هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
1. چگونه ميتوان يك اژدها را رام كرد؟

بعضی از جانوران در رام کردن استثنا هستند ! مانند اژدها ها و افریته ها ! این دو از ان گونه حیواناتی هستند که به هیچ عنوان رام نمی شوند.

2. در اولين برخورد با يك جانوارن، مهم ترين چيز چيست؟

اگه وقتي جونور رو ديدیم يه قدم بريم عقب يا خودمونو وحشتزده نشون بديم. اون حيوون حسابمونو ميرسه! ما بايد لبخند بزنيم و چند دقيقه اي از دور به جونور نگاه كنيم. مطمئنآ اون هم به ما نگاه ميكنه. بعدش كه كاملا ما رو بررسي كرد ميتونيم آروم آروم با در دست گرفتن غذاي مورد علاقه اش بريم جلو. دستمون رو جلو تر از خودمون ميگيريم و غذا رو تكون ميديم...

3. در كلاسهاي مراقبت از موجودات جادويي، چه كسي پياپي دچار بلا و دردسر ميشود؟

پرسی ویزلی!

4. در مقابل يك گرافورن چگونه بايد از خود دفاع كرد؟

گرافورن يه حيوون فوق العاده وحشيه كه رام كردنش امكان پذير نيس. شاخ تيزي داره و پوستش از اژدها هم سخت تره، پس تمام طلسم ها و نفرين ها رو دفع ميكنه و گاهآ برميگردونه!

5. غول ها به چند دسته تقسيم ميشوند؟

غول هاي غارنشين و غول هاي بي بخار

6. زنبور غمزا چگونه جانوريست؟

اين حشره نيش نميزنه. بلكه به جاش ماده غليظ و چسبناكي ترشح و پرتاب ميكنه كه باعث ميشه ادم در جا كور بشه! همچنین تنها راه مقابله با این جانور مهیب و کوچک آب ریختن بر روی وی هست.

7. چند وقت است كه جادوگران در پي رام كردن و تربيت جانوارنند؟

از حدود يك قرن پيش جادوگرها در تلاش بودن تا جونور ها رو رام كنن تا بتونن از اونها استفاده كنند.

8. جفت پا در دهان زدن، آيا مخصوص جانوارن است؟

خیر ، جفت پا زدن برا همه جانداران ، گروه های سنی مختلف و ... قابل انجام می باشد!

9. بارتي در مقابل كدام جانور شكست خورد؟

گرافورن

10. اگر جانور از خوردن غذايي كه به او ميدهيم خودداري كرد، بهترين كار چيست؟

با لبخندی که به وی میزنیم ، ظرف غذا را همانجا می گذاریم و می رویم بدون اینکه حتی کوچکترین ترسی هم از خودمون بروز بدیم.


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۵۹ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
امتحان ميان ترم:


1. چگونه ميتوان يك اژدها را رام كرد؟
2. در اولين برخورد با يك جانوارن، مهم ترين چيز چيست؟
3. در كلاسهاي مراقبت از موجودات جادويي، چه كسي پياپي دچار بلا و دردسر ميشود؟
4. در مقابل يك گرافورن چگونه بايد از خود دفاع كرد؟
5. غول ها به چند دسته تقسيم ميشوند؟
6. زنبور غمزا چگونه جانوريست؟
7. چند وقت است كه جادوگران در پي رام كردن و تربيت جانوارنند؟
8. جفت پا در دهان زدن، آيا مخصوص جانوارن است؟
9. بارتي در مقابل كدام جانور شكست خورد؟
10. اگر جانور از خوردن غذايي كه به او ميدهيم خودداري كرد، بهترين كار چيست؟


مهلت امتحان تا تدریس جلسه چهارم


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
جلسه ی سوم درس مراقبت از موجودات جادویی:تربیت موجودات

مغازه ی حیوانات اهلی فروشی

لونا و لیلی درون مغازه ی حیوانات فروشی شدند و در همین حال لیلی از لونا پرسید:میخوای چه حیوونی بخری؟جادویی یا مشنگی؟
- نمیدونم.من به حیوونای مشنگی بیشتر علاقه دارم تا جادویی.
- خاک تو سرت!یعنی از چیزای مشنگی خوشت میاد؟

لیلی این را گفت و لونا بدون جواب به لیلی کاملا" وارد مغازه شدند.
مغازه ی نسبتا بزرگی بود.جادوگران زیادی مشغول به بازدید حیوانات یا خریدن ان ها بودند.لیلی بچه ای را دید که یه جعبه پر از سوسک های درختی در دست دارد و گفت:اَه اَه اَه چه کسی حاضر میشه اینا رو بخره؟!
بچه ها باز هم به قفسه های حیواناتی که بعضی ها عجیب بودند نگاهی انداختند.کل مغازه را قفس های حیوانات پر کرده بود و حتی روی دیوار ها نیز سر خشک شده ی بعضی حیوانات نسب شده بود که ظاهر ناخشایندی نداشت.

- هی لیلی این غوله رو نگاه کن چه کوچولوهه!
لیلی که نظرش را چیز دیگری جلب کرده بود گفت:نه این گربه بهتره.
اما لونا تصمیم گرفت غولی را که ظاهری عجیب غریب داشت و اصلا شبیه به غول های دیگر نبود را پیش صاخب مغازه ببرد و پرسید:
ببخشید اقا،این غوله با غول های دیگه فرق میکنه درسته؟
-درسته؛این غوله برعکس غولای دیگه هم اندام کوچولو و هم نوع غذاش که کرمای خاصی هست تغذیه میکنه.

-من همینو میخرم.
لیلی که از هیچ کدوم از حیوانات مغازه خوشش نیامده بود با ناراحتی رو به لونا گفت:حالا سر کلاس پروفسور دنیس چه غلطی کنم؟
-بهتر بود یه چیزی میخریدی و تردستی بهش یاد میدادی تا سر کلاس نمره بگیری.
خوابگاه دختران
لونا همان طور که لباس خوابش را عوض نکذده بود و تقریبا ساعت از12 نیز میگذشت مشغول تربیت حیوانش بود.
-گفتم بشین!اگه نشینی من میدونم و تو.
اریانا که داشت وسایلش را جمع و جور میکرد با لحن خاصی گفت:
مگه سر کلاس نبودی؟تو باید همون کاری رو که از حیوونت میخوای رو اول از همه خودت انجام بدی بعد حیوونت!
-خودم میدونم اما من که نمیتونم بهش آداب درست خوردن حشرات رو یاد بدم!
اریانا چشمانش را در حدقه چرخاند و از خوابگاه بیرون رفت.

-خیله خب،من میشینم تو هم بشین فهمیدی؟
سپس لونا مانند غول های غار نشین نشست.
اما غول برخلاف کارای لونا روی تخت او لم داد و به خروپف طولانی
مشغول شد.
- ای خدا!!
چند ساعت بعد
غول که تازه از خواب بیدار شده بود با کوبیدن مشتش به کله ی لونا او را از خواب پراند.
-اخه مگه تو مرض داری؟
-نه من دستشویی دارم.
-تو...تو حرف میزنی؟!
لونا با اشفتگی جن را به سمت دستشویی دختران برد و گفت:برو دستشویی دیگه.
-اخه من دستشوییم رو کردم.
-چی؟!کجا؟کی؟چه جوری؟
غول انگشتانش را به طرز تهوع اوری لیسید و گفت:همون جایی که
میخوابی.
لونا غول را با یک اردنگی از خوابگاه بیرون انداخت و با عصبانیت نشست.
فردا سر کلاس
لیلی رو به لونا گفت:من بالاخره یه حیوون پیدا کردم.
-چجوریه؟
-خودت بعدا" میبینیش!
دنیس وارد کلاس شد و صحبت ها به پایان رسید.

- لطفا حیواناتی رو که تربیت کردید یکی یکی بیارید.اول لیلی پاتر بیاد حیوونش رو نشون بده.
لیلی همان طور که قفسی را در دست داشت و روی قفس نیز پارچه ی ابی رنگی که نقش نشان ریونکلا رویش بود را با خود اورد و شروع کرد:اسم این حیوون غولکه!
و پارچه را از روی قفس برداشت و لونا با چشمانی از حدقه در امده به ان نگریست.بله،ان غولی که ان روز ظهر لونا بیرونش کرده بود.

غول ابتدا از قفس بیرون امئ و در ان را بست،سپس دستمال سفره اش را درست کرد و بشقابی که حاوی کرم و حشرات دیگر بود و سس تند فرانسوی نیز رویش ریخته شده بود را با قاشق خود و پس از تمیز کردن دهانش و نوشیدن معجونش به سمت قفس رفت و در را از روی خودش بست و چشمکی به لونا زد:


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
رام کردن جن خانگی!

سکانس اول

ساعت های پایانی کار بازار فروش جن های خانگی بود و تنها یک جن دیگر برای مزایده به فروش گذاشته شده بود. بازار خلوت خلوت شده بود و تنها 5 نفر برای خرید جن رقابت می کردند.

-من اینو 500 گالیون می خرم.

-حالا که این طور شد قیمت پیشنهادی من 650 گالیونه!

-برید همتون بوق بزنید. 1000 گالیون می خرم!

-آقا رو!1200 گالیون من واسه این جن می دم!

در آن گیر و دار هیچکس متوجه،پیتر پتی گرو که تازه به مزایده آمده بود نشد.با ساده لوحی از یکی از مشتریان پرسید:

-ببخشید این جا چه خبره؟

-من 1700 گالیون...جونم؟ چی؟اینجا بازار فروش جنه!

-عجب!می شه منم یه جن بخرم؟

-بوقی مگه خوردنیه؟جن تو مزایده است.کنار صاحبش وایساده.

مشتری دیگر صحبتی با پیتر نکرد و به داد و فریاد های خود ادامه داد.پیتر نگاهی به جن انداخت،که مضطربانه به مشتریان نگاه می کرد.مطمئنا نوکر یکی از آن ها می شد.تا دقایقی دیگر،روزگار سختی برایش شروع می شد.در این جاست که حس ترحم نداشته پیتر گل کرد!به طرف صاحب جن رفت و گفت:

-ببخشید من این جنو 2 میلیون گالیون می خرم!

ملت مشتری: مااااااااااااااااااااااااع!

-2 میلیون گالیون...کسی مشتری نیست؟یک...دو...سه...!

تق!(افکت صدای چکش بر روی میز())

سکانس دوم

پیتر در خانه خود است و در حال نوازش جن می باشد.با ترحم به جن نگاه می کند و جن نیز خود از این حرکات پیتر متعجب است.

-خیلی خوب جن خوب و نازنین اسمت چیه؟

-اسمی ندارم ارباب!

-ای وای بد شد!اشکالی نداره! از این به بعد اسمت هست برایان!پس اسمت چی شد؟

-یادم رفت اسممو!

-دقیق گوش کن! برایان!حالا بگو اسم خودتو!

-بربری؟

-

سکانس سوم

-ای جن نازنین. من قصد تربیت تورو دارم تا در آینده بتونی واسه جامعه مفید باشی. اولین آموزش توالت کردن هست. تو نباید تو خودت پی پی کنی.هر وقت دستشوییت اومد باید بری توالت.فهمیدی چی گفتم؟

-نه!

-یه بار دیگه توضیح می دم! ببین تو هر وقت احساس توالت می کنی، باید خودتو سریع برسونی به توالت و اونجا کار خودتو می کنی!

-یعنی هر وقت من احساس توالت کردم باید برم توالت دیگه نه؟

-آفرین! پس فهمیدی چی شد!

-نه!

سکانس چهارم

پیتر و جن در پشت یک میز غذاخوری نشسته اند.بر روی میز انواع غذاهای خوشمزه و مقوی دیده می شود.پیتر ظرف ماکارونی را جلو خود می گذارد.

-ببین برایان عزیز!یکی از راه هایی که شخصیت آدمو خوب جلوه می ده طرز غذا خوردنه. من می خوام آموزش غذاخوردن رو به تو یاد بدم.

سپس چنگالی را از کنار ظرف برداشت و آن را در دست راست خود قرار داد.

-خوب حالا خوب ببین چی می گم! باید چنگال رو در دست راستت بگیری. اونو می بری تو ظرف ماکارونی و یه خوردی اونو می چرخونی. بعدش چنگال رو میاری بیرون از ظرف و داخل دهنت می بری و نوش جان می کنی. حالا بیا خودت امتحان کن.

چنگال را در دستان جن قرار داد.مدتی طول کشید.اما جن حرکتی نکرد.

-ببخشید من الان باید چیکار کنم؟

-غذا بخور جانم!

-آها فهمیدم!

او چنگال را درون دهان خود کرد و آن را قورت داد.سپس ظرف ماکارونی را در دستانش گرفت و محتویات آن را در دهان خود خالی کرد.

پیتر:

سکانس پنجم

پیتر و جن در حیاط منزل هستند.در کنار آن ها یک چوب جارو قرار دارد.هوای گرم تابستانی،موقعیت را برای یک بازی کوییدیچ مهیا کرده است.

-خیلی خوب!وظیفه هر مردی هستش که بتونه سوار چوب جارو بشه و اونو برونه!شاید اول کار بترسی!اما بعدش می تونی از روندن چوب جارو لذت ببری.خیلی خوب!حالا شروع کن! تو می تونی! ترس به خودت راه نده!کار خیلی ساده ای هست.مواظب باش بر عکس سوارش نشی.

-ببخشید چوب جارو چیه؟

پیتر نالان و گریان به داخل خانه خود می رود.مطمئنا آی کیوی مرغ جن خانگی، می تواند اشک هر بنی بشری را در آورد.دو میلیون گالیون از دست رفته ی پیتر دیگر باز نمی گشت!

سکانس پایانی

روزنامه پیام امروز به مدت 10 روز، این آگهی خز شده را چاپ می کرد.

بشتابید!بشتابید!یک جن خانگی با قیمت 1 گالیون به فروش می رسد!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۸ ۱۵:۵۱:۱۲

[b]تن�


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
لندن - یکی از کوچه ها !

کوچه ای تاریک و خلوت بود. گابریل و فردی مجهول در کوچه ایستاده بودند. صدای حرف های آهسته ی آن دو مثل وزوز یک مگس بود. کوچه آنقدر ساکت بود که اگر داد میزدی؛ سکوت صدای بلند را از بین میبرد. نور ماه کف خیس خیابان را براق کرده بود.

- گابریل میدونی که من خیلی دوستت دارم ! تصویر کوچک شده
- ایول! این جا رو نگاه کن، نوشته مسابقه ی حیوانات اهلی!
- گابریل میای فردا بریم خونمون؟ من خیلی شیرموز میخورما ! تصویر کوچک شده
- ایول! نوشته که هر حیوونی رو که دوست دارید میتونید بیارید، فقط باید اهلی باشه! کار عجیبی هم باید بتونه انجام بده!

گابریل فرد مجهول رو رها میکنه و با عجله به سمت خونه میدوئه. فرد مجهول در خیابان ایستاده بود، همچنان به گابر نگاه میکرد که در خم کوچه غیب شد.

- بوقی، شیر موز! تصویر کوچک شده

خونه - شب !

گابر کرم فلوبر خود را، که جوجو (JoJo) نام داشت روی میز گذاشت. کتاب های قطوری را نیز بلند کرد. ابتدا یک دمبل را برداشت و آنرا با وردی کوچک کرد. در همان لحظه یک نامه از درون سوراخی روی دیوار وارد اتاقش شد و روی میزش افتاد. از کل اتاق تاریک، میزش به خاطر وجود چراغ مطالعه روشن بود! در این صورت، نیازی به فضاسازی هم ندارم ! تصویر کوچک شده

دمبل کوچک شده بود، به اندازه ای که کرم فلوبر میتوانست آنرا نگه دارد. گابر دمبل را روی دماغ کرم گذاشت، که با بالا پایین رفتن بدنش؛ دمبل هم حرکت میکرد.

دو هفته بعد !

کرم فلوبر گابریل با بازوهایی قوی ( البته در کنار دماغش! ) روی دست گابریل قرار داشت. کتاب پونصد صفحه ای روی دماغش میچرخید ! گابریل با لبخندی شاهد این اتفاق بود؛ او دو هفته به کرم فلوبر تمرین هایی مثل شنا ، دراز نشست، ایروبیک! ، کنگ فو و ورزش های سنگین ِ وزنه برداری یا داده بود!

سپس، چهره ی شکلی گابریل در تصویر قرار گرفت.

- بیا ، بیا اینو برو بالا که قوی شی !
کرم فلوبر : :pint:

مسابقه ی حیوانات اهلی

دنیس سوت زد و در میکروفون فریاد کشید :
- جوجو !

جوجو روی صحنه ایستاد. آنها درون سیرکی بودند که دیوارهای گلی و سقف گنبدی ِ رنگی داشت. جوجو کتاب قطوری را با دماغش بلند کرد و آنرا چرخاند. سپس سیرک را روی دماغش چرخاند. سپس برج میلاد، برج های دوقلو و چیزهایی سنگین تر مانند تایتانیک را امتحان کرد! ( حال میکنید؟ ) تصویر کوچک شده

جمعیت داخل سیرک، همه گرخیده بودند! بعد از اینکه جوجو تعظیم کرد آنها به تشویق او پرداختند! و چهره ی مغرور گابریل در تصویر قرار گرفت !

چند ساعت بعد

دنیس وارد صحنه شد. میکروفون هنوز در دستش قرار داشت، با صدای بلندی فریاد کشید :

- برنده ی ما جیمبو ! و اینکه ، جوجو بیشترین امتیاز رو آورد ولی بوقی دوپینگ کرده بود !
گابریل : شِت ! لو رفتیم ! تصویر کوچک شده


[b]دیگه ب


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۲۹ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
كلاس مراقبت از موجودات جادويي

"جلسه سوم===» تربيت موجودات "

دنيس در كلبه رو باز ميكنه و اول از همه جفت پا ميپره تو دهن پرسي! (به خاطر اينكه هم رول تدريس كوتاهتر بشه و هم بلايي كه قراره هر جلسه سر پرسي بياد انجام بشه!)
بچه ها ايندفعه شونصد متر از استاد فاصله گرفتن و مثل هميشه گرخيده به استاد نيگا ميكنن! دنيس بي مقدمه شروع به توضيح ميكنه:
- از حدود يك قرن پيش جادوگرها در تلاش بودن تا جونور ها رو رام كنن تا بتونن از اونها استفاده كنن و بيشترشون هم ميخواستن كه اون جونور وحشي، وحشي باقي بمونه ولي به رام كننده صدمه نزنه! چون ميخواستن از اين جونور ها براي مراقبت از وسايل و چيزهاي گرانبهاشون استفاده كنند! البته اين رام كردن ها هميشه موفقيت اميز نبوده! كسي ميتونه مثال بزنه؟
اريكا دستشو بلند ميكنه و شروع به صحبت ميكنه:
- هاگريد تونست گراوپ رو رام كنه!
دنيس:
- آفرين عزيزم! غول ها با تلاش فراوون رام ميشن! غول هاي غارنشين و غول هاي بي بخار از اين دسته هستند. سك سه سر هم وقتي براش آهنگ بزني، به خواب ميره و به اصطلاح به طور موقت رام ميشه! اما بعضي جونور ها مثل اژدها و افريته ها هيچ وقت رام نميشوند.
ملت كه از تحول دنيس و جدي حرف زدنش شكه شده بودند، با تعجب به حرفاش گوش ميدادن و پرسي همچنان چون يك جنازه اون وسط افتاده بود!
- خب... حالا در مورد تربيت موجودات اهلي صحبت ميكنم. جونور هاي اهلي بايد روشون خيلي كار بشه. كاري كه ازشون ميخوايد رو اول خودتون انجام بديد و با انواع غذاها اونا رو مجبور به انجام كنيد. فقط حواستون باشه كه اذيت نشن و زياد اصرار نكنيد چون خيلي از حيوون ها استعداد يادگيري ندارند. مثل جن هاي خاكي!
دنيس با اين قيافه حرفهاشو تموم كرد و روي وايت برد نوشت:

تكليف:
به انتخاب خود يكي از جانوارن اهلي را جوري كه دوست داريد تربيت كنيد. دقت كنيد كه جانوري كه انتخاب ميكنيد در پست تكليف ديگران تكرار نشده باشد!


* براي انتخاب جانور ميتونيد از كتاب جانوران شگفت انگيز و زيستگاه انان استفاده كنيد! جانوارن اهلي انقدر زيادند كه توقع دارم تكراري انتخاب نكنيد!
* دقت كنيد جونورتون رو قبلا يكي ديگه از بچه ها انتخاب نكرده باشه. مثلا پيتر در پستش جن خاكي رو تربيت ميكنه، پس گابريل نبايد جن خاكي رو دوباره انتخاب كنه! انتخاب موجود تكراري پنج امتياز منفي دارد!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱:۳۴:۰۶

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در یک کافه ی کوچیک محلی که تنها دو سه تا میز و چند تا صندلی فکسنی داشت که چند تا پیرمرد پشتشون نشسته بودن و آبجو میخوردن، مرد جوانی که با لباسی نسبتا" غیر عادی و موهای آبی رنگ پشت بار نشسته بود، جلب توجه می کرد.
همیشه همینطور بود، تدی هر وقت از دنیای جادوگرها خسته میشد به یکی از این کافه های دور افتاده پناه می برد و خودش را بین موگل ها پنهان می کرد. دفتری پیش رویش بود و چیزهایی یادداشت میکرد و هر از گاهی هم از نوشیدنی تلخی که کافه دار برایش ریخته بود میخورد و در مقابل سوزش گلویش، تنها چشمانش را لحظه ای می بست.

" گاهی دوست دارم موگل باشم و از هیاهوی دنیای خودمون دور شم، دنیایی که تفریح آدماش شده لاف زدن در مورد جادوهایی که هیچوقت انجام ندادن، باور کردن هر مزخرفی که روزنامه تحویلشون میده، غیبت و زیر آب بقیه رو توی وزارت زدن واسه اینکه شاید بتونن ترفیع بگیرن بدون اینکه لیاقتش رو داشته باشن... "

- تو نویسنده ای، نه؟

تدی سرش را بلند کرد و مرد کافه دار که به سمت اون خم شده بود و مشخص بود داره یادداشتهاش رو میخونه، نگاه کرد. در حالی که دستش را حائل نوشته هاش می کرد، با اخم گفت:

- نخیر، نویسنده نیستم.
- چرا هستی، از اوناشم هستی که همه چیو به زبون رمزی مینویسن، از اون سیاسی هاش!

تدی بدون اینکه جواب بده، دفترش رو بست و به نوشیدن مشغول شد. مرد که اصلا" از این حرکت راضی نبود، با لحن خشنی گفت:

- اونو که تموم کردی از اینجا برو! تا پشت سیبیلشون سبز میشه، دیگه بزرگ و کوچیک حالیشون نی.

تدی باز هم بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد بشه به نوشیدن ادامه داد و با خودش فکر کرد: "رفتارش درست مثل ابرفورث میمونه! فقط یه بز کم داره"

توی همین افکار بود که احساس کرد زمین زیر پاش می لرزه، یکی دو تا صندلی کنار بار افتاد و او هم به سرعت از صندلیش پایین پرید. زمین شکاف برداشت و کم کم موجودی که سرش رو به شدت به سمت بالا تکان می داد، ظاهر شد؛ روی دماغش زائده ای شاخ مانند بود که مثل مته ازش استفاده می کرد. کافه دار با وحشت فریاد زد:

- یا عیسی مسیح، این چیه دیگه؟!
- همه زودتر برین بیرون... برین بیرون!

تدی دستش را به جیب ردایش برد ولی استفاده از جادو را جلوی این همه مشنگ جائز نمی دید و تنها چاره ی راه، خلوت کردن کافه بود.

- الو، اداره پلیس؟! من از کافه ی......

موجود کریه المنظر روی بار پرید و لپهاش رو پر از باد کرد و بعد مثل اژدها از دهانش آتش خارج شد که باعث آتش گرفتن تلفن و سوختن دست کافه دار شد. همان ده سه نفری که مانده بودند هم با دیدن این صحنه آنجا را ترک کردند، تنها تدی و کافه دار مانده بودند و موجودی که بین جادوگران به "شاخ دماغ آتشین" شهرت داشت و هر لحظه بازدم آتشین خودش رو نثار یکی از صندلی ها می کرد.

- باید از اینجا برین بیرون... اگه به نوشیدنی ها برسه، کل اینجا میره روی هوا!
- کافه ام... کافه ی نازنینم...
- زودتر خارج شین، من می تونم یه کاری............نـــــــــــه!

شاخ دماغ این دفعه قفسه ها رو نشونه گرفته بود، جایی که کمی حرارت کافی بود تا الکل موجود دار بطری ها را به آتش بکشد. تدی چاره ای نداشت، چوبدستیش بیرون کشید و به سمت موجود فریاد زد:

- پتریفیکوس توتالوس!

کافه دار با دهانی باز به اخگری که از چوبدستی تدی خارج شد و موجود مهاجم را روی زمین انداخت نگاه کرد ولی هنوز به اندازه ی کافی متعجب نشده بود.

- آگوامنتی!

دقایقی طول نکشید تا آتش به کل خاموش شد. حال فقط تدی مانده بود و موگلی که شاهد جادوی او بود. تدی چوبدستیش رو مقابل چشمان وحشت زده ی مرد گرفت و زیر لب چیزی را زمزمه کرد و بعد گفت:

- تو من رو هرگز در عمرت ندیدی، آتش سوزی کافه ات به خاطر رعایت نکردن اصول ایمنی کار بوده که این دفعه تونستی با آب خاموشش کنی. سوراخ کف اینجا هم به خاطر قدیمی بودن چوب های کفپوش و موریانه زده شدن بود.
- درسته!

صدای ماشین آتش نشانی به گوش می رسید. تدی در حالی که شاخ دماغ فلج شده را در دست داشت، به مقصد وزارتخانه آپارات کرد. ظاهرا" هیچ وقت از دنیای جادوگری گریز نداشت...حتی در میان موگل ها!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در يك مكان كاملا مشنگي هستيد، اين جانور يهو از راه ميرسه و كارهايي ميكنه كه شما مجبور ميشيد از جادو استفاده كنيد، يك مشنگ جادوي شما رو ديده، باهاش چيكار ميكنيد؟!
( نکته : راوی این پست قطعا پیوز نیست ! چون پیوز یک روحه و نمیتونه توی مکان های مشنگی حضور پیدا کنه ! )
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
آرام آرام حرکت می کردم. داشتم دیوانه می شدم. احساس وحشتناکی داشتم ! از احساس خفقان آوری که در لباس های عجیب و تنگ ماگلی داشتم گرفته تا وحشت از رفتار هایی که ممکن بود انجام دهم و در نظر ماگل ها عجیب باشد.

سرانجام داخل بن بستی پیچیدم و مستقیم به سمت آخرین خانه حرکت کردم که صدای وحشتناکی مانند شلیک گلوله شنیده شد و من بی اختیار از حرکت بازماندم !

در رو بروی من موجود زشتی قرار داشت : سرش برای بدنش بزرگ بود. پوست خیس خاکستری رنگی داشت و شاخ درازی از وسط پوزه اش بیرون زده بود. انگشتان درزا و زشتش بر سر دست های تابه تایش به هم پیچیده بود و دم عجیبش از پشت گردنش بالا زده بود. لباس پاره و وصله داری پوشیده بود و با حالتی از تعجب و خستگی به من نگاه می کرد.

شکم بزرگش در مجاورت قب قبش تکان می خورد و او آرام آرام به سمت من گام بر میداشت !یک قدم به عقب برداشتم و او مستقیم به سمت من دوید و گردنم را گرفت. با وحشت پاهایم را بالا آورد و به زیر شکمش کوبیدم : کمی به عقب پرت شد !

بلند شدم ... حالا قلبم به تندی می تپید. در روبرویم موجودی زشت ، در طرفم دیوار های بلند و در پشت سرم خیابانی پر از ماگل قرار داشت. موجود روبرویم بشکنی زد و بلافاصله موجی از انرژی های جادویی به سمتم روان شد. جا خالی دادم اما قسمتی از آن به بازوی چپم خورد و کمی به عقب رفتم ! ناچارا چوبدستی ام را کشیدم و به سمت او گرفتم و قبل از هر عکس العملی گفت : « استیوپفای!»
نور قرمز رنگی زبانه کشید و مستقیم به زیر گردن موجود خورد و او روی زمین افتاد.

نفس راحتی کشیدم و چوبدستی را در جیبم گذاشتم و نگاهی به اطرافم کردم. دیوار های بلند بن بست همچنان مرا احاطه کرده بود و چند متر آنطرف تر ، تقریبا نزدیک خیابان ، مردی ایستاده بود. آهی از ته دل کشیدم. مرد داشت با وحشت به من نگاه می کرد. آرام به سمت او قدم برداشتم ! باید کاری می کردم. مرد ابتدا یک قدم به عقب رفت و همچنان با وحشت و تحیر به من نگاه کرد. سپس وقتی تقریبا به دو متری او رسیده بودم شروع به دویدن به سمت خیابان کرد. زیر لب گفتم : « اوه ...نه ! »

سپس چوبدستی ام را از داخل جیبم گرفتم و ورد « آکسیو » را بدون کلام خواندم !

مرد به سمت من کشیده شد و درست جلو من متوقف شد. بلافاصله دستم را روی گردنش گذاشتم و او را به دیوار چسباندم ! نمی دانستم چکار کنم ! ابتدا آرامشم را بدست آوردم و او را رها کردم ، سپس با لبخند گفتم : « مشکلی پیش اومده آقا ؟ »

او نگاهی به من کرد و فریاد زد : « تو یک عفریتی !»

من که مطمئن بودم او تا به حال یک عفریت ندیده گفتم : « نه آقا ، من فقط یک رهگذرم ! » و بلافاصله چوبدستی ام را به پیشانی اش چسباندم و ورد اصلاح حافظه را خواندم !

ترسیده بود اما با درخشیدن نوری آرام شد و من بلافاصله چوبدستی را پنهان کردم و دوباره با لبخند پرسیدم : « مشکلی پیش اومده آقا ؟ »

مرد نگاهی کرد و گفت : « امممم ... نه ! فکر نمی کنم ! من شما رو میشناسم ؟ »

گفتم : « نه ... من فقط یک رهگذرم ! »

و سپس به سمت خانه دوستم در انتهای بن بست راه افتادم. وقتی نزدیک در شدم برگشتم تا مطئمن شود مرد رفته است. وقتی پیچیدن او را در خیابان دیدم . پشت در رفتم ... هنوز در نزده بودم که ضربه وحشتناکی به کمرم خورد و آن موجود عجیب را دوباره در برابرم دیدم ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
نکته: در راستای خز کردن هر چه بیشتر نام تد،بار دیگر این شخصیت را در داستان می آوریم!چیه؟ حرفیه؟

در خیابان تمام مشنگی روتین،هیچ مشنگی نمی دانست که باغ وحشی نیز وجود دارد که تنها جادوگران می توانند وارد آن جا بشوند.روز پنجشنبه بود و خیابان ها از هر روز دیگری شلوغ تر! در پیاده رو پر تردد خیابان،تد و جیمز با لباس های مشنگی خود به سوی باغ وحش در حرکت بودند.در روبروی دیواری ایستادند که در مابین دو مغازه قرار داشت.

-حاضری جیمز؟

-بزن بریم!

نگاهی به اطراف انداختند.هیچ مشنگی به آن ها توجه نمی کرد.چشمان خود را بستند و به جلو حرکت کردند.لحظه ای بعد چشمان خود را باز کردند.دیگر صدای بوق ماشین به گوش نمی رسید.بلکه این بار صدای فش فش مار ها و نعره شیر ها شنیده می شد.آن ها از دیوار عبور کرده بودند. فضای باز بسیار بزرگی که در آن قفس های زیادی به چشم می خورد، دیده می شد.تابلویی چوبی که به طور جادویی در روبروی آن ها در فضا قرار داشت، این عبارت را نشان می داد:

باغ وحش ودینگ کرچر!

مسئول: جک جورنال


جیمز در حالی که دست تد را گرفته بود و او را به سوی قفس مارها می کشید گفت:

-جک و جونورهاش خیلی دوست داشتنی هستن!(اوج آرایه ایهام) من خیلی جک را دوست می دارم! شماره تلفونشو نداری؟ نمی تونی ترتیب ملاقات من با اون رو جور کنی

-بوق باری بسه! حالا از کدوم حیوون شروع کنیم؟

جواب این سوال در برابر چشمان آن دو قرار داشت.حیوانی شبیه کرگدن که یک عاج سفید رنگ، بر روی بینی مستطیل شکلش قرار داشت.لباس مندرس و کهنه ی بنفش رنگش که در سر زانوها و آرنجش ساییده شده بود بر روی بدنش خودنمایی می کرد.حیوان آرامی به نظر می رسید.تد و جیمز به حدی ذوق زده شده بودند که بدون صحبت کردن با یکدیگر،به سوی حیوان رفتند.بر روی تابلویی که در کنار قفس گذاشته شده بود نوشته شده بود:

نام حیوان: گلگومات!

خریداری شده از: آلبوس دامبلدور!

تاریخ خرید: دیروز!


رنگ موی تد از هیجان زیاد به طور مداوم تغییر می کرد و این باعث می شد که حیوان وحشت کند.نفس هایش بسیار تند شده بود و این، موقعی بدتر شد که جیمز با یویوی خز شده خود،از لای میله های قفس به سر و صورت او می زد!

یـــــــــــــــــــــوها!

گلگومات وحشی شده بود.با ضربه دست خود، میله های قفس را از جا کند و تد و جیمز را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس فرار کرد و به سوی مرز بین باغ وحش و دنیای مشنگی حرکت کرد.

ملت جادوگر: جیــــــــــــــــــــــــغ!

تد و جیمز به سوی گلگومات دویدند و در همان گیر و دار،طلسم هایی را به سویش روانه کردند.

-کروشیو!

-آواداکداورا!

-اکسپلیارموس!

-لوموس!

گلگومات وارد دنیای مشنگی شد.طولی نکشید که تد و جیمز نیز خود را به دنیای مشنگی رساندند.فضا بسیار خفن آلود شده بود! گلگومات مردم مشنگی را با دستان زمخت خود گرفته بود و عاج خود را در شکم آنان می کرد.با پای خود نیز به ماشین های سر راه خود لگدی می زد و آن ها را به آسمان پرتاب می کرد.ترافیک سنگینی در خیابان به وجود آمده بود.مردم مشنگی از وحشت جیغ می کشیدند.

-تد باید یک کاری کنیم!

-نه بابا!خوب شد گفتی!وگرنه نمی فهمیدم!

آن دو کمی فکر کردند و بعد از پنج دقیقه با صدای جیغ زنی که کله اش در حال کنده شدن بود به خود آمدند.آن دو به یک نتیجه رسیده بودند.اگر طلسم به او اثر نمی کرد،شاید ضربه ای محکم به بدنش او را از پا در می آورد.

هر دو با هم چوبدستی خود را به سوی ماشینی که راننده اش از مهلکه فرار کرده بود گرفتند و آن را بلند کردند.سپس با قدرت آن را به سوی سر گلگومات روانه کردند.

تــــــــــــــــاق!(افکت شکستن کله گلگومات!)

تنه گلگومات مانند درختی که قطع شده باشد،محکم بر روی ماشین ها افتاد.گلگومات مرده بود!

جیمز و تد:

ملت مشنگی: جــــــــــــــــــــــــیغ!جل الخالق!اینا دیگه کین؟

جیمز و تد:

جیغ و داد همچنان ادامه داشت.تا لحظاتی دیگر آن دو به دردسر می افتادند.

جیمز:

-بیا و خوبی کن! ملت مشنگی بوقی!ببخشید که مجبورم کردین!

با چوبدستیش یکی دیگر از ماشین ها را بلند کرد و آن را به آن طرف تر، جایی که عده ای مشنگ در حال جیغ و داد بودند پرتاب کرد.صدای له شدن آن ها در زیر ماشین به گوش رسید.اما با این کار،موج وحشت عده ی دیگری که در آن طرف تر بودند،در بر گرفت!

-آواداکداورا! آواداکداورا! آواداکداورا! آواداکداورا! آواداکداورا!....

بار دیگر جسد مشنگ ها به در و دیوار کوبیده شد.این بار جمعیت 500 نفری از دیدن این صحنه ها جیغ و داد سر دادند.
-شرمنده همتون!خودتون خواستین! 3 ایکس لارج آواداکداورا

نور بسیار درخشان و سبز رنگی،چشمان تد و جیمز را آزرد و چند ثانیه بعد ناپدید شد.دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید.گویا جیمز از آن موجود نیز وحشی تر شده بود!آن دو قبل از آنکه مامورین وزارتخانه سر برسند،به جایی دور افتاده آپارت کردند.


[b]تن�


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
_ واي! چه چيزهاي باحالي توي اين خيابون مشنگ ها پيدا ميشه.
لونا و آريانا به طرف مغازه ي لوازم صوتي و تصويري رفتند.
لونا پرسيد: بريم تو؟
اما آريانا بدون اينكه پاسخي به لونا بدهد ، وارد مغازه شد.
همه جا ، پر از تلويزيون ، راديو ، كامپيوتر ، تلفن ، موبايل و ضبط صوت بود.
آريانا با خوشحالي به كامپيوتر كوچكي كه در انتهاي مغازه قرار داشت اشاره كرد و گفت: لونا؟ به نظرت اين چيه؟
لونا كمي فكر كرد و گفت: من...نميدونم..
آريانا به طرف كامپيوتر دويد و با فرياد زد: واي! چه قدر دكمه!
و مشغول بازي كردن با دكمه هاي آن شد.
_ ببخشيد؟ دارين چي كار ميكنين؟
اين ، فروشنده ي مغازه بود كه با جديت تمام به كارهاي مسخره ي آريانا نگاه ميكرد.
آريانا لبخندي زد و گفت: ببخشيد. اسم اين وسيله چيه؟
خانم فروشنده ، با ناباوري گفت: شما حالتون خوبه؟ منظورم اينه كه شما اسم اين رو نميدونين؟
لونا كه سعي داشت به هر نحوي ، خرابكاري هاي آريانا را جبران كند گفت: اون آلزايمر داره. 3 سال ميشه!
آريانا جيغ زد: چي؟ اما من آلزايمر ندارم. حتي 1 روز هم...
لونا به ميان حرف آريانا پريد و گفت: اين هم جزو نشانه هاي آلزايمره.
فروشنده با دلسوزي نگاهي به آريانا انداخت و آهي كشيد و گفت: بيچاره! خيلي دلم براش سوخت.
لونا محكم دست آريانا را گرفت و با هم از مغازه خارج شدند.
آريانا با عصبانيت گفت: من آلزايمر نگرفتم.
_ ميدونم. اما بايد يه جوري اون خرابكاري رو جبران ميكردم.
_ كدوم خرابكاري؟
لونا گفت: حتما تمام ماگل ها اسم اون وسيله رو ميدونن و براشون هم عجيبه كه كسي اسم اون وسيله رو ندونه.
آريانا: آهان! فهميدم!
مدتي در سكوت راه ميرفتند. خيابان خيلي شلوغ بود و مغازه ها پر از مشتري بودند.
در همين هنگام ، صداي جيغ يك نفر به گوش رسيد. از توي يك مغازه بود.
آريانا و لونا وارد مغازه شدند و موجودي عجيب ديدند كه مشغول به هم ريختن لباس هاي مغازه بود.
لونا فرياد زد: اين چيه؟
آريانا كمي فكر كرد و گفت: يك دايناسور ماقبل تاريخ! احتمالا ناقص الخلقه است. به صورتش نگاه كن.
لونا جيغ زد: اين قدر حرف نزن!
مردي در گوشه ي مغازه كز كرده بود و جيغ ميزد.
ناگهان آريانا با صداي بلند گفت: من اين مرد مشنگ را از چنگ اين موجود وحشي ميرهانم.
لونا گفت: جوگير نشو ديگه!
اما آريانا چوبدستي اش را درآورد و در ميان چشمان حيرت زده ي مرد، وردي را نثار آن موجود بدتركيب كرد:
_ سكتوم سمپرا!
آن موجود فقط دمش را تكان داد. بدون اينكه صدمه اي ببيند.
آريانا باز هم فرياد زد: اكسپليارموس!
_ كروشيو!
_ لوموس!
لونا خنديد و گفت: هي! ورد آخرت اشتباه بود!
اما آريانا نااميد نشد و دوباره فرياد زد:
_ آوداكداورا!
اينبار ، موجود عجيب و غريب كه به دايناسوري غول آسا و زشت شباهت داشت روي زمين افتاد و مرد.
مرد:
لونا كه گويي تازه دو هزاري اش افتاده بود گفت: هي! آريانا؟ تو...تو يه ورد اجرا كردي..يه ورد كه نه ، چندتا ورد اجرا كردي. اون هم توي يك دنياي مشنگي!
بعد ، لونا و آريانا به مردي نگاه كردند كه روي زمين غش كرده بود.
لونا و آريانا به يكديگر نگاه كردند و لبخندي شيطاني بر لبانشان نقش بست.

_ كمك! كمك!
عده اي مشنگ ، به دور مرد فروشنده حلقه زده بودند.
_ چيزي شده؟ حالت خوبه؟
مرد فروشنده نگاهي به مردم انداخت و گفت: يه چيز بزرگي بود. شبيه يه غول بود!
با اين حرف مرد ، همه خنديشان گرفت. يكي از بين جمعيت گفت: خب؟ بعدش چي شد؟
مرد ادامه داد: بعدش...نميدونم...يه نفر اومد و به من سلام كرد و رفت..بعد اون موجود عجيب ناپديد شد..
ملت:

بله ، آريانا و لونا ، ذهن آن مرد بيچاره را پاكسازي كرده بودند.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.