سوژه جدیددر خیابان های شهر لندن هنوز مه صبح گاهی فروکش نکرده بود و سرمای خود رابر تن پیاده هایی که در پیاده رو های دراز و طولانی راه میرفتند می چسباند.
جز هر از گاهی صدای بوق ماشین می آمد دیگر هیچ چیزی سکوت دل پذیر آنجا را نمی شکست...
در پیاده روی سنگ فرش شده ، چندین سیاه پوش در حالیکه گویا فردی را دوره کرده و نیز راه میرفتند باعث جلب مشنگ هایی می شد که صورتشان را در یقه اشان فرو کرده بودند تا از گزند باد سرد در امان باشند.
مردی با وقار و بی مو در حالیکه با رضایت بر سنگ فرش های پیاده رو قدم بر می داشت به فردی که کم خمیده پشت بود و در سمت راستش قرار داشت گفت : هی پیتر ! مطمئنی این دور و برا مو میکارن؟! من پا نشدم این همه راه بیام لندن تو دل زندگی مشنگا که بعدش هیچی ! حواست باشه من تو رو مسئول میدونم.
پیتر :
بله ارباب ... من مطمئنم اینجایی که دارم میبرمتون یک جایی که تمام اون پول و پله دار ها میان توش و مو میکارن!
لرد ولدمورت با صدایی که مملو از نارضایتی بود گفت : این همه مرگ خوار دور و برم رو گرفتین سر که نیاوردین! حالا چرا اینقدر راهش دوره؟چرا ما آپارات نمیکنیم؟تئودور من از تو دلیل میخوام!
دست چپ لرد ولدمورت که گویا تئودورنات نام داشت با صدایی دو رگه گفت:به خاطر اینکه با همین لباس هایی که اینقدر تاکید داشتیم با همین رداها بیاییم به اندازه کافی جلب توجه میکنیم ... دیگه چه رسد به اینکه بخایم جلوی مشنگا آپارات کنیم!
کمی بعد سیاه پوشان که مرگ خوار نام داشتند ، در جلوی دری بزرگ ایستادند که بر سردرش نوشته بود : مغازه کاشت مو بوری! کاشت انواع موهای ژاپنی ، آلمانی ، آمریکایی ، افغانی ، قرپانداقانی و ... به طور کاملاً طبیعی!
لرد ولدمورت : خب منتظر چی هستین بریم تو دیگه ای بابا!
یکی از مرگ خواران : اینجوری که نمیشه باید حد اکثر دو نفر برن تو چون
باعث جلب توجه زیادی نشه!
لرد ولدمورت :
آها فهمیدم! پیتر تو با من میایی یک زمانی تو کاشت مو کار میکردی !
و لرد دست پیتر را با خشونت گرفت و کشید و به مغازه برد.
در داخل مغازهلرد ولدمورت به همراه پیتر در حالیکه سعی میکردند کمترین توجهی رو جلب کنند به طرف خانم منشی ای رفتند که در پشت میز بزرگی نشسته بود.
پیتر رو به خانم منشی :
سلام خانم منشی! ما ویزین گرفته بودیم کی وقتمون میشه؟!
خانم منشی : یک چند دقیقه دیگه!الان دکتر دارن یک مریض رو معالجه میکنن!
پیتر سری به نشانه موافقت تکان داد و همراه با لرد ولدمورت بر روی صندلی های آبی رنگ انتظار نشستند تا وقت آنها برسد.
پیتر رو به لرد : ولدمورت یک دقیقه آروم مینشینی تا من برم مرلینگاه...
سپس دستی به سر لرد کشید و گفت : آفرین پسر خوب
و به طرف مرلینگاه حرکت کرد...
در اتاق انتظار ، در اتاق پزشک باز شد و فردی دقیقاً شبیه لرد ولدمورت، با همان بینی نداشته و بدون مو ، در آستانه در ظاهر شد.
تنها تفاوت آنها در این بود که لرد ودلمورت با ردای سیاه و فردی که شبیه لرد بود کت شلواری سیاه رنگ و گران قیمت پوشیده حاضر شده بودند.
فرد تازه وارد بدون اینکه به اطرافش توجهی بکند به طرف در رفت و از مغازه خارج شد.
پزشک با دست به لرد اشاره کرد و به او فهماند که برای معالجه به داخل اتاق برود.
لرد :
این پیتر ذلیل شده کدوم گوریه؟
سپس بدون هیچ حرفی بلند شد و به طرف اتاق رفت.
در همان حال پیتر که چشماش باز شده بود (
) از در مرلینگاه بیرون آمد.
پیتر : لردی ... ولدی.... کجایی عزیزم؟
سپس رو کرد به خانم منشی و گفت : ببخشید این مریض ما کجا رفت؟همون کچله رو میگم؟
منشی در حالیکه به در اشاره میکرد گفت : از اون طرف رفت!
در بیرون مغازهمرد کت شلوار پوشیده در بین مرگ خواران گرفتار شده بود.
دالاهوف :
چه جیگر شدی ولدی جون!
مرد کت شلوار پوشیده : ولدی کیه ... مرد حسابی منو ول کن تا برم!
ناگهان در باز شد و پیتر در آستانه در ظاهر شد.
پیتر : خب دیگه ، بروبچ ، بقیه حرفاتونو تو مقر مرگ خوارا چون عجله داریم همین حالا آپارات میکنیم.
و بعد با صدای پاقی نا پدید شدند دریغ از اینکه لرد ولدمورت ، رئیس آنها در شهری مشنگی بدون هیچ اطلاعی از زندگی آنها گیر افتاده است!