هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

سر سیریوس بلـک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
از Graveyard
گروه:
کاربران عضو
پیام: 582
آفلاین
داشتم از خیابان ولیعصر گذر میکردم جوانانی دیدم در کنار ورودی پارک ملت .برایم یقین گشت که همینها هستند که به صورتی کاملا آسلامی در آن محل تجمع نموده اند. دور زدم و وسیله نقلیه را در گوشه خیابانی , کنار جوقی پارک کردم و رهسپار آن دیار با پای پیاده گشتم.
همی از دور می آمدم که برادر کرام یگانه برادر آسلامی را از دور شناسایی کرده رهسپار سایه خنک در سمت راست {البته از اون طرف از این طرف چپ بود } گردیده با برادران کالین و سالی{خواهر نیست اشتباه نشه همون سالازار و نیش نیش سابق} و برادر قاصدک که من نمیدانم چرا قاصدک بود وقتی برادر بود و پادشاه فقید شهید تئودن مرحوم که روحش شاد باد مشغول سلام علیک گشته و متوجه شدم همه پنجره به پنجره دنبال زاخی معهود میگردند همو یگانه مدیر میتینگ آسلامی که قرار بود خرج میتینگ را از جیب مبارک شلوارش بدهد یا شاید هم بلوز! من بیخبرم!!
بله... در همین تفکرات بسر میبردیم که دیدیم دو نفر فرزند برومند این مرز و بوم از دور می آیند.برادر کرام گفت که اینها هم جادوگرانی هستند؟؟ و ما همی برگشته دیدیم که آنها در سمت چپ {البته از اون ور } در حال گردش و نرمش!! هستند ولی ناگهان متوجه جمع آسلامی سمت راست البته از این ور گشته به مانند آهنی که جذب آهن ربا میشود به سمت محفل نورانی ما آمدند.در حالی که ایندو فرزند برومند این مرزو بوم به ما نزدیک میشدند ناگهان احساس گراوپی بودن در جمع احساس شد ولی زود بر طرف گشت و مشغول حال و احوال گردیدیم که دوباره برادر کرام ما را متوجه پشت سر کرد
او کیست؟؟ از کجا آمده است؟ آمدنش بهر چه بود؟ آیا او هم جادوگرانی بود؟ این سوالاتی بود که ذهن این جوانان نورانی را به خود مشغول کرد و بعد از لحظاتی متوجه گشتیم که او هم به سمت ما می آید ... انتظار ها به سر رسید او زاخی بود مدیر جلسه که قرار بود زودتر از همه در سمت راست اون ور بایستد ولی مثل اینکه ساعت اش خواب مونده بود یا خودش خواب مونده بود !!! این نکته نیز پوشیده ماند
هنوز نیامده اندر جو مدیریت جلسه بود که میخواست این ملت آسلامی را به کوچ به سمت چپ البته از اون ور ببره ولی زهی خیال غلط پندار نا ثواب که این جوانان برومند عمرا از زیر سایه به زیر آفتاب رهسپار شوند!!!
در همین حال بودیم و بحث جذاب ویلیام ادوارد بود که متوجه
نگاه های زیادی آسلامی شدیم به همراه سالی سر برگردانده متوجه یک باب؟؟؟ {واحد شمارش مینی بوس چی بود؟؟} شده از کدوما؟؟ مینی بوس دیگه آخه چقدر باید iq
بالا باشه که نفهمه؟؟
بله میگفتم:شده و دو نفر لباس نظامی پوش که همی چپ چپ ما را نگاه میکردند. سالی متذکر شد که برای امنیت بیشتر برادر کالین مامور منکرات قزوین اینها رو فرستاده ولی بعد صحبت با آن برادر آسلامی {کالین دیگه} این فرضیه رد شد چون نه کالین آنها را میشناخت نه آنها کالین را
به پیشنهاد برادر کرام میخواستیم به سمت آنها رفته و به اتفاق راهی اوشان فشم بشویم که صدای زنگی فضا را فرا گرفت درینگ درینگ ... بله این همی حاجی یگانه رئیس و امپراطور سایت بود که از دور خرامان چون طاووس مست!! می آمد.در حضور امپراطور به بحث شیرین ویلیام ادوارد پرداختیم تا متوجه برق شدیم و پیام ناگهان از غیب ظاهر گشت
پس از اینکه بالاخره نیم ساعت گذشت و زمان به سر رسید به سمت بالا رفتیم در راه چهره ی آشنایان بود که از در و دیوار آویزان بود و حضور همیشه پر رنگ ویلیام در همه ی صحنه ها!!!
در بالای پله ها به بحث شیرین وارکرافت رسیدیم و همی در مورد این بازی محبوب در میان جوانان به شور و مشورت پرداختیم و از همین زمان فکر گیم نت به کله ی من و البته سالی برخورد کرد.

کمی منتظر بقیه دوستان ایستادیم ولی کسی نیامد و در همین حین زاخی ورق به دست به میان ما آمد که
ایها الناس اسم هاتون و سن تون و ؟؟؟ آهان ای دی توی جادوگران را بنویسید ما هم به جز حقیقت همه چیز نوشتیم!!!
بالاخره تصمیم گرفتیم که به طرف بخش خوب قضیه برویم. هیچ کس حتی لحظه ای درنگ را جایز نشمرد و به سوی بوفه ی پارک حرکت آغاز کردیم که ناگهان در راه تعدادی پیام به چشم ما رسید {جزو اسرار هستش اصرار نکنید حتی شما دوست عزیز } بعد گذشتن پیام ها متوجه شدیم که چرا تعداد ما یکی بیشتر شده؟؟؟ جل الخالق ما که اولش 12 نفر بودیم ناگهان شدیم 13 نفر؟؟؟ پس از گوش چرانی متوجه شدیم که او کسی نیست جز برادر حمید آن یگانه برادر خیلی آسلامی که با یک دوربین دیجیتال به همراه ما می آمد اینکه از کجا آمد را هم متوجه نشدیم
{ و چون سه تا چیز را متوجه نشدیم از نوشتن بقیه چیز ها معذوریم}


ما به آن سید و این میر اردادت داریم
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

[url=http://us.battle.net/wow/en/character/burning-legion/


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
نزن آقا نزن منم گزارش ميدم چشب.
به دليل اينكه بيكار هستيم و دوستان اصرار دارن من هم از ديدگاه خودم اين ميتينگ رو بيان ميكنم.
_______________________

ساعت پنج و نيم با دلي خسته و شكسته و ناكام از سر امتحان زبان با دوستم لانگدون(سينا)كه بلد نيست عضو ايفاي نقش شه به سمت پارك ملت به راه افتاديم و من در يك عمليات اغفال كننده و زيركانه كرايه ي دوستمم حساب كردم.(حال كرديد چه زيركانه بود)
دم در پارك(در كه نداره همون جلوش)از تاكسي پياده شديم و به سمت عده اي كاملا معلوم الحال كه به نظر ميرسيد جادوگراني باشد راه افتاديم,در ميان راه من هرچي ملق و جفتك و آربي جي اينا زدم هيشكي نفهميد,اين ققي وايستاده بود ب خودش فكر ميكرد اين خله كيه؟
خلاصه رفتيم جلو و با سختي و مشقت بسيار با عزيزان جادوگراني سخت مشغول گفتگو شديم(عجب جذبه اي داره اين كرام من ميخواستم باهاش دست بدم پاهام ميلرزيد)پس از اينكه ديديم كسي تحويل نميگيره رفتيم پهلوي ققي كه معلوم بود اونم از اين درد رنج ميبره,خلاصه زاخي هم بعد از پنج دقيقه اومد و من بهش گفتم مملي هستم و اونم باور كرد.(جدي باور كردا,رفته بود تو كف كه اين مملي چقدر خوشتيپه.)خلاصه مام بچه ها بيتابي ميكردند و دنبال حاجي و پيام و ... ميگشتند كه در دو مورد اول موفق بودند ولي در مورد سوم خير,پس از آمدن حاجي محول منور زد نه ...منور شد و صميم گرفتيم به سمت بالاي پارك به راه بيافتيم,در راه كرام ميخواست سر من رو از تنم جدا كنه براي يه تاپيك كه ده بودم,ولي با يه چشم غره فهميد كه نبايد با دم شير بازي كرد(شوخي بود.)
خلاصه بعد از ديدن مجسمه ي اشخاص بزرگي كه زاخي قبلا گفت به كنار درياچه رسيديم.
حاجي با بقيه زير آبيوسيا رفتن يه ور ما با جادوگرانيها هم اومديم يه ور,قابل توجه كه پيام هم اومده بود.
خلاصه بعد از بحثهاي شديدي كه در مورد كتاب شش و هفت انجام داديم به سمت بوفه راه افتاديم كه ناگهان برادر حميد كه گويا خداوند او را آسمان فرستاده بود در جلوي ما ظاهر شد و ما در كف بوديم كه چرا برادر حميد چفيه نبسته.:در هر حال رفتيم تو بوفه و من و ققي و حميد و لانگدون و زاخي و كرام دور يك ميز و بقيه هم يه جاي ديگه نشستن كه به دليل مسايل امنيتي نميگيم.
كرام با حالتي كه سعي ميكرد مودبانه باشه به زور از همه مبلغ هنگفت 600 تومان گرفت و من چون جو مديريتي زاخي منو گرفته بود(يكي نيست بگه آخه به تو چه)پوله ققي و حميد رو حساب كردم.بعد از خوردن سيب زميني معلوم شد كه كرام مبلغ هنگفتتري رو براي كمكهاي مالي از ما ربوده(جدي نگيريد فقط صد تومان بود)بعد با صحبتهاي برادر حميد زاخي به ياد صحراي كربلا افتاد و گفت كه بريم و نوشابه بخريم,ققنوس در يك عمليات آستكباري يهويي من و حميد و فكر كنم زاخي رو مهمون كرد(شايدم بيشتر,كي ميدونه)سپس من يه چند تا تيكه ي بيمزه انداختم كه بقيه از خردن ادامه ي غذا پشيمان شدند و به سمت در خروج فرار كردند.
ناگهان برادر حميد دوربين خود را در آورد و عكس گرفت,سپس من يه عكس از حميد و ققي گرفتم كه به دليل زياد بودن صحنه هاي بيناموسي آپلود نشد.
تا به خودمون اومديم ديديم همه رفتن پس هجوم برديم به سمت قبيله,بچهها در جلوي مجسمه ي مادر ايستادند و اين شاهكاره هنري را تحسين كردند.
هيشكي نگفت ولي اين من بودم كه بحث ويليام ادوراد رو پيش گرفتم و بقيه همراهي كردن و كرام به دليل خوردن زياد سيب زميني داشت قبول ميكرد كه تمام فرومها رو پاك كنيم و اصلا سايت بشه تخصصي ويليام ادوارد ولي بعد دوباره به خودش اومد و قضيه تموم شد.خلاصه بقيشو خلاصه ميگم.
رفتيم بوف از دسته كالين و كرام كلي خنديديم,بعد يك عدد چيزبرگر با پنير ورقه اي پگاه خورديم و پريديم بيرون از بوف.بعد من و ارني و ققي و حميد به سمت بالا رفتيم بقيه هم به سمت پايين,تو راه من گفتم آب زرشك بخوريم ولي ققي و حميد از ترس موج دوم وبا اين پيشنهاد ارزشي رو رد كردن,بعدم رسيديم خونه


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
آقا اين همه صحبت کردن يه چيزي رو نگفتن من خواستم تلفن مشکوک حاجي رو توضيح بدم بچه ها مشکوک نشن...
شرح مکالمه...
رولينگ:سلام حاجي...
حاجي:سلام رولينگ...
رولينگ:خوب حاجي...
حاجي:خوبم رولينگ...
رولينگ:منم خوبم حاجي...
حاجي:خوب خدا رو شکر رولينگ!!!
رولينگ:يه کاري داشتم حاجي!!
حاجي:چيکار داشتي رولينگ...
رولينگ:ويدا زنگ زد گفت داشته با شوهرش راز و نياز ميکرده و سخت مشغول گفتگو بوده حاجي
حاجي:خوب به من چه رولينگ
رولينگ:پس خداحافظ امپراطور!!بوققققققققققق
و سپس همه به راه خود ادامه دادند...


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
معلومه که خوش گذشته ولی بچه ها عکس بدید در ضمن موضوع ویلیام رو باز تر کنید بیشتر توضیح بدید


جادوگران


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

واگاواگا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 274
آفلاین
میتینگ از سمع و نظر یک برادر ارزشی ورزشی مرفه بی درد!


ساعت یک ربع به شش بعد از ظهر است و برادر مرفه دارد در خواب چیز هایی غیر آسلامی میبیند که یکدفعه صحنه سیاه میشود و ساحره ی مخاطب به شکل یک حاجی در آمده و حالات ما را بسیار گچ میگیرد!!!!
ساعت شش و ده دقیقه بعد از یک دوش گیس هایمان را شسته و وسایل را برداشته به سمت پارک ره میسپاریم!
ساعت شش و سی دقیقه به درب اصلی رسیده و با آگاهی کامل از نبود برادران و به امید وجود خواهران به سمت بوفه رهسپار گردیده کلی در راه از سوی بالا برایمان پیام میفرستند و ما هم با کمال میل به این پیام ها گوش می دهیم!!!
به بوفه رسیده کل بوفه را دور میزنیم ولی هیچ خبری از جماعت ارزشی پیدا نکرده و حالمان را در قوطی کرده به سمت خانه بر میگردیم!
در کمال وحشت به یک صحنه بر خورد و در قوطیمان باز گشته کلی حال ازش در میشود چون بچه ها آمدند!
جوجه کفتری در میان جمعیت دیده میشود...شک نکنید او ققنوس خودمان است!!!...جلو رفته دست در دست بالا و پایین میشویم و سام وایز(آلبالو فعلی) را نیز کشف و حذف میکنیم(به علت رعایت قانون کپی رایت نخواستم مثل حاجی بنویسم)
یک برادر دیگر در حال بالا پایین پریدن به طرف برادر رهسپار گشته و با او به گفتگو پرداخته و متوجه می شویم او نیز یک مدیر است!!!...نه اشتباه نکنید خودش فکر کرده بود یک مدیر است!....او زاخاریاس بود!....بقیه را هم دیده ولی نپسندیده چون تابلو میبود که همگی از اعضای فعال منکرات قزوین می باشند و آشنایی فیزیکی عاقبت خوشی را به همراه نداشت!...
در میان آن جمعیت شنگول به سمت بوفه رهسپاریدیم!!! و برادر کرام ما را گولید(گول زد) و با گرفتن مبلغی هنگفت برایمان دو عدد خلال سیب زمینی خریده و ما میل نمودیم(برادر کرام در آن صحنه داشتند با پولهای باقی مانده از خرید سیب زمینی از سرور سایت جادوگران تلفنی پهنای باند میخریدند!!!!..به این میگویند اخلاق اقتصادی!!)
پس از کمی حرف زدن از ترس پرت شدگی از سوی مسئولین بوفه خودمان به طرف در رفته با عکس هایی بر روی در بوفه مواجه شدیم که مارا شیطان رجیم گردانند و چهره ی حاجی کلی گشت!!!
در راه رهسپاری به سوی بوف به چندین عدد پیام گوش سپرده و همانجا به دین مبین آسلام ایمان بر آوردیم!!!! در همین راه بود که دو دستگی دینی شیعیان و سنیان ایجاد گردید و پوز مورخان به یک جایی خیلی درد ناک مالیده گشت!!! و زیر آبیوسی ها از جادوگرانی ها جدا به پیام ها گوش میسپردند!
به یک چراغ قرمز رسیده و خواستیم عبور کنیم که فرهنگمان بر اثر گوش سپردن به چند عدد پیام اوت کرد و پشت چراغ قرمز ایستاده (البته گوش کالین سنگین بوده و پیام ها را نشنیدند و از چراغ عبوردند و بر روی "بغل جوق آب" به توصیه یک پلیس رفع خستگی کردند!!!(چقدر ما پلیس دوست داریم!!!!)
چراغ سبز گشته و در یک حادثه دیدیم که زیر پایمان هم سبز گشته بود!!!(دم راهنمایی و رانندگی گرم که به فضای سبز اهمیت خاصی داده و چراغ ها را طولانی میکنند تا سبزی بیشتر گردد!)
به سمت کالین که داشت با حسرت به نشنیدن پیام ها خستگی در می کرد رفتیم و سپس به بوف رسیدیم. در حالی که داشتیم تمامی استراتژیک های موجود برای سالم برگشتن از بوف مرور میکردیم حاجی به صورتی مشکوک با موبایل داشتند کسی را ارشاد میکردند که کلاً ما را چه به این کارها ما شناسه مان را دوست داریم و نمی گوییم داشتند با کی حرف میزدند!شما هم نپرسید بهتر است!
در جلوی درب بوف بودیم که همگی در دلهایشان احساس ضعف روحی کردند و ترسیدند که در بوف مورد عنایت قرار گیرند...ولی جادوگرانیها را که میشناسید! با کلی استیل در را باز نموده وارد بوف گشته و در حالی که به پیام ها گوش میدادند به سمت منو رفتند!
دستور صادر شد که سه میز بی صاحاب را با رعایت موازین اسلامی به هم چشبانیده تا مجلس سران گروه13 آغاز گردد که باز حاجی که انگار یا مرفهان بی درد حال نمیکرد(البته حاجی باحال تر از اینها بود و چون حاله خوشی نداشتند نیامدند و نیز میدانیم!) با زیر آبیوسی ها در منطقه ای دور افتاده به گفتگوی مشکوکی پرداختند!
زاخاریاس که همچنان در جو مدیریتی به سر میبرد با کلی ذوق رفتند و ما را نوشیدنی آسلامی مهمان کردند!(مدیران مملکتی یاد بگیرند!!!) و ما آرزو نموده که مدیریت را زین پس نیز هم زاخی ادامه دهد!
زاخی با یک چیزی شبیه به کتاب کودکان جلو آمده و غذا سفارش گرفتند(به احتمال زیاد مدیران بوف نیز آرزوی ما را برای زاخی می داشتند!!مخصوصاً گارسون ه...البته بنده شک داشتم که بوف گارسون هم داشته باشد ولی زاخی شکم را رفع نمود! گارسونشان زاخی بوده!!!ا)
بنده که همچنان در حال ذوق گرفتن عکس با دوربین دیجیتال بودم داشتم عکاسی می نمودم که (شاید بد ها زاخاریاس و یا کرام عکس ها را در گالری قرار دادند! ) متوجه گردیدم کالین چه کسی می باشد(مورخان همین الان خبر دادند که گیج تر از برادر حمید تا کنون کشف نشده بود!)
غذا ها با یکسری برگه های نظر سنجی توسط گارسون زاخی بر روی میز قرار داده شد و ما را حالی به حولی کرد....ولی به محض خوردن حالمان رفت همانجایی که محتویات کنسرو می رود(منظور قوطی است) و از خودن بقیه غذا بیخیال گشتیدیم!و به پر کردن آسلامی فرم مربوطه پرداختیم.
یادمان امد کلی مایه برای غذا داده ایم و با کلی زور با غذایمان به راز و نیاز پرداخته و در حال خوردن به مسائل برادر خیلی گلمان ولیام ادوارد پرداختیم تا طعم غذا یادمان برود!
غذا را خورده و از بوف خارج گردیدیم و کلی خدا حافظی نموده و متفرق گشتیم و بنده در همین لحظه متوجه گردیدم که حاجی هم در میتینگ بوده اند و همان رئیس منکرات هستند! (برادر حمید و ققنوس و سام و یک برادر دیگر که بنده بنده بر اثر گیجی نمی شناختمشان با هم به سمت خانه رهسپاریدیم و کلی در مورد حاجی و ویلیام و کرام و کالین بحث نموده خسته گشتیم و به مسائل مربوط به محفل پرداختیم....در پارک وی از هم جدا گشتیده و به سوی خانمان رفتیم
بقیش هم خصوصی می باشد و جزو میتینگ هم نیست پس تمام شد!!!


تصویر کوچک شده


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

جان اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۴ پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۴۶ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه فقط اگه تونستین عکس هاش رو برای من هم بفرستید


از یک ماه پیش که پیش گو یی را شنید به نظرش رسید که این همان چیزی است که سرنوشت برایش رقم زده است... یکیشون باید بمیره تا دیگری زنده بمونه


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
همتون راست میگین....ایشلا یه کم کوفتتون بشه!!


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۰ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
می دونم که تقصیره خودمه ولی
الهی کوفتتون بشه من 1 روز مهمونی بودم نیومدم تو سایتا
واقعن که خیلی ناراحت شدم


عضو تیم دراگون (کوییدیچ)
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
مدیر کتابخانه ی گریفیندور ( خصوصی و محرمانه)


Re: مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸
از شب تاريك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 351
آفلاین
الهی حاجی بگم چی بشی الهی به زمین گرم بخوری الهی خواب به خواب بشی الهی آوادکدورا بخوره تخت سینه شپلخ بشی تو جشات نشانه از ترس باشه پلیسا نفهمن که چه جوری مردی بچه های محلتون تو گیم نت محله تون همون زیر زمینه که هوا توش کمیابه در دیوارش گونی چسبودن در مورد مرگ تو حرف بزنن و....
آخه چرا به من میگی 5 شنبه میتینگه؟؟مگه تو مدیریت جلسات حضوری رو نداری خیر سرت؟؟


وقتي به دنيا مي آيم:سياهم
وقتي بزرگ مي شوم:سياهم
وقتي مريض مي شوم:سياهم
ولي تو
وقتي به دنيا مي آيي:صورتي هستي
وقتي بزرگ مي شوي:سفيد
وقتي مري


مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۳:۱۷ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
وااااااااااااااااي
ديدين گفتم!
ديدبن گفتم!
حالا خوبه بيام از سقف دارتون بزنم؟!آره؟!
اين همه داد زديم هوار زديم بچه ها بياين ميتينگ باز يكي پيدا ميشه ميگه به من نگفتين.خب به ما چه اصلا!ميخواستي بياي اينجارو ببيني.از اين به بعد سر بزن تا بفهمي.باشه دختر خوب؟؟؟
--------------------
نكاتي چند در باب اين ميتينگ كشف شد در همين چند دقيقه آن بودنم كه بايد گفته بشه.نگم تو دلم ميمونه.عقده ميشه از خونه فرار ميكنم معتاد ميشم!پس بگم بهتره:
1-كالين كريوي در قسمت فرم سالازار(نيش نيش)نوشته بود بوق نه خود سالازار!
2-قبل از پيام!پيام!پيام! همه يك صدا ميگفتند:حاجي!حاجي!حاجي!
3-عسل منو تهديد كرد! آقا من ميترسم!يكي منو ببره!
4-ناظران جديدي در راهند!(البته بدون رشوه!)
5-نيش نيش مدير نخواهد شد حاجي!مدير جديد كسي نيست جر.....(ميشناسيش! )
6-به خدا منم تويه گلوم گير كرده اين گيم نت!....پخپپخخ(صداي سرفه! )
7-برادر حميد تمام عكسهارو براي من نفرستاد!مشكوك است!مثل همه چيز اين يكي هم مشكوك است!دليلش چي بوده!؟جز اين بوده كه مسائل غيرآسلامي نيز در عكسها وجود داشته؟حميد اونارو فيلتر كرده يا اينكه دست آستاكبار در كاره؟!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.