هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
آزاد : صفت. رها، وارسته، مستقل. نقیض بنده.
----------

زنجیر افکار را به پاهایش بسته بود و نمی‌توانست راه برود. نمی‌توانست قدمی به جلو بردارد. بنده افکارش شده بود. افکاری که از هر درزی که در قلب و روح و ذهنش بود، وارد می‌شدند و دوباره آنجا را تسخیر می‌کردند؛ و اهمیتی نداشت چقدر تلاش کند، دوباره قلبش از آن افکار تلخ و تاریک شده بود. دوباره افسار ذهنش را به افکارش داده بود. مثل همیشه. مثل هربار که ناراحت می‌شود.

تلاش برای رهایی برابر بود با دوباره باختن. دوباره نشان دادن ضعف خودش در برابر افکار خودش! عجیب بود که انقدر می‌تواند دربار خودش ضعف نشان دهد. چگونه حتی راه شکست دادن خودش را بلد نبود؟
جوابش واضح‌تر از هرچیزی بود؛ او خودش را هم نمی‌شناسد، چه برسد به شناختن نقاط ضعفش.

ایستادن. فعلی که تا به حال به معنای آن فکر نکرده بود. فعلی که گاه دلش می‌خواست به آن پایبند باشد و انجامش دهد. بایستد. فقط بایستد. حرکت کردن نیازی نیست. فقط بایستد و نگاهی به خودش بیاندازد. دیگر از پایین به همه چیز نگاه نکند. دیگر از درون چاله‌ای به بیرون از آن فکر نکند. از درون مشکلات و تاریکی‌ها بودن خسته شده بود. می‌خواست بایستد ولی نمی‌شد. تلاش می‌کرد ولی همیشه یه جای کار می‌لنگید. یا پاهایش درد می‌کردند، یا ذهنش همراهی‌اش نمی‌کرد، یا دستانش تحمل کمک کردن به پاهایش را نداشتند. و یا هر چیز دیگری. همیشه مشکلی بود که نتواند از پس آن بربیابد.

همیشه در زندان و زنجیر بود.
انگار خودش خودش را زندانی کرده بود؛ خودش از خودش آزادی را سلب کرده بود. چرا او تا به حال به خودش فکر نکرده؟ چرا تا به حال دلش برای خودش نسوخته‌است؟ چرا حتی به مانند بیچاره‌ای که نیاز به کمک دارد هم به خودش نگاه نمی‌کند؟ چرا برای آزادی «خود» از بند بیگانگی، تلاشی نمی‌کند؟ او بنده‌ی چراها و کاش‌های ذهنش شده بود.
سوالاتش را از خود پرسید. خود... خود جوابی ندارد. نمی‌داند که بخواهد جوابی بدهد. اگر می‌دانست سوالی هم نمی‌پرسید.

خودش را در آغوش گرفت. دلش برای در آغوش کشیدن تنگ شده بود. چقدر دلش می‌خواست در آغوش بکشد و در آغوش کشیده شود. اما حیف! امان از دست خودبیگانگی؛ امان از فراموشی؛ امان از از دست دادن آزادی...

سرش را از میان زانوانش بلند کرد و برای اولین بار خواست به جز ترسیدن از دنیا با آن رو به رو شود. می‌خواست به جز دیدن حصار انگشتانش روی چشمانی ترسیده، دنیا را ببیند. می‌خواست آزادانه دنیا را ببیند.

دنیایی که تا به حال آن را درست و حسابی ندیده بود. تا به حال آن را نگشته بود. کنج اتاقکی گیر افتاده بود. خودش را در زنجیری از هیچ و پوچ به بند کشیده بود. نور را برای خود ممنوع کرده بود.

برای دیدن دنیا باید ایستاد؛ باید محکم روی پاهای خودت بایستی. چیزی که گاهی غیرممکن خوانده می‌شود.
هرچیزی را غیرممکن بخوانی، فقط رسیدن به آن را سخت‌تر می‌کنی. هروقت آزادی را در بند هم نزدیک به خودت حس کردی، قطعا به آن خواهی رسید.

«از آزادی بپرس که چگونه سحر را از بند نیمه شب رها کنیم و بارانی بر این کویر جهل ببارانیم.»

دفترچه خاطرات ناشناسی به اسم آماندا


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۹:۴۹ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳
از میان ریگ ها و الماس ها
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 403
آفلاین
ماگ صورتی اش را در دست گرفت. صورت اخموی لرد سیاه روی ماگ در زمینه صورتی رنگ بسیار نامتناسب بود. ملانی به یاد می آورد که اخم اربابش هنگامی که ماگ را در دست ملانی دید غلیظ تر بود.
اما ملانی ترجیح داد آن را به نشانه لبخند تلقی کند. ارباب خیلی کم لبخند میزد اما او اخم های مهربانانه، حمایت کننده و دور شو ننده او را زیاد دیده بود. شاید این هم اخم لبخند زننده بود!

-خب... فکر کنم بهتره این اینجا بمونه.

ماگ را روی میز گذاشت. نگاهی به اتاقش کرد. یعنی بعد از او چه کسی ساکن این اتاق می شد؟ آیا یادی از او و خدمت بی دریغ به اربابش باقی می ماند؟
هیچ ایده ای نداشت.
خاطرات قشنگ زیادی از این عمارت و افراد درونش داشت.

-جعبه کمک های اولیه رو همینجا میذارم... شاید کسی لازم داشت.

او چندروز بود که چمدانش را بسته بود اما هنوز دست دست میکرد.
-شاید به وسایل جراحی و آمپول ها نیاز داشته باشن؟

دلش نمی آمد چیزی ببرد. شنل سیاهش را کنار کیف رنگارنگ و اکلیلی پزشکی اش گذاشت. وسایل اندکش را زیر تختش گذاشت و تنها و دست خالی از اتاق بیرون آمد.

درست بود؟

نمی توانست تشخیصش بدهد، نمی توانست از اربابش کمک بخواهد. تصمیم گرفت هرچه بود انجامش بدهد. شاید...

بی صدا از در خانه ریدل خارج شد. بدون نگاهی به عقب، دور و دورتر شد.
اما ماگ صورتی دیگر روی میز نبود.


بپیچم؟


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
زیر چشمان کتی، گود افتاده بود و لایشان کبریت نهاده بود. از صبح همان روز، کتاب تربیت پشمالو های چغر را آغاز کرده بود و متاسفانه تا نیمه شب همان روز، ادامه پیدا کرده بود.
_ خب، نکته هایی که زیرشون خط کشیدمو یه بار دیگه مرور میکنم.

سپس، کتاب کلفت را دوباره از صفحه ی اول آغاز کرد تا نکات خط کشی شده را مجدد بخواند.
_ پشمالو ها حیواناتی شبیه گربه هستند، منتها گردالی تر و زبان دراز تر.
_ زبون دراز رو خوب اومد!

قلپی از قهوه ی کنار دستش نوشید و به ادامه کارش بازگشت.
_ آنها، بسیار آب زیر کاه هستند و در مواردی ممکن است شما را فریب دهند، پس فریبشان را نخورید.
نکته: اگر سخنگو نبودند، ممکن بود کار شما آسان تر شود.

لبخندی شوم بر لب های کتی نقش بست. او تا به حال گول قاقارو را نخورده بود، جز... جز وقتی که شکلات های قورباغه ای اش را در شرط بندی مسخره ی قاقارو از دست داد. یا وقتی که به خودش آمد و متوجه شد دویست گالیون خرج خوراکی های قاقارو کرده، یا وقتی که...
جای لبخند، اخم هایش را در هم کشید. ساحره جایزالخطاست! ممکن است گاهی گول بخورد.

_ بریم سر ادامش!

ته قهوه اش را هورت کشید و متن خط کشی شده اش را بلند خواند.
_ آنها شبیه بی دندان درون کارتون اژدها سوارانند. در حالت عادی دندان های معمولی و کندی دارند. اما امان از وقتی که دندان های نیششان تیز شود.

کتی، با شک و تردید، تاریخ چاپ شدن کتاب را نگاه کرد. در سال ۱۹۸۸ کارتون اژدها سواران وجود داشت؟ شاید!
سپس به ادامه کتاب پرداخت.
_ پشمالو ها اکثرا به صورت گله ای زندگی می کنند و اغلب، پشمالویی که از بقیه شان باهوش تر است را برای ریاست برمیگذینند. گفته شده که پشمالو های مشکی رنگ،از بقیه پشمالو ها باهوش تر هستند.

کتی، اخمانش را در هم کشید و متن مورد نظر را خط خطی نمود. به نظر او قاقارو از همشان خنگ تر بود. پس چرا ریاست را به او سپرده بودند؟ پشمالو های کم عقل!

_ پشمالو ها گوشت خوارند، اما خوردن میوه نیز، در آنها مشاهده شده.

کتی، چندین بار متن مذکور را خواند. اما آبنبات و شکلات و لواشک، جزو زنجیره غذایی پشمالو ها نبود. قاقارو قطعا خاص بود! خاص از نوع بد!

_ آخرین نکته ای که میتوانیم بهتان بگوییم، این است که آنها خواب عمیقی ندارند و بسیار پاچه گیرند. مواظب خود باشید!
_ این یکی رو که قطعا درست گفته.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۴ تیر ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
مـاگـل
پیام: 33
آفلاین
تقدیم به بهترین بلک دوریا
~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
+اون هنوز بچه اس

نارسیسا به بلاتریکس نگاه کرد و این حرف را زد .

-اگه بچه بود لرد سیاه اون رو برای این ماموریت انتخاب نمی‌کرد

+ اون از پسش برنمیاد

-میخوای با لرد سیاه در بیفتی ؟

+خواهش می کنم کمکم کن

- خوب یه کاری میتونیم بکنیم .

سپس به سمت میز رفت و نامه ای نوشت و به پای یک جغد بست

+برای کی نامه نوشتی ؟

-برای سیریوس بلک

+فکر می‌کنی اون می‌تونه کمک کنه ؟

- اممممم آره اگه قبول کنه

+چی تو مغزت میگذره ؟

- اون اگه قبول کنه پیمان ناگسستنی با تو ببنده باید از دراکو مراقبت کنه و به جای اون ماموریت دراکو رو انجام بده

+یعنی قبول می‌کنه ؟

-باید قبول کنه

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
روز بعد

+چرا ازم خواستی بیام اینجا ؟

سیریوس به بلاتریکس لسترنج نگاهی مشکوک انداخت

- باید یه کاری برامون انجام....

+خواهش میکنم سوروس تو باید جون دراکو رو نجات بدی اون از پسش بر نمیاد

بلاتریکس از اینکه نارسیسا وسط حرفش پریده بود از عصبانیت سرخ شده بود.

_ چه ماموریتی ؟ از چی حرف میزنید

+ سوروس لرد سیاه به دراکو ماموریت داده که اون دامبلدور پیر رو بکشه ! اون از پسش بر نمی آید من مطمئنم

_ پناه بر ریش مرلین
اهمممم ولی می‌دونی من کاری نمیتونم بکنم این دستور لرد سیاه

بلاتریکس پوست موزی که خورده بود دو انداخت و گفت :

+ سوروس بلک پسر دایی به درد نخورم تو باید پیمان ناگسستنی با نارسیسا ببندی و به جای دراکو عزیزم اون ماموریت رو انجام بدی!

_ چرا فکر می‌کنی یه همچین کاری میکنم ؟

+ مجبوری ! فکر نکن نمیدونم که تو به لرد سیاه خیانت کردی و برای اون پیر سگ ( دامبلدور)
کار می‌کنی

سوروس نگاهی به صورت نارسیسا گریون انداخت و بعد به بلاتریکس

+ نظر من .......





Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ جمعه ۳ تیر ۱۴۰۱

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۱۶:۴۲ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
از پشت سرت
گروه:
مـاگـل
پیام: 146
آفلاین
- گاهی آدم هرچی تلاش میکنه نمیشه!
- هیچ کاری نشد نداره ... خودت این رو بهتر از من میدونی!
-آره هیچ کاری نشد نداره به شرط این که رمقی مونده باشه برات که بجنگی.

نفس عمیقی کشید. اونقدر عمیق که ریه هاش درد گرفت و به سرفه افتاد.

-با کی حرف میزنی جیسون؟

نگاهش را به چشمان اربابش دوخت و از سراحترام بلند شد.
- با خودم ارباب.

لرد چشمانش را باریک کرد. تشخیص احساسات جیسون از پشت آن نقاب همیشه برایش سخت بود.
لرد سیاه , ارباب تاریکی , مردی که شاید دیگران فکر میکردند به هیچ کس و هیچ چیز جز خودش و قدرتش نمی اندیشد. مردی که به وضوح گاهی نگرانی نسبت به مرگخوارانش در چشم هایش هویدا میشد و هیچ تلاشی برای پنهان ساختنش نتیجه نمیداد.

- جیسون اتفاقی افتاده؟
- نه سرورم. نیاز داشتم کمی با خودم خلوت کنم.

شاید در این هفته , دهمین بار بود که لرد سیاه این جواب را از او میشنید.
لرد سیاه متوجه شده بود جیسون به تازگی تنها تر از همیشه در اتاق های خلوت خانه ی ریدل تکیه به دیوار میزند و در تفکراتش غرق میشود.
-ببین جیسون. من متوجهم که هر کسی بالاخره گاهی به تنهایی خودش نیاز داره اما این جوری نمیشه که.
- در وظایفم کم کاری کردم سرورم؟

لرد جوابی نداشت. او به خوبی مسئولیت هایش را انجام داده بود. میخواست رویش را برگرداند و از اتاق خارج شود اما چیزی جلویش را میگرفت.
به سمت جیسون حرکت کرد و به ارامی ماسک را از صورتش کنار زد. مدت ها بود این چهره را ندیده بود.
- بشین جیسون.
- سرورم ...
-دستور میدم!

جیسون هرگز دستورات لرد را هرچقدر هم برخلاف میلش بودند رد نمیکرد. این بار هم به آرامی روی تنها صندلی اتاق نشست.

-بگو جیسون.

سرش را پایین انداخته بود.

- جیسون هرکسی دو هفته تو رو بشناسه میدونه چه جور ادمی هستی ... انتظار داری من نشناسمت؟
- سرورم از من ناراضی ...
- قرار نیست همیشه بحث رضایت و نارضایتی بقیه باشه جیسون. بگو ببینم چی شده؟
- سرورم....

صدای جیسون به وضوح می لرزید. سرش را پایین انداخته بود.
-سرورم من فقط احساس میکنم هیچی سر جاش نیست. حس میکنم اونی که باید باشم نیستم.سرورم حس میکنم هرگز کافی نبودم و نخواهم بود ... برای هیچ کس ... برای خانوادم , برای دوستام , برای شما ...
-به من نگاه کن.

جیسون به سختی سرش را بالا اورد و در چشمان اربابش نگاه کرد.

- جیسون. تو در تمام این مدت برای من کافی بودی. من هرگز تورو به چشم یک موجود ناکافی و ناکارامد ندیدم. اگه این چیزیه که نیاز داری باید بگمش. و نه تنها من که برای تمام کسانی که میشناختنت کافی بودی. کافیه از این اتاق بری بیرون و تو چشماشون نگاه کنی. خودت میفهمی چی میگم.

لرد سیاه از اتاق خارج شد و در را بست. اشک از گونه های جیسون روان شده بود . انگار بار سنگینی را از روی شانه هایش برداشته بودند.
لرد خوب میدانست او نیاز به نصیحت و راه حل و تنبیه و تشویق نداشت.
او در تمام این مدت فقط کسی را میخواست که بشنود , درک کند و کمی از بار احساسات بد او را از دوشش کنار بزند.
همین!




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
تقدیم به تری بوت... با نفرت!



...........................................



لرد بسیار سیاه، بعد از کشت و کشتار و شکنجه های طولانی و قتل عام جادوگران سفید، در اوج ابهت و شکوه به سمت دفتر کارش حرکت کرد.
احتیاج به کمی استراحت و تمدد اعصاب داشت که بتواند به صحنه جنگ برگشته و به کشتار بی رحمانه و خونین خودش ادامه دهد.

- آخ!

این معمولا صدایی نبود که در بدو ورود لرد به دفترش به گوش برسد.
ولی رسیده بود.

صبح آن روز، آلانیس به این نتیجه رسیده بود که باید بطور خودجوش، دفتر کار لرد را مرتب کند و در همین راستا زیاده روی کرده و فرش اتاق را هم مثل رداهای لرد تا زده و جلوی در گذاشته بود.
لرد هم که عادت نداشت زیر پایش را نگاه کند. نگاهش همواره رو به آسمان بود. پایش گیر کرد و نقش زمین شد.
سریعا باید بلند می شد. قبل از این که کسی او را در آن وضعیت ببیند.
ولی چیزی که باید انجام شود و چیزی که انجام می شود، همیشه یکسان نیست.
قبل از این که لرد سیاه، موفق به جمع و جور شدن بشود، سدریک دیگوری دوان دوان وارد اتاق شد. طبیعتا در حین این ورود، از روی لرد سیاه رد شد و او را له و لورده کرد. به طرف میز کار لرد سیاه رفت.
- ارباب که وسط جنگن. من یکی دو ماهی اینجا می خوابم. کسی مزاحمم نمی شه.

و زیر میز گرفت و خوابید.

لرد سیاه زیر لب زمزمه کرد:
- برای این ما رو له کردی؟ حداقل کاش کار مفید تری داشتی.

و سعی کرد از جا بلند شود. ولی متوجه شد که به شدت به زمین چسبیده و باید با کاردک جمعش کنند.
ولی او نمی خواست یارانش او را در این وضعیت خمیر مانند ببینند. برای همین اراده کرد و کم کم از زمین کنده شد.
- آخیش! نجات یافتیم!

نیافت!

کتی بل و جانور قل قلی همراهش، هول هولکی وارد اتاق شدند.
بله... پس از عبور از روی لرد سیاه.

کتی با خوشحالی فریاد کشید:
- ارباااااااااااب... کله زخمی مرده. ما جسدشو دیدیم. نارسیسا هم کنترل و تایید کرد که مرده. خیالتون راحت باشه.

و وقتی متوجه شد که لرد سیاه در اتاق نیست، از همان مسیر خارج شد.
بله... پس از عبور از روی لرد سیاه!

این بار لرد سیاه احساس سبکبالی می کرد. بعد از کمی توجه، دریافت که در اثر ضربات مداوم جانور قل قلی همراه کتی بل، دل و روده هایش از دهانش خارج و در سطح اتاق پراکنده شده اند.

قصد داشت بی خیالشان بشود. ولی نشد. چرا که دل و روده هایش را لازم داشت و این روزها قطعات یدکی یک لرد، به سادگی گیر نمی آمد.

به سختی خودش را کمی بلند کرد که کابوس بعدی از راه رسید.

گابریلی که وسط جنگ، به جای سپر مدافع و چوب دستی، تی و جارو به خودش بسته بود.
- اینجا کثیفه! در حال درگیری شدید با دشمن بودم که یه حسی بهم گفت الان دفتر ارباب آلوده اس و باید سم زدایی بشه. اینجا چه خبره. زواید اجساد رو پخش کردین اینجا، فکر کردین ارباب با دیدنشون خوشحال می شن؟

و دل و روده های با ارزش لرد سیاه را جارو کرد و حتی تی کشید و بیرون رفت.

لرد احساس خلاء می کرد.
البته نه به صورت مجازی... واقعا خالی شده بود. نصف اعضا و جوارح داخلی اش را از دست داده بود.

ولی او می توانست ادامه بدهد. او مغزش را داشت. ذهنش را داشت. روح داشت. می توانست کتاب بخواند و غذای روح بخورد و این گونه به زندگی ادامه دهد.

لرد سیاه در حال گول زدن خودش با این مزخرفات بود که ناگهان سرش با سطح زمین یکی شد.

صدای مبهم تری بوت را شنید که با ذوق و شوق برگه ای را در هوا تکان می داد.
- ارباب! رول اولمو آوردم بخونین. ببینین توش چه اتفاق های مهیجی براتون افتاده. بخونین و لذت ببرین.

کفش های تری درست روی گوش راست لرد بود و سرش را به زمین فشار می داد.

صدای غر غر سدریک که بلند شد، تری هم رول اولش را برداشت و اتاق را ترک کرد.

لرد سیاه روی زمین افتاده بود. سرش باریک شده بود و زبانش از دهانش بیرون افتاده بود.
تصمیم گرفت اول به وضعیت زبانش سرو سامانی بدهد و آن را به داخل دهان برگرداند، ولی دستی به سمت زبانش دراز شد.
-خوراک زبان! دوست دارم!

ایوا، زبان را برداشت و به سمت آشپزخانه شتافت.

دیگر، درخواست کمک هم ممکن نبود.

ولی لرد سیاه بیدی نبود که با این بادها بلرزد.
او هنوز مغز داشت و می توانست با نیروی ذهنش کمک بخواهد.
سعی کرد تمرکز کند... ولی موفق نشد.
چرا که دستی که چند ثانیه پیش به سمت زبانش دراز شده بود، این بار شکاف سرش را باز کرد و مغزش را برداشت.
-خوراک مغز رو هم همینطور...

و رفت!

لرد سیاه داشت فکر می کرد که با جسد تو خالی اش دقیقا چه کاری می تواند انجام دهد که نارلک سر رسید!
- مقداری استخوان... زیاد محکم نیستن. ولی به درد لونه سازی می خورن.

و پلاکسی که رشته های باریکی که تا چند دقیقه پیش رگ های لرد سیاه مسوب می شدند، را از روی زمین جمع می کرد.
- رنگ قرمز... لازم داشتم. براق و خوش ساخته.

و صدای اسکلتی که می گفت:
- کسی از کمی گوشت و عضله اضافه آسیبی نمی بینه.

از گوشه چشم ایوان را دید که عضلات ورزیده اش را به بازو و شکم خودش می چسباند.

چیزی جز کمی پوست برای لرد باقی نمانده بود.

- دستکش!
- پالتو پوست!
- گفتم دستکش!
- تو آخه دستی داری؟

لینی دست های باریکش را جلو گرفت.
- اینا چین پس؟

هکتور پوست ها را به طرف خودش کشید.
- نمی دونم. فرق زیادی با شاخک هات ندارن. این پوست زیبا و با کیفیت، مال منه. قراره باهاش پالتو پوست بدوزم. می دونی که پالتویی ندارم.

لینی با تمام توان پوست را کشید.

کشیدند و کشیدند. تا این که پوست از وسط به دو نیم شد.

- اشکالی نداره. همین برای دستکشم کافیه. اگه با دقت بدوزم می شه یه نیش کِش هم ازش در آورد.
-من پالتوی بلند دوست ندارم. کوتاهشو می دوزم.

و هر دو خوشحال و خندان از اتاق خارج شدند.


اتاق خالی شد...صدایی جز صدای خر و پف آهسته سدریک به گوش نمی رسید.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۷:۳۸ شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
بدترین حسی که میتونی تصور بکنی!

از زبان مارکوس توپی و مارکوس فنویک

خب داستان من از اینجا شروع شد که فکر می‌کردم دنیا دورم میگرده اینقدر خود شیفته و مغرور شده بودم که تصمیم گرفتم با اینکه مرده بودم اما روح خودمو از وسط نصف کنم و یه هورکراس بسازم.

همه جا رو دنبال وسیله ی مورد نظرم گشتم و به نظرم توپ وسیله ی خوبی بود.

بعد یاد یه توپ سیاه قشنگ افتادم که تو ی خونه ی خیلی قشنگ دیده بودم و بدجور چشم مو زده بود!

رفتم و به خونه ای رسیدم که اون توپ توی اتاق شیروانیش بود خونه خیلی زیبا و به رنگ سفید و با سقفی سبز و حیاطی بزرگ بود.

خب اول شکل و شمایل روحیمو به یه زنده تغییر دادم و رفتم و زنگ خونه رو زدم.

خانم مسنی درو باز کرد که بولیز سفید مایل به صورتی همراه با یه دامن بلند مشکی پوشیده بود و پالتوش هم تو دستش بود انگار میخواست جایی بره و من مزاحم شده بودم.

_سلام! ببخشید شما؟

خب سر جام خشکم زده بود که چی بگم به این فکر نکرده بودم پس اسم یکی از جادوگرها و دوستای خیلی خوبمو گفتم.

_سلام خانم محترم من مارکوس هیتچن هستم و برای یه توپ اومدم که چند وقت پیش اتفاقا توی خونتون موقع رد شدن از اینجا دیدم.

_اوه بفرمایید داخل.

تا به حال و تو تمام عمرم به همچین مهمون نوازی ندیده بودم.
داخل خونه خیلی زیبا و مجلل بود و به خاطر یه جشن ماگلی که اگه اشتباه نکنم بهش هالوین یا هالون میگفتن که درست یادم نیست اسمش رو همه ی خونه رو با آویز های مشکی و کدو های خندان که منو یاد خنده ی ایوان مینداختن با اون صورت اسکلتی تزئین شده بودن.
ما از یه راه پله که بسیار زیبا با رنگ سفید و سیاه رنگ‌آمیزی شده بود بالا رفتیم.
چیزی که اونجا بود خیلی برام جالب بود.
یه عالمه خرت و پرت!
از ماسک های ترسناک بگیر تا همون توپی که من دنبالش بودم.

_راحت باشید بشینید!

من روی یه صندلی خیلی قدیمی با کلی گرد و خاک نستم که خیلی کثیف بود اما به روی خودم نیاوردم اما خب راستشو بگم اصلا حواسم به صندلی نبود بلکه توی شکوه طبقه ی دوم اون خانه غرق شده بودم که با صدای اون خانم مسن از فکر در اومدم.

_خب شما دنبال اون توپین؟
_بله!
_برای چی دنبالشین؟
_خب بهش نیاز دارم برای...برای یه یجور مدل!

از توی درس ماگل شناسی یه چیزی در مورد مدل سازی یادم اومد و همونو پروندنم!

_خب چه جور مدلی؟
_ام... من پرفسور نجوم هستم و این توپ رو برای مدل سازی منظومه ی خورشیدی نیاز دارم چون طبق فرضیه ی بنده این خورشید یک جسم سیاه براق هست که نور یه منبع نور بزرگ رو منعکس میکنه.

یعنی من این همه چیزو یادم اومد؟ خب ولش کن من اینطوریم دیگه!
چشمای پیرزن از این فکر من برق زد و بدون هیچ حرفی اون توپ رو همراه با یه نقاب اسکلت قرمز ترسناک انداخت تو دستم منم چیزی نپرسیدم وگ اون منو تا دم در بدرقه کرد و بلافاصله درو بست.
من از این رفتار پیرزن تعجب کردم.
با خودم گفتم چرا؟
جوابش با یه فکر اومد تو سرم که واقعا عجیب بود برای پیشرفت علم ماگلی!
خب با این سوال آپاراتیدم تو خونم!
توپو برداشتم گذاشتم کنا عصامم کرفتم دستم نقابم جولوم گذاشتم.
با عصای خودم به زور و با کلی درد روحمو نصف کردم و نصف رو گذاشتم تو توپ اما از عصام نور عجیبی پخش شد که حواسمو برت کرد و عصام رفت رو نصفه ی روحم و اونم نصف کرد وقتی به خودم اومدم فهمیدم که هم توپ و هم ماسک تبدیل به هورکراس شدن و روح منم دوباره کامل شده اما رنگ ماسک به طلایی و یه صورت خنده عوض شده بود.
ماسکمو گذاشتم تو یه جعبه و اونم دادم به یه صندوق دار ماگل تا نگهش داره.
بعد با یه قلم که با سفیدی پر شده بود روی توپ سیاه نوشتم مدرس مرجع مارکوس فنویک و یه روزنامه برداشتم و روش رو به زور تغییر دادم تا یه آگهی داشته باشه.
اونم این بود که تربیت جن خانگی با بیشترین قیمت و کمترین وقت اونم بردم گذاشتم دم در خونه ی ارباب و اون توپم با کلی تغییر دادن بعد مکانی گذاشتم تو دفتر ارباب اما وقتی برگشتم روزنامه نبود از اینجا به بعد رو مارکوس توپی تعریف میکنه.

من بعد از اینکه مشکل جنی مرگخوار ها رو درست کردم بلاتریکس منو به زور تو جیبش فرو کرد و هرز چند گاهی منو از تو جیبش در میاره و چون که من همیشه خوابم با یه کروشیو بیدارم میکنه.
این بدترین حس دنیاست که چون دست ندارم و نمی تونم از خودم دفاع کنم باید هی از بلاتریکس کروشیو بخورم.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۱۳ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
ترسناکترین روز عمرم تو هاگوارتز


اون روز همه ی مدرسه رو یه شکل دیگه می دیدم و این شکلی که می دیدم اصلا جالب نبود چون همه با بد ترین ترسشون جلوی همه روبه رو می شدند به هر حال این معلم دفاع در برابر جادوی سیاه نبود که باعث نگرانی همه بود بلکه بوگارتی بود که قراره بد ترین ترسشون رو به همه نشون بده.

-اه این معلم دفاع در برابر جادوی سیاهم خیلی ...
-خیلی چی مارکوس؟ یادت رفته جلسه ی پیش 150 امتیاز از گروهمون به خاطر اینکه تو از یه وردی که اصلا هیچکس تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود استفاده کردی و باعث شدی کلاسمون کامل بره هوا یادت که نرفته ؟
-خب نه خیلی هم یادمه اما...
-مارکوس تو فقط دهنتو تا موقعی که نوبتت نرسیده ببند فهمیدی؟
-باشه.

خب من به خاطر این حرفا ساکت شدم تا نوبتم رسید. من داشتم میدیدم که خب خودتون میدونین همه وقتی از کسی بدشون بیاد می خوان که بفهمن از چی می ترسه خب بهتره بگم نصف مدرسه از من متنفر بودند.
-خب مارکوس تو از چه چیزی میترسی ؟
-آقا من از خیلی چیزا میترسم ولی بهتون پیشنهاد میکنم اون بوگارت رو روی من امتحان نکنین چون بدترین ترس من باعث ترس خودتون از من میشه!
-خب ببینیم چی میشه اما الان باید به بدترین ترست فکر کنی!
بعد وقتی بوگارت رو باز کرد بوگارت دو قسمت شد یک قسمتش یه دلقک زشت و یه قسمت دیگش یه راهبه ی بد ترکیب شد . همه به خاطر این ترسم بهم خندیدن.

-خب لطفا وردتو بگو.
-چشم. بامزه شو.

هیچ اتفاقی نیفتاد.

-یه بار دیگه بگو.
-بامزه شو.

بازم هیچی نشد.

-اینا چین تو ازشون میترسی؟
-خب آقا اون دلقکه آدم خواره و خودش جادوگره وخیلی خوب بلده آدمو بترسونه.
-و اون راهبه؟
-اون راهبه خود شیطانه که من توی کتابخونه ی ممنوعه دیدم.
-خب پس بهتره فرار کنیم؟
-نمیدونم خب شما گفتین به بدترین ترسم فکر کنم.
-خب اینا چطوری میمیرن؟
-راهبه از صلیب بدش میاد و دلغک هم باید بهش فوش بدی بعد قلبشو در بیاری.
-خب اینا راه حل های ماگلین درسته؟
-بله.

راهبه و دلغک با هم یه قدم کوتاه برداشتند.

-خب پس باید دو تا گروه بشیم درسته؟
-بله آقا باید دو تا گروه بشیم .
-خب پس تو یه صلیب درست کن . بعد منو بچه ها بریم به اون دلقکه فوش بدیم.
-حداقل چوب دستی تون رو بدین بهم تا یه چوب اضافه داشته باشم.
-باشه بگیر.

بعد هر کدوم به یه طرف رفتیم.
خب قاعدتا همه تو این دنیا به غیر از جادوگرا بلدن چطوری با دو تا چوب یه صلیب درست کنند .
خب من دقیقا دو تا چوب دست رو به شکل به علاوه چسسبوندم نتیجه اش شد یه صلیب و اون صلیب رو به طرف اون راهبه گرفتم جلو رفتم اون عقب روفت اینقدر جلو رفتم تا اون قسمت از بوگارت برو تو صندقش معلمو بچه ها هم هرچی تونستن به اون دلقکه فش دادن که صورتشون سیاه شد .

-خب مارکوس فکرکنم که دیگه از این به بعد بدترین ترسم این دو تا ترس تو باشه.
-آقا امتیازی چیزی تو دفتر نمیزارین؟

معلم بلند شد رفت دفترشو برداشت و گفت:
-ریون کلاو _15
-آقا؟
-ریون کلاو +85
-ممنون.
-خب این امتیازو به خاطر این دادم چون جون خودمو بچه ها رو مدیون تو شدم.

از اون به بعد دیگه همه فقط بهم احترام میزاشتن.


ویرایش شده توسط مارکوس فنویک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۱ ۰:۵۵:۴۳

Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۰۰ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
انتقام از لینی وارنر... بر اساس واقعیت!



سالن پذیرایی مجلل خانه ریدل ها، باشکوه تر از همیشه تزئین شده بود. میز بزرگی درست وسط سالن قرار داشت که امشب، وظیفه مهمی به عهده داشت.

تنها انسان حاضر در سالن، لرد سیاه بود. به همراه مرگخواری که چندان انسان به شمار نمی رفت.
غذاهای اشتها آور و لذیذ دور تا دور میز چیده شده بودند.

- خب... شروع کنید! بخورید!

غذاها نگاهی به لینی وارنر انداختند.

-یه چیزی سر جاش نیست!

این را سالاد فصل، زیر لب اعلام کرد.

و درست می گفت.

یک چیزی سر جایش نبود.

لرد سیاه روی صندلی خودش نشسته بود. غذاها، سالادها، سوپ ها و نوشیدنی ها و دسر ها دور میز روی صندلی ها نشسته بودند. روی میز فقط حشره آبی رنگ وحشت زده ای وجود داشت که پرتقالی داخل دهانش چپانده شده بود.

لینی به صندلی ها نگاه کرد.

سوپ سیب زمینی جوگیر، پیش بندش را هم بسته بود.
بستنی وانیلی مورد علاقه اش داشت تکه های شکلاتش را مرتب می کرد.
زیتونی بدون هسته، از بالای سالاد یونانی سرک می کشید که لینی را بهتر ببیند.
پوره سیب زمینی اعتراض می کرد که سرد شده و از دهن افتاده است.

لرد سیاه مجددا حکم کرد که:
- بخورید! این ملعون را بخورید!

سوپ جو ملاقه اش را بلند کرد.
- آخه... ارباب... من که معده ندارم. فوقش می تونین یه تیکه از اینو بندازین توی من. همش بزنین. شاید ذوب شد.

نان و سبزی با عصبانیت پرسید:
- با پنیر منم همین کارو کردی دیگه؟!

سوپ و نان سرگرم دعوا شدند.

چاقوی وسط میز که اعصاب نداشت بالا پرید و فن ماهرانه ای روی سبزی اجرا کرد و در یک چشم به هم زدن کل سبزی ها را داخل سوپ خرد کرد.
نان، وحشت زده عقب نشینی کرد و سعی کرد چشمک های کتلت را که او را به سمت خود فرا می خواند، نادیده بگیرد.

لرد سیاه رو به لینی وارنر کرد.

-چی شد؟ تا دیروز که داشتی می خندیدی!


فلش بک... دیروز!


صدای قهقهه های لینی، تا دفتر کار لرد سیاه می رسید و تمرکزش را به هم می زد.
لرد فریاد زد:
- هک؟ نفرمودیم اینو بجوشون؟

هکتور از پشت در جواب داد:
- ارباب! با کمال میل سه بار جوشوندمش. ولی وقتی اومد بیرون چند تا سرفه کرد و به خندیدن ادامه داد. نمی دونیم چه مرگشه!

لرد قلمش را روی کاغذ کوبید و از جا بلند شد.

اتاق لینی فاصله زیادی با اتاق خودش داشت.
- از شاخک تا نیشش کلا ده سانتی متر نمی شه. بعد، این همه صدا ازش در میاد!

در اتاق لینی را کوبید و باز کرد.

لینی ساکت شد.
باید هم ساکت می شد.
لرد سیاه در مقابلش قرار داشت.
لردِ سیاهِ عصبانی!

و لینی پنج ثانیه به چهره لرد سیاه نگاه کرد و دوباره قهقه اش به آسمان بلند شد.

- دقیقا... چه... مرگته؟

لینی لابلای خنده اش به کتابی که درمقابلش بود اشاره کرد.
-این... اینجا... نوشته... بلاتریکس سعی در خوراندن لرد به غذاهایش داشت! سعی، در، خوراندن لرد، به غذاها... این جمله... خیلی... خنده داره!

و شکمش را گرفت و قاه قاه خندید.

لرد سیاه نمی خواست... ولی بی اراده ذهن لینی را می خواند. همین چند لحظه پیش یک جعفری غول آسا را در حال جویدن لرد، تصور کرده بود.

- دستگیرش کنین!

زیر لب دستور داده بود و فورا اطاعت شده بود.
جان همه از صدای لینی به لبشان رسیده بود.


پایان فلش بک!


- و از دیروز، هر بار خواستیم باهات حرف بزنیم خندیدی! وسط ماموریت خندیدی. موقع گزارش دادن خندیدی. ده بار و صد بار اون جمله رو تکرار کردی. این پرتقال، نتیجه اون خنده هات هستن. حالا... بخورینش!

کوکوی جوانه گندم کمی خودش را جمع و جور کرد.
- می گما... این... نیش داره؟
- بله!
- خب... پس زهر هم داره دیگه. من غذای سالمی هستم. نمی خوام سمی بشم.
- زهر نداره. زهرش موقع نیش زدن تولید می شه. ما به شما دهان و دندان دادیم که این را بخورید. هر کسی که نافرمانی کند، فردا آشش می کنیم. آش هم دوست نداریم. بعد از پخت، دورش می ریزیم که هدر برود.

لینی وسط میز تقلا می کرد. لرد سیاه متوجه دست و پا زدن لینی شد.
- این می خواهد ابراز پشیمانی کند. ولی دیگر دیر شده است. چیز کیک! تو امتحانش کن. پودینگ؟ داری کجا را می نگری؟ طعمه این طرف است. شربت افرا... اشکش را در بیاور و بنوش. تا لقمه آخر این را فرو نداده اید جایی نمی روید. در پای همین میز، سرد و خراب و فاسد می شوید. راه فراری نیست. این آبی را بخورید. زود باشید...


حالا این لرد بود که سعی در خوراندن لینی به غذاهاش داشت!




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 732
آفلاین
چشمانش ناگهان باز شدند. دقایقی به همان ترتیب با احساس پوچی به سقف زل زد. نه. نباید اینگونه می‌شد. دوباره نباید این اتفاق میفتاد. نباید خواب می‌ماند!

اما شده بود. باز هم خواب مانده و طبق معمول برنامه‌هایش از دست رفته بودند. با عجله از تخت بیرون پرید و بیشتر از هر روز، چوبدستی‌اش را به باد فحش گرفت.
چرا هر بار باید این موضوع تکرار می‌شد؟ چرا مغزش هنگامی که صدای زنگ چوبدستی بلند می‌شود، با آرامش تصاویری به نمایش در می‌آورد تا او گمان کند بیدار شده، صبحانه‌اش را خورده، کارهایش را انجام داده و طبق برنامه‌ریزی پیش رفته و حالا وقت استراحت است؟ چرا باید همه‌ی کارهایش را در خواب انجام دهد و هنگامی که چشمانش را باز می‌کند، متوجه شود تمام اینها در خیالاتش بوده‌اند؟

یاد زمانی افتاد که با دوستانش برای ۷ صبح قراری گذاشته بودند؛ شب قبلش با خیالی آسوده اطمینان خاطر داده بود که تحت هیچ شرایطی خواب نمی‌ماند. اما صبح روز بعد، با وجود اینکه هشت بار با فاصله زمانی سه دقیقه‌ای با چوبدستی‌اش ساعت گذاشته بود، ۷:۱۵ با صدای زنگ در خوابگاه هافلپاف بیدار شد. با وحشت از جا پرید و فقط توانست ردایش را از روی صندلی بقاپد و بیرون بدود.

نه. حالا وقت فکر کردن به این چیزها نبود. باید عجله می‌کرد. با سرعت و درحالی که تکه نانی در دهانش می‌چپاند، بیرون رفت. وقتی برایش نمانده بود تا وسایلی که می‌خواست را تهیه کند. مجبور بود قید کیک و بادکنک و اینجور چیزها را بزند. فعلا پیدا کردن خودِ متولد در اولویت بود.

هنگامی که به ورودی خوابگاه ریونکلا رسید، تازه یادش آمد او دیگر اینجا نیست. مادام ماکسیمی در کار نبود. مدت‌ها پس از رفتنش به ریون، پوسته‌ی اگلانتاین را گوشه‌ی تالار هافلپاف نگه داشته بود برای روز مبادا که اگر خواست، برگردد؛ اما حقیقتا فکرش را هم نمی‌کرد که این اتفاق بیفتد! فکر می‌کرد برای همیشه او را از دست داده؛ اما نه. او برگشته بود. به خانه برگشته بود!

مسیری را که با عجله طی کرده بود، برگشت. هنگام خروجش از خوابگاه، به قدری عجله داشت که اگلانتاین را در تخت کنارش ندیده بود. حضور او در تالار هافلپاف را از یاد برده و هنوز به بازگشتش عادت نکرده بود.

آرام قدم برمی‌داشت که مبادا بیدارش کند. بالای سرش ایستاد و به چهره‌ی غرق در خواب پیرمرد خیره شد. این اولین بار بود که زودتر از او بیدار شده و می‌توانست در خواب نگاهش کند. همیشه و در هر شرایطی، اگلانتاین زودتر بیدار می‌شد. اما این بار وضع فرق می‌کرد.

دستش را جلو برد تا بیدارش کند، اما دلش نیامد. اگلانتاین هم هیچوقت او را بیدار نکرده بود. مهم نیست شب قبلش چند بار تاکید می‌کرد که "اگه زودتر بیدار شدی، حتما منم بیدار کن!"، در هر صورت اگلانتاین انقدر صبر می‌کرد و منتظر می‌ماند تا خودش بیدار شود.

دستش را عقب کشید. روی تخت خودش نشست و منتظر ماند تا او بیدار شود. در برابر وسوسه‌ی خواب مقاومت می‌کرد. نباید حالا که بالاخره برای اولین بار زودتر بیدار شده بود، خوابش می‌برد و این فرصت را از دست می‌داد. می‌خواست برای یک بار هم که شده، هنگامی که اگلانتاین چشمانش را باز می‌کند، او را بیدار ببیند.

سعی کرد به چیزهای خوب فکر کند تا خوابش نبرد. تمام اوقاتی که با هم گذرانده بودند، از همین "چیزهای خوب" به حساب می‌آمدند. پس کار سختی نبود. چیزهای خوب زیادی باهم داشتند.

از همان اول، هنگامی که با یکدیگر آشنا شدند، این اتفاق افتاد و تا همان روز نیز ادامه داشت. آنها صاحب "قدرتِ بی حد و اندازه‌ی فَک" شدند. هرموقع به یکدیگر می‌رسیدند، شروع به صحبت می‌کردند و تا زمانی که مجبور به خداحافظی نمی‌شدند، دست از حرف زدن نمی‌کشیدند. هیچکس هم هرگز چیزی از صحبت‌هایشان متوجه نمی‌شد...اطرافیانشان اعصابی از جنس فولاد داشتند که تا آن زمان در برابر وسوسه‌ی کشتن آنها غلبه کرده بودند.
شب‌ها تا زمان طلوع آفتاب حرف می‌زدند و زمانی که صدای جیک‌جیک پرندگان بلند می‌شد، می‌خوابیدند. و دوباره، وقتی بیدار می‌شدند، حرف زدن را از سر می‌گرفتند. هیچوقت حرف‌هایشان به پایان نمی‌رسید؛ همیشه یک چرتی برای گفتن داشتند.

پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. نه. او می‌توانست. بیدار می‌ماند!
به زمانی فکر کرد که تصمیم می‌گرفتند با یکدیگر فیلم یا سریالی نگاه کنند. همیشه به دنبال غم‌انگیزترین و گریه‌آورترین فیلم بودند. از اشک ریختن خوششان می‌آمد. دقیق‌تر بگویم، دیوانه بودند.
طوری برنامه‌ می‌ریختند که حتما تلخ‌ترین قسمت سریال را با همدیگر ببینند و کنار هم باشند. بهترین شرایط و خوراکی‌ها را مهیا می‌کردند، تا به زیبایی هر چه تمام‌تر اشک بریزند و در آخر، با چشمانی پف کرده به مرور لحظات سریال بپردازند. در عین حال، دلشان به حال کسانی که در آن لحظه و پس از تمام شدن اوج‌ گریه‌شان، ناخواسته با چهره‌های وحشتناکشان مواجه میشد، می‌سوخت.

به یک طرف خم شد. سرش به گوشه‌ی تخت خورد و چشمانش را ناگهان گشود. خوب شد حواسش سر جایش آمد. باید مقاومتش در برابر خواب را بیشتر می‌کرد.
یاد مواقعی افتاد که همچون ابله‌ها در برابر مشکلات رفتار می‌کردند. گاهی مغزشان به طرز عجیبی کم‌کار میشد. مثلا یکبار ساعت‌ها سر پا در آشپزخانه ایستاده بودند تا یخ ژامبون روی کتری آب شود. خودشان متوجه نبودند، اما اگر کمی بیشتر طول می‌کشید، ممکن بود از شدت گرسنگی از پا دربیایند. تا اینکه فرشته‌ی نجاتی آمد و راهکاری پیش رویشان گذاشت: "با سشوار آبش کنید!" منطقی بنظر می‌رسید. معمول نبود اما منطقی، چرا.

یک چشمش بسته شد. طولی نمی‌کشید که دیگری هم به آرامی پایین می‌آمد...اما باید تلاشش را می‌کرد. نباید می‌خوابید.
اوقات زیادی که باهم می‌گذراندند، باعث شده بود که از هر لحاظ شبیه به یکدیگر شوند. تاجایی که قادر بودند به راحتی ذهن همدیگر را بخوانند.
در موقعیت‌های سخت و نفسگیری که حیاتی بود نخندند، نمی‌توانستد به قیافه‌ی دیگری نگاه کنند؛ زیرا در آنصورت تمام گفته‌ها و ناگفته‌ها درمورد اوضاع را از چهره‌ی هم می‌خواندند و آنگاه، بصورت غیرارادی و به طرز فجیعی از خنده می‌ترکیدند و تمام تلاششان مبنی بر نخندیدن را خراب می‌کردند.
همین هماهنگی باعث میشد تا تیم فوق‌العاده‌ای با یکدیگر تشکیل دهند. قادر بودند در تمام مسابقات پیروز از میدان بیرون بیایند و بعنوان زوجی جدانشدنی در زمین مسابقه شناخته شوند.

چیزی به سقوط پلک دیگرش نمانده بود. اگر بیشتر تلاش نمی‌کرد، این یکی هم بسته میشد...
تمام عکس‌هایشان از مقابل چشمانش گذشت. از یک جایی به بعد، وقتی که به عقب برگشتند و دیدند این همه سال با یکدیگر هستند و حتی یک عکس هم ندارند، تصمیم گرفتند هربار که به هم می‌رسند، همانند انسان‌های عادی، حداقل یک عکس را بگیرند.
و نتیجه این شد که بعد از مدت کوتاهی، به دلیل اینکه زیادی یکدیگر را می‌دیدند، صاحب هزاران عکس با پس‌زمینه‌ی یکسان شدند: رختخواب. در تمام عکس‌هایشان دراز کشیده و رویشان پتو کشیده بودند. به ندرت عکسی پیدا میشد که در فضایی غیر از اتاق‌خواب و حالتی جز دراز کشیدن گرفته شده باشد.

سرش روی شانه‌اش خم شد. دیگر نمی‌توانست مقاومت کند. تا همینجا هم زیادی پیش آمده بود...
هر دو معتقد بودند جوگیر نیستند. اما بودند! حقیقت این است که بسیار هم جوگیر بودند...و همین جوگیری بود که همیشه باعث می‌شد یکیشان با سختی و تلاش دیگری را وادار کند سریالی را ببیند، تا فقط بتواند عکس‌ها و ادیت‌های زیبایی از آن را با او به اشتراک بگذارد؛ و زمانی که بالاخره موفق میشد و نفر دوم سریال را می‌دید و از خودش هم بیشتر جوگیر شده و شبانه روز با ارسال مطالبی از سریال مذکور و طرح پرسش‌ها و صحبت از اتفاقات و ابراز علاقه به شخصیت‌ها خواب و بیداری را از او می‌گرفت، تازه متوجه می‌شد چه اشتباه بزرگی در حق خود کرده و تا مدت‌ها وضعیت به همین ترتیب خواهد بود...

گرمای دلنشینی در سرتاسر تنش پیچید و پلک‌های بسته شده‌اش را محکم‌تر کرد. دیگر چیزی حس نمی‌کرد. بالاخره خواب پیروز شد و تلاش‌هایش بی‌نتیجه ماند.
اگلانتاین را بالای سرش ندید که پتوی نرمی را رویش می‌کشید. متوجه نشد گرمای عجیبی که ثانیه‌ای قبل در وجودش جا خوش کرده بود، در اثر همین پتو ایجاد شده بود. او را ندید که بالشی را زیر سرش گذاشته و به آرامی از اتاق بیرون رفت تا سروصدایی ایجاد نکند.

این دفعه برنامه‌هایش بیشتر از هر بار دیگری خراب شده بود. حتی نتوانست تولدش را تبریک بگوید. نتوانست جشنی برایش بگیرد. فقط مثل همیشه خوابید و در خواب، تولدی مفصل تدارک دیده بود که مو به مو طبق برنامه‌ریزی‌هایش اجرا شد. خواب دید که همه چیز به فوق‌العاده‌ترین حالت ممکن پیش رفت و کادویی بی‌نظیر تقدیم اگلانتاین کرد...

******


تولدت مبارک پیرمرد قمارباز!
همینطوری با قدرت به راهت ادامه بده، اینطور که تازگیا فهمیدم، ظاهرا تصمیمای مهم زندگی با قمار حل میشن. به خودت و تصمیمات اطمینان داشته باش که همیشه درست از آب درمیان!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.