wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: یکشنبه 11 شهریور 1403 13:25
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
چالش اول

تابلوی مغازه، نسبت به خود مغازه بسیار کوچکتر به نظر می‌رسید، و فقط کلمه‌ی ″مغازهٔ سایه″ در بین سیاهی ها به چشم می‌خورد که با رنگ طلایی و خطوط کج نوشته شده بود. سیگنس که از ابتدا می‌دانست مغازه مخصوصِ ابزار تاریکیست، با غرور به داخل قدم برداشت. بوی عود و چوبِ معطر مغازه را پر کرده بود، و فروشنده که ردای سیاه و بلندی پوشیده بود، به نشانه خوش آمد گویی تعظیمی کرد و با خوش رویی گفت؛
- خوش اومدید! چجوری می‌تونم کمکتون کنم؟
- ممنونم. به دنبال وسیله یا طلسمی برای دفاع از خودم می‌گردم.
- مغازه درستی رو انتخاب کردین، ما اینجا گزینه های زیادی برای ارائه داریم، لطفا چرخی تو مغازه بزنین و هر سوالی داشتین، از من بپرسین!

سیگنس بی توجه به فروشنده، به سمت قفسه ها قدم برداشت. سنگ های مختلف در رنگ و شکل های متنوع، به قفسه مخصوص خود تکیه داده بودند، و بازدید کننده ها را غرق در زیبایی خود می‌کردند.
بعضی از سنگ ها توسط انگشتر و گردنبند های چوبی یا فلزی احاطه شده بود، و حمل آنها را آسانتر می‌کرد. سیگنس محو تماشای سنگ ها بود که صدای فروشنده را شنید.

- سنگ های قرمز انرژی جادویی رو ذخیره می‌کنن، و سنگ های سیاه قابلیت هیپنوتیزم کردنِ شخص مصرف کننده رو دارن.

سیگنس سری تکان داد و با قدم های کشیده، به سمت قفسه بعدی رفت. معجون ها از طیف رنگی وسیعی برخوردار بودند، و زیر هرکدام، اسمشان با همان خط کج و خاص نوشته شده بود. اما معجونی به رنگ سبز پولداری، که برعکس دیگر معجون ها اسم و نشانی نداشت، توجه سیگنس را بیشتر جلب کرده بود. با احتیاط معجون را از قفسه برداشت و درحالی که با دقت محتوایش را بررسی می‌کرد، زمزمه کرد.
- چرا این معجون اسمی نداره؟
- اون.. معجون نیست، بعضی وقت ها هیولاها یا حتی گیاه های وحشی رو به این شکل درمیارن که در مواقع لزوم، ازشون استفاده کنن.

سیگنس با ایده ناگهانی که به ذهنش رسید، به همراه لبخند شرارت آمیزش جواب داد.
- یه موجود وحشی چه استفاده‌ای داره؟
- شوخی بردار نیست! آخه خیلی عصبی بشه هرکسی که سر راهش قرار بگیره رو به قتل می‌رسونه.
- حتی آلفر- منظورم اینه که.. حریف جادوگرای قدرتمند هم میشه؟
- اگه ناگهانی باشه یا جادوگر رو غافلگیر کنه، چرا که نه.
- خوبه! من می‌خرمش.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 19:49
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

مقتدرانه برگشتی... همون‌طور که از بانوی ریونکلاو انتظار می‌ره.

هنوز خیلی اشکالات نگارشی داری و یه سری حروفو جا می‌ندازی ولی پستت کیفیتش اونقدر بالا هست که نتونم ردت کنم. فقط دوتا کلمه به نظرم اومد باید حتماً املا صحیح‌شونو بگم.

نقل قول:
توجیحش

توجیه و ترجیح معمولاً با هم خیلی اشتباه می‌شه. نتیجه‌ش هم میشه همین توجیه با ح که اشتباهه.

نقل قول:
بزاریم

بذاریم درسته که از گذاشتن میاد. بزاریم با ز یعنی زار بزنیم که منظور ما نیست.

در نهایت بازم تاکید می‌کنم برای اینکه اشتباهات تایپی و نگارشیت رو کمتر کنی بعد از نوشتن پستت یه بار بلند برای خود بخونی و کلماتی که از نظر املایی خیلی احتمال اشتباه نوشته شدنشون میره رو توی گوگل سرچ کنی تا کیفیت نوشته‌هات بالاتر بیاد.

در کل خیلی راضی بودم. می‌تونی با رعایت نکاتی که توی این کلاس یاد گرفتی به کلاس‌های بعدی بری. موفق باشی.

چالش دومت هم تایید میشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 18:11
تاریخ عضویت: 1402/01/27
تولد نقش: 1402/02/15
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 13:48
از: اون جا که زیبا او ابی رنگه
پست‌ها: 56
آفلاین
چالش دوم

آرام سرش را چرخاند و به اطرافش خیره شد. همان شلوغی همیشگی ایستگاه، ایستگاهی برای ماگل ها که جادوگرها آن را تسخیر کرده بودند. ایستگاه بعد از رفتن او درست شده بود، اما کاملا برایش آشنا بود. قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت بیشتر به سمت باجه ی کوچک بین سکوی نه و ده رفت. کنار سکوی نه ایستاد و نگاهی به سال اولی های سردرگمی کرد که به دنبال راهی برای رفتن به ایستگاه بودند. به راحتی می‌شد جادوگران ماگل زاده و اصیل را ازهم جدا کرد. آن های که مادر و پدرشان جادوگر بودند، دست والدین خود را گرفته و از باجه رد می‌شدند ولی ماگل زاده ها ی متعجب، تنها یا با پدر مادر سردرگم‌تر خود منتظر راهی بودند که به سکوی 9¾ راه پیدا کنند. توجه روونا به پسرک ماگل زاده ی تنهایی افتاد که با کنجکاویی به مردم نگاه می‌کرد و می‌خواست با چشمان کنجکاو خود راهی برای رفتن به ایستگاه پیدا کند. روونا آرام به سمت او رفت و با مهر مادرانه‌ای که مخصوص بچه‌ های گروهش بود به او نگاه کرد.
-دنبال راهی هستی که به سکو برسه؟ حالا چیزی هم فهمیدی؟

پسرک با چشمان عسلی اش با تعجب به صورت روونا نگاه کرد. از صورتش معلوم بود که متعجب است، که از همچین صورت جدی‌ای چنین صدای مهربانانه‌ای بیرون می‌آید. موهای مشکی اش را که جلوی صورتش گرفته بود با دست کنار زد و صورتش نمابان شد، لبخند احمقانه‌ایی روی لبانش خود نمایی میکرد. به باجه ی کوچک اشاره کرد.
-آره. هرچی هست مربوط به اون باجه است. اون هایی که از ریختشون معلومه جادوگرن به اون باجه نزدیک میشن ولی هر چی که میخوام تلاش کنم و بیشتر ببینم چی میشی موج جمعیت از اون جا رد میشن، انگار طلسمی چیزیه که نمیذاره ببینم.

روونا یا اطمینان به پسرک نگاه میکند، مطمعن بود او در گروه خودش جای دارد. با توجه بیشتری به پسرک نگاه کرد، قدی کوتاه و بدنی نسبتا لاغر داشت، صورتش گرد و دوست داشتنی بود اما از رفتارش معلوم بود که از این بچه ها تیتیش مامانی نیست. دستش را روی شانه پسرک گذاشت.
-باجه رو درست گفتی. ولی به نظرت نباید جادو کنیم که ماگل ها نفهمن وسط قطار خودشون یه استگاه قطار جادوگری درست کردیم؟ برای رسیدن به سکو باید اروم به سمت باجه ی بین سکوی نه و ده بدویی وقتی به اون برسی به جای این که بهش بخوری میرسی به سکوی 9¾.
- نمیشه دست شما رو بگیرم و رد شم؟ یکمی می‌ترسم ، یعنی می‌ترسم بخورم به باجه.

روونا به پسرک نگاه کرد که چند ساعت دیگر یک ریونکلاویی می‌شد. لبخندی زد و دستش را گرفت و با پسرک به سمت باجه دویدند، به باجه که رسیدند متوجه شد پسرک مکث کوتاهی کرده است اما روونا دستش را کشید و با خود به سمت سکو برد. زمانی که به سکو ی 9¾ رسیدند پسرک با تعحب به اطرافش خیره شد و چشمانش دور تا دور ایستگاه را می‌گذراند و با عشق به قطار هاگوارتس نگاه می‌کرد.

-بهتره از هم دیگه این جا جدا شیم. سال تحصیلی خوبی داشته باشی!
-چی؟ آها! شما هم سال خوبی داشته باشید.

روونا به سو ی دیگر رفت و پسرک را در سردرگمی خود رها کرد. با قدم های شمرده به سمت قطار رفت با چمدانش را از روی چرخ دستی برداشت و وارد راهروی قطار شد، دانش آموز ها خوشحال و سرحال از اینکه دوباره به هاگوارتس برمیگردند با سرعت راهرو را طی می‌کردند تا به دوستان قدیمی ی خود برسند. از کوپه ها صدای شادی و خنده هایشان می‌آمد. روونا دانه دانه در کوپه ها را باز میکرد و به دنبال کوپه ای خالی میگشت، زمانی که در کوپه ای که دانش آموزی درونش بود را باز می‌کرد سر و صدا ی درون کوپه میخوابید، معلوم بود هیچ کدامشان نمیخواستند همسفرشان پیرزنی باشد که سالیان سال عمر کرده.

در آخر در یک کوپه خالی را باز کرد و درونش رفت، چمدانش را بالا گذاشت و از جیب ردایش کتاب کوچکی در آورد. سعی کرد تمرکز کند اما صدای خنده های کوپه ی کناری به او فرصت کتاب خواندن را نمی‌داد. چند دقیقه ای صبر کرد شاید آن ها ساکت شوند اما انگار به راحتی به روونا اجازه کتاب خواندن نمیدادند. روونا آرام بلند شد و در کوپه را باز کرد یک نگاه خشمگینانه برای آن ها کافی بود تا ساکت شوند و به روونا اجازه ی کتاب خواندن بدهند. از کوپه ی خود بیرون آمد و به سمت در کوپه ی کناری رفت، کتاب را در دستش بلند کرد و نگاه عصبی خود را به دانش اموزان گرینفودری دوخت.
-ساکت باشید! درسته شما می‌خواید وقتتون رو به بطالت بگذرونید ولی نباید مزاحم بقیه شید مگه نه؟
- بله قربان.

بچه های ترسیده و لرزان را به حال خود گذاشت و به سمت کوپه ی خود رفت. نشست و با تمام تمرکز به کتاب خواندن خود ادامه داد، با تمام توجه در کتاب خود غرق شده بود. جوری در کتاب غرق شده بود که اگر دانش آموزی در قطار بمب کود حیوانی می‌ترکاند او متوجه نمیشد.

-ببخشید! من میتونم این جا بشینم؟ تمام کوپه ها پر شده.

روونا به تمام زندگی‌اش بد و بیراه گفت و به هر چه دستش امد فحش داد، انگار امروز قرار نبود آرام بنشیند و کتابش رابخواند. پسرک کوچکی که او کمک کرده بود به ایستگاه برسد دم در ایستاده بود و به روونا خیره شد روونا نفس عمیقی کشید.
-بیا تو... بشین! از من خجالت نکش! گفتی اسمت چی بود؟

پسرک از رفتار اولیه روونا ترسیده بود و حالا از لحن مهربانه اش متعجب، آرام روی صندلی رو به روی روونا نشست و به او خیره شد.

-مگه من ترسناکم؟ میدونم یکم پیر شدم ولی این قدر ترسناک نیستما! ماگل زاده ای اره؟
-اسمم ویلیامه. ویلیام باربر... فاملیه مسخرهایی دارم باربر! خیلی چرته! ماگل یعنی چی؟ اون بار هم تو حرف هاتون ازش استفاده کردین.
-یعی کسایی که جادوگر نیستن، تو هم پدر مادرت جادوگر نیستن؟
-اره. خیلی عجیب بود. یه روز یه نامه برام اومد که گفت من یه جادوگرم! پدرم دیوونه شده بود! اخه پدرم یه دانشمنده... عین دیوونه ها می‌گفت همچین چیزی امکان نداره و حتما یکی سر به سر ما گذاشته، میخواست بره و به بقیه همکاراش بگه! که یه جادوگر اومد و پدرم رو توجیحش کرد که این کار نکنه و جادوگر ها هم وجود دارند!
- فکر نمی‌کردنم وزارت خونه ازین کار ها کنه!
-چی وزارت خونه؟ مگه شما وزارت خونه دارید؟

روونا داشت عصبی می‌شد، پسرک بیچاره حق داشت که از این چیز ها خبر نداشته باشد. ولی داشت سر روونا را می‌خورد.
-بنظرت ما بی صاحابیم؟ بزاریم هر کی هر کاری کنه ما هم بشنیم بگیم به ما چه؟ باید یکی باشه که همه چی رو کنترل کنه...

پسرک که متوجه ی کلافگی روونا شده بود آرام خودش را جمع کرد و سعی کرد در دست و پای روونا نباشد.
-ببخشید! انگاری زیاد سوال پرسیدم. قبل این که بیام داشتید کتاب میخوندید؟ دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون ادامه بدید.

روونا نفس عمیقی کشید و تا اخر آن سفر به کتاب خواندنش ادامه داد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 17:06
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

متاسفانه داستانی که نوشتی کاملا با موضوعی که توی پست تدریس ازت خواستم متفاوته.
از نظر ظاهری پستت مشکلی نداره و همه‌چیز سر جاشه، ولی تعداد دیالوگ‌هات کمه. ازت میخوام دقیقا با موضوعی که توی پست تدریس بهت گفتم یه داستان بنویسی، می‌تونی هم در ادامه همین داستانت بنویسی و دوباره ارسالش کنی کامل توی یک پست.

بنابراین فعلا چالش دومت تایید نمیشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 16:17
تاریخ عضویت: 1402/01/27
تولد نقش: 1402/02/15
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 13:48
از: اون جا که زیبا او ابی رنگه
پست‌ها: 56
آفلاین
چالش دوم

آرام سرش را چرخاند و به اطرافش خیره شد. همان شلوغی همیشگی ایستگاه، ایستگاهی برای ماگل ها که جادوگرها آن را تسخیر کرده بودند. ایستگاه بعد از رفتن او درست شده بود، اما کاملا برایش آشنا بود. قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت بیشتر به سمت باجه ی کوچک بین سکوی نه و ده رفت. کنار سکوی نه ایستاد و نگاهی به سال اولی های سردرگمی کرد که به دنبال راهی برای رفتن به ایستگاه بودند. به راحتی می‌شد جادوگران ماگل زاده و اصیل را ازهم جدا کرد. آن های که مادر و پدرشان جادوگر بودند، دست والدین خود را گرفته و از باجه رد می‌شدند ولی ماگل زاده ها ی متعجب، تنها یا با پدر مادر سردرگم‌تر خود منتظر راهی بودند که به سکوی 9¾ راه پیدا کنند. توجه روونا به پسرک ماگل زاده ی تنهایی افتاد که با کنجکاویی به مردم نگاه می‌کرد و می‌خواست با چشمان کنجکاو خود راهی برای رفتن به ایستگاه پیدا کند. روونا آرام به سمت او رفت و با مهر مادرانه‌ای که مخصوص بچه‌ های گروهش بود به او نگاه کرد.
-دنبال راهی هستی که به سکو برسه؟ حالا چیزی هم فهمیدی؟

پسرک با چشمان عسلی اش با تعجب به صورت روونا نگاه کرد. از صورتش معلوم بود که متعجب است، که از همچین صورت جدی‌ای چنین صدای مهربانانه‌ای بیرون می‌آید. موهای مشکی اش را که جلوی صورتش گرفته بود با دست کنار زد و صورتش نمابان شد، لبخند احمقانه‌ایی روی لبانش خود نمایی میکرد. به باجه ی کوچک اشاره کرد.
-آره. هرچی هست مربوط به اون باجه است. اون هایی که از ریختشون معلومه جادوگرن به اون باجه نزدیک میشن ولی هر چی که میخوام تلاش کنم و بیشتر ببینم چی میشی موج جمعیت از اون جا رد میشن، انگار طلسمی چیزیه که نمیذاره ببینم.

روونا یا اطمینان به پسرک نگاه میکند، مطمعن بود او در گروه خودش جای دارد. با توجه بیشتری به پسرک نگاه کرد، قدی کوتاه و بدنی نسبتا لاغر داشت، صورتش گرد و دوست داشتنی بود اما از رفتارش معلوم بود که از این بچه ها تیتیش مامانی نیست. دستش را روی شانه پسرک گذاشت.
-باجه رو درست گفتی. ولی به نظرت نباید جادو کنیم که ماگل ها نفهمن وسط قطار خودشون یه استگاه قطار جادوگری درست کردیم؟ برای رسیدن به سکو باید اروم به سمت باجه ی بین سکوی نه و ده بدویی وقتی به اون برسی به جای این که بهش بخوری میرسی به سکوی 9¾.
- نمیشه دست شما رو بگیرم و رد شم؟ یکمی می‌ترسم ، یعنی می‌ترسم بخورم به باجه.

روونا به پسرک نگاه کرد که چند ساعت دیگر یک ریونکلاویی می‌شد. لبخندی زد و دستش را گرفت و با پسرک به سمت باجه دویدند، به باجه که رسیدند متوجه شد پسرک مکث کوتاهی کرده است اما روونا دستش را کشید و با خود به سمت سکو برد. زمانی که به سکو ی 9¾ رسیدند پسرک با تعحب به اطرافش خیره شد و چشمانش دور تا دور ایستگاه را می‌گذراند و با عشق به قطار هاگوارتس نگاه می‌کرد.

-بهتره از هم دیگه این جا جدا شیم. سال تحصیلی خوبی داشته باشی!
-چی؟ آها! شما هم سال خوبی داشته باشید.



(کافیه؟ یا نیازه هنوز هم ادامش بدم؟)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در 1403/6/2 16:21:55
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 13:43
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

مشکلاتت در مورد اینتر زدن بعد از دیالوگ رو هنوز هم داری، که اینجا برات یک نمونه‌ش رو میارم و اصلاحش می‌کنم:

نقل قول:
- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!
سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:

این چیزیه که نوشته‌بودی. همون‌طور که در پست تدریس هم گفته‌بودم، وقتی دیالوگ‌ها تموم میشن و می‌خوایم توصیف بنویسیم، باید با دو عدد اینتر بین دیالوگ و توصیفمون فاصله ایجاد کنیم. متاسفانه این موضوع رو رعایت نکردی و فقط یک اینتر زدی.
حالت اصلاح شده و درستش به این شکل هست:

- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!

سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:


امیدوارم متوجه تفاوتشون شده باشی.

از این اشکالات باز هم داری.
و البته بزرگ‌ترین اشکالت این هست که علی‌رقم این‌که گفته بودم یک داستان جدید بنویس، داستان قبلی رو آوردی و یک سری تیکه‌هاش رو پاک کردی... که خب، باز هم داستان جدید نیست، و کار جالبی هم نیست چنین کاری.
بنابراین دوتا کار باید بکنی:
1. داستان جدیدی بنویسی.
2. تمام نکات ظاهری که توی پست تدریس هست و قبلا هم برات اصلاحشون کرده‌بودم رو رعایت کنی.

چالش دومت تایید نمی‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 07:26
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:14
از: عمارت بلک
پست‌ها: 51
آفلاین
چالش دوم

وارد قطار میشوم. ساعت ۵ است و راس۵ قطار حرکت می‌کند. در راهرو های تنگ قطار قدم بر میدارم، تا به کوپه ای خالی برسم.
وارد کوپه ای میشوم که دو دخترو سه پسر در آن نشسته اند! بر روی صندلی خالی کنار پنجره می‌نشینم.
ناگهان نگاهم روی دختر کناری ام می افتد؛ او ماریا است.
دست را جلو میبرم و با او دست میدهم! انگار او هم مرا شناخته! به گرمی دستم را می‌فشارد؛ و با لحن مهربانی می‌گوید:
- تو اینجا چیکار میکنی! نگو که سال اولی هستی؟
- اوه! بله. سال اولی هستم.
- واقعا از دیدنت خوشحالم!

سرم را تکان داده و صدایم را صاف میکنم، همان لحظه دخترک موفرفری که در صندلی اول نشسته بود؛ میپرسد:
- ماری! نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
- حتما! ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. دوست من، که در مهمانی آخر سال در عمارت مالفوی باهم آشنا شدیم!
سپس ماریا رو به من می‌کند و شروع به صحبت کردن میکند:
- ایشون برادرم لسیوس مالفوی هست. ایشون لیلی لانگ باتم و برادرش کویل لانگ باتم. تام گانت هم دوست ماست!

سکوت را ترجیح می‌دهم.
دخترک که لیلی نام دارد میگوید:
- خب، بچه ها! چیزی را جب جنگل اسرار آمیز شنیدید؟
- ام! من یه چیزی شنیدم؛ میگن به تعداد گروه های مدرسه چشمه داره!
- اره. من اسم چشمه ها رو می دونم!
- نظر تو چیه؟ نارسیسا.
سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار ناپسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:
- اسلیترین هوا، هافلپاف طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون. به نظر من هوا مهم ترینه!

ماری هم سر تکان می‌دهد:
- اره همشون مفید هستن؛ ولی هوا همیشه کار امد تره!

لیلی تند تند می‌گوید:
- وای وسیله هاتون جمع کنید، الان می‌رسیم!

یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم. همان لحظه صدای سوت قطار بلند می‌شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
...
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1403 22:23
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

متاسفانه چون خودم یک‌بار این داستان رو تماما اصلاح کردم و برات فرستادم، نمی‌تونم با ارسال دوباره‌ی همین داستان حالا هرچقدر هم که تغییرات ریزی داشته باشه متوجه بشم که موارد گفته شده رو یاد گرفتی یا نه... و لازمه‌ی رد شدن از این مرحله مطمئن شدن از یاد گرفتن نکاتیه که تا به الان گفته شده.

با این حال چون در کل داستان خوبی نوشته بودی، اگه یه داستان جدید حتی شده خیلی کوتاه بفرستی که نکات در مورد دیالوگا و باقی موارد به درستی توش رعایت شده باشه، سخت‌گیری نمی‌کنم و می‌تونی تاییدیه رو بگیری.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1403 21:11
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:14
از: عمارت بلک
پست‌ها: 51
آفلاین
چالش دوم

وارد ایستگاه میشوم. ساعت۴:۳۰ است و راس ۵ قطار حرکت می‌کند. بار هزار و یکم به بلیط نگاهی می اندازم، سکوی 9¾ درست نیست. با حالتی گیج به اطراف نگاه میکنم که گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم. میچرخم و دختری مو بور با چشمانی آبی لاغر اندام و قد بلند میبینم. لبخندی میزند و با لحنی آرامش بخش میگوید:
- دنبال سکوی ⁹¾ میگردی؟
- بله. ولی پیداش نمیکنم!
- پس سال اولی هستی! منم سال اولی ام اما برادر و خواهرم راه رو بهم نشون دادن، با من بیا.

سرم را تکان داده و پشت سرش میروم؛ هنوز چند قدم بر نداشته که میگوید:
- راستی من ماریا ام‌. ماریا مالفوی. میتونی ماری هم صدام کنی، اسم تو چیه؟
- نارسیسا. نارسیسا بلک هستم.
- اوه بلک! رابطه نزدیکی با خاندان ما دارید! حدس میزدم. موی بور یخی، چشمانی خاکستری و صورتی استخونی داری، مثل بیشتر اعضای خاندان بلک.

سکوت را ترجیح می‌دهم. دخترک که خود را ماریا نامیده می ایستد.
- خب رسیدیم.

نگاهی به اطراف می اندازم. بین سکوی ¹⁰ و ⁹ ایستاده ایم! متعجب به ماریا نگاه میکنم. دستم را می‌گیرد و می گوید:
- حق داری تعجب کنی. منم اولین باری که با برادر و مادرم اومدم همینقدر تعجب کردم! حالا بیا بریم دیر میشه.‌‌‌‌‌‌‌‌

به سمت سکوی میرود و شروع به دویدن میکند، در کمال نا باوری رد میشود! سر تکان میدهم... نه دیر شده! الان وقت فکر کردن به این جور چیز ها نیست. من هم چشمانم را می بندم و شروع به دویدن میکنم. حس میکنم از آن دروازه مخفی عبور کرده ام، چشمانم را باز میکنم، که ماریا را با لبخند میبینم!

- اوه دختر چهرت خیلی با حال شده بود.!

سپس صدایش را صاف می‌کند.
- بدو الان قطار میره ها.

و خودش نیز با سر خوشی به جلو حرکت می‌کند. من هم مانند جوجه اردکی که دنبال مادرش میرود؛ پشت سرش حرکت میکنم. وارد قطار میشویم. قدم بر میداریم. بیشتر کوپه ها پر است. به کوپه ای می‌رسیم که یک دختر و سه پسر در آن نشسته اند!

ماریا وارد کوپه میشود، من هم به دنبالش رو صندلی کنار پنجره می‌نشینم. ماریا هم وسط من و آن دختر که موهایی قرمز فرفری دارد می‌نشیند. سرم را به شیشه تکیه میدهم، اما بچه ها در حال صحبت هستند. با شنیدن صدایی آشنا به رو به رو نگاه میکنم، پسری بور با چشمانی آبی... قبلا او را دیدم؟!

شاید‌! فکر میکنم که کجا او را دیده ام... اوه خدای من، در عمارت مالفوی وقتی برای مهمانی بزرگ خاندان مالفوی دعوت شدیم، او را دیدم! گمان میکنم، اسمش لوسیوس باشد!

متوجه نگاه خیره ام میشود و سرش را به سمتم برمی‌گرداند. خود را بی تفاوت نشان میدهم و نگاهم را به پنجره سوق می‌دهم. صدایی توجهم را جلب میکند:
- ماری، نمی خوای این خانوم رو معرفی کنی؟

صدای دختری بود که موهای قرمز فر داشت، صدای ماری در گوشم می پیچد:
- ایشون نارسیسا هست. نارسیسا بلک. باهم تو ایستگاه اشنا شدیم‌.

دخترک مو فرفری بار دیگر لب به سخن باز میکند:
- اوه! خوشوقتم. منم لیلی لانگ باتم هستم.

سرم را بر میگردانم، حس میکنم کار نا پسندی است اگر آبروی ماری را پیش دوستانش برده و صحبت نکنم‌.
پس سعی میکنم لبخندی بزنم و میگویم:
- خوشوقتم!

دخترک لبخندی میزند، به پسر روبه رویی اش اشاره می‌کند:
- ایشون تام جکسون و ایشون کویل بردارم و دوستش لوسیوس مالفوی هستند.

باز هم سکوت میکنم و فقط لبخند میزنم، لبخندی که به هر چیزی شباهت دارد جز لبخند؛ لیلی شروع به صحبت کردن می‌کند.
- کویل چیزی درباره جنگل اسرار آمیز شنیدی؟
- معلومه که شنیدم مثلا سال دومی ام ها.!
- خب تعریف کن دیگه؟
- اون جا پر از هیولا های ترسناکه؛ حتی پرفسور اسنیپ به ما گفته که اونجا پر از تک شاخه، حتی اسمش نیار هم اونجا زندگی میکنه.

کویل که برادر لیلی بود، پسری نسبتا قد بلند و لاغر بود. پوستی سفید و صورتی کک مکی داشت و موهایش همانند خواهرش قرمز بود. سعی میکنم خودم را وارد بحث کنم:
- من یه کتاب درباره اسمش نیار خوندم، اون از وقتی ضعیف شده انرژی خودشو از خوردن تک شاخ ها به دست میاره!

تام سرش را تکان می‌دهد و میگوید:
- آره آره! منم این حرف رو شنیدم. برادرم سال سومی هست، اون میگه تعداد تک شاخ ها خیلی کم شده و این دامبلدور رو ناراحت کرده؛ حتی پارسال به همین خاطر میخواستن مدرسه رو کلا تعطیل کنن!

ماری هم بعد از مدتی ساکت بودن شروع به صحبت کردن میکند:
- وای! من راجب این موضوع زیاد شنیدم اما میگن پرفسور مکگانگال و پرفسور مودی و خیلی از استاد ها مخالفت کردن و به همین دليل مدرسه رو تعطیل نکردن!

لوسیوس که تا اون لحظه ساکت بود، هم لب به سخن باز میکند:
- منم از خواهرم شنیدم؛ ولی پدرم گفت اگه خطری مدرسه رو تهدید کنه منو خواهرم رو بر میگردونه.
- حالا این چیزا رو ول کنید. شنیدید چهار تا چشمه برا هر گروه مدرسه تو جنگل هست؟
- منم شنیدم، اسلیترین چشمه هوا، هافلپاف چشمه طبیعت، گریفیندور زمین، ریونکلاو آسمون، به نظرتون کدوم بهتره؟

لیلی بحث رو عوض می‌کند و برادرش ادامه می‌دهد؛ من هم می‌خواهم از فکر هایم بگویم:
- به نظر من همه شون مهم هستن ولی هوا همیشه مهم تره!

ماری هم سری تکان می‌دهد:
- آره همه شون مهم هستن ولی من هم هوا رو ترجیح میدم.

لیلی تند تند می‌گوید:
- وای وسیله هاتون جمع کنید، الان می‌رسیم!

یعنی انقدر گرم صحبت بودیم، که متوجه گذر زمان نشدیم. همان لحظه صدای سوت قطار بلند می‌شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
...
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1403 20:57
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
دوشیزه نارسیسا بلک!

انگیزه‌ای که داری و تلاشی که می‌کنی رو تحسین می‌کنم نارسیسا، و به نظرم اگه نکاتی که بهت گفته می‌شه رو رعایت کنی خیلی سریع می‌تونی پیشرفت کنی و جزء نویسنده‌های خوب سایت بشی. تنها موضوعی که وجود داره اینه که تو هرچقدرم خوب و عالی بنویسی، وقتی ظاهر پستت پر از اشکال باشه خواننده در نگاه اول چنین فکری نمی‌کنه و با یه دید منفی شروع به خوندن می‌کنه.

متاسفانه به نظر میاد هنوزم پست تدریس رو نخوندی. چون حتی یک مورد از چیزایی که در مورد دیالوگ گفته شده رو رعایت نکردی. متاسفانه تا وقتی اینو حل نکنی من نمی‌تونم تاییدت کنم چون چالش دوم دقیقا در مورد دیالوگه. خود دیالوگات خوب بودن، توصیفاتت خوب بودن، اما ظاهر پستت پر از اشکاله.

الان چند نکته‌ی دیگه رو لازم می‌دونم به نکات قبلی "اضافه" کنم و انتظار دارم تو رول بعدی که می‌زنی همه‌شون رفع شده باشن.

اول: برای دیالوگ از علامت خط تیره "-" استفاده کن و نه آندرلاین "_".

دوم: بیشتر جاها متوجه شدم قبل از علامت تعجب "!" یا علامت سوال "؟"، نقطه گذاشتی به این شکل ".!" یا ".؟". این اشتباهه و نقطه به تنهایی میاد و با هیچ کدوم از این دو علائم ترکیب نمی‌شه.

سوم: یه بخشایی از پستت بلافاصله بعد از هر جمله اینتر زدی و جمله بعدی رو خط بعد نوشتی. تا وقتی جملات به هم مربوط هستن باید تو یه پاراگراف بمونن.

این‌بار هر نکته جدیدی گفتم براش مثال مستقیم نیاوردم چون تمام نکاتی که تو پستای قبلی و اینجا گفتم رو تماما روی پستت پیاده کردم و به صورت پیام شخصی برات ارسال کردم. ازت می‌‌خوام حتما پیام شخصی رو بخونی و با رول خودت مقایسه کنی تا متوجه اشکالات بشی. تمام اصلاحات یا نکاتی هستن که توی پست قبلی و این‌بار گفتم، یا نکاتی هستن که تو پست تدریس اومدن. پس همه‌شون رو خوب بخون و با هم مقایسه کن. اگه چیزایی که تو پست تدریس گفته شده رو به همراه نکاتی که تا به الان بهت گفتم رعایت کنی، مطمئن باش به راحتی می‌تونی تایید بشی.

چالش دومت تایید نمی‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟