هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۹
#43

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
مونتگومري با قدم هایی آرام به طرف گودریک رفت و کنارش نشست.

-گودریک آیا می خواهی انتقام بگیری؟

گودریک به آهستگی سرش را برگرداند و به مونتگومري نگاه کرد.

در چشمانش نفرت فوران می کرد. صورتش چین های زیادی داشت. اشک هایش همانند همیشه جاری بود و تمامی نداشت. مونتگومري به دیدن این صحنه تاقت نیاورد و صورتش را برگرداند.

گودریک با صدای پر از غم گفت: آیا واقعا می خواهی انتقامم را بگیری؟

صدای جیمز شنیده شد که گفت: آری

-چطوری؟

این سخن گودریک در ذهن جیمز و مونتگومري و دوستانش تردیدی ایجاد کرد. سکوت حکمفرما شد. سارا گفت: ما به گذشته سفر می کنیم و انقام زنت رو می گیریم.

-از چه کسی؟

گودریک درست می گفت آنها هنوز نمی دانستند که باید از چه کسی انتقام بگیرند. سارا بار دیگر با حالتی کنجکاوانه گفت: خب برایمان بگو که باید از چه کسی انتقام بگیریم.

گودریک دستش را دراز کرد و به آنها اشاره کرد تا نزدیک تر بیایند. گودریک تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد.

- ما انتقامت را می گیریم.

-آری

گودریک به زور لبخند زد و سش را به نشانه تایید تکان داد. دستش را دراز کرد و اشک های سارا را پاک کرد.

-با انتقام شما روح من آزاد خواهد شد.

گودریک این سخن را گفت و سرش را پایین گرفت و به دفترچه خاطرات زل زد. او به کلماتی نگاه می کرد که همسرش نوشته بود. دوباره اشک از چشمانش جاری شد.

جیمز با صدایی آرام گفت: بریم آماده بشیم.

------------------
ببخشید اگه بد شد.



Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۸
#42

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
جیمز با صدایی نجوا مانند گفت:
- من چند روزه دارم یه دفترچه ای رو میبینم که توی دستشه و بعد از اون میره تو فکر!
مونتی کمی جابه جا شد و گفت:
- هی نگاه کنین! دوباره داره با خودش حرف میزنه و اون دفتر هم ....



.:. 20 فوریه .:.


- " همیشه تماشای غروب دریا برایم غم انگیزترین و در عین حال باشکوه ترین لحظه ی زندگی به شمار میرفت که بارها آن را تجربه کرده بودم.
اما ... با شوقی که از منبعی نا معلوم در من نشأت گرفته بود روزم را گذرانده بودم و حالا ، من، گودریک گریفیندور جوان با فراخ بال بر روی صخره های ناملایم کنار دریا قدم میزنم. نسیم موهایم را که تا شانه ام رسیده بود را به رفص در آورده بود. لبخند بر لب داشتم و به طرف مکانِ دنجی که برای خودم یافته بود حرکت میکردم که ناگهان صدای فریادهای دخترِ جوانی توجه ام را به خود جلب کرد و مرا از خلسه ی خیالم بیرون آورد.
سرم را به جهت مخال برگرداندم، دختر جوانی در حال دویدن بود، سعی میکرد از چیزی بگریزد. نفس زنان به سمتِ من میامد و فریادِ کمک میخواست.
من نیز دویدم، کمی نزدیکتر آمد و بدون آنکه منتظر برخوردم باشد ، درحالی که التماس در چشمانش موج میزد، گفت:
- آقای محترم ! خواهش میکنم! منو از دستِ اون خلافکارا نجات بدین. من اینجا گم شدم، و اونا ....
گریه امانش نمیداد تا حرفش را تمام کند. ترس در چهره اش هویدا بود. لبخندی زدم و به او اطمینان دادم که کمکش خواهم کرد.
صدای نعره ی دو مرد فربه و مست به گوش رسید. تعادلی در راه رفتن نداشتند. بطری مشروب در دستانشان قرار داشت، با الفاظی رکیک و زننده و چشمانی هوس آلود دنبال دخترک میگشتند.
با دیدنِ ما به سمتمان آمدند. دیگر آن احساس خوشایند چند دقیقه پیش را نداشتم، حس نفرت و خشم در من فوران کرده بود، هر لحظه برای نبرد آماده تر میشدم.
یکی از آن دو لبخند چندش آوری زد و گفت:
- هی ! این خانوم خوشگله پیش تو چیکار میکنه ؟! عزیزم چرا فرار میکنی؟

صدای نفس های پیاپی اش را پشت سرم حس میکردم. با صدایی که از خشم دورگه شده بود ، فریاد زدم:
- آشغالای پست ! زود گورتونو گم کنین و الا همتونو به درک میفرستم!

مرد در کمال ناباوری با چشمانی متورم و خیره به من نگاه کرد و گفت:
- جالبه ! خیلی خوب ادای شوالیه های قهرمان رو بازی کردی.... سپس بیخیال در حالی که دستانِ دوستش را گرفته بود، در حالی که سرودی محلی را با صدای بلند میخواندند دور شدند.

- من جون و آبروی خودم رو مدیون شما هستم !
نگاهش کردم، هنوز صدایش میلرزید. زیبا بود، چشمانی بزرگ و وحشی و موهایی به رنگِ آتش، مثل غروب!
وقتی به صورتم خیره شد، چیزی در درونم فرو ریخت، و من حسِ تازه شدن پیدا کردم.
خورشید جای خود را به ماه داده بود! "


اشک از چشمانِ گودریک بر روی جلد پوستین دفتر چکید. هنوز هم باور نداشت که از آن روزهای خوب جز چند خاطره چیزی باقی نمانده است. زیر لب واپه های نامحسوسی را زمزمه میکرد ، چشمانش را به جمعی که در فاصله ی چند متری اش نزدیک شومینه دوخته شده بود، چرخاند و با صدایی که حسرت در آن موج میزد گفت:
- اونا کشتنش ! اون پاک و معصوم بود، مثل فرشته ها ! ... اونا کشتنش ... من نمیتونم ساکت باشم. باید انتقام بگیرم ... باید به گذشته برم ! ... به سالهای دور ... به سمتِ غروب ...

جسی نگاهی مردد به گودریک و دیگر بچه ها کرد و گفت:
- سفر به گذشته ! باز هم موضوع جدید. روح گودریک داره عذاب میبینه ... اون باید به آرامش برسه و ما باید بهش کمک کنیم!
مونتی بیلش را محکم به زمین کوبید و گفت:
- من میرم باهاش حرف میزنم، بهتره فردا قبل از سپیده ی صبح حرکت کنیم.


------------

خب بچه ها ! داستان ما شروع شد، حالا ما فهمیدیم که باید برای آرامش یافتن روح گودریک و انتقام از اونهایی که همسرش رو کشتن به گذشته سفر کنیم!

امیدوارم قابل قبول باشه! موفق باشین!





Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۸
#41

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سوژه ي جديد


قديس بود يا شواليه يا تيزهوشي بي پروا ؟ مؤلف بود يا مؤسس ؟حاكم بود يا سياستمدار ؟

هرچه بود ، او ديگر در نظر اكثريت بچه هاي تالار پيرمرد كهن سالي بود كه در عين پيري جوان و شاداب بود تنها با اين عيب كه هر شنبه كنار شومينه ي تالار مي نشست و به آن زل مي زد .

كار هميشگي اش بود ،بچه ها عادت كرده بودند كه او را آن وضع ببينند و صداي زمزمه هايش كه خطاب به خودش بود را بشنوند .

- زنم رو كشتن ، سه روز پيش ، سه هفته پيش ، سه ماه پيش ، سه سال پيش ، سه قرن پيش . هيچ فرقي نمي كنه ، مهم اينه كه كشتنش .

در يكي از شنبه هاي فوريه سال 2010 ميلادي ، هنگامي كه طبق معمول گودريك كنار شومينه چمباتمه زده بود ، جسيكا كه مي خواست به سمت خوابگاه برود نگاهي به گودريك انداخت ولي اين نگاه با نگاههاي هميشگي اش فرق داشت ، اين نگاه حاكي از دلسوزي بود .

روز بعد

در اتاق ناظران تالار جلسه اي تشكيل شده بود متشكل از جسيكا، مونتگومري ،جيمز، استرجس ،آبرفورث و سارا . حدود نيم ساعت بود كه داشتند به بحث با يكديگر مي پرداختند .

- بايد يه كاري براش بكنيم .

- نمي شه جسيك .

- آخه اينطوري هم كه نمي شه ، من يكي كه ديگه نمي تونم ببينم بازم هم اومده كنار شومينه و اون جملات هميشگي رو تكرار مي كنه .

سارا و جيمز نيز حرف جسيك را تاييد كردند .
مونتي كه مشغول تميز كردن بيلش بود گفت :

- من يه پيشنهاد دارم ، ببريمش پيش يه روانشناس و يه مدت هم تو امين اباد خودمون بستري اش كنيم شايد حالش خوب شد .

- ديگه چي، نكنه پس فردا هم ببريمش بزاريمش خانه ي سالمندان ؟ نخير هم ، به نظر من بايد ريشه يابي كنيم ببينيم چرا اينطوري شده ؟ چرا اين قدر افسوس مي خوره ؟

- ولي چجوري؟

در اين ميان ناگهان جيمز گفت :

- من يه فكري دارم .

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
سوژه كاملا مشخصه .

اگر هم بد شد ، به بزرگي خودتون ببخشيد ، خيلي وقت بود كه رول نزده بودم .


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
#40

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
جیمز نگاهی به آسمان انداخت و خشکش زد.آبر گفت:می شه تو هم چوبدستیت رو بکشی ؟!

جیمز گفت: آبر امروز ماه کامله تدی....

غرشی توسط گرینه ی پشت سرشان باعث شد جیمز نتونه بقیه ی حرفش رو بگه.ولی دیگه نیازی نبود.جیمز سریع گفت: تدی منو می شناسی؟

تد: آوووو(افکت زوزه ی گرگ)

جیمز:این یعنی نه ! جـــــيــــــــغ!

تد یویوی جیمز رو گرفت وجیمز هم یویو رو ول نکرد !در نتیجه جیمز در میان آسمون و زمین از یویوش آویزون موند. تدی هم هی یویو رو تکون می داد تا بلکه جیمز ولش کنه.

آبر در حالی که به یکی از گرگینه ها که به طرف ش حمله ور شده بود یه طلسم فرستاد ،گفت:زود باشید ! یکی اون تاس رو بندازه ! نوبت کیه؟

لینی در حالی که تاس رو از دست مونتی گرفت گفت:مال منه .

وسپس بعد از چرخوندن تاس در دستش اون رو انداخت . وقتی مهره ی او یک خانه جلو رفت لینی کارت رو برداشت ومثل بازیکنان قبلی بلند خوند:

شما وارد محوطه ی سنتور ها می شوید .باید سنتور ها عصبانی رو آرام کنید .

دوباره همه چیز دور سرشون چرخید و اونا وسط یک گله سنتور که با کمان هاشون اونا رو حدف گرفته بودن قرار گرفتن.

جیمز یویو شو از دست تد ی که حالا به حالت اولش در اومده بود قاپید و با دیدن سنتور ها جیغ بلندی زد و یک تیر درست بالای سرش به درخت بر خورد کرد.جیمز:زود تر از این جا بریم .

سنتوری قوی هیکل گفت: نه به این راحتی هم نمی شه از این جا رفت !

سارا زمزمه کرد :نوبته منه تاس رو دست به دست بدید بیاد .

به همین ترتیب بچه ها دست به دست تاس رو به هم می دادن تا به جینی رسید . جینی یه اطسه کرد و تاس از دستش افتاد و تا خواست خم بشه یه تیر به طرف نشانه رفت و چون خم شده بود به پشت سرش درست بالای سر جیمز دوباره بر خورد کرد.جیمز:

سنتوری با موهایی مشکی گفت:تکون نخورید ! چرا این جا اومدین ؟

هاگرید: اومدیم یه کم تفریح داشته باشیم سر از این جا در آوردیم .

- فکر کردید وارد محوطه ی سنتور ها شدن کار جالبیه ؟

-به هیچ عنوان از قصد نبود.

در همین لحظه رز انگشترش رو از قصد انداخت زمین و با صدای بلند و چهر ه ای معصومانه گفت: وای نه انگشترم زمین افتاد ! اون یادگار مادر مادر بزرگم بود ! خواهش می کنم بذارید برش دارم.

-که دولا شدی و چوبدستی رو یه دفعه به طرف ما نشونه بری؟

-نه به هیچ عنوان مگه از جونم سیر شدم. اینم چوبدستیم که گذاشتمش تو جیب جلوییم.خواهش می کنم بذارید ! اگرم می خوایید منو بکشید بذارید اون انگشتر تو دستم باشه.

-خیله خب ولی کوچکترین حرکتی مساوی با مرگته !

رز آهسته خم شد و تاس رو که کنار انگشتر بود با هم برداشت و قبل از این که کسی متوجه بشه تاس رو به سارا که بفل دستیش بود داد. سارا هم بعد از یک دور چرخوندن تاس در دستش، اون رو روی صفحه ی بازی که کنارش بود انداخت.و با اوردن یک پنج مهره اش پنج خانه جلو رفت و یک کارت با صدای تق که در اون سکوت خیلی بلند به نظر می رسد بیرون آمد و بلا فاصله یک تیر به وسطش اصابت کرد.

قبل از این که سارا کارت رو بخونه همه جا و همه چی دور سرشون چرخید و اونا بر روی یک جای سنگی افتادن. جسی:این جا دیگه کجاست ؟

رز:لونه ی اژدهایان !

آبر : و فکر می کنم جای جالبی نباشه . رز نوبت توئه بیا این تاس ...تاس کو سارا؟

سارا : از وقتی انداختمش زمین دیگه ندیدمش .هر دفعه که می چرخیم جای همه چیز عوض می شه خب به من چه !

لایرا: من می بینمش لای اون صخره هست .

آبر:خیله خب بهتره بریم هر چه زود تر قبل از این که سر و کله ی اژدها ها پیدا شون بشه اون تاس رو بیاریم بدیم دست رز...رز کو؟

جیمز: جـــــيــــــــغ ! اژدها !

لینی : رزم جلوی اونه !

رز: من اژدهاها رو خیلی دوست دارم.

و بدون توجه به جیغ داد های دیگران یه طلسم رو به طرف اژدها نشونه رفت.

...


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۲ ۲۰:۲۰:۰۵

The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#39

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۰:۱۰
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
مونتی از اونور فریاد زد: نوبته منه که بازی کنم ... یکی اون تاسو بده به من.

آبر تاس را به سمت مونتی پرت کرد و مونتی سریع صفحه را باز کرد و تاس انداخت ... عدد شش آمد و به سرعت مهره اش را شش خانه جلو برد.

گودریک که با عصبانیت به باسیلیسکی که هر لحظه به او نزدیک تر میشد مینگریست فریاد زد: پس چی شد؟ مونتی عجله کن !!

مونگمری کارت کنار صفحه را برداشت و آن را با صدای بلند خواند.

- شما درون بید کتک زن هستید و چند گرگینه ی تشنه و گرسنه انتظار شما را میکشند ... موفق باشید !!

سلسی با ترس گفت: چـــی!؟

و در همان لحظه همه چیز دور سر آنها چرخید و گودریک از دست باسیلیسک خلاص شد و زمانی که چشمانشان را باز کردند ، خود را در محاصره ی در میان گرگینه هایی که آب دهانشان سرازیر بود یافتند.

همه یپبا ترس به یکدیگر نگریستند تا اینکه آبر چوبدستی اش را کشید و به دنبالش بقیه هم چوبدستی اشان را در آوردند.

و در میان شلیک طلسمهای رنگارنگ زوزه های وحشتناکی شنیده میشد که تن هر یک را میلرزاند!




Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
#38

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 39
آفلاین
آبر کارت کنار خانه را برداشت و روی آن را خواند : " شما باید به درون حفره ی اسرار بروید و باسیلیسک را شکست دهید ، توجه داشته باشید که تامی وجود ندارد !

گودریک با ناراحتی گفت:ای بابا ... جنگیدن بدون تام که فایده ای نداره!

با تمام شدن جمله ی گودریک دنیا باری دیگر بر سرشان چرخید و هنگامی که همه چیز عادی شد ، آن ها خود را در کنار حفره ی اسرار یافتند.

مک گونگال آب دهانش را قورت داد و گفت:وارد بشین!

همگی با احساسی حاکی از وحشت وارد تالار شدند و جیمز موفق شد در اصلی را با زبان ماری که از پدرش آموخته بود باز کند و وارد شدند.


جلوتر رفتند و همچنان سکوت برقرار بود ، هیچ صدایی جز برخورد چلک چلک آب بر زمین شنیده نمیشد.

هاگرید از کوره در رفت و گفت:اه ... من نسبت به این مکان احساس خوبی ندارم پس این باسیلیسک لعنتی کدوم گــ...

در همان لحظه دخترا با جیغ و پسران با فریاد از مقابل هاگرید کنار رفته و هر یک به جایی رفتند.

هاگرید با این که میدانست پشتش چه چیزی به او خیره شده است با این حال برگشت و با نفرت به باسیلیسک نگریست و سپس دو تا پا داشت ، چهار تا دیگه هم قرض کرد و از دیوار راست بالا رفت!

باسیلیسک با سرعتی باور نکردنی به دنبال گروهی از بچه ها که در دالانی حرکت می کردند حمله برد و آن ها را با سروصدا ی زیادی تعقیب کرد.


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
#37

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۰:۱۰
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
- ای باو ، خب حتما دلیلی داشته که روش نکردتش!

آبرفورث تاس را برداشت و گفت: با بحث چیزی درس نمیشه. بهتره نفر بعدی تاس رو بندازه و جلو بره.

سپس تاس را درون دستان سلسی انداخت. سلسی تاس را درون دستانش گذاشت و شروع به تکان دادن تاس درون دستش کرد.

- چه قد تکونش میدی ، سرگیجه گرفت. پرت کن دیه!

بالاخره سلسی تاس را انداخت و با آوردن شماره ی سه ، سه خانه به جلو رفت. اما هیچ کارتی در کنار آن نبود.

سلسی نفس عمیقی کشید و گفت: بخیر گذشت.

جیمز تاس را از سلسی گرفت و اینبار خودش آن را انداخت. مهره اش را برداشت و پنج خانه به جلو رفت. کارت را برداشت و شروع به خواندن از روی آن کرد:

- ورود شما را به تاریخی از هاگوارتز که تصمیم بر بسته شدن آن گرفته شده بود خوشامد میگویم.

با به پایان رسیدن متن کارت ، زمین شروع به چرخش کرد و چند ثانیه بعد آن ها در راهرویی که به سرسرای ورودی میرسید ظاهر شدند.

با شنیدن صدای فریاد بلافاصله همگی برگشتند و به پشت سرشان خیره شدند.

گروهی از اساتید در حال حمل تابوتی به سمت در خروجی هاگوارتز بودند و در این بین زنی با موهای بلند قهوه ای بلند فریاد میزد و مرتب نام « میرتل » را به زبان می آورد.

لایرا آب دهانش را قورت داد و گفت: فکر کنم این همون زمانیه که در تالار اسرار باز شده بود.

در همان لحظه آبرفورث تاس را انداخت و دو خانه به جلو رفت.




Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#36

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 39
آفلاین
سوژه قبلیه قدیمی بود؟

:.سوژه ی جدید.:

تدی با خوشحالی در خوابگاه را بهم کوبید و پله ها را چار تا یکی پایین اومد و با چیزی در دست به سمت جمع حاضر در کنار شومینه شتافت.

مونتگمری که در حال برق انداختن بیلش بود گفت:چته؟صد بار گفتم ساختمون این قلعه زیاد محکم نیست ممکنه یهو تالار رو سرمون خراب بشه بعد تو چهار نعل بیا اینجا

اما تدی بدون هیچ توجهی به تذکر مونتی به سمت بقیه گریفیا برمیگرده و میگه:بابام از اون دنیا برام یه بازی فرستاده!یه بازی که خیلی قدیمیه و به شکلی تاریخچه ی گریفه!

و سپس در جعبه ی بازی رو باز میکنه ، گرد و غبارشو با یه فوت میزنه کنار و صفحه ی بازی نمایان میشه.

صفحه ی مستطیل شکلی که محوطه ی هاگوارتز سرتاسر صفحه را پوشانده بود و تالار گریفندور با نشانش در گوشه ای خودنمایی میکرد. و در کنار آن تعداد زیادی مهره قرمز نیز دیده میشد.و همین طور تعدادی کارت.

تدی با ذوق و همراه با زوزه ای مشتاقانه گفت:میاین بازی کنیم؟

آبرفورث متفکرانه به صفحه ی بازی خیره شد و سپس گفت:تا حالا دست ریموس همچین بازی رو ندیده بودم!یه دور بازی ضرری نداره.

به این ترتیب چند نفر از گریفی ها نزدیک آمادند و هر یک مهره ای را برداشتند و تد اولین نفری بود که تاس انداخت.

- هورااااا اول شیش آوردم.

و مهره اش را شش خانه جلو برد و روی خانه شش رفت و کارت مورد نظر را برداشت و آن را خواند.

- شما وارد بازی شده اید و اکنون دیگر کنترل بازی از دست شما خارج است ، کارت دیگری بردارید و بر طبق دستور عمل کنید !!

- چه بازیه جلبیه!تهدیدم میکنه تدی یه کارت دیگه بردار.

تد کارت دیگری برداشت و آن را نیز خواند.

- شمارش معکوس شروع شد ... 6،5،4،3،2،1

ناگهان تالار چپکی شد و همه چیز در هم و برهم دیده شد و چند دقیقه بعد بازیکنان خود را درون هاگوارتز دیدند.

سارا که به نظر گیج می آمد گفت:ما اینجا چی کار میکنیم؟چرا همه چیز سیاه و سفیده؟

تد به کارت درون دستش نگاهی انداخت که همان محوطه ای که درونش بودند را نشان میداد.

به سرعت پشت صفحه را آورد و بی مقدمه آن را خواند.

- با حرکت اولین مهره بر روی صفحه شما دیگر قادر به رها کردن بازی نیستید و با برداشتن کار بعدی بالافاصله وارد دنیای قدیم قلعه ی هاگوارتز میشوید و برای برگشتن به دنیای جدید باید بازی را ببرید وگرنه ... تا ابد اینجا می مانید!

- هی تدی اینو ریموس به تو داده واقعا؟
- خب، از تو گنجینه هاش پیدا کردم

------
اگه سوژش بد بود از پست قبلی ادامه بدید


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۸
#35

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 842
آفلاین
هلگا موهايش را تكانی داد و گفت:
-سالازار، تو فعلا هر كاری می خوای بكنی بكن، من دوست دارم برم طرز تهيه غذاهای مصری رو ياد بگيرم. تازه از انگليس اوميديم مصر تا حال كنيم ها... اوقت تو باز دوباره دنبال دردسر می گردی؟

سالازار يه نگاه خشنی به هلگا انداخت و گفت:
-ای بابا... تو هم برو دنبال آشپزيت! من می رم جون بكنم اينا رو نجان بدم... تو برو خوش بگذرون فييس شششش مشش

هلگا گفت:
-اون گريفندور و راونكلا الان دارن تو انگليس چی كار ميكنن؟... حال! اما چون ما بايد دوتا آدم رو اينجا ببينيم و نجاتشون بديم... كلا چون نمی خوام دلت رو بشكنم باهات ميام...

سالازار بدون آنكه به ادامه حرفهای هلگا گوش بدهد زير لب فحشی به زبان مارها را نثارش كرد و به سمت سربازی كه استر را می كشيد رفت، گفت:
-اسلام

سرباز به آرامی گفت:
-و عليكم.

بعد استر را كشيد و استر چشمكی به سالازار زد. مونتی كه هنوز از زبان مصريا درست سر در نياورده بود گفت:
-اكسكيوز می، وات آر يو دواينگ نو؟

سرباز ها از سخنان مونتی خشمگين می شن ولی قبل از اينكه كاری بكنن ييهو جبرئيل مياد و حرف مونتی رو برای يوزارسيف ترجمه می كنه. يوزارسيف هم روش و به مونتی می كنه و ميگه:
-نحن نذههب فی الحديقه.

مونتی كه كاملا گيج به نظر می رسيد تصميم گرفت با ساعتش بازی كند تا به يوزارسيف گوش دهد. سالازار آروم به استر گفت:
-می خواد مارو به يه باقی ببره، فكر كنم عمارتش تو اون باغه باشه.

بعد يه سرباز اومد و يه مشت زد تو دماغ سالازار و با زبان اشاره بهش فهموند كه زودتر بره. سالازار هم با عصبانيت زير لب گفت:
-الان مارها رو می فرستدم حال همتون رو بگيرن... اين دو تا بدبخت هم نجات پيدا كنن...



Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
#34

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سربازها استر و مونتی را بلند می کنند و به سوی طویله ی خانه ی پوتیفار راه می افتند .

در راه

- ای استر کوفت بگیری این چه جایی بود ما رو برداشتی آوردی ؟ نگاه کن تو چه بدبختی افتادیم !!!
- خوش به حال یوزارسیف !!دیدی این بانو زلیخا چه قدر زیبا بود ؟
- یوزارسیف چیه ؟ زلیخا چیه ؟ من می گم چجوری از این بدبختی فرار کنیم ؟
در همین هنگام یوزارسیف به سمت اتاق هفت در می رفت که استر و دایی مونتی را دید .

- سربازها این دو را کجا می برید ؟
- اَ...شما هم که نظم سناریو رو به هم ریختید . داریم می بریمشون طویله تا جناب پوتیفار تشریف بیاورند و به این ها رسیدگی کنند .
- سرباز لازم نیست ، من خودم رسیدگی می کنم ، ببریدشون توی اتاق کار جناب پوتیفار تا من بیام .

=-=-=-=-=-=-=-=-=-
آنسوی ماجرا.....

جیمز و تدی در حالی که از صف جدا شده اند و به سمت کاخ یوزارسیف می رفتند ناگهان در بین صف چیز عجیبی دیدند .
- تدی اونجا رو نگاه کن !!
- اِ..اینا که سالازاراسلیتیرین و هلگا هافل پاف هستن ، اونا حتماً می تونند به ما کمک کنند .
- تدی فهمیدم چجوری از شر این سربازها خلاص شیم .
- چکار می خوای بکنی؟
- مارزبونی

جیمز ایستاد و رو به سالازار با زبان مارها فهماند که آن ها از آینده آمده اند و الآن هم احتیاج به کمک دارند . سالازار از این که دید در دنیا غیر از او کس دیگری هم هس که مار زبان است بسیرا خوشحال شد رو به هلگا گفت :
- این از نوه های من است و ازآینده آمده ، ما باید به این ها کمک کنیم تا به زمان خودشون برگردند .
سرباز مصری با عصبانیت به سمت جیمز آمد و نعره زنان گفت :
- آنتَ لا تَوَقُف ،حَرِکَتُ فی یوزارسیف .

---------------------------
هدف فقط زدن یه رول برای فعال شدن بود


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.