! خونه محاصرس!

شیشه‌ی خوابگاه شکسته و طنابی به داخل پرت می‌شود و راکوود که روح گریان مورگانا را کول کرده با آن داخل می‌شود.

- چرا ملکه رو کشتن آرسینوس؟ خجالت نمی‌کشی؟
- نه.
- نفرین ملکه می‌گیرتتون! تازه قبلش هم من از خجالتتون در میام، می‌دونین با کی طرفین؟ نه واقعاً می‌دونین؟

رودولف که چند ساعتی درجا کار کرده و ابراز علاقه خاص هم نکرده شروع به جوش آوردن می‌کند و کاپوت را می‌زند بالا. راکوود دست در ناکجاآباد خود کرد کرده و یک قبضه اسلحه‌ی کمری بیرون می‌کشد و رو به آرسینوس که همچنان به شکل مشغول بازی است می‌گیرد. آرسینوس همچنان به شکل مشغول بازی می‌ماند. راکوود یک شیء موزی شکل نیز از همان‌جا خارج می‌کند.

- این نشان حاکم بزرگه. الان هم قصد دارم به شما شلیک کنم که به این صورت می‌باشد! دوفش! ... دوفش ... دوفش!

راکوود مکرّراً با دهان صدای شلّیک درمی‌آورد امّا چیزی جز چند قطره آب شیر از تفنگ خارج نمی‌شود. رودولف یک پس گردنی قایم به او می‌زند و اسلحه اش را گرفته و از پنجره به بیرون پرت می‌کند. راکوود هم مانند مورگانای روی کولش به گریه می‌افتد.

- خیلی بدی رودولف! من می‌رم امّا پلیس فتا حواسش به همه چی هست و انتقام منو می‌گیره.

ویولت که نقش خاصّی در این سکانس نداشت با رفتن راکوود و مورگانا شروع به صحبت می‌کند:
- واه واه واه! چه رفتار بچّگونه‌ای ... ایفای نقشه دیگه.

تصویر تغییر اندازه داده شده


باز هم آرسینوس مشغول بازی است که این بار در خوابگاه با لگد باز شده و ویولت بودلر استیلی مخوف در چارچوب آن ظاهر می‌شود. ابتدا فقط سایه ای از ویولت مشخص است که سرش را پایین انداخته و کَت باز کرده‌است. سپس یک قدم جلو آمده و سرش را بلند می‌کند و خلال دندانی که گوشه لب دارد را تف می‌کند و با سر کلتش زیر چانه اش را می‌خواراند. اختلاف سطح ابروهای ویولت بی سابقه است. در یک چشم به هم زدن ویولت به فرمت همیشگی برگشته و وارد می‌شود.
- تا کی ظلم؟ تا کی جور؟ تا کی بی عدالتی؟ تا کی خنجر از پشت؟ عه نه چیزه ... اشاره می‌کنن از جلو بوده ... تا کی دهن گشادی؟ تا کی قتل‌هایی چنین بی رحمانه در سطح ایفای نقش رخ می‌ده و شما منفعلین؟ ها؟

ویولت دستش را درون ردایش می‌برد و جنازه ریگولوس را از آن خارج می‌کند.
- می‌بینی بچّه رو؟

ویولت که احساس می‌کند تأثیرگزاری کافی است دست از آه و ناله و بغض می‌کشد و با لحنی منطقی ادامه می‌دهد.
- به نظر من گیبن باید بلاک شه. البته این نظر شخصی منه، مردم خودشون بهترین داور هستن و می‌تونن قضاوت کنن که من حق می‌گم یا ناحق.

آرسینوس سرش را از کنسول بازی برمی‌گرداند و به دوربین خیره می‌شود.
- اگر فکر می‌کنید ویولت درست می‌گوید عدد 1 و در غیر اینصورت عدد 2 را از طریق بلیت برای مدیریت ارسال کنید.

بلافاصله بعد از جمله آرسینوس در خوابگاه بار دیگر با لگد باز شده و کورممدها و نورممده های بی شماری وارد می‌شوند و یکصدا شروع به شعار دادن می‌کنند.

- گیبن باید بلاک شه! گیبن باید بلاک شه!

- اگه گیبن بلاک نشه ما به چه امیدی ایفای نقش کنیم؟ هر روز ممکنه یکیمون کشته بشه!

- گیبن بد! گیبن بلاک!

- وااااای گیبن واااای ... گیبن مسلمون نیستی تو!

- حق ارمیا نبود اوّل شه!

- داریوش منو ول کن برو سراغ گیبن!

- گیبن چرا گناه می‌کنی؟ نخواستیم ایفای نقشو! مرلینو خوش میاد؟ من اینجوری اصلاً نمی‌تونم ایفای نقش کنم.

- آقای گیبن! می‌دم خشکاخشک سرته ببرّن! تف تو صورتت! خیلی مچّکر، علیرضا باقری هستم، آی لاو یو پی ام سی.

- اگر با کرکس‌ها و کفتارها همنشین شوید پرواز را فراموش می‌کنید. آقای گیبن شما باید از تیم ملّی عذرخواهی کنید.

- چرا وقتی به قتل می‌رسید ریگولوس ... آقای گیبن می‌خند؟

- ریگولوس رو بدین ببرم ماه عسل ... آخّی چقد سختی کشیدی!

- دیوید دیوید گیبن!

- اگر طرفدار گیبن هستید عدد 6 و اگر طرفدار ریگولوس هستید عدد 9 رو به سامانه 3090 بفرستید. فقط یه چیزی بفرستید.

- گیبن تقصیر دولت قبله.

جنازه ریگولوس مشغول زدن جیب تک تک معترضان شده‌است. آرسینوس بالاخره از حالت خارج شده و بازی را pause می‌کند. منو را از روی میزش برداشته و گیبن را بلاک می‌کند و سپس خودش را نیز out of service می‌کند تا از هجمه اعتراضات دور بماند.

تصویر تغییر اندازه داده شده


آرسینوس دوباره با قدرت به صحنه برگشته و مشغول بازی است.

تق تق تق!

- بفرمایید!

هاگرید از در وارد شد.

- سولام! جایزه مارو بده بریم کیک بخریم که گوشنمه.
- جایزه؟ کدوم جایزه؟
- از زندون در رفتم دیگه! :pashmak:
- عه ... قرار بود ویولت فرار کنه که!
- اونم در رف خو! منتها من زودتر در رفتم، اون تو راس.
- ام ... خوب ببین هاگرید، قوانین یه تغییری کرده.
- ها؟
- آره دیگه، امتیازاتتون ضریب داره ... ضرب میشه تو ... اممممم ... وزنتون!
- خوب ضرب کن.

آرسینوس چرتکه ای از زیر میز بیرون می‌کشد و مشغول محاسبه می‌شود.

- .... ده بر یک ... اینم با اون می‌خوره ... خوب! تبریک می‌گم هاگرید! تو مقام دوّم رو کسب کردی.
- دوم؟! من که اوّل اومدم بیرون.
- محاسباتم موجوده! نشون بدم؟

آرسینوس تکّه‌ای کاغذ از غیب ظاهر می‌کند و دست هاگرید می‌دهد.

- ببین! دیدی می‌گم می‌خوای کیک ندی! ضریب من اشتباهه که! من 400 کیلوام. نوشتی 40 کیلو!
- عه؟ بده ببینم ... خوب نگاه کن! ضریب ویولتم اشتباهه، 40 کیلوئه ولی نوشتم 400 کیلو. این به اون در. :cool:
- عه؟ آها! من از بچّگی فقط املام خوب بود. ریاضی نیمیفهمم جون تو! مطمئنّی درسته؟
- باور نداری بیا ... این چرتکه! حساب کن.
- نه دیگه قبوله. خودافس.

تصویر تغییر اندازه داده شده


در خوابگاه باز شده و دلفی به همراه رودولف وارد می‌شوند.
- یه دوری بزن، اگه دوست نداشتی برو!

دلفی این را می‌گوید و از خوابگاه خارج می‌شود. رودولف شروع به سرک کشیدن در پرونده‌های روی میز می‌کند و به چند دقیقه نکشیده آب روغن قاطی می‌کند و یک چیزی درونش می‌ترکد. ترکش‌های انفجار به سر و صورت سایر مدیران خورده و آن‌ها از خوابگاه لفت می‌دهند.

تصویر کات شده و با دوربین روی دست، پشت در خوابگاه را نشان می‌دهد. دلفی در حالی که زیر لب فحش های عیرقابل پخشی به رولینگ بابت نمایشنامه جدیدش می‌دهد فیوز سایت را پرانده و در تاریکی محو می‌شود. پس از چند لحظه، دوربین دید در شب باروفیو و هاگرید را مقابل در نشان می‌دهد.

- هاگرید چقدر شانس با ما یار هسته! برقشون رفته هسته.

- باروفیو! من یک مقدار مردّد شدم ... مدیران که با هم شوخی نمی‌کنند؛ آیا فیلم ما طنز می‌شود؟

- خیالت راحت هاگرید ... من در کتاب سبک شناسی نوین نوشته‌ی ویولت بودلر خواندم که بیست و هشت نوع طنزه ره داریم که خیلی هاشون خنده داره ره نیستن.

- عجب! پس بریم تو دوربینو بلند کنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
I'm sick of psychotic society somebody save me


پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: جمعه 11 تیر 1395 14:10
تاریخ عضویت: 1395/04/06
آخرین ورود: دوشنبه 4 مرداد 1395 20:43
از: فیض آتشین نفسی‌است!
پست‌ها: 31
آفلاین
Zerminator
Part I
!Return Of The Zereshk!


بر صفحه‌ی کاملا سياه، نوشته‌ای با فونت کاملا سفيد ظاهر ميشه:
نقل قول:
«توجه: مخاطبان اصلي اين فيلم، ملت ِگريفيندوري مي‌باشند که به علت نبود امکانات سينمايي در تالار، اينجا اکران شده‌است.»
«تماشاي اين سه‌گانه به افراد زير هجده سال و کساني که تحمل صَحَنات روماتيسميک را ندارند توصيه نمي‌شود!»


با هنرمندي ِ
لارتن کرپسلی


سکانس اول - امين آباد - ژوئن 2048

دوربين نماي يک شهر نيمه ويران رو از بالا نشون ميده. به آرومي پايين مياد تا به سطح زمين مي‌رسه. در حالي که يه موزيک ِ ژانر وحشت در متن ِ تصوير پخش ميشه، بين ساختمون‌هاي ويران جلو ميره... توي شهر پرنده پر نمي‌زنه. دوربين، کمي جلوتر، به يه خيابون عريض مي‌پيچه. در انتهاي خيابون، يه پايگاه ِ احتمالا نظامي رو ميشه ديد؛ سالم ِ سالم.

روي سردر ساختمون که بين سيم خاردارهايي که به برق فشار قوي متصلن به سختي ديده ميشه، عبارت «امين آباد مرکزي» به چشم مي‌خوره. (موزيک تند تر ميشه!)

دوربين که گويا داره از «الگوشاديسم نوع سه» رنج ميبره، خسته‌تر از قبل، از روي سيم‌خاردارهاي الکتريکي عبور مي‌کنه، باز هم جلوتر ميره و از بين نرده‌هاي فولادي يه پنجره‌ي قديمي عبور مي‌کنه. طول ِ سالن باريکي که واردش شده رو طي مي‌کنه تا به اتاقي مي‌رسه که کنارش نوشته شده «رياست» (اوج موزيک!) دوربين داخل اتاق ميشه...

مدير امين‌آباد در هيئت آشناي گريفيندوري‌هاست. روي صندليش، پشت به دوربين و رو به پنجره نشسته و صورتش مشخص نيست. درحالي که سيگار برگش رو توي دستش نگه داشته، به فکر عميقي فرو رفته. زمزمه مي‌کنه:
- نه.. قرار نبود.. قرار نبود اين طوري باشه! نقشه‌ي من مو لاي درزش نمي‌رفت. هيچوقت نمي‌رفت. ولي.. ولي.. من درستش مي‌کنم!

ديگه چيزي نمي‌گه. در سکوت سيگارش رو بالا مياره و بين لب‌هاش مي‌گيره. نفس عميقي مي‌کشه و دود تنباکو تا ته ريه‌هاش فرو ميره...

در حالي که با شدت دود سيگار رو بيرون ميده، ميگه:
- آره، من درستش مي‌کنم. کاري رو که مدت‌ها قبل بايد انجامش مي‌دادم رو الان انجام مي‌دم... همين حالا...

بعد، بدون اينکه برگرده و صورتش رو به دوربين نشون بده، خطاب به شخص نامعلومي توي دفتر ِ خاليش فرياد ميزنه:
- همين حالا بيارينش!

اول به نظر مي‌رسه که هيچ کس صداشو نشنيده. موزيک قطع ميشه و سکوت مطلق بر فضا حاکم ميشه.
چند ثانيه بعد ميشه صداي کشيده شدن چیزی روي زمين شنيد. صدا نزديک و نزديک‌تر ميشه. دوربین می‌چرخه و دو دیوانه‌ساز که دارن جسم نامعلومی رو روی زمین می‌کشن (نقاشی نه! :| می‌کشن میارن!) در انتهای سالن مشخص میشن.

جسم نامعلوم يا به عبارت دقيق‌تر، شخص نامعلوم، مردي با لباس ِ زندانياس. موهای بلندش روی صورتش ریختن. لکه‌های خون جای‌جای ِ لباس زندانی ِ نارنجی رنگش دیده میشه. از دهنش هم به شکل عجیبی کف و خون میزنه بیرون. موزیک غم انگیزی در متن تصویر پخش میشه.

رئیس امین آباد ولی، وضعیت نامناسب زندانی به هیچ کجاش نیست که هیچ، با همون وضعیت پشت به دوربین، با لحن آمرانه‌ای شروع میکنه:
- مطمئنم که می‌دونی چی ازت می‌خوام... لارتن کرپسلی.

از لارتن صدای ضعیفی درمیاد که نمیشه تشخیص داد صدای اعتراضه یا تأیید.
- تو سالها نقشه و برنامه‌ریزی من رو به هم زدی. این رو هم خوب می‌دونی. حالا وقتشه رسیده که فرصت جبران اشتباهاتت بهت داده بشه.

این بار اتفاقاً، صدای پوزخند لارتن به وضوح شنیده میشه.

- لارتن کرپسلی! تو به زمان گذشته فرستاده خواهی شد تا آخرین ماموریتت رو با موفقیت انجام بدی. خشکاندن ریشه‌های بوته‌ی زرشکی که سالها قبل، در عمق ذهن‌های خسته‌ی گریفیندوری‌ها کاشتی.
- شُـ... شما.. مثل این که.. من رو نمی‌شناسید، آقا!
- کوفت! اون قیافه چیه این وسط؟!
- عع، شما که پشتت به منه! به هر.. به هر.. به هر حال! واقعا تصور کردی که من زرشک رو، مغزهای معصوم و نارنجی رو...

لارتن یک لحظه سکوت کرد. درد شدیدی رو در قلبش احساس می‌کرد.
- و زنگ انشا رو، با یه دستور تو به نابودی می‌کشم؟
- بله کرپسلی. همین‌طوره.

لارتن مجدداً پوزخند زد.
- شاید الان همچین فکر نکنی کرپسلی، اما من بهت اجازه میدم که برگردی به گذشته، به اون کلاس مسخره‌ت و بیماری عجیبت رو بار دیگه شیوع بدی.
- این نابودی نیست رفیق، دقیقاً آرمان منه!
- و خواهی دید که چطور آرمانت، همه چیز رو به نابودی می‌کشه!

لارتن سکوت کرد. این امکان نداشت. منظور رئیس رو نمی‌فهمید...

روماتیسم که کشنده نبود! نه زرشک و نه روماتیسم...
رئیس از سکوت استفاده کرد. دوباره، بدون توجه به لارتن و دو دیوانه‌سازی که مرد دیوونه رو محکم نگه داشته بودن، به سیگار کشیدنش ادامه داد.

چند لحظه بعد، از جاش بلند شد، به سمت پنجره‌ی مقابلش رفت و به نمای ویران شهر نگاه کرد.
- باز هم ویرانی در پیشه کرپسلی. شاید الان متوجه نشی، اما هر اوج گرفتنی نهایتش فروده. و شاید هم بهتر، سقوط! من می‌خوام بهت فرصت اوج گرفتن دوباره رو بدم.
- روماتیسم مغزی، هیچ فرود و سقوطی نداره! شک نکن!
- بسه دیگه. ببریدش به اتاق زمان برگردان. ببریدش! موفق باشی، آقای لارتن کرپسلی!

سکانس دوم - تالار خصوصی گریفیندور - ژوئن 2013
صحنه‌ی اول، خوابگاه پسران


- ســـــتـــــاد رانـــــده شدگـــــــــان!
- هاع؟!

جیمز گوشی رو به دهنش نزدیک‌تر میکنه و جیغ بلندتری می‌کشه:
- رااعـاانـــــــــده شــــدگـــــــــاااااعــااان!

جیمز سیریوس پاتر تنها توی خوابگاه پسران نشسته و یه تلفن ِ جادویی (ندید تا حالا؟) هم دستشه. جیغ‌های جیمز، قطعاً هرکسی رو که نسبت به جیغ‌هاش واکسینه نشده باشه رو کر می‌کنه!

ولی به هر حال، گوشهای تدی هر روز در برابر این عامل فلج کننده مقاوم و مقاوم‌تر شده بودن. به هرحال بعد از مکث کوتاهی صدای تدی به گوش می‌رسه:
- خب رانده‌شدگان چی آخه؟
- مگه خبر نداری مورفین وزیر شده؟
- مــــــاع! کی چی شده؟!
- یارو عملیه وزیر شده! بعله دیگه، رفتی آستاکبار باید هم بی‌خبر باشی!

با جیغ آخر جیمز، صدای شکستن چیزی در خارج از کادر به گوش می‌رسه. جیمز، بی‌توجه به تعداد آیتم‌هایی که از اول مکالمه‌ش با تدی به فنا رفتن، منتظر پاسخ تدی ِ بهت زده می‌مونه.
- مورف؟ وزیر شده؟
- خب پس یه ساعته واسه چی دارم جیغ می‌زنم رانده شدگان؟
- باشه باشه. الان میام.

چشم‌های جیمز گرد میشن:
- الـــــان؟!
- بوق بوق بوق بوق بوق..

جیمز «بوق خودتی! »ای‌ نثار اپراتور می‌کنه و بعد از پرتاب تلفن به خارج از کادر، «گرگه داره میاد!» گویان، رداشو تنش می‌کنه و از خوابگاه خارج میشه تا به ستاد رانده‌شدگان بره.
دوربین پشت سر جیمز، از خوابگاه‌ ِ خالی، خارج میشه، از پله‌های ِ خالی پایین میره، و به هال ِ خالی گریفیندور میرسه. تنها موجود زنده‌ی داخل کادر، یعنی جیمز هم جیغ‌کشان و یویو به در و دیوارکوبان از تالار خارج میشه.

همزمان با قطع شدن موزیک، دوربین برای چند لحظه نمای کلی تالار گریفیندور رو نشون میده.
تالاری که با وجود وسط ِ تابستون بودن، خالی خالیه. داخل کادر، شومینه‌ی گریف، پرچم‌های قرمز و زرد نصب شده روی دیوار، قاب‌هایی که یادگاری تمام افتخارات گریفیندورن و مبل‌های نارنجی دیده میشن...

مبل نارنجی، تکونی میخوره.
چند ثانیه بعد، لارتن کرپسلی ِ سر تا پا نارنجی پوش که پلنگ‌صورتی‌وار روی پس زمینه‌ی نارنجیش استتار کرده بود، جلو میاد و نقاب نارنجیش را از روی صورتش بر می‌داره.
- هوم، سوئیت هوم!

صدای ِ حرفی که لارتن توی دلش به خودش میگه، در پس زمینه می‌پیچه:
" رماتیسمی که از امروز اینجا ریشه‌شو میدَوونم، هیچوقت نخواهد خشکید! خواهی دید آقای رئیس، خواهی دید! "

صحنه‌ی دوم، هال گریفیندور، چند ساعت بعد

لارتن کرپسلی، حالا موها و ریش نارنجی‌شو اصلاح کرده و تر و تمیز، با لباس استادیش، وسط هال ِ خاک گرفته‌ی گریفیندور نشسته. یک سبد پر از زرشک‌های ناب و اعلا رو در دستش گرفته و داره می‌شمره.

- یک میلیون و سیصد و پنجاه و هفت... یک میلیون و سیصد و پنجاه و هشت... یک میلیون و سیصد و پنجاه و نه... دو میلیون... ()

تنها تفاوتی که بین تالار ِ چند ساعت قبل و تالار فعلی وجود داره، پوستر‌های قرمز/نارنجی/زرشکی ِ «زنگ انشا بازگشایی می‌شود» هستش که روی در و دیوار ِ هال چسبونده شده. مدتی فقط لارتن در تصویر دیده میشه که داره با لحن آرومی زرشکهاش رو می‌شمره. تا اینکه، بالاخره از تابلوی بانوی صدایی بلند میشه.

لارتن چشم‌هاش رو تنگ می‌کنه و به پشت تابلو زل می‌زنه. تابلو آروم باز میشه و یه پسر ِ مو فیروزه‌ای به همراه جیمز از تابلو بالا میاد و وارد هال میشه.
- تدی؟! جیمز؟! واقعا خودتون هستید یا دارم خواب می‌بینم؟!

هر چند که جیغ، خیلی توی شخصیت پردازی تدی تعریف نمیشه، ولی این بار جیمز و تدی با هم جیغ کشیدن:
- عـــمـــو لـــارتـــن؟!


منتظر دو قسمت بعدی این سه‌گانه باشید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط نوربرتا در 1395/4/11 14:20:18
تصویر تغییر اندازه داده شده
...FOR LOVE! FOR
تصویر تغییر اندازه داده شده

!RYFFINDOR
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 مرداد 1394 19:00
تاریخ عضویت: 1394/04/20
تولد نقش: 1396/04/21
آخرین ورود: یکشنبه 8 تیر 1399 08:59
از: محبت خار ها گل می شود
پست‌ها: 143
آفلاین
نام:هری ممد پاتر و خسرو اسمشو نبر


صحنه از یک خانه کاه گلی قدیمی که مارمولک و سوسک از ان بالا رفته شروع شده ؛ دوربین وارد خانه شد و نشان می ده که این خانه کاهگلی 90 متری از 7 اتاق تو در تو تشکیل شد و بعد دوربین روی یک پسر ایست می کن که کاملا مشکی پوشید و یکم ته ریش داره ؛ دار تمام تلاشش می کن که از خونه در بر در همین حین صدای جیمز علی پاتر به گوش می رسه.

-هری ممد کجا می ری، به خدا شیر ننه تو حلالت نمی کنم یعنی این مملکت وزارتچی نمی خواد فقط محفلی می خواد.

حالا دوربین طی عملیاتی انتحاری میره تو صحنه جنگ تحمیلی
و دوربین روی یک مرد که تسبیح دستش فرود میاد از اون ور صدا میاد:
- سید دامبلدور، ارتش خسرو اسمشو نبر داره از اون ور میاد اینور.

یک برادر محفلی دیگه:
- طبق اخرین اخبار پای وزارت خانه جادویی فرنگ تو وسط.

در این هنگام دوربین هری ممد پاتر رو نشون می ده که با قیافه ای زار به صحنه جنگ رسید و تو راهشم خرمشهر ازاد کرد و با افتخار به سید اینا می پیوند.

دوربین برادران محفلی رو نشون می ده که تمبون مرلین گویان به سمت مرز میرن.

اون ور مرز خسرو اسمشو نبر با یک ردای صورتی مارک چسبون وایستاده، در حالی که 12 متر موش در هوا در پیچ و تاپ و در پشتشونم دروبین شبکه های بی ناموسی بی سی بی جادوگری و وی دالی موشه در حال فیلمبرداری های دروغین بی ناموسی منشوری می باشن.

هری ممد پاتر هم که این صحنه ها رو می بین رگ گردنش ورم کرده؛ یک دو جین نارنجک جادویی به دست گرفته، به سمت خسرو اینا حمله می کن دوربین از صورت ممد به خسرو و از خسرو به ممد.

هری ممد داد می زنه:
- یا دمپایی گل گلی مرلین.

و بعد دوربین روی دست هری زوم می شه و ضامن کشید شد و بعد دیگر هیچ چون مواد منفجر واقعی بود ممد و فیلم بردار به هوا رفته.
حال جسمانی ان ها وخیم اعلام شد.
و در حال حاضر از وضعیت بقیه بازیگران سندی در دست نیست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[Steve Jobs]
Ooh, everybody knows Windows bit off apple

[Bill Gates]
I tripled the profits on a PC

[Steve Jobs]
All the people with the power to create use an apple!

[Bill Gates]
And people with jobs use a PC

[Steve Jobs]
You know I bet they made this beat on an apple

[Bill Gates]
Nope, Fruity Loops, PC

[Steve Jobs]
You will never, ever catch a virus on an apple

[Bill Gates]
Well you could still afford a doctor if you bought a PC

پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: دوشنبه 5 خرداد 1393 01:10
تاریخ عضویت: 1392/04/03
آخرین ورود: دوشنبه 24 مهر 1402 17:36
از: كسي نميترسم...
پست‌ها: 114
آفلاین
دررن! لانگ باتم پيكچرز تقديم ميكند:

در جستجوي نهنگ گم شده!

كارگردان: آليس لانگ باتم

تهيه كنندگان: نويل لانگ باتم و رون ويزلي

نويسنده: چارلي ويزلي

بازيگران: آقاي بلوپ و جيمز سيريوس پاتر

----

ساعت 9:30 شب بود. سكوت مرموزي بر فضاي جنگل حاكم شده بود. باران نم نم مي باريد. باد ملايمي در حال وزيدن بود و گل هاي آفتابگردان و خوشه هاي گندم را به اين سو و آن سو تاب ميداد. صداي جيرجيرك ها به وضوح شنيده ميشد.

دو دقيقه بعد، صداي پاقي از نزديكي يك درخت كه تنه ي آن خط خطي شده بود، به گوش ميرسد. يك خرگوش كه زير همان درخت قايم شده بود، با سرعت پا به فرار ميگذارد و خود را بين گل هاي آفتابگردان پنهان ميكند.

آن شخص چند قدم جلوتر مي آيد. با هر قدمي كه برميدارد صداي خش خش برگ ها شنيده ميشود. دوربين از پاهاي او آرام آرام بالا ميرود تا اينكه به صورت او ميرسد. با نمايان شدن چهره ي آن شخص، معلوم ميشود كه او كسي نيست جز جيمز سيريوس پاتر!

جيمز كه قيافه ي مغرورانه اي به خود گرفته بود، دستش را جلو ميبرد و دوربين را كنار ميزند و با اين كارش باعث عصباني كردن كارگردان ميشود. اما جيمز بدون توجه به او، با قدم هايي محكم به سمت جلو خيز برميدارد تا اينكه به يك تابلوي خاك گرفته و كثيف كه بنظر ميرسيد بسيار كهنه باشد، ميرسد. روي تابلو يك جغد سفيد چاق جاخوش كرده بود.

جيمز خطاب به جغد ميگويد:

- سلام چاقالو!

جغد هوهويي ميكند و به سمت ناكجا آباد پرواز ميكند.

جيمز اخمي تصنعي به چهره ميگيرد و ميگويد:

- اوا! چرا هيشكي منو دوست نداره؟!

نوشته اي به رنگ نارنجي روي تابلو حك شده بود. جيمز نوشته ي روي تابلو را ميخواند و برگه اي را از جيبش بيرون مي آورد و با دقت به آن نگاه ميكند. او پس از بررسي تابلو و برگه، با رضايت نسبي ميگويد:

- آره خودشه! جنگل آليانز! حدس ميزدم تو يه همچين جنگلايي قايم شده باشه! فك كرده ميتونه از دستم فرار كنه، نهنگ بووووق!

او با همان قيافه ي متكبرانه ي اوليه، برگه را مچاله كرده و پشت سرش مي اندازد كه با دماغ گنده ي كارگردان تصادف ميكند. چهره ي كارگردان از شدت خشم عمو ورنوني ميشود. اما جيمز باز هم از توجه به او خودداري ميكند. ناله ي دلخراش گرگي از دوردست ها به گوش ميرسد كه ميگويد:

- اووووووو!

جيمز با شنيدن ناله ي اين گرگ بيچاره، ناخود آگاه به ياد برادر نيمه گرگينه اش مي افتد. يادش مي آيد يك ساعت پيش بود كه دعوايي سخت ميان آن دو، سر آنكه تدي همراه او بيايد يا نه، رخ داد. او در حالي كه صحنه هاي خنده دار و جذاب دعوايشان را مرور ميكرد، ناگهان احساس ميكند چيز سنگيني به كمرش اصابت كرده است.

جيمز در حالي كه كمر دردناكش را مي ماليد، پشت سرش را مي پايد و بعد از چند لحظه متوجه كارگردان كه قيافه اش عمو ورنوني تر شده بود، ميشود كه با زبان بي زباني به او مي فهماند بيشتر از اين نبايد معطل كند. جيمز نيز غرولند كنان بالاخره از كنار تابلو ميگذرد. در اين لحظه دوربين بطور ناگهاني همراه با يك صداي فوق العاده دلهره آور و ترسناك به پشت تابلو زوم ميكند.

پشت تابلو با قطرات سرخ رنگ خون نوشته شده بود:

نقل قول:
خطر! وحوش در كمين اند و خروج غيرممكن!


اما جيمز متوجه آن نميشود و در حالي كه دستانش را در جيب هايش گذاشته، سوت زنان مشغول از نظر گذراندن چهارگوش جنگل ميشود. در همين اثنا، دوربين از بالاي درختان بلند قد جنگل آليانز، قرص كامل ماه را نشان مي دهد كه در گوشه اي از قاب آسمان، بين ابرهاي گريان و گرفته پنهان شده است.

باران شديدتر مي بارد. باد هم سهمگين تر به وزيدن خود ادامه مي دهد. جيمز با خود فكر مي كند كه فعلا بهتر است بي خيال نهنگ و مهنگ شود و بايد مكان امني را كه دور از باد و باران باشد پيدا كند. جيمز پس از پيدا كردن مقداري شاخه ي درخت و علف، آن را بصورت خانه اي ساده مي سازد و پس از دو دقيقه زير آن و به دور از بارش باران و وزش باد به استقبال خوابي ناز ميرود.

نيم ساعت بعد - ساعت 10:15 شب

صاعقه اي وحشتناك و يكهويي، جاني تازه به فيلم ميبخشد. جيمز از خانه ي بي ريختش بيرون مي آيد. خميازه اي ميكشد، به بدنش كش و قوسي ميدهد و پس از چند لحظه و با اشاره ي كارگردان راهش را از سر ميگيرد.

يك هو بارش باران اوج ميگيرد. وزش باد به طوفاني وحشتناك تبديل ميشود. كارگردان زير درختان در حال تماشاي جيمز است كه در زير بارش باران در حال تبديل شدن به موش آبكشيده مي باشد. اما جيمز اهميتي نميداد و با كله به سمت جلو مي تاخت.

ناگهان دوربين به جايي بين خوشه هاي گندم زوم ميكند. جيمز نيز به همان نقطه خيره ميشود. يك آن، دستي خون آلود از ميان خوشه ها به بيرون مي افتد. دوربين بطور ترسناكي بر روي آن زوم ميكند. جيمز مثل ماست وايميستد و به انگشتان دست خيره ميشود. ناگهان موجود الحق و الانصاف بد تركيبي از بين خوشه ها به سمت او حمله ور ميشود. تصوير سريعا اسلوموشن ميشود و هردو در اين مدت فرصت پيدا ميكنند كه به چهره ي يكديگر نگاه كنند.

هردو بعد از اينكه نگاهشان با نگاه يكديگر تلاقي ميكند، فورا يكديگر را ميشناسد و يك ثانيه مانده به پايان اسلوموشن با تمام وجود فرياد ميزنند:

- بـلـوپ..!

- جـيـمــز..!

تصوير به سرعت خود باز ميگردد. جيمز بلوپ را محكم در آغوش ميگيرد. او انتظار نداشت بلوپ را اين ريختي ملاقات كند.

- كجا بودي بلوپ؟ چرا قيافت اينجوري شده؟ چت شده؟ كي همچين بلايي رو سرت آورده؟

- همش تقصير كارگـ...

بلوپ همين كه ميخواهد جواب او را بدهد، يك دفعه از آغوش جيمز رها ميشود و به پشت نقش بر زمين ميشود. كارگردان خائن كار خودش را كرده بود. جيمز بالاي سر بلوپ زانو ميزند و با صدايي گرفته و دورگه به بلوپ ميگويد:

- چت شد بلوپ؟ حرف بزن..

بلوپ با مشقت به كارگردان كه در حال گريختن بود، اشاره ميكند و ميگويد:

- اون..

جيمز سرش را بالا ميبرد و متوجه سايه ي كارگردان ميشود كه به سرعت ميان درختان ناپديد ميگردد. ديگر دير شده بود...
جيمز دوباره به بلوپ خيره ميشود اما چشمان او را بسته ميابد. جيمز با تمام وجود فرياد ميزند:

- نــــــــــه!

اما فرياد رساي او هيچ فايده اي نداشت. بلوپ مرده بود.. جيمز جسد بلوپ را بطور رومانتيكي در آغوش ميگيرد و هاهاي ميزند زير گريه. دوربين همراه با موسيقي غم انگيزي به سمت بالا زوم اوت ميكند. بعد از اينكه دوربين به آسمان هفتم رسيد، پلاكاردي نارنجي رنگ نشان داده ميشود كه روي آن نوشته شده بود:

نقل قول:
قدر عزيزانتان را بدانيد. حتي شما دوست عزيز!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در 1393/3/5 1:22:52
ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: یکشنبه 25 اسفند 1392 16:09
تاریخ عضویت: 1392/10/16
تولد نقش: 1396/04/15
آخرین ورود: چهارشنبه 4 تیر 1404 01:13
از: دین و ایمون خبری نیست
پست‌ها: 755
آفلاین
پیام بازرگانی:

- بچه ها، بیایین فرش بشوریم!

- چطوری؟ سخته! بیخیال!

- نا سلامتی خونه تکونیه ها! زود باشین ببینم!

- با چی آخه بشوریم؟

- با شامپوی فرش ایوان!

- چی؟

- شامپوی فرش ایوان!

- کی؟

- شامپوی فرش ایوان!

- کجا؟

- شامپوی فرش ایوان! 29 دو تا شیش!

با تمام شدن پیام های بازرگانی، صفحه قهوه ای رنگ شد و اسامی بازیگران و عوامل بر روی صفحه نمایش داده شد:


بازیگران:
رابعه اسکویی در نقش مالی ویزلی

بروس ویلیس در نقش لردولدمورت

الناز شاکر دوست در نقش آیلین پرنس

طناز طباطبایی در نقش فلور دلاکور


سارومان در نقش مرلین کبیر

مرجانه گلچین در نقش مروپی گانت

ریچارد هریس در نقش آلبوس دامبلدور


نویسنده:
آیلین پرنس
مرلین کبیر

آهنگساز:
دیوید آرنولد

تهیه کننده:
سازمان حمایت از حقوق ساحرگان

کارگردان:
قسمت اول: آیلین پرنس
قسمت دوم: مرلین

لحظه ای تصویر سیاه شد. سپس متنی سبزرنگ بر روی پرده ظاهر شد.
دیدن این فیلم به کودکان زیر 20 سال و محفلی ها و افرادی که سفیدی وجودشان بیشتر از سیاهی ست، توصیه نمیشود.
این فیلم مستندی از اتفاقات واقعی می باشد.

تصویر تغییر اندازه داده شده


قسمت دوم


مرلین به آرامی بر روی صندلی اختصاصی خودش نشسته بود و خیره به آتش درون شومینه، در حالت خلسه قرار داشت. دوربین بر روی چهره ی پیر و شکسته ی مرلین که از شدت تمرکز در هم رفته بود، زوم میکنه. جادوگر پیر هر از گاهی کلمه ای را با خودش زمزمه میکرد:
- آرامش... آرامش...

با شکستن ناگهانی پنجره و ورود زاغی، تمرکز مرلین را در لحظه ای نابود و توجه دوربین را به سمت خودش منعطف کرد. زاغی لحظه ای ایستاد و اتاق را برانداز کرد و سپس به سمت مرلین رفت و شروع کرد به قار قار کردن!
مرلین پس از تمام شدن قار قار های زاغی، با چهره ای بهت زده و برای اینکه مهارتش را آشنایی با زبان انواع جک و جونور ها نشان دهد، شروع به قار قار کردن کرد و جواب زاغی را داد و زاغی را با منقار باز تنها گذاشت و به سمت اتاق آیلین حرکت کرد.

اتاق آیلین، اندکی بعد:

مرلین لبخندی به آیلین و مالی زد و با صدای آرام و تاثیر گذارش شروع به حرف زدن کرد:
- مالی، میدونم که چه وضعیتی برات پیش اومده، مدت ها پیش می خواستم با تو در این مورد صحبت کنم، ولی خب زمان مناسب نرسیده بود ولی امروز میتونم باهات این مسئله رو در میون بذارم. از اتفاقاتی که توی خانه گریمولد میگذره خبر دارم، از تک تک اتفاقاتی که برات افتاده و همه ی 256 تا قهر یک ساعته ای که داشتی رو می دونم ولی الان بحث مهم تری رو داریم! من رو به پیامبری قبول میکنی؟ حاضری تا دنیای جدیدی رو به روت باز کنیم؟

دوربین چهره ی عرق کرده ی مالی رو نشون داد که همزمان با گوش دادن به حرف های مرلین و عرق کردن بیش از پیش، در حال جویدن ناخن هایش بود. پس از مدتی مکث، مالی آب دهانش را قورت داد که به لطف صدابردار، مصادف با صدای تلپ وحشتناکی شد و به جدیت فضا افزود.
- بله یا مرلین، قبول میکنم و حاضرم.

مرلین دستش رو روی شانه ی مالی ویزلی گذاشت و به حالت خلسه فرو رفت و روایاتی را که مالی باید می شنید و می دید، برایش نشان داد. دوربین به سمت بالون تصاویر تشکیل شده بر بالای مرلین و مالی حرکت کرد و در آن غرق شد!

نقل قول:
- و تو ای پیامبر، به لرد سیاه بگو که هر از گاهی آغوشش را برای محفلیان نیز بگشاید، تا از خوان نعمتش همه را بی دریغ احسان کند و منتی بر او نباشد...

- ای لرد سیاه که تو را ناجی قرار دادیم و به زمین فرستادیم تا همگان را هدایت کنی، آغوشت را بر روی همه باز کن و بگذار همه نجات یابند...

مرلین در حالیکه به شدت می لرزید، از کوه پایین رفت و به سمت خانه ی ریدل ها حرکت کرد، جایی که باید پیام را به لرد سیاه ابلاغ میکرد. در کسری از ثانیه در جلوی در خانه ی ریدل ها ظاهر شد و وارد شد. لرد سیاه منتظر او بود.
- لرد سیاه، آگاه باش که این ها کلمات آسمانی هستند که برای تو نازل شده اند، آنها را بشنو و به کار بگیر تا بیشتر در نزد ما ارج و قرب پیدا کنی. هر چند وقت یکبار بگذار تا یکی از محفلی ها به پیش تو بیاید و او را بی هیچ مجازاتی قبول کن تا در قدرت و صداقت تو هیچ شکی به وجود نیاید.


وضعیت مالی دست کمی از وضعیت مرلین پس از شنیدن آیات نداشت، دوربین به سمت چهره ی مالی که از خیس از عرق شده بود چرخید و تلاش او برای ادای واژه ها را به نمایش گذاشت:
- این... یعنی... چی؟

آیلین و مرلین یکصدا جواب مالی را دادند:
- ما، مرلین پیامبر باستانی و آیلین پرنس، رئیس سازمان حمایت از ساحره ها تو را به جمع مرگخواران دعوت میکنیم و به تو وعده میدهیم که هیچ آسیبی نخواهی دید؛ فقط باید آزمون پله پله تا ارباب را بگذرانی! مراحلی برای سنجیدن مهارت های تو!

محفل ققنوس؛ چند ساعت بعد:

- اونکه با من و تو مهربون نمیشه؛ نا رفیقه اون همیشه! همه محفلیا!

- نا رفیقه اون همیشه!

- اونکه با غذای ما صد تا بازی داره؛ دل سنگ مالیه! همه محفلیا!

- نا رفیقه اون همیشه!

تدی که بر روی میز آشپزخانه در حال اجرای کنسرت با شکوه خودش بود با صدای کوبیده شدن در آشپزخانه توسط مالی ویزلی سقوط کرد و کنسرت وی نا تمام باقی ماند!
- چه خبرتونه؟! سرم رفت! من نبودم داشتین خوش میگذروندین دیگه؟ صفا سیتی! آره؟

محقلی ها با دیدن قیافه ی وحشتناک و ـی ِ مالی، خود را جمع و جور کردند و همانند بچه های خوب سر میز نشستند و از هیچکدامشان صدایی بیرون نیامد!
قیافه ی مالی با فهمیدن این موضوع که محفلی ها نه تنها از غیبت چند ساعته ی او که بر خلاف عادت همیشگی اش رخ داده بود، ناراحت یا نگران نبودند و بلکه داشتند کنسرت اجرا میکردند، بیشتر در هم فرو رفت و در تصمیمش جدی تر شد.

دوربین سیاه میشه و اتفاقات چند ساعت قبل که در انجمن حمایت از ساحرگان افتاده بود رو نشون میده!

نقل قول:
- اما بچه هام چی میشن؟ شوهرمو بقیه کسایی که دوستشون دارم؟

- مالی، در یک طرف من، پیامبر ِ شما قرار دارم ولی در اون طرف چی؟ یه ریش دراز و یه چند تا جغله که نصف بیشترشون بچه های خودت هستن و اگه نباشن، اون گروه از بین میره!

- چه تضمینی دارین که بدونم اونا واقعا منو دوست ندارن؟

مرلین چشمکی به آیلین میزنه و پس از چند لحظه آیلین غیب میشه.
- من همین الان میتونم بهت بگم که اونا دارن پشت سر تو شعر میگن و شاد و خوش و خرم هستند و نبودن تو هیچ اهمیتی براشون نداره؛ برای اینکه مطمئن بشی خودت برو و ببین و بعدش تصمیم بگیر!

مالی سری به نشانه ی موافقت تکون میده و غیب میشه. بعد از رفتن مالی، مرلین به سمت صندلی آیلین حرکت می کنه و بعد از نشستن روی اون، با خودش زمزمه میکنه:
- ای کاش آیلین فرد مناسبی رو پیدا کنه که ازش به عنوان یه طعمه برای معجون مرکبش استفاده کنه!


مالی سوپ همیشگی خودشو درست میکنه اما به دور از چشم محفلی ها، دارویی رو که مرلین به اون داده بود رو در داخل سوپ میریزه که باعث کچلی دائمی اعضای محفل و ریختن ریش دامبلدور خواهد شد.

تصویر کات میخوره به صحنه ی بعدی و مالی رو در حال کشتن چند تک شاخ نشون میده.

تصویر دوباره کات میخوره و مالی رو در حال نیشگون گرفتن بچه مدرسه ای های ماگل در حومه ی شهر لندن نشون میده.

چند روز بعد:

تصویر مالی ویزلی رو در حال طی کردن یکی پس از دیگری پلکان های قدرت که شبیه لیست افراد در حالت تک نفره ی مورتال کمبت هستش رو نشون میده.

چند هفته بعد؛ خانه ی ریدل ها:

مالی ویزلی بعد از تمام کردن تمام مراحل آماده ی ملاقات با رئیس بزرگ میشه که کسی نیست جز لرد سیاه. مالی که بنا بر گواه دوربین که از زوایای مختلف در حال تصویر برداری از او بود، دیگر هیچ شباهتی به مالی ویزلی مخفلی نداشت! او اکنون کاملا حاضر و آماده برای نابود کردن مخالفان لرد سیاه شده بود.
- مالی، دخترم، لرد سیاه تو رو صدا کردند، وقتش رسیده!

دوربین، سرسرای ورودی خانه ی ریدل ها را نشان داد. تمام مرگخواران با لباس مخصوص خودشان و در حالیکه کلاه رداهایشان را بر سرشان کشیده بودند، در دو طرف سالن ایستاده بودند و لرد سیاه در بالای پلکان و در جایگاه همیشگی خودش که بالاتر از همه ی مرگخوارانش بود، به نظاره ایستاده بود.
مالی پشت سر مرلین و آیلین وارد خانه ی ریدل شد. دو مرگخوار به سمت جایگاه های خودشان حرکت کردند و مالی پس از لحظه ای درنگ در زیر نگاه های سنگین بقیه ی مرگخواران به سمت لرد سیاه حرکت کرد.
لرد سیاه با اینکه لبخندی بر لب داشت ولی با همان لحن مرگبار و ترسناک همیشگی اش سخن گفت:
- مالی ویزلی، تو تمام کار هایی که باید انجام میدادی رو انجام دادی و زیر دست دو نفر از مرگخوارانم تعلیم داده شدی. بنا بر وصیت مرلین که همیشه لازم الاجراست، تو واجد شرایط مرگخوار شدن هستی. نظر مثبتت رو برای مرگخوار شدن برای بار چندم اعلام کن!

- تا ابد در خدمت شما خواهم بود ای لرد سیاه!

- ایوان، مراسم رو شروع کن!

ایوان جمجمه ای به نشانه ی اطاعت تکون میده و رو به روی مالی ویزلی می ایسته و شروع میکنه:
- ما در اینجا جمع شده ایم تا به هدف والای لرد سیاه جامه ی عمل بپوشانیم...
ما، مرگخواران، یاران همیشگی و دائمی لرد سیاه خواهیم بود و او را در هیچ شرایطی تنها نخواهیم گذاشت...
همه ی ما به عنوان مرگخوار قسم یاد میکنیم که اولین نفر در هر حمله ی گریز ناپذیر و آخرین نفر در هر عقب نشینی گریز ناپذیر در مواجهه با دشمنان لرد سیاه باشیم...
در زمانی که تمام مردم کور کورانه روشنایی را دنبال میکنند؛

مرگخواران یک صدا ادامه دادند:
- فقط لرد سیاه پا بر جا خواهد ماند.

- و هنگامی که دیگران به وسیله ی قانون ها و محدودیت ها کنترل میشوند؛

مرگخواران دوباره ادامه دادند:
- مرگخواران زیر سایه ی اربابشان، یکه تاز میدان خواهند بود.

لرد ولدمورت چوبدستی اش را به شکل مارپیچی در هوا حرکت داد و بعد زمزمه کردن ورد، داغ مرگخواری بر ساعد مالی ویزلی نقش بست.

دوربین به آرامی بر روی ساعد مالی ویزلی زوم میکنه و بعد از رسیدن به سر مار، صفحه سیاه میشه و تیتراژ مصوت (!) پایانی ظاهر میشه.

سایر بازیگران:

نجینی
جیمز سیریوس پاتر
تدی ریموس لوپین
مریلا زارعی
عمو پورنگ
وینست کراب
اضغر آقا شیرموز فروش

صدا بردار:
قدرت الله نوروزی

تصویر بردار:
کور ممد

گریم:
گراوپی

با تشکر از خانواده ی محترم رجبی و کله پزی رحمان شجاعت و پسران!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: یکشنبه 25 اسفند 1392 15:22
تاریخ عضویت: 1391/09/11
تولد نقش: 1396/05/28
آخرین ورود: پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403 21:23
پست‌ها: 633
آفلاین
کمپانی علامت شوم با افتخار تقدیم میکند

دوربین به سمت عمارت بزرگی حرکت کرد. تصویر یکی یکی از پله های عمارت بالا رفت درحالیکه بر روی هر پله نوشته ای ظاهر می شد.

بازیگران:
رابعه اسکویی در نقش مالی ویزلی

بروس ویلیس در نقش لردولدمورت

الناز شاکر دوست در نقش آیلین پرنس

طناز طباطبایی در نقش فلور دلاکور


صدای مرلین به گوش می رسید که قسمتی از آیه های کتاب باستانیش رو قرائت میکرد
- و تو ای پیامبر، به لرد سیاه بگو که هر از گاهی آغوشش را برای محفلیان نیز بگشاید، تا از خوان نعمتش همه را بی دریغ احسان کند و منتی بر او نباشد...


سارومان در نقش مرلین کبیر

مرجانه گلچین در نقش مروپی گانت

ریچارد هریس در نقش آلبوس دامبلدور


صدای آرام لرد ولدمورت که نزدیک بودن خطر را به بیننده گوشزد میکرد فرمان داد:
- یک محفلی میتونه بیاد و تسلیم ما بشه و ما از خونش میگذریم و میتونه از جان نثاران ارباب لرد ولدمورت بشه، اما باید خودشو ثابت کنه!

نویسنده:
آیلین پرنس
مرلین کبیر

آهنگساز:
دیوید آرنولد

تهیه کننده:
سازمان حمایت از حقوق ساحرگان

کارگردان:
قسمت اول: آیلین پرنس
قسمت دوم: مرلین


لحظه ای تصویر سیاه شد. سپس متنی سبزرنگ بر روی پرده ظاهر شد.
دیدن این فیلم به کودکان زیر 20 سال و محفلی ها و افرادی که سفیدی وجودشان بیشتر از سیاهی ست، توصیه نمیشود.
این فیلم مستندی از اتفاقات واقعی می باشد.
تصویر به درب ورودی عمارت رسید. نوشته ها در هم آمیختند تا عبارت زیر را به نمایش بگذارند.

تصویر تغییر اندازه داده شده


قسمت اول



سازمان حمایت از ساحرگان، ساعت ده صبح

دوربین آهسته روی صورت کلافه ی آیلین زوم کرد؛ افکار آیلین که در ابتدا به صورت ناواضح به نظر می رسید، به تدریج واضح تر شد و دوربین در بالون تفکر آیلین فرو رفت...

نقل قول:
خانه ی ریدل ها، یک روز قبل:

لرد ولدمورت در راس میز بزرگی نشسته و بقیه ی مرگخواران در اطراف میز به انتظار ایستاده بودند. لرد پوزه ی نجینی را نوازش میکرد و نیم نگاهی هم به دوربین داشت. بعد از مدتی سکوت که فقط صدای فس فس نجینی آن را میشکست، لرد شروع به حرف زدن کرد:
- مدت ها قبل مرلین به من گفت که آیه ای اومده که باید به صورت دوره ای به یکی از اعضای محفل امان بدم و بذارم مرگخوار بشه. این را به تمام زیر دستانتون اطلاع بدین و به نفعتونه که یکی رو پیدا کنید، وگرنه با مشکل بزرگی مواجه خواهید شد.

تمام مرگخواران سرشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند و تصویر بار دیگر سیاه شد...

دوربین از بالن خارج شد تا بار دیگر روی صورت درمانده آیلین زوم کند. او با کلافگی دستی به صورتش کشید. نیم نگاهی خشمگین به دوربین انداخت. لب هایش را بر هم فشرد و چون متوجه شد دوربین به هیچ وجه از رو نمی رود دومرتبه درون افکارش غرق شد.

همان لحظه- محفل ققنوس

بومب دیش دنگ دونگ آآآآآآآآآآخ!
هنوز دقایقی از آغاز روزی تکراری (چونان روزهای گذشته) در محفل نمی گذشت که سمفونی همیشگی برخورد ماهیتابه و ملاقه با سر آرتور ویزلی به محفلیونی که با چشمان پف کرده، خمیازه کشان خود را برای صرف صبحانه به آشپزخانه می رساندند خوش آمد گفت.
جمیز که طبق معمول اولین کسی بود که خود را به درب آشپزخانه رسانده بود بازگشت تا با لشگر محفلیون گرسنه رودر رو شود.
- جیـــــــــــــــــغ! مرگخوارا حمله کردن... بابایی ببین جای زحمت درد نمی کنه؟ من مطمئنم درد می کنه ها.
هری که در عینکش در اثر اصابت یویوی جیمز روی صورتش کج شده بود با خشم آن را صاف کرد.
- بس کن بچه! ولدمورت از ترس اکسپلیارموس من و عشقی که از تک تک سلول های سازندم می چکه جرئت نداره اینجا آفتابی بشه.
جینی خمیازه کشان حرف همسرش را ادامه داد:
- احتمالا این صدای دعوای ننه جون و آقاجونته...
هری زیر لب زمزمه کرد:
- البته مثل همیشه.
دومرتبه جسمی با شدت هرچه تمامتر بر سر هری فرود آمد. حتی صدای ناخجسته له شدن عینک روی صورت هری نتوانست دل جینی را به رحم آورد که با چماقی در ابعاد چماق یک غول غارنشین بالای سر او ایستاده بود.
- منظورت از این حرف چی بود؟ می خوای بگی پدر و مادر من با هم اختلاف دارن؟
پیش از اینکه هری فرصت کند چک و چانه اش را صاف کرده و پاسخ مناسبی برای جمع کردن خرابکاریش بیابد دامبلدور به خواست کارگردان و برای جلوگیری از کش دار شدن فیلم وسط کادر ظاهر شد.
- صبح بخیر ای فرزندان روشنایی من... ای سپیدی های چون برف و ای لامپ های 60 ولتی!
ملت که دامبلدور را کمی سرحالتر از هر روز می یافتند احساس خطر کردند و در یک حرکت دست جمعی یک گام عقب رفتند. اما قبل از آنکه کسی بتواند پاسخ صبح بخیر پر از روشنایی و مخالف اصول صحیح مصرف برق دامبلدور را بدهد صدای مهیب دیگری از درون آشپزخانه به گوش رسید. به دنبال آن صدای جیغ گوشخراشی بلند شد.
- دیگه خسته شدم از دست این کارات... حداقل به فکر من نیستی به فکر 56 تا بچه مون باش. چقدر هر روز سوپ پیاز بدم بخورن؟شدم سوژه مرگخوارا. تو همه پستاشون منو ملاقه مو مسخره می کنن. اصلا می دونی این ملاقه چقدر برای من مهمه؟ این ملاقه ای بوده که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزگم تا به حال دست به دست بین دخترای خاندانمون گشته همشون با این برای بچه هاشون سوپ پیاز درست کردن. الان موزه ها برای خریدش با هم رقابت می کنن. این ملاقه معمولی نیست مقدسه تو خانواده ما ولی تو یه کاری کردی تبدیل شده به سوژه مرگخوارا... اصلا حالا که اینطوره قهر می کنم میرم خونه بابام!
لحظه ای بعد مالی خشمگین در آستانه درب آشپزخانه ظاهر شد. با یک دستش چمدانی را در دست گرفته بود و با دست دیگر ملاقه معروفش را تاب می داد. محفلیون با دیدن حرکت تهدیدآمیز ملاقه مربوطه بار دیگر احساس خطر کردند و این مرتبه دست جمعی چند گام به عقب برداشتند. طی این حرکت دست جمعی دامبل زیر دست و پای فرزندان 60 ولت روشناییش له شد.
مالی با مشاهده جماعتی که مقابلش ایستاده بودند آمرانه گفت:
- برین کنار... سعی نکنید مانع رفتن من بشین...
ملت بی هیچ حرفی در دوصف منظم از سر راه کنار رفتند و راه عبور را برای مالی باز کردند. مالی گامی به آن سمت برداشت و ادامه داد:
- نه... سعی نکنید جلومو بگیرین... دیگه فایده نداره. دیگه از این وضعیت خسته شدم.
محفلیون:
مالی باز هم جلوتر رفت و چمدانش را روی دامبل کشید که سر راه او افتاده بود و می کوشید از جا برخیزد.
- ولم کن آلبوس... اه... چمدونمو ول کن. بالاخره باید تکلیفمو با این مرد روشن کنم. گفتم چمدونو ول کن.
دامبل:
مالی بازگشت تا به پشت سرش بنگرد. لحظه ای به جماعتی که با نگاهی سرد و بی تفاوت ایستاده و رفتن او را می نگریستند خیره شد.
- خب من دیگه رفتم... خداحافظ.
ملت:
ناگهان مالی جیغ دیگری کشید.
- ای وای... ملاقه م کوش پس؟
تدی خمیازه کشان گفت:
- تو دست راستته ننه...
- ا وا... راست میگیا تدی جون... مگه این آقاجونت حواس برای آدم می ذاره؟ بذار ببینم همه چیزو برداشتم...
جینی با بی حوصلگی گفت:
- آره مامان... چند ساله همه وسایل مورد نیازتو جمع کردی و گذاشتی تو چمدون... تازه همین دیروز که قهر کردی و رفتی وقتی برگشتی با هم چک کردیم. همه چی سرجاشه.
مالی درحالیکه صورتش برافروخته میشد گفت:
- ام...آره انگاری. باشه پس من دیگه رفتم...
مالی وقتی پاسخی نشنید چند گام به طرف درب خروجی برداشت. سپس دومرتبه چرخید و رو به ملت قرار گرفت.
- چیزه... راستی من دارم میرما!
جیمز جلو پرید و یویوش را پس کله دامبل کوبید که با تقلای فراوان تلاش مضاعفی برای برخاستن به کار بسته بود.
- باشه ننه جون... مراقب خودت باش. راستی برگشتنی برام بستنی بخر بی زحمت.
مالی که متوجه شد هیچ کس مانع رفتن او نخواهد شد با بغضی در گلو( سناریوی هر روز!) بی آنکه جوابی به جیمز بدهد رویش را برگرداند و آهسته از خانه خارج شد. هنگامیکه درب پشت سر او بسته شد هری آهی کشید.
- نگران نباشین. یه ساعت دیگه خودش برمیگرده فقط الان باید بریم تو آشپزخونه بشینیم منتظر شیم برگرده برامون صبحونه حاضر کنه.
جیمز جیغ ویغ کنان گفت.
- راستی بابایی ما چرا خودمون صبحونه درست نمی کنیم؟ اونوقت مجبور نمیشیم هرروز دیر صبحونه بخوریما!
این بار به جای هری جینی آهی کشید.
- چون جز مامان کسی بلد نیست از هیچی برامون غذا درست کنه. مجبوریم صبر کنیم برگرده.

پشت درب خانه گریمولد

دوربین از بالای درخت وسط میدان گریمولد خانه را دور میزد و در حالی که در هر دور یک سانتی متر به مالی ویزلی نزدیک تر میشد، سعی داشت سوز و گداز هوا را نیز نشان دهد.
مالی با ناراحتی روی پله های ورودی خانه نشسته بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و سوز ناجوری می آمد. آنچنانکه مالی وسوسه شد به درون خانه بازگردد. فکر گرسنگی فرزندان محفل مزید بر علت شده بود. اما در طی این سال ها مدت قهر او همیشه یک ساعت بود نه کمتر. پس چاره ای جز صبر کردن نداشت...
آهی کشید و نگاه غمگینش را به میدان خالی رو به رویش دوخت. چقدر احساس بدبختی می کرد. حتی سعی نکرده بودند مانع رفتنش شوند. هیچکس درد و تنهایی او را درک نمی کرد. مگر او جز توجه چیز دیگری از آنها می خواست؟ در مقابل سال ها خدمت صادقانه اش به محفل هیچ چیز به عایدش نشده بود جز توقع محض اعضا از او. همه توقع داشتند او سنگ صبورشان باشد. برای آنها مادری کند و خانه را تمیز کند و غذا بپزد. اما هرگز کسی توجه نکرده بود که او هم به توجه آنها نیاز دارد.
آه دیگری کشید. سوز هوا دم به دم بیشتر میشد. شاید بهتر بود رسم همیشه را می شکست و زودتر از موعد یک ساعته به داخل بازمیگشت و مثل همیشه وانمود می کرد هیچ اتفاقی نیافتاده است. اما درست همان لحظه که بر می خاست تا به داخل برود باد سرد پاییزی تکه کاغذی را جلوی پایش انداخت. مالی آهسته خم شد تا کاغذ را بردارد. تکه پاره ای از روزنامه پیام امروز بود که متن کوتاهی روی آن به چشم می خورد.
نقل قول:
آیا احساس می کنید که زندگیتان تلخ شده است؟ همسرتان دیگر به شما توجه نمی کند؟ همه از شما متوقعند؟ آیا زن هستید؟ دیگر نگران نباشید! سازمان بین المللی حمایت همواره مدافع حقوق زنان درمانده است. پس به سوی ما بشتابید. درنگ نکنید!

این خودش بود. او مدتی بود به عضویت سازمان حمایت از ساحره ها درآمده بود. چطور این موضوع را فراموش کرده بود؟ باید هرچه زودتر خودش را به سازمان می رساند و موضوع را با آیلین در میان می گذاشت. شاید او می توانست به او کمک کند.
ثانیه ای بعد صدایی تند و تازیانه مانند به گوش رسید. البته برای عابرین مشنگی که قادر به دیدن خانه شماره سیزده نبودند قطعا ناپدید شدن زن چاقی که روی پله های آن ایستاده بود عجیب به نظر نمی رسید.

لحظاتی بعد سازمان حمایت از ساحره ها

آیلین که از فکر کردن زیاد به نتیجه ای نرسیده بود آهی کشید. با خستگی از جا برخاست تا فنجای قهوه برای خود بریزد. حس می کرد سرش در آستانه ترکیدن است.
بنگ!
آیلین سراسیمه دستی به سرش کشید. شاید این صدا به خاطر ترکیدن سرش بود. اما بلافاصله متوجه شد سرش همچنان روی شانه هایش قرار دارد.
چوبدستیش را کشید... اگر سرش در اثر فشار بیش از حد نترکیده بود پس این صدا قطعا یک معنی می داد. شخصی وارد ساختمان شده بود.
اما قبل از اینکه فرصت کند تکان بخورد سایه ای تیره و کوتاه خود را به درون اتاق کشید.
- مالی!
آیلین با تعجب نگاهی به سر و وضع آشفته و غمگین و چشمان خیس مالی انداخت. مصیبت زده به نظر می رسید.
- پناه بر ریش مرلین! چی شده که این وقت روز سعادت ملاقاتتو پیدا کردم؟فکر کردم چیزی منفجر شد!
مالی با خستگی خود را روی اولین صندلی انداخت.
- به خاطر اضافه وزنمه. وگرنه صدای آپارات به طور طبیعی باید پاق باشه... از این حرفا که بگذریم برای چی اومدم اینجا؟ بذار این کاغذ دیالوگامو پیدا کنم... همینجا بودا. گذاشته بودم تو جیبم... آهان اینجاس... وای!من خیلی بدبختم آیلین! هیچکس منو دوست نداره. همه از من توقع دارن ولی هیچکس به من توجهی نداره. شوهرم بیشتر از من پیچ و مهره ها و دو شاخه های مشنگی رو دوست داره. دیگه نمی خوام برگردم اونجا. اومدم اینجا حقمو بگیری ازشون.
نگاه متحیر آیلین از روی صورت غم زده مالی به چمدانی افتاد که بی هوا روی زمین رها شده بود. ناگهان چشمانش برقی زد. پیش از آنکه خود را به مالی برساند تا ژست همدردی و مدافع حقوق زنان به خود بگیرد زاغ همراهش را از روی شانه پر داد.
- زود برو سراغ مرلین. بگو اینجا مورد شماره ی 598 رخ داده. نیاز به کمک فوریش داریم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در 1392/12/25 15:35:04
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در 1392/12/25 16:06:43
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در 1392/12/25 16:09:46
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: جمعه 6 دی 1392 18:14
تاریخ عضویت: 1387/06/26
آخرین ورود: چهارشنبه 31 مرداد 1403 06:11
از: جزاير بالاك
پست‌ها: 173
آفلاین
تبلیغات

فضله ی موش ، پزشکان اخیرا 1450 خاصیت را در فضله ی موش پیدا کرده اند، با کرم های فضله موش 100 سال جوانتر شوید.

یک ساحره جیگر: من از وقتی از فضله ی موش استفاده میکنم پوستم شاداب تر شده و دیگه از موش هم نمیرسم ...
شوهر همون ساحره: این کرم ها واقعا عالیه، من دیگه به جای اینکه موش ها رو بکشم، بهشون غذا میدم، آخه میدونی اینها بعدا تبدیل به فضله موش میشه.

برا تهیه کرم های فضله موش با شماره های 00000009999 تماس بگیرید، همین الان تماس بگیرید تا یک کرم فضله ی موش رایگان جایزه بگیرید ...



عمر گل پونه

در حالی که اسامی بازیگران روی پرده نقش میبنده یک آهنگ ترکی نیز پخش میشه :

تو اعماق دوتا چشمت بگو پی چی میگردی، تویی که من بدبخت رو خفن عاشق خودت کردی

هوکی
هوکیه

بگو رفتی سقاخونه که اب توبه بریزن روت، اگر نه تو به من بگو تا 4 صبح کجا ها ول میگردی

با هنرمایی ایلغاز غازانگوزیان در نقش آن مرد
و غازان ایختاراختوخیاسیان در نقش سیبل ایلغاز غازانگوزیان

و با حضور توبراک در نقش توبراک

تیتراژ فیلم تموم میشه و ما چهره ی هوکی رو میبینیم که ناراحت پشت نیمبوس 2014 اش نشسته و داره با سرعت از خیابونا رد میشه.

یک آهنگ ترکی دیگه هم در حال پخشه:

فکر میکردم دوستم داری، اما من پی چی میکردم
تو اعماق دو تا چشمت، بگو که عاشقت هستم

هوکی خاطراتش رو به یاد میاره که دست هوکیه رو گرفته و داره کنار ساحل باهاش قدم میزنه، هوکیه برمیگرده به سمت هوکی و بهش لبخند میزنه،

توی همین افکاره که هوکی ناگهان تصادف وحشتناکی میکنه و سریع راهی بیمارستان میشه و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص میشه و به خونه میره.

هوکی وارد خونه میشه: زن، بیا اینجا باهات حرف دارم.
هوکیه: چی شده؟!
هوکی: هوکیه یه حرف مهمی میخوام بهت بزنم.
هوکیه: چی شده؟!
هوکی: هوکیه من فهمیدم که زنم
هوکیه:
هوکی: فقط محض رضای خدا بگو، اون 5 تا بچه ای که با هم داریم از کدوم گوری اومدن؟
هوکیه:
هوکی: جواب منو بده، من طاقتشو دارم ..
هوکیه: هر 5 شکمشونو خودت زاییدی ..
هوکی: نه من دیگه طاقت اینو ندارم ...

هوکی اینو میگه و به سمت پنجره میدوئه و خودشو از اون بالا میندازه پایین و میمیره.

همون موقع ایغاز از توی کمد میاد بیرون.
هوکیه: واقعا که احمق بود، حالا دیگه میتونیم با خوبی و خوشی منو تو در کنار هم زندگی کنیم.
ایلغاز: نه من دیگه تو رو دوست ندارم، من میخوام با توبراک ازدواج کنم.

هوکیه همون موقع یه پیت نفت برمیداره میریزه رو خودش و خودشو آتیش میزنه و میمیره.
ایغاز هم میره دست توبراک رو میگره و همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
آیینه خود بین
-------------------------------------
[url=http://www.jadoogaran.org/edituser.php]انجام اصلا�
پاسخ به: هالی ویزارد
ارسال شده در: جمعه 6 دی 1392 01:24
تاریخ عضویت: 1392/06/16
آخرین ورود: جمعه 23 بهمن 1394 14:34
از: درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
پست‌ها: 297
آفلاین
ستاد مرکزی مقاومت، تقدیم می‌کند:

مستند ِ راز ِ بقا


برای بقای ِ قدرت تا کجا پیش می‌روند..؟


قسمت ِ اول:

چه کسی غُلام را کُشت؟


صفحه‌ چند لحظه‌ی کوتاه سیاه شد. به نظر می‌رسید کودتاچیان سخت در تلاشند که جلوی پخش این برنامه را بگیرند. ولی ستاد ِ مقاومت هر روز قوی‌تر از روز ِ پیش...

تصویری روی صفحه نقش بست. تصویر مردی با سبیل‌های از بناگوش در رفته که معصومیتی خاص در نگاهش موج می‌زد. غمی پنهان در صورتش بود. گویی التماس می‌کند کسی به خون‌خواهی‌ش برخیزد...!


تصویر تغییر اندازه داده شده



تصویر ناپدید شد و جای ِ آن را، مثلاً وزغ وزیر ِ موقت گرفت. قیافه‌ش می‌توانست باعث شود بیننده قاه‌قاه بخندد، اگر نمی‌دانست این زن دارد زور می‌زند که چهره‌ای مغموم به خود بگیرد. صدای مو بر بدن صاف‌کن ِ دولورس به گوش می‌رسید. گرچه حرکت ِ لب‌های دولورس با دیالوگ‌ها هماهنگ نبودند.

دوربین از حالت ِ Zoom in خارج می‌شود و بیننده‌ها می‌فهمند دارند به عکسی از صفحه‌ی پیام‌امروز نگاه می‌کنند.

نقل قول:
با نهایت اندوه و تاسف و تاثر درگذشت ناباورانه و نابارورانه "غلام" تک فرزند دردانه کاترین و تقی را به آحاد جامعه جادوگری تسلیت عرض می کنیم. از دست دادن این پروانه خدمتگزار، مخ لس و بی همتا برای جادوگران و ساحره ها همانند در رفتن کش تنبان مرلین کبیر و ریختن آبرویش بود. از خالق متعال برای خانواده بازمانده آن مرحوم صبر استدعا داریم. باشد که وزیر خائن و فراری هرچه زودتر دستگیر و مجازات گردد تا بلکه تسکینی باشد بر پیکر و روح بی سر آن مرحوم !

از طرف بروبچه های سوگولی


و دوربین آن‌قدر عقب رفت که صفحه‌ی پیام امروز در افق محو شد. سپس، زنی با چهره‌ای جذاب، به کادر قدم گذاشت...

فلش بک - خارج از استودیو

- آباژی! مراشم میش‌ورد که نیش. می‌خوای بری ژلوی دوربین واشه یه فیلم‌برداری دیه! بِکَن اژ این آینه‌ی کوفتی!
- واه. یعنی که چی؟ نباید که شبیه ِ مردم ِ دریایی برم جلوی دوربین شیرین‌عسل. حرفا می‌زنیا!

پایان فلش بک - داخل استودیو

زن شروع به صحبت کرد:
- دولورس آمبریج، برای فوت این جوان ِ رشید، به ما تسلیت گفت. ولی چرا دولت ِ به اصطلاح موقت برای جامعه‌ی جادوگری شفاف‌سازی نکرد که این شیرینی معصوم و نوگل ِ خندان ِ جامعه‌ی جادوگری چه اتفاقی افتاد؟ غُلام چطور... بهتره بگیم... به قتل رسید؟!

تصویر مروپی Fade می‌شود و صدایی به گوش می‌رسد:

نقل قول:
- هلگا. وزیر مردمی زدن به چاک مطابق معمول ِ اوضاع ِ بحرانی. الان اگه نیروهای وزارتخونه اینو بفهمن، کارمون زاره. دارم یه وزیر می‌سازم! حواست باشه این اصلیه نیست!


و قبل از به پایان رسیدن ِ این کلمات، تصویر دَوَران‌کنان از افق به سمت مرکز ِ صفحه آمد و ثابت ماند.

تصویر تغییر اندازه داده شده


صدای تایپ بلند شد. حروف تک به تک پدید می‌آمدند و کلماتی را شکل می‌دادند:

نام: لینی
نام خانوادگی: وارنر
شهرت: پیکسی
نقش در کودتا: معاون خائن وزیر ِ برحق دولت آزادی و پرواز. معاون کنونی ِ دولت ِ کودتایی.


عکس، لحظه‌ای مخدوش می‌شود. بعد، تصویری سیاه‌سفید از راهرو‌های وزارت‌خانه جایگزینش می‌گردد:

نقل قول:
در راهرو های شلوغ و تسترال تو تسترال وزارتخانه جای سوزن انداختن نبود ... همه در جهات مختلف در حال دویدن بودند و حرکت براونی را به خوبی شبیه سازی میکردند. در میانه ی جمعیت فردی با هیکل درشت، ریش بلند، شنل سیاه و سربندی که رویش شعار "زوپس همیشه قهرمان" نگاشته شده بود راهش را با کروشیو کردن ملت پیش رو باز میکرد و به سوی دفتر وزیر پیش میرفت ... تمام سیستم ها و تدابیر امنیتی از کار افتاده بودند و تنها صدای آژیر کرکننده ای شنیده میشد که برای جلوگیری از عزم راسخ لودو برای انتقام کافی نبود!


صدای تپش قلب، لحظه‌ای بقیه صداها را در خود فرو می‌خورد. و صدای مروپی گانت:
- غلام ماجرای ما، اون روز صبح که از خواب پاشد، نمی‌دونست قراره آخرین روز زندگی‌ش باشه. غلام نمی‌دونست باید قربانی ِ یه انتقام‌گیری کور و بی‌معنی بشه. غلام نمی‌دونست... آه... قلب ِ حساس و لطیف ما به درد اومده... غلام نمی‌دونست دیگه نمی‌تونه ننه‌غلام رو ببینه. غلام نمی‌دونست قراره بازیچه‌ی دست لینی بشه و قراره...

صدای لودو، بلندتر از هر صدایی، به گوش رسید:

نقل قول:
- پتریفیکوس توتالوس! بالاخره گیرت آوردم مورفین ... الان انتقاممو ازت میگیرم اما قبلش ...


دوباره صدای مروپی پخش شد. در حالی که لودو داشت به سمت غُلام می‌رفت...

- غُلام نمی‌تونست حرف بزنه. نمی‌تونست از خودش دفاع کنه. نمی‌تونست بگه: آخه چرا ؟! نازنین غلام. مظلوم غلام. طفلک شیرینی مربایی غلام...

همه‌ی صداها قطع شدند. همه چیز بی‌اهمیت بود به جز تصویری سراسر خشونت و بی‌رحمی..!

نقل قول:
چوبدستی را در جیب شنلش فرو کرد و بدون ادامه دادن جمله اش چاقوی ضامن دارش را باز کرد و سر مورفین را درست وسط دفتر وزارت بیخ تا بیخ برید و گذاشت توی جیب شنلش!


صحنه ثابت باقی ماند. روی چهره‌ی لودو و سر ِ بی‌تن ِ غُلام ِ بی‌گناه.

تصویری چرخ‌زنان، به سبک ِ ورود ِ تصویر ِ قبلی، وارد کادر شد و صحنه را پوشاند.

تصویر تغییر اندازه داده شده


نام: لودو.
نام خانوادگی: بگمن.
شهرت: لودر.
نقش در کودتا: تحت ِ تعقیب ِ دولت ِ آزادی و پرواز. عضو ارتش دولت ِ کودتایی - امور کالبدشکافی و نمونه برداری.


تصویر مخوف ِ لودو در پس‌زمینه می‌درخشید که مروپی دوباره وارد شد. نگاهی به آن عکس کرد، آهی کشید و با دستمالی سفید، قطره‌اشکی را از گوشه‌ی چشمش زدود:
- و این تنها گوشه‌ای از جنایات ِ این دولت ِ کودتایی ِ جدیده. این سری مستندها ادامه دارند. و اگر شما، جلوی این آدم‌ها نایستید.. این جنایات هم!

بانوی سبزپوش سری تکان داد و با لحنی محکم گفت:
- ای ملت ِ غیور! ای جامعه‌ی مقاوم و ایستاده‌ی جادوگری! ای ملت ِ شهیدپرور! بدانید و آگاه باشید که ما، نه برای حق ِ خود، نه برای حفظ جان ِ خود، نه برای عقاید و باورهای خود، که برای ِ این می‌جنگیم! برای امثال این مرد رشد و رعنا که هرچه دیرتر برادر ِ من آرامش رو به جامعه‌ برگردونه، بیشتر در راه ِ آزادی جان خواهند داد!

و با ملایمت افزود:
- غُلام را به خاطر بسپار... زمستان رفتنی‌ست...!


صفحه سیاه می‌شود. سکــــوت مـطــلـق...!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟