هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
#12

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
سالن هاگوارتز آراسته تر از هميشه به نظر مي رسيد و همه دانش آموزان كه در ميان آنها چهره هاي بيگانه اندكي ديده مي شد به چهره مدير مدرسه خيره شده بودند همه منتظر بودند كه مسابقه سه جادوگر افتتاح شود.
مدير با لبخندي سخنراني خود را آغاز مي كند ولي من فقط تعداد كمي از كلمات سخراني او را كه بسيار بلند به نظر مي آمد را مي شنيدم: خطرناك... محافظين...واكنش در برابر خطر... آسيب ديدگي...

صداي هياهو و هلهله دانش آموزان بلند شد و مرا از خلسه در آورد وقتي به خودم آمدم متوجه شدم كه تمام گريفندوري ها به من خيره شده اند, لبخند وسيعي تحويلشان دادم, مي دانشتم منظورشان چيست, اينكه من را منتخب مي دانند اينكه اميدشان به من است... اما اين بي انصاقي است. درست است كه من بهترين شاگرد هاگوارتزم و هميشه در همه كلاس ها حاضر جوابم اما اين دليل نمي شود كه بخواهم در اين مسابقه شركت كنم در اين مسابقه وحشيانه...

در تالار گريفندور نشسته بودم. نيمه شب بود و همه براي خوابيدن آماده مي شدند و هر كس به خودش اجازه مي داد كه براي آخرين بار پيش از انتخاب من به عنوان قهرمان به من نگاه كند و لبخندي تحويلم دهد. ديگر تحمل نگاه هاي آنها را ندارم, بلند مي شوم و به سمت رختخوابم مي روم و وقتي به ياد مسابقه مي افتم حالم به هم مي خورد اينكه كس ديگري قهرمان شود اينكه همه بفهمند چه بزدلي هستم.

سر ميز صبحانه نشسته ام و همه زير چشمي به من نگاه مي كنند و من در حال انفجارم. مي خواهم بلند شوم و از سرسرا بيرون بدوم اما توان اين كار را هم ندارم.

اوضاع وحشتناك است بين تمام كلاس هايم به دستشويي مي روم تا بالا بياورم, نمرات تمام درسهايم كم مي شود و مرتب به اين طرف و آن طرف مي خورم و از همه بدتر بچه هستندكه علنا تبليغات خود را شروع كرده اند و حتي معلمين: ديروز سر كلاس تغيير شكل غورباغه ام را منفجر كردم اما معلم گفت: الفياس حواسش پي مسابقه است. به من چشمكي زد و يك نمره كامل ديگر در دفترش براي من گذاشت.

شب موعود فرا رسيده... فردا قهرمان مشخص مي شود.

در رختخوابم وول مي خورم. تحمل رسيدن فردا را ندارم كه ناگهان فكري به ذهنم مي رسد. تكه ورقي را پاره كردم, اسمم را رويش نوشتم و آن را در مشتم فشردم. فردا مي توانستم به همه بگويم كه اشتباهي يك تكه كاغذ سفيد را به جاي اسمم درون جام انداخته ام و ورقه اصلي را اشتباهي روي تختم جا گذاشتم... همينه!

سر ميز صبحانه نشسته ام و همه نگاه ها به من دوخته شده. مدير بلند مي شود و همه ي سرها بر ميگردد. هيجان به اوج خودش رسيده... مدير به آرامي زمزمه مي كند: جام كاملا آماده اس.
جام فش فشي مي كند و اولين تكه كاغذ را پس ميدهد. مدير كاغذ را در هوا مي قاپد و به آرامي باز مي كند و با صداي طنين داري مي خواند: آقاي كريستوفر وارنر... قهرمان مدرسه بوباتون!
صداي داد و فرياد خفيفي از سمت چپ تالار بلند مي شود و قهرمان بوباتون به آرامي به سمت ميز اساتيد مي رود.

او را به سمت اتاقكي هدايت مي كنند و در همين حين دومين كاغذ به بيرون پرتاپ مي شود, مدير براي گرفتن اين يكي اندكي كند است اما كاغذ را با افسون به سمت خود مي كشاند و با صداي بلندي مي خواند: دوشيزه ماريا كرافسكي... قهرمان مدرسه دور مشترانگ.
اين بار صداي تشويق خيلي كمتر است و به سرعت خاموش مي شود تا همه توجهات متوجه قهرمان هاگوارتز شود, تا همه بفهمند من چه موجودي هستم...

جام دوباره فش فشي مي كند و تكه كاغذي را بيرون مي اندازد, مدير آن را به نهايت كتدي باز مي كند و به آرامي زمزمه مي كند:الفياس دوج...

بهت زده بر روي صندلي ام ميخكوب مي شوم و تمام روحم از سالن بيرون ميرود اما صداي جيغ و داد كر كننده اطرافم مرا به خود مي آورد. اما من به هيچ وجه در اين شادي سهيم نيستم. من اصلا نمي توانم باور كنم. حتما اشتباهي پيش آمده بايد اعتراض كنم. به سختي سعي مي كنم بلند شوم. بعد از حدود چند دقيقه بلند مي شوم و به سختي به سمت ميز اساتيد مي روم. پاهايم مي لرزد و حفظ تعادل برايم سخت است... چند قدم جلو مي روم و ناگهان به زمين مي خورم و سالن از صداي خنده شاگردان منفجر مي شود... و تمام گريفندوري ها با قيافه اي ماتم زده به من خيره مي شوند...

- نــــــــــــــــــــــــــــــه!!! در تختخوابم نشته ام و غرق در عرقم... به اطرافم نگاه مي كنم. صداي پرندگان از بيرون قلعه به گوش مي رسد و هنوز دو ساعت تا صبح مانده. سرم را پايين مي آورم تا ببينم دوستانم از نعره من بلند شده اند يا نه. چشمم به پلاكاردي مي افتد: قهرمان هميشه پيروز هاگوارتز... الفياس دوج!

چيزي را در دست راستم حس مي كنم... دستم را بالا مي آورم. بر روي تكه كاغذي با خط خرچنگ غورباغه نوشته ام: الفياس دوج!

از جايم بلند مي شوم, هنوز براي شركت در مسابقه دو ساعت وقت دارم... :angel:


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۲۲:۱۹:۵۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
#11

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
فرض كنين در سالن هاگوارتز نشستيد و منتظر اعلام نتايج بررسي جام آتش(انتخاب نماينده مدرسه ها)هستيد.شب قبل شما اسمتون رو تو جام آتش انداختيد.حالا شك و هيجان و استرس و كلي حس ديگه دارين كه آيا انتخاب ميشيد يا نه!
_________________________________________
هیجان وجودش را فرا گرفته بود.آتش جام تنها چیزی بود که چشمانش را بخود دوخته بود.گویا ضربان قلبش به شعلهای آتش وابسته بودند و هرگاه امکان خاموش شدنش وجود داشت.
تنها گرمای بدنش از انگشتانی بود که به دور دستانش حلقه زده بودند و تنها امیدش کاغذی که در شعله جام زندانی بود.

از فرط خستگی چشمانش جان باز ماندن را نداشتند.ای کاش دیشب کمی بجای فکر کردن در مورد مسابقه میخوابید.

به دور و بر خود نگاه کرد .خود نیز نمیدانست چطور از نگاه کرد به جام دلکنده بود.به سایر شرکت کنندگان نگاه کرد.وضعیتشان بهتر وی نبود.از طرفی دلش بحالشان میسوخت و از طرف دیگری آنان را دشمنان خود میپنداشت.

از گوشه چشم ایگور را میدید که با پرسی صحبت میکند.گویا این هیجانات آنان را نیز در بر گرفته بودند.

ایگور عصای درازش را که از چوب گردو بود به زمین کوبید. با این کار توجه سرسرا را دزدید و با اباهتی خواص شروع به صحبت کرد:

آقایان و خوانم ها.روح ها و اجنهای گرامی.و سرانجام فرا رسید.روزی که نمایندگان مدارس،کسانی که امید مدرسه خود هستند انتخاب خواهد شد.

مکس کوتاهی کرد.شروع به چرخیدن بدور جام کرد و ادامه داد:
دست من و شما از انتخاب این قهرمانان کوتاست.این انتخاب بر عهده این جام طلاییست.جامی که از همه بهتر میداند چکسانی لیاقت و قدرت این مسابقه بزگ را دارند.

دیگر حرفهای ایگور را نمیشنید.تنها چیزی که فکرش را بخود مشغول کرده بود برندها بودند.دیشب بارها با خود تمرین کرده بود که اگر وی انتخاب شد چه باید بکند.

جامی که از همه بهتر میداند چکسانی لیاقت و قدرت این مسابقه بزگ را دارند.

آیا در میان این همه وی قدرتش را داشت؟

ایگور دستانش را به گوی نزدیک کرد.

تپش قلب خود را میشنید


آتش جام آبی شد.کاغذی بر هوا پرید

با دستانش دستان دخترک را فشرد

ایگور کاغذ را گرفت:
رینوا الکتانگ از مدرسه دورمشترانگ.

نامیدی دردلش راه یافته بود.به خود تکرار میکرد که این فقط اولی بوه است.

کاغذ دوم ه هوا چرتاب شد:
الویس لویی از مدرسه بوباتون

شادی آنان را میشنید وبه حال قلب خود افسوس میخورد.اما حال فرارسیده بود.آخرین انتخاب.
و سرانجام فرا رسید
کاغذی بر هوا پرتاب شد. زربان قلبش تنها صدایی بود که میشنید.دستان جسیکا را ول نمود و دستش را به موهایش کشید.ثانیه ها همچون ساعت ها طی میشدند.


ایگور کاغذ را گرفت.
ایگور کاغذ را گرفت.
صدای ایگور درگوشهایش پیچید:
و برنده آخر


بارتیموس کرواچ.

نامیدی وجودش را فرا گرفت.با خشم به اسلایترین چشم اندوخت.
در افکارش بجستجوی راهی بود تا این اتفاق را برای خود شرح دهد که صدای ایگور افکارش را شکست:
بارتیموس به سن قانونی نرسیده و این یعنی خورد کردن قوانین و حق سایرین.برای همین ما تصمیم بر این گرفتیم که نفر دیگری را انتخاب کنیم.

دوباره دستانش را بسوی جام برد.

سخنانش دل باب را آرام ساخته بودند که این آرامش کمکم جای خود را دوباره به هیجان داد.

دستان تیز ایگور کاغذ را قاپید.باز نمود و خواند:
باب آگدن

ناخودآگاه از جای خود پرید.میخواست به طرف برندگان رود.ناگهان ایستاد.رویش را برگرداند و به بچهای گروهش نگاه کرد.چشمانش از اشک پر شده بودند. اشکی از شادی.با نگاهش تشکری از گروه کرد و به طرف برندگان دوید.
---------------------------------------------------------------------------




Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#10

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
امتيازات دوره اول!

*امتيازات از 30 هست.
**امتيازات بنا به هيچ معياري نيست.فقط رول توسط من خونده ميشه و هر كدوم قشنگ تر باشه امتياز بيشتري ميگيره!يعني جز به جز براي هر امتياز نقد نميشه پست!

تد ريموس لوپين:27 امتياز

باب آگدن:23 امتياز

بارتي كراوچ:24 امتياز

مرلين مك كينن:30 امتياز!

پ.ن.اشكم رو در آورديد بابا..چرا همه پستاتون اينقدر ناراحت كننده بود؟همممم!

برنده ها:

نفر اول:مرلين مك كينن از هافلپاف!(10 امتياز)


نفر دوم:تد ريموس لوپين از گريفيندور!(8 امتياز)

نفر سوم:بارتي كراوچ از اسليترين!(5 امتياز)


براي مرحله دوم تا چهارشنبه(15 اسفند) ساعت 12 شب مهلت هست!منتظر پست هاي شما هستيم.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۸ ۲۱:۵۰:۴۸
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۸ ۲۱:۵۳:۵۹

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#9

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
فرض كنين در سالن هاگوارتز نشستيد و منتظر اعلام نتايج بررسي جام آتش(انتخاب نماينده مدرسه ها)هستيد.شب قبل شما اسمتون رو تو جام آتش انداختيد.حالا شك و هيجان و استرس و كلي حس ديگه دارين كه آيا انتخاب ميشيد يا نه!

شور و اشتیاق ناگهانی بدنم را به حالت ضعف در آوردند. تکان خوردن را نیز مشکل میدانم اما گویا گوشم از خودم جداست. چنان قوی میشنود که گویا شنیدن در آن لحظه جانم را نجات میدهد. به کسی نگاه میکنم که به جام نزدیک میشود. دیروز را به یاد می اوردم که میخواستم نامم را در جام بیفکنم.
فلش بک
آرام آرام راه میروم. با تکانی چوبدستیم در سرسرا را باز میکند و سپس جامی سرنوشت ساز در مقابلم هویدا میشود. اندکی بعد به آن میرسم. کاغذی را بالا میبرم و آن را به آن سو پرت میکنم. آتش زبانه میکشد اما ناگهان گویی چیزی را دیدم. گویی کاغذ از گوشه جام به بیرون پرت شد. خواستم نزدیک تر بروم اما طلسمی مرا به بیرون از سرسرا پرتاب کرد و در بسته شد. اندوه قلبم را فرا گرفت اگر درست بود چه؟
پایان فلش بک
باری دیگر آن را به یاد می آورم. نه، نباید همچین فکری بکنم. اگر جام توانایی جذب را نداشت آن طلسم را قرار نمیدادند.
صدای فریاد زن غول پیکری که در جلوی جام ایستاده است و به تازگی با نام او که ماکسیم است آشنا شدیم بلند میشود. به خود می آیم و میشنوم که فریاد زده شد:
مورگن دلاکور از مدرسه بوباتون میزبان جام آتش.
خوشحالی او را میبینم. همکلاسی هایش نیز خوشحالند. پس او لیاقتش را دارد. بار دیگر به فکر فرو میروم. آیا براستی لیاقت شرکت در این مسابقات را دارم؟ فکر را سریع از خود دور میکنم. حتما... اگر جام این را بگوید حتما دارم
فریادی دیگر و نامی دیگر مرا به خود می آورد
گلرت گریندل والد از مدرسه دورمشترانگ مدرسه میهمان
حال دیگر نوبت مدرسه من هاگوارتز است. شور و هیجان تمام بدنم را تسخیر کرده.دیگر نتوانستم گلرت را ببینم. گویا چشمانم دربرابر باز نگه داشتنشان مقاومت میکند. کم کم گوشم نیز شنوایی اش را از دست میدهد.جام انتخابش را کرد رنگ عوض کرد و کاغذی به آسمان رفت. گویی آن صحنه برایم آرام شده بود. کم کم کاغذ پایین آمد و سپس فریادی که نامی را صدا زد:
ریموس لوپین، از مدرسه هاگوارتز مدرسه میهمان

این فریاد گویی تمام بدنم را به رقص و پایکوبی در می آورد. سعی میکنم کنترلم را بازیابم. می ایستم. اندکی پاهایم پیچ و تاب میخورد و سپس به سمت مادام ماکسیم میرود که با لبخندش مرا به سمت درب فرا میخواند. گویا او نیز از این انتخاب خوشحال است.
در را باز میکنم. همهمه ی دانش آموزان بلند شده است. داخل میشوم و سکوتی را که نیاز دارم پیدا میکنم. اندکی میشینم، به آرام کردن خود میپردازم و سپس به سمت مکانی که نور از ان بیرون میزند میروم.

ریموس لوپین دفتر خاطراتش را بست. آه که چه حس زیبا و خوبی داشت آن شب. هرچند مسابقات بعدیش بیشتر حس ترس داشت تا این زیبا!!!


تصویر کوچک شده


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#8

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
فرض كنين در سالن هاگوارتز نشستيد و منتظر اعلام نتايج بررسي جام آتش(انتخاب نماينده مدرسه ها)هستيد.شب قبل شما اسمتون رو تو جام آتش انداختيد.حالا شك و هيجان و استرس و كلي حس ديگه دارين كه آيا انتخاب ميشيد يا نه!

* من به جای سه مدرسه اعضای سه گروهی که در کلاس ها شرکت کردن رو استفاده می کنم , اینجوری بهتره به نظرم*



سرسرا مملو از دانش آموزان چهار گروه هاگوارتز بود و جام آتش در بین آنها می دخرشید و با اینکه مشعل ها همگی خاموش بودند ولی همه جا روشن بود .
ایگور کارکاروف مدیر هاگوارتز به سمت جام آتش رفت .
با ملایمت به آن نگاه می کرد که ناگهان آتش درون جام به حرکت در آمد و پس از چرخشی به دور خود برگه ای کاغذ نیم سوخته را بیرون انداخت ...

نفس ها در سینه ها حبس بود و هیچکس توان حرف زدن نداشت .
به سختی آب دهانشان را قورت می دادند و سرسرا در سکوتی مملو از اضطراب غرق شده بود و تنها صدایی که این حکمرانی را می شکست صدای قدم های ایگور کارکاروف بود که با نگاه نفوذ کننده ی خود به همه ی دانش آموزان سه مدرسه چشم دوخته بود .
هنگامی که به وسط سرسرا درست بین دانش آموزان رسید , ایستاد و برگه ی نیم سوخته را جلویش گرفت و خواند :
- مرلین مک کینن !

صدای تشویق های اعضای گروه هافلپاف شنیده می شد و مرلین مک کینن از جایش با خوشحالی بلند شد و پس از به زبان آوردن چندین کلمه در برابر هافلپافیان به سمت میز اساتید رفت و وارد اتاقی که پشت آن قرار داشت شد !

سرسرا سکوت قبلی خود را در بر گرفت و ایگور پس از گرفتن برگه ی دوم با صدای بلند گفت :
- پرسی ویزلی !

پرسی هم همچون مرلین از جایش بلند شد و پس از دست دادن با چندین تن از اعضای گروه گریفندور به سمت آن در که پشت میز بود رفت و وارد اتاق شد !

... لحظه ای سرنوشت ساز بود و معلوم می شد که چه کسی از گروه اسلیترین برای این دوره مسابقات انتخاب شده تا در برابر دو تن از اعضای دو گروه دیگر مبارزه کند و پیروز و یا بازنده شود .

بارتی کراوچ که هنوز به سن قانونی نرسیده بود با خود گفت :
- اگه من انتخاب بشم خیلی خوب می شه . به کمک دراک تونستم ...


فلش بک :

- تالار عمومی اسلیترین -
بارتی با سرعت وارد تالار شد و به سمت دراکو رفت .
به آرامی در گوشش گفت :
- دراکو می دونم نمی خوای این دور مسابقات شرکت کنی , چون می دونی خطرات زیادی داره . ازت یه خواهشی دارم ...
- حتما می خوای بگی اسم تو رو توی جام بندازم , آره ؟ تصویر کوچک شده
- دقیقا آره
- نه پسر این امکان نداره ! اولا این تقلب محسوب می شه , دوما واسه سن تو خیلی زوده و خیلی خطرناکه !
- خواهش می کنم دراک !
- نه پسر ... فکرشو از سرت بیرون کن . واسه تو هنوز زوده .

... ولی دراکو با خواهش های متوالی بارتی بالاخره موافقت کرد که اسم اونو در جام آتش بندازه ...

فلش فوروارد ...


پس از یادآوری این خاطره به پروفسور کارکاروف چشم دوخت که حالا برگه را در دستش گرفته بود و زیر چشمی به او نگاه می کرد ...
با صدای خشنی فریاد زد :
- بارتی کراوج !

سرسرا با هم همه ی دانش آموزانی که از این امر تعجب کرده بودند پر شد و بارتی در حالیکه نگاههای نفرت انگیز هم گروهیان خود را نظاره گر بود به سمت ایگور رفت و ایگور با ناراحتی او را به سمت اتاق مخصوص فرستاد ...



*می دونم که شاید بگین سوژش تکراریه , ولی خب این با اون سوژه ی کتاب فرق می کنه*



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#7

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ممنون از اعضايي كه شركت داشتند..فقط دانش آموزان هاگوارتز امتياز و نقدشون داده ميشه و سه نفر اول مشخص ميشن!

------------------
سوژه اين هفته:

فرض كنين در سالن هاگوارتز نشستيد و منتظر اعلام نتايج بررسي جام آتش(انتخاب نماينده مدرسه ها)هستيد.شب قبل شما اسمتون رو تو جام آتش انداختيد.حالا شك و هيجان و استرس و كلي حس ديگه دارين كه آيا انتخاب ميشيد يا نه!

كلا اين صحنه رو توصيف كنين.

ممنون!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



بدون نام
شما بايد پست تكي بزنين و يك روز رو بنويسين كه قراره با دوستتون به هاگزميد بريد و روز عشق(ولنتاين)رو با هم بگذرونيد... مطمئن مغازه هاي زيادي براي اين جور كارها تو هاگزميد وجود داره و كلي سوژه انحرافي هم وجود داره براش!
--------
ولنتاين! روز عشق! چه واژه‌ي بي‌معني‌اي! تنها چيزي كه توي اين دنيا معني نداره عشقه! نمي‌دونم شايدم براي من ديگه اين كلمه معني نداره!
با خودم در رختخواب درگير بودم. اين فكر‌ها اجازه نمي‌داد حتي يه لحظه هم پلك‌هام رو روي هم بزارم. اينم از شانس افتضاح من بود كه بايد اين اتفاق برام روز قبل از ولنتاين بي‌افته!

.:. عصر همان روز، تالار خصوصي هافلپاف.:.
روي مبل تالار نشسته بودم و هديه‌ي ولنتاين ليلي رو كادو پيچ مي‌كردم كه ناگهان اريكا با عجله به سمتم اومد و دستم رو كشيد و گفت:
- بيا بريم كارت دارم...
- اا! بابا وايسا كار دارم...
دستم رو از دستش بيرون كشيدم. بهش نگاه كردم و گفتم:
- چي كار داري؟!
- بيا بريم مي‌فهمي!
احساس كردم توي صداش بغضي هست كه امكان داره هر لحظه بشكنه. به چشاش نگاهي كردم و غمي عجيبي توي چشماش ديدم، چيزي نگفتم، دستش را گرفتم و دنبالش رفتم.
از محوطه‌ي هاگوارتز دور شده بوديم و به سمت هاگزميد در حال حركت بوديم.
- نمي‌خواي بگي چي شده اريكا؟! دنيس اذيتت كرده؟!
اريكا حيتي نگاهم هم نكرد، فقط به راهش ادامه داد. من كه ديگه كفري شده بودم فرياد زدم:
- اريــــــكا! جواب منو بده! از اون وقت تا حالا دلم هزار راه رفته!
اريكا رو به من برگشت و در كمال تعجب ديدم كه از چشمانش اشگ جاريه! انگشت اشاره‌اش را رو لبم به نشانه‌ي سكوت گذاشت، توي چشمام نگاهي كرد و با ناراحتي گفت:
- جان اريكا چيزي نپرس! خودت مي‌فهمي!
اومدم چيزي بگم كه با ناراحتي ادامه داد:
- مرلين خواهش مي‌كنم!
سري براش پذيرفتن حرفش تكان دادم و دوباره به راه افتاديم.
به کافه سه دسته جارو رسيده بوديم كه اريكا با صدايي گرفته گفت:
- تو يه دقيقه اينجا باش تا من برم اونجا يه چيزي بگيرم بيام! بعد بهت بگم چرا اوردمت اينجا!
دستش رو به سمت يه مغازه كه پر از عروسك ولنتاين بود گرفت. با تعجب بهش نگاهي كردم و سري به عنوان تاييد تكان دادم. اريكا بوسه‌ي بر گونه‌ي راستم زد و گفت:
- سعي كن اروم باشي!
و هق هق كنان دور شد. اين بوسه و حرف اريكا 100 چندان من رو دچار تعجب كرد و چند دقيقه‌اي با بهت به جاي خاليش نگاه مي‌كردم. از سرما به خودم اومدم چون زير بارش برف وايستاده بودم اونم با لباس معمولي!
به زير سقف بيروني کافه سه دسته جارو رفتم و منتظر اريكا ماندم. همون طور كه به حركات عجيب اريكا فكر مي‌كردم. لحظه‌اي برگشتم و از شيشه توي کافه سه دسته جارو رو نگاهي كردم. نگاهم رو ميز‌هاي تزيين شده‌ي آن ‌گشت سپس به چهره‌هاي خندان افراد توش نگاهي ‌كردم. ناگهان چهره‌ي بسيار آشنايي رو در بين اين جمع ديدم!
چهره‌ي كسي كه زماني فقط متعلق به من بود ولي حالا سرش روي شانه‌ي لودو بود!
باورم نمي‌شد، فكر مي‌كردم كه اشتباه ديدم! چشمهام رو ماليدم و صورتم رو به شيشه‌ي كافه چسبوندم تا بهتر ببينم!
نـــــــه! اشتباه نديدم! اين چهره‌ي آشنا كسي نبود جز ليلي!
جرقه‌اي در ذهنم خورد و همه چيز با هم جور در اومد... بغض در صداي اريكا... غمي كه تو چشماش وجود داشت...گريه‌ي اريكا... توضيح ندادن در مورد اومدن اينجا... بوسه و صحبت آخر اريكا! همه و همه فقط يك چيز رو توجيح مي‌كرد! ليلي به من خيانت كرده!
ناگهان در پاهايم احساس ضعف قوي كردم و اشك‌هايم ناخود آگاه از چشم‌هايم روانه شد! روزگار پتك محكمش را اينبار روي تنها چيزي كه داشتم گذاشته بود و محكم به آن ضربه مي‌زد! من نابود شدم! درون نه احساس انتقامي داشتم نه احساس تنفري، تنها احساسي كه داشتم پوچي بود! پوچي!
پاهايم ديگر تاب تحمل وزنم را نداشت، پشتم رو به رستوران كردم. روي زمين ولو شدم و بي‌صدا هق هق كردم.
در ميان پرده‌اي از اشك اريكا رو ديدم كه بهم نزديك مي‌شد...
گريه‌كنان بهم گفت:
- نمي‌خواستم فردات رو خراب كنم ولي چاره‌ي ديگه‌اي نداشتم!
بوسه‌اي ديگر به گونه‌ام زد و گفت:
- مرلين محكم باش! مثل يه مرد!
همون طور كه هق هق مي‌كردم گفتم:
- اين درد هر مردي رو از پا مي‌اندازه! تنها اميد زندگيم ليلي بود اريكـــا! مي‌فهمي؟! ديگه از همه كس و همه چيز خسته شدم!
اريكا كه پا به پاي من مي‌گريست گفت:
- مي‌دونم سخته! خيلي هم سخته! ولي تحمل كن مرلين! حداقل به خاطر من! به خاطر بقيه بچه‌ها! آلبوس! دنيس! ماتيل! دابي و بقيه!
دستش رو دور بازوي من حلقه كرد و بلندم كرد و رو به هاگوارتز به راه افتاديم. وارد تالار شديم، خوشبختانه كسي نبود! به سمت خوابگاه رفتيم. اريكا منو رو تختم گذاشت و توي چشمام نگاهي كرد و گفت:
- مي‌دونم نمي‌توني بخوابي! ولي بهترين چيز كه باهاش رو به رو نشي همينه!
براي بار سوم روي گونه‌ام بوسه‌اي زد و گفت:
- به همه مي‌گم سرت درد مي‌كرد زود رفتي خوابيدي!
رومو به سمتي ديگر كردم و شروع كردم به بي‌صدا گريه كردن. اريكا كه وضعم رو ديد نفس عميقي كشيد و بيرون رفت...

:.: روز ولنتاين:.:
نفهميدم ديشب كي خوابم برد. سرم از درد داشت مي‌تركيد! ديشب شب بدي رو گذرونده بودم! چه نقشه‌هايي براي امروز داشتم! هه! روي تختم نشستم و با گنگي به اطرافم نگاهي كردم. اريكا رو ديدم كه روي تختش نشسته و با نگراني بهم نگاه مي‌كنه. لبخندي تصنعي بهش زدم و گفتم:
- هـــــي! كاش همه‌ش يه كابوس بود! كاش!
اريكا هديه‌ي نيمه كادو شده‌ي ليلي رو از تختش برداشت و به سمت او اورد و گفت:
- نمي‌خواي درستش كني؟! امروز ولنتاينه! حداقل امروز باهاش بهم نزن!
با عصبانيت داد زدم:
- چي داري مي‌گي اريكا؟! امروز هيچي بهش نگم؟! مثل خوشحالا برم باهاش هاگزميد اداي عاشق بودن رو در بيارم؟!
اريكا با خونسردي گفت:
- ادا؟! مگه عاشقش نبودي يا نيستي؟! لطفآ نگو نه! چون اگه نبودي اينجوري نمي‌شكستي!
- نه ديگه نيستم! ازش متنفرم! عشق ديگه برام معني نداره!
اريكا هم با فرياد جوابم رو داد:
- دروغ مي‌گي! چون مي‌خواي فراموشش كني اينا رو مي‌گي! امروزت رو خراب نكن!
هديه رو از دستش كشيدم و با عصبانيت گفتم:
- من هر كاري بخوام مي‌كنم!
سپس به سمت تالار راه افتادم!

:.:بعد از ظهر روز ولنتاين:.:
با هديه‌ي ولنتاين ليلي توي محوطه‌ي هاگوارتز منتظرش وايساده بودم. بعد از چند دقيقه‌اي ليلي با لبخندي روي لب نمايان شد و به سمتم اومد. واقعآ زيبا بود! اي روزگار! اين يه چيز هم نتونستي ببيني ما داريم؟!
لبخندي تصنعي زدم و آغوشم رو براش باز كردم. درونم آغوشم جا گرفت! سپس سرش را كمي بالا اورد و بوسه‌اي بر لبانم زد و با خوشحالي گفت:
- ولنت مبارك عشقم!
داشتم از اين همه دورويي بالا مي‌اوردم. خودم رو كنترل كردم و گفتم:
- ولنتاين تو هم مبارك!
و هديه‌اش رو دادم. دستم رو گرفت و گفت:
- بريم؟!
- بريم.
به سمت هاگزميد به راه افتاديم.

.:. يك‌ساعت بعد، کافه سه دسته جارو .:.
پشت يكي از ميز‌هاي کافه سه دسته جارو نشسته بودبم و ليلي سرش رو روي شانه‌ي من گذاشته بود. مدتي بود سكوت غريبي بينمون حكم فرما بود. آخر سر اين ليلي بود كه سكوت رو شكوند:
- مرلــــــــــين! ديروز هاگزميد بودي؟!
ناگهان كسي از درون فرياد زد:
- الان وقته انـــــــتـــــــقــــــــامــــــــه!
با خونسردي گفتم:
- اره!
سرش را از روي شانه‌ام برداشت و بهم نگاه كرد و گفت:
- خب! براي چي اومده بودي هاگزميد؟!
نگاهي بهش كردم، اضطراب توي چشمانش موج مي‌زد. با خونسردي گفتم:
- براي ديدن خيانت تو! جالبه نه؟!
ليلي كه از صراحتم جا خورده بود. دستپاچه گفت:
- منظورت چيه؟!
با بي‌خيالي گفتم:
- منظورم؟! خودتو به اون راه نزن لطفآ!
برگشتم و مستقيم توي چشماش نگاه كردم و با كمي خشونت گفتم:
- ديروز با كي اينجا بودي ليلي؟!
كمي مكث كردم ولي جواب نداد. با همون خشونت گفتم:
- هه! روت نمي‌شه بگي؟! بزار كمكت كنم يادت بياد! لودو بگمن! خودم از پشت همون پنجره ديدمت ليلي! چه جوري روت مي‌شه بعد بياي به من بگي عشقم؟!
پاشدم برم كه ليلي دستم رو گرفت. برگشتم ديدم داره گريه مي‌كنه! گريه كنان گفت:
- مرلين نرو! فقط يه دقيقه! بزار توضيح بدم!
با لحن تمسخر آميزي گفتم:
- توضيح؟! هه! براي اين كار توضيحي هم داري؟!
صداي گريه‌اش بلندتر از قبل شد و گفت:
- تو رو خدا نرو! معذرت مي‌خوام! برات توضيح ...
فرياد زدم:
- مرلين ديگه براي تو يكي وجود نداره! مرلين مرد! برو با همون لودو جونت! ديگه نمي‌خوام ببينمت!
شكسته‌تر از قبل و با كوهي غم از سه جادوگر خارج شدم!
--------
ببخشيد كه طولاني شد! خدايي تا همين جاشم خيلي از رول رو زدم باز اين همه شد! نتونستم از اين ديگه كوتاه ترش كنم!

ايگور گفتم يكم ولنتاين غمناك باشه و تنوع شه بين اين همه شادي و خوشي! بد كه نيست؟


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۷ ۲۲:۴۸:۲۶


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
#5

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
شما بايد پست تكي بزنين و يك روز رو بنويسين كه قراره با دوستتون به هاگزميد بريد و روز عشق(ولنتاين)رو با هم بگذرونيد..مطمئن مغازه هاي زيادي براي اين جور كارها تو هاگزميد وجود داره و كلي سوژه انحرافي هم وجود داره براش!



... دست در دست یکدیگر در روز تعطیلی هاگوارتز به سمت در خروجی مدرسه می رفتند تا به جمع طویل دانش آموزانی که از مدرسه خارج می شدند و به سمت هاگزمید می رفتند بپیوندند .

در سف عظیم و طویل دانش آموزان با دیگران مشغول صحبت کردن بودند و هر لحظه به هاگزمید و مغازه های مختلف آن نزدیکتر می شدند ...

کم کم ساختمان های عمودی و بعضی نسبتا افقی پدیدار می شدند که دو نفری با سرعت تمام از سیل عظیمی که چندین دقیقه پیش به آن ملحق شده بودند خارج شدند و به سمت مغازه ها و کافه ها دویدند .


کافه سه دسته جارو ...

پشت میزی مربع شکل روبروی یکدیگر نشسته بودند و در حالیکه نوشیدنی کره ای خود را می نوشیدند با شوق و ذوق فراوان و با چشمهایی پر از محبت به یکدیگر نگاه می کردند و پس از مدتی بالاخره پسرک لب به سخن گشود :
- ببین گابر ... تصویر کوچک شده
- چیه بارتی ؟ چرا نمی گی ؟ الان سه ساعته نشستیم اینجا هی نگام می کنی هیچی بهم نمی گی !
- خب ببین ... آخه خیلی سخته . چیز دیگه ای نمی خوری ؟
- نه , ممنون ... تو حرفتو بگو !

بارتی تا شروع می کنه به صحبت کردن در کافه باز می شه و دختری به سمت اون میاد و می گه :
- سلام بارتی جونم خوبی ؟
بارتی : تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده
- پنسی برو من بعدا میام !
- نه بارتی جونم , مگه قرار نبود امروز با هم باشیم عزیزم ؟ تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده

گابر به سرعت از سر میز بلند می شه و بارتی که ناکام مونده و نتونسته بعد از این همه مدت به گابر بگه که «دوسِس داشته» اخمی به پنسی می کنه و به سرعت به سمت گابر که داره از کافه خارج می شه می ره و فریاد می زنه :
- گابر تو رو خدا ... اشتباه شده ! بابا این دختره ی بوقی خودشو هی به من می چسبونه . منم برای اینکه ولم کنه هفته ی پیش گفتم امروز با هم می ریم بیرون چه می دونستم امروز ولنتاینه تصویر کوچک شده

گابر بدون هیچ توحهی راهشو به سمت قلعه ی هاگوارتز می گیره و می ره . بارتی هم که از گابر ناکام می مونه برای اینکه اون روز تنها نباشه می ره پیش پنسی تا با هم تو هاگزمید بگردن !

بارتی : تصویر کوچک شده
نویسنده : تصویر کوچک شده
پنسی : تصویر کوچک شده
گابر : تصویر کوچک شده
و ...



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۶
#4

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
در هاگزمید بسیار شلوغ بود همه ی بچه ها رفته بودند تا چیزی برای دوستانشان بخرند من و دوستانم هم داشتیم مغازه های هاگزمید را نگاه میکردیم که من ناگهان فکری به خاطرم رسید پیشنهاد دادم :( بیاید از هم جدا بشیم و برای همدیگر چیزی بخریم اون وقت هیجانش هم بیشتره) دوستم گفت: ( اره فکر جالبیه ) من گفتم پس بزن بریم . من از طرفی رفتم که مغازه های بیشتری داشت همه جا را برف پوشانده بود چند بار لیز خوردم اما تعادلم را از دست ندادم. به مغازه ای رفتم و دیدم تعدادی از بچه دور چیزی جمع شده اند رفتم ببینم چه چیزی است که بچه ها به دورش جمع شده اند. دیدم توده ای از جعبه هایی بود که تزیین شده بود و در اندازه ها و رنگ های مختلفی داشت یکی را برداشتم ودرش را باز کردم و ناگهان قلبی از ان بیرون زد داشتم سکته میکردم پیش خود گفتم: ( چه چیز مزخرفی اه اه اه ) به جاهای دیگر مغازه نگاهی انداختم و باز هم همان چیز های همیشگی را دیدم که هر سال بود و عادی شده بود من دلم چیز های جالب تری می خواست پس از مغازه بیرون امدم و به یک مغازه ی دیگری رفتم ان جا هم چیز به درد بخوری نداشت به دو سه مغازهی دیگر هم رفتم اما چیز خوبی گیرم نیامد بلا خره به یک مغازه ای رسیدم که روی سر در ان با دست خط نوشته بودند: ( هر چیز شگفت انگیزی را که میخواهید بخرید پیدا میکنید) بعد پایینش هم با خط درشت نوشته بودند( ولنتاین مبارک) پیش خود فکر کردم باید جالب باشد به داخل رفتم هر کسی دست پر از ان جا بیرون میامد به ساعتم نگاهی انداختم و دیدم ساعت 5 بعد از ظهر است با خود فکر کردم هر طور شده از این مغازه چیزی می خرم جلو رفتم صاحب فروشگاه مردی بلند با ابرو هایی درشت ایستاده بود و مو های کمی داشت به فروشنده گفتم چیزی باهال در مورد ( ولنتاین ) دارین ؟ فروشنده به قسمتی اشاره کرد و گفت البته اونجا . من به انجا رفتم و کلی چیز های جالب دیدم بالاخره چیزی پیدا کردم و ان را کادو کردم و به هاگوارتز برگشتم . فردا ان را به دوستم دادم و او از کادوی من خوشش امد.




Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۶
#3

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
شما بايد پست تكي بزنين و يك روز رو بنويسين كه قراره با دوستتون به هاگزميد بريد و روز عشق(ولنتاين)رو با هم بگذرونيد..مطمئن مغازه هاي زيادي براي اين جور كارها تو هاگزميد وجود داره و كلي سوژه انحرافي هم وجود داره براش!
___________________

در تالار نشسته بود. بازتاب شعله های نارنجی رنگ آتش در چشمانش بچشم میخورد.گویا از چیزی ناراحت بود.چیز یا کسی.
در خاطراتش بدنبال خاطره ای میگشت.خاطره ای آرام بخش ولی تلخ.زیبا ولی فریب دهنده.


دستی به موهایش کشید و چشمانش را به آتش شومینه دوخت.آن روز را بیاد آورد.با اینکه سالها قبل بود ولی هنوز همچون دیروز آن را بیاد داشت.
آن دو که در دهکده هاگزمید قدم زنان در برف مشغول راهپیمایی بودند. ای کاش هیچ وقت اتفاق نمیافتاد.ای کاش.



قدم زنان در برف،دست در دست همدیگر.با اینکه میدانست وی را دوست ندارد چیزی در قلبش احساس میکرد.حس عجیبی که هیچ وقت احساسش را نداشته بود.آیا واقعا عاشق آن محفلی شده بود؟آیا این ماموریت وی را چنان به دخترک نزدیک ساخته بود که وی را عاشق دختر کرده بود؟سعی میکرد از این افکار پریشان دوری کند که صدایی افکارش را درهم شکست.صدایی که از طرفی مستش میکرد و از طرفی محکوم به مرگ بود:


باب،امروز یک احساس عجیب دارم.نمیدونم چه احساسی.
باب نگاهی به صورت دخترک انداخت و جواب داد:
منم همین طور لیلی.



انگار لیلی نیز از چیزی پریشان بود.باب دوباره نگاهی به لیلی انداخت.آیا دخترک ماموریتش را فهمیده است؟
نه.این چیز غیر ممکنه.اگر اینطور بود لرد تا الان فهمیده و باب را کشته بود.پس چیز دیگریست.
باب با آرامی و خونسردی پرسید:
چیزی شده؟
_ نه.هیچ چیز نیست.
لیلی این ر گفت و رویش را برگرداند.بعد از مکس کوتاهی به همان لحن دوباره گفت:
من یک جای خیلی خوبی رو میدونم.خرابست ولی رمانتیکه.پدر و مادرم همیشه میرفتن اونجا.
و بعد سریع تر براه افتاد و باب را مجبور کرد بدنبالش راه بیافتد.



بعد از دقایقی آنها به آنجا رسیدند.
یک خرابه دور افتاده که در انتهای هاگزمید قرار داشت.لیلی که گویا مقصودی داشت به باب گفت:
ته این خرابه...
مکس کوتاهی کرد.آهی کشید وادامه داد:
یک بوته گل سرخه.برو یک دونه برام بچین.من...من اینجا نشستم.


باب به حرفش گوش داد.بجلو رفت ولی از گوشه چشم لیلی را درنظر گرفت.لیلی از پشت با ناراحتی به باب نگاه میکرد.بعد از چند دقیقه دیگر لیلی را نمیتوانست ببیند.یکی از دیوار های خرابه که پوشیده از خزه بودند جلویش را گرفت.همان طور که لیلی گفته بود یک بوته گل آنجا بود.ولی بوته رز نبود.بلکه بوته گل سیاه رنگی بود که جادوگران بر روی قبر عزیزانشان میگزاشتند.



یگ لحظه تامل و بعد همه چیز را فهمید.
لیلی نیز دستور کشتن وی را از محفل داشت!!کشتن یا دستگیر کردن.
چوبش را دراورد.به طرف دیوار رفت و ب آرامی نگاهی به آنسوی دیوار انداخت.
لیلی رفته بود.در همین حال بود که صدایی از پشت شنید:
استیوپوفالیوس.
سریع به کنار پرید.به پشتش نگاه کرد و فریاد کشید:
آواداکدابرا
ورد به خطا رفت و به دبوار برخورد کرد.لیلی را میدید که به طرف سنگی بزرگ میدود تا در پشتش پناه بگیرد.خود نیز جایی پناه گرفت و منتظر ماند:
پس تو میخواستی منو بکشی.ما رو باش دلمونو به کی داده بودیم.

صدای زنانه از پشت سنگ جواب داد:
این زنگیه.خوبا همیشه بندن.

خنده ای سر داد و جواب لیلی را داد:
کی گفته تو خوبی؟؟تو از شیطون هم بدجنس تری.هه.

از پشت پناهگاهش بیرون پرید و فریاد کشید:آوادا کدابرا
ورد به سنگ برخورد کرد.لیلی از پشت سنگ بیرون آمد.
طوفانی از ورد ها در و دیوار های خرابه را روشن کردند.برای دقایقی این جنگی که هیچ کدام علاقه ای برای ادامش نداشتند ولی ناچارش بودند ادامه یافت و سرانجام با صدای مهیبی پایان یافت.باب به آنسوی خود نگاه کرد.لیلی نبود.خرابه را گشت ولی دخترکی در کار نبود.



اکنون سه سال از آن روز میگزشت ولی باب هر سال،درست در روز والنتاین به آن روز می اندیشید.به روز و به دخترک.به ماموریتی که آن دو را عاشق یک دیگر کرده بود.در همین افکار بود که صدایی افکارش را شکست.
زنگ در.
به طرف در رفت در راباز کرد وکسی را دید که آرزویش را داشت.
لیلی.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۴ ۱۶:۱۸:۳۶








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.