پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1403 21:11
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:14
از: عمارت بلک
چالش دوم
وارد ایستگاه میشوم. ساعت۴:۳۰ است و راس ۵ قطار حرکت میکند. بار هزار و یکم به بلیط نگاهی می اندازم، سکوی 9¾ درست نیست. با حالتی گیج به اطراف نگاه میکنم که گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم. میچرخم و دختری مو بور با چشمانی آبی لاغر اندام و قد بلند میبینم. لبخندی میزند و با لحنی آرامش بخش میگوید:
- دنبال سکوی ⁹¾ میگردی؟
- بله. ولی پیداش نمیکنم!
- پس سال اولی هستی! منم سال اولی ام اما برادر و خواهرم راه رو بهم نشون دادن، با من بیا.
سرم را تکان داده و پشت سرش میروم؛ هنوز چند قدم بر نداشته که میگوید:
- راستی من ماریا ام. ماریا مالفوی. میتونی ماری هم صدام کنی، اسم تو چیه؟
- نارسیسا. نارسیسا بلک هستم.
- اوه بلک! رابطه نزدیکی با خاندان ما دارید! حدس میزدم. موی بور یخی، چشمانی خاکستری و صورتی استخونی داری، مثل بیشتر اعضای خاندان بلک.
سکوت را ترجیح میدهم. دخترک که خود را ماریا نامیده می ایستد.
- خب رسیدیم.
نگاهی به اطراف می اندازم. بین سکوی ¹⁰ و ⁹ ایستاده ایم! متعجب به ماریا نگاه میکنم. دستم را میگیرد و می گوید:
- حق داری تعجب کنی. منم اولین باری که با برادر و مادرم اومدم همینقدر تعجب کردم! حالا بیا بریم دیر میشه.
به سمت سکوی میرود و شروع به دویدن میکند، در کمال نا باوری رد میشود! سر تکان میدهم... نه دیر شده! الان وقت فکر کردن به این جور چیز ها نیست. من هم چشمانم را می بندم و شروع به دویدن میکنم. حس میکنم از آن دروازه مخفی عبور کرده ام، چشمانم را باز میکنم، که ماریا را با لبخند میبینم!
- اوه دختر چهرت خیلی با حال شده بود.!
سپس صدایش را صاف میکند.
- بدو الان قطار میره ها.
و خودش نیز با سر خوشی به جلو حرکت میکند. من هم مانند جوجه اردکی که دنبال مادرش میرود؛ پشت سرش حرکت میکنم. وارد قطار میشویم. قدم بر میداریم. بیشتر کوپه ها پر است. به کوپه ای میرسیم که یک دختر و سه پسر در آن نشسته اند!
ماریا وارد کوپه میشود، من هم به دنبالش رو صندلی کنار پنجره مینشینم. ماریا هم وسط من و آن دختر که موهایی قرمز فرفری دارد مینشیند. سرم را به شیشه تکیه میدهم، اما بچه ها در حال صحبت هستند. با شنیدن صدایی آشنا به رو به رو نگاه میکنم، پسری بور با چشمانی آبی... قبلا او را دیدم؟!
شاید! فکر میکنم که کجا او را دیده ام... اوه خدای من، در عمارت مالفوی وقتی برای مهمانی بزرگ خاندان مالفوی دعوت شدیم، او را دیدم! گمان میکنم، اسمش لوسیوس باشد!
متوجه نگاه خیره ام میشود و سرش را به سمتم برمیگرداند. خود را بی تفاوت نشان میدهم و نگاهم را به پنجره سوق میدهم. صدایی توجهم را جلب میکند:
- ماری، نمی خوای این خانوم رو معرفی کنی؟
صدای دختری بود که موهای قرمز فر داشت، صدای ماری در گوشم می پیچد:
- ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. باهم تو ایستگاه اشنا شدیم.
دخترک مو فرفری بار دیگر لب به سخن باز میکند:
- اوه! خوشوقتم. منم لیلی لانگ باتم هستم.
سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار نا پسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:
- خوشوقتم!
دخترک لبخندی میزند، به پسر روبه رویی اش اشاره میکند:
- ایشون تام جکسون و ایشون کویل بردارم و دوستش لوسیوس مالفوی هستند.
باز هم سکوت میکنم و فقط لبخند میزنم، لبخندی که به هر چیزی شباهت دارد جز لبخند؛ لیلی شروع به صحبت کردن میکند.
- کویل چیزی درباره جنگل اسرار آمیز شنیدی؟
- معلومه که شنیدم مثلا سال دومی ام ها.!
- خب تعریف کن دیگه؟
- اون جا پر از هیولا های ترسناکه؛ حتی پرفسور اسنیپ به ما گفته که اونجا پر از تک شاخه، حتی اسمش نیار هم اونجا زندگی میکنه.
کویل که برادر لیلی بود، پسری نسبتا قد بلند و لاغر بود. پوستی سفید و صورتی کک مکی داشت و موهایش همانند خواهرش قرمز بود. سعی میکنم خودم را وارد بحث کنم:
- من یه کتاب درباره اسمش نیار خوندم، اون از وقتی ضعیف شده انرژی خودشو از خوردن تک شاخ ها به دست میاره!
تام سرش را تکان میدهد و میگوید:
- آره آره! منم این حرف رو شنیدم. برادرم سال سومی هست، اون میگه تعداد تک شاخ ها خیلی کم شده و این دامبلدور رو ناراحت کرده؛ حتی پارسال به همین خاطر میخواستن مدرسه رو کلا تعطیل کنن!
ماری هم بعد از مدتی ساکت بودن شروع به صحبت کردن میکند:
- وای! من راجب این موضوع زیاد شنیدم اما میگن پرفسور مکگانگال و پرفسور مودی و خیلی از استاد ها مخالفت کردن و به همین دليل مدرسه رو تعطیل نکردن!
لوسیوس که تا اون لحظه ساکت بود، هم لب به سخن باز میکند:
- منم از خواهرم شنیدم؛ ولی پدرم گفت اگه خطری مدرسه رو تهدید کنه منو خواهرم رو بر میگردونه.
- حالا این چیزا رو ول کنید. شنیدید چهار تا چشمه برا هر گروه مدرسه تو جنگل هست؟
- منم شنیدم، اسلیترین چشمه هوا، هافلپاف چشمه طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون، به نظرتون کدوم بهتره؟
لیلی بحث رو عوض میکند و برادرش ادامه میدهد؛ من هم میخواهم از فکر هایم بگویم:
- به نظر من همه شون مهم هستن ولی هوا همیشه مهم تره!
ماری هم سری تکان میدهد:
- آره همه شون مهم هستن ولی من هم هوا رو ترجیح میدم.
لیلی تند تند میگوید:
- وای وسیله هاتون جمع کنید، الان میرسیم!
یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم. همان لحظه صدای سوت قطار بلند میشود.