_ واي! چه چيزهاي باحالي توي اين خيابون مشنگ ها پيدا ميشه.
لونا و آريانا به طرف مغازه ي لوازم صوتي و تصويري رفتند.
لونا پرسيد: بريم تو؟
اما آريانا بدون اينكه پاسخي به لونا بدهد ، وارد مغازه شد.
همه جا ، پر از تلويزيون ، راديو ، كامپيوتر ، تلفن ، موبايل و ضبط صوت بود.
آريانا با خوشحالي به كامپيوتر كوچكي كه در انتهاي مغازه قرار داشت اشاره كرد و گفت: لونا؟ به نظرت اين چيه؟
لونا كمي فكر كرد و گفت: من...نميدونم..
آريانا به طرف كامپيوتر دويد و با فرياد زد: واي! چه قدر دكمه!
و مشغول بازي كردن با دكمه هاي آن شد.
_ ببخشيد؟ دارين چي كار ميكنين؟
اين ، فروشنده ي مغازه بود كه با جديت تمام به كارهاي مسخره ي آريانا نگاه ميكرد.
آريانا لبخندي زد و گفت: ببخشيد. اسم اين وسيله چيه؟
خانم فروشنده ، با ناباوري گفت: شما حالتون خوبه؟ منظورم اينه كه شما اسم اين رو نميدونين؟
لونا كه سعي داشت به هر نحوي ، خرابكاري هاي آريانا را جبران كند گفت: اون آلزايمر داره. 3 سال ميشه!
آريانا جيغ زد: چي؟ اما من آلزايمر ندارم. حتي 1 روز هم...
لونا به ميان حرف آريانا پريد و گفت: اين هم جزو نشانه هاي آلزايمره.
فروشنده با دلسوزي نگاهي به آريانا انداخت و آهي كشيد و گفت: بيچاره! خيلي دلم براش سوخت.
لونا محكم دست آريانا را گرفت و با هم از مغازه خارج شدند.
آريانا با عصبانيت گفت: من آلزايمر نگرفتم.
_ ميدونم. اما بايد يه جوري اون خرابكاري رو جبران ميكردم.
_ كدوم خرابكاري؟
لونا گفت: حتما تمام ماگل ها اسم اون وسيله رو ميدونن و براشون هم عجيبه كه كسي اسم اون وسيله رو ندونه.
آريانا: آهان! فهميدم!
مدتي در سكوت راه ميرفتند. خيابان خيلي شلوغ بود و مغازه ها پر از مشتري بودند.
در همين هنگام ، صداي جيغ يك نفر به گوش رسيد. از توي يك مغازه بود.
آريانا و لونا وارد مغازه شدند و موجودي عجيب ديدند كه مشغول به هم ريختن لباس هاي مغازه بود.
لونا فرياد زد: اين چيه؟
آريانا كمي فكر كرد و گفت: يك دايناسور ماقبل تاريخ! احتمالا ناقص الخلقه است. به صورتش نگاه كن.
لونا جيغ زد: اين قدر حرف نزن!
مردي در گوشه ي مغازه كز كرده بود و جيغ ميزد.
ناگهان آريانا با صداي بلند گفت: من اين مرد مشنگ را از چنگ اين موجود وحشي ميرهانم.
لونا گفت: جوگير نشو ديگه!
اما آريانا چوبدستي اش را درآورد و در ميان چشمان حيرت زده ي مرد، وردي را نثار آن موجود بدتركيب كرد:
_ سكتوم سمپرا!
آن موجود فقط دمش را تكان داد. بدون اينكه صدمه اي ببيند.
آريانا باز هم فرياد زد: اكسپليارموس!
_ كروشيو!
_ لوموس!
لونا خنديد و گفت: هي! ورد آخرت اشتباه بود!
اما آريانا نااميد نشد و دوباره فرياد زد:
_ آوداكداورا!
اينبار ، موجود عجيب و غريب كه به دايناسوري غول آسا و زشت شباهت داشت روي زمين افتاد و مرد.
مرد:
لونا كه گويي تازه دو هزاري اش افتاده بود گفت: هي! آريانا؟ تو...تو يه ورد اجرا كردي..يه ورد كه نه ، چندتا ورد اجرا كردي. اون هم توي يك دنياي مشنگي!
بعد ، لونا و آريانا به مردي نگاه كردند كه روي زمين غش كرده بود.
لونا و آريانا به يكديگر نگاه كردند و لبخندي شيطاني بر لبانشان نقش بست.
_ كمك! كمك!
عده اي مشنگ ، به دور مرد فروشنده حلقه زده بودند.
_ چيزي شده؟ حالت خوبه؟
مرد فروشنده نگاهي به مردم انداخت و گفت: يه چيز بزرگي بود. شبيه يه غول بود!
با اين حرف مرد ، همه خنديشان گرفت. يكي از بين جمعيت گفت: خب؟ بعدش چي شد؟
مرد ادامه داد: بعدش...نميدونم...يه نفر اومد و به من سلام كرد و رفت..بعد اون موجود عجيب ناپديد شد..
ملت:
بله ، آريانا و لونا ، ذهن آن مرد بيچاره را پاكسازي كرده بودند.