ناگهان رفتار فرد شنل پوش زمین تا آسمان فرق کرد، چوبدستی اش را درآورد و با مهربانی گفت:
-چیزی نیست عزیزم؛ ریپارو.
عکس لرد دوباره مانند اول شد و چند لحظه بعد؛ فرد شنل پوش،شنلش را برداشت.
با مشاهده چهره فرد؛ نفس همگی در سینه حبس شد.
دامبلدور دستانش را باز کرد و گفت:
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بسه دیگه...!
صدای هری، پدر بزرگ و نوه را از جا پراند و ملت محفلی به آنها خیره شدند.
-ایشون کی هستن، پروفسور؟
دامبلدور گفت:
-ایشون برایان دامبلدور هستن!پدربزرگ من، البته از قرن پیش گم شدن! و ما همه جا رو دنبالش گشتیم.راستی؛ پدربزرگ،شما کجا بودین؟
برایان گفت:
-منم مثل شما، برای تفریح به این پارک اومدم.اون زمان که ولدومورت نبود،سالازار اسلیترین اینجا رو اداره می کرد و منم دقیقا مثل شما پولی نداشتم.پس؛ مجبور به امضای اون برگه ها شدم... .
-صبر کنین بابا بزرگ!...یعنی شما از اون زمان اینجا بودین!؟
-بله فرزندم...
من...
-صبر کنین بابا بزرگ...اون شکلک منه!
-چی؟!رو حرف بابا بزرگت حرف میزنی؟می خوای مثل قدیما با همین چوبدستی،جلوی دوستای محفلیت بکوفم تو کلت؟!!
می خوای جلوی همین دوستان بهشون بگم تا چند سالگی شلوارتو خیس می کردی؟!
ملت محفلی:
آلبوس:مهم نیست...ادامه شو بگین باب بزرگ!
-بله...من سعی به فرار کردم ولی اینجا هیچ راهی نداره.اما اینجا اصلا مثل زندان نیست.بیاین از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنین مثلا سعی کنین تفریح کنین.خودم یک قرنه که در اینجا دارم تفریح می کنم!مثلا اینجا رو نگاه کنین،این سلفی ارباب و بلاتریکس خیلی با حال افتاده!
آلبوس دامبلدور:
ملت محفلی:
برایان دامبلدور:
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۳:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۶:۰۸:۱۲