شما بايد پست تكي بزنين و يك روز رو بنويسين كه قراره با دوستتون به هاگزميد بريد و روز عشق(ولنتاين)رو با هم بگذرونيد... مطمئن مغازه هاي زيادي براي اين جور كارها تو هاگزميد وجود داره و كلي سوژه انحرافي هم وجود داره براش!
--------
ولنتاين! روز عشق! چه واژهي بيمعنياي! تنها چيزي كه توي اين دنيا معني نداره عشقه! نميدونم شايدم براي من ديگه اين كلمه معني نداره!با خودم در رختخواب درگير بودم. اين فكرها اجازه نميداد حتي يه لحظه هم پلكهام رو روي هم بزارم. اينم از شانس افتضاح من بود كه بايد اين اتفاق برام روز قبل از ولنتاين بيافته!
.:. عصر همان روز، تالار خصوصي هافلپاف.:.
روي مبل تالار نشسته بودم و هديهي ولنتاين ليلي رو كادو پيچ ميكردم كه ناگهان اريكا با عجله به سمتم اومد و دستم رو كشيد و گفت:
- بيا بريم كارت دارم...
- اا! بابا وايسا كار دارم...
دستم رو از دستش بيرون كشيدم. بهش نگاه كردم و گفتم:
- چي كار داري؟!
- بيا بريم ميفهمي!
احساس كردم توي صداش بغضي هست كه امكان داره هر لحظه بشكنه. به چشاش نگاهي كردم و غمي عجيبي توي چشماش ديدم، چيزي نگفتم، دستش را گرفتم و دنبالش رفتم.
از محوطهي هاگوارتز دور شده بوديم و به سمت هاگزميد در حال حركت بوديم.
- نميخواي بگي چي شده اريكا؟! دنيس اذيتت كرده؟!
اريكا حيتي نگاهم هم نكرد، فقط به راهش ادامه داد. من كه ديگه كفري شده بودم فرياد زدم:
- اريــــــكا! جواب منو بده! از اون وقت تا حالا دلم هزار راه رفته!
اريكا رو به من برگشت و در كمال تعجب ديدم كه از چشمانش اشگ جاريه! انگشت اشارهاش را رو لبم به نشانهي سكوت گذاشت، توي چشمام نگاهي كرد و با ناراحتي گفت:
- جان اريكا چيزي نپرس! خودت ميفهمي!
اومدم چيزي بگم كه با ناراحتي ادامه داد:
- مرلين خواهش ميكنم!
سري براش پذيرفتن حرفش تكان دادم و دوباره به راه افتاديم.
به کافه سه دسته جارو رسيده بوديم كه اريكا با صدايي گرفته گفت:
- تو يه دقيقه اينجا باش تا من برم اونجا يه چيزي بگيرم بيام! بعد بهت بگم چرا اوردمت اينجا!
دستش رو به سمت يه مغازه كه پر از عروسك ولنتاين بود گرفت. با تعجب بهش نگاهي كردم و سري به عنوان تاييد تكان دادم. اريكا بوسهي بر گونهي راستم زد و گفت:
- سعي كن اروم باشي!
و هق هق كنان دور شد. اين بوسه و حرف اريكا 100 چندان من رو دچار تعجب كرد و چند دقيقهاي با بهت به جاي خاليش نگاه ميكردم. از سرما به خودم اومدم چون زير بارش برف وايستاده بودم اونم با لباس معمولي!
به زير سقف بيروني کافه سه دسته جارو رفتم و منتظر اريكا ماندم. همون طور كه به حركات عجيب اريكا فكر ميكردم. لحظهاي برگشتم و از شيشه توي کافه سه دسته جارو رو نگاهي كردم. نگاهم رو ميزهاي تزيين شدهي آن گشت سپس به چهرههاي خندان افراد توش نگاهي كردم. ناگهان چهرهي بسيار آشنايي رو در بين اين جمع ديدم!
چهرهي كسي كه زماني فقط متعلق به من بود ولي حالا سرش روي شانهي لودو بود!
باورم نميشد، فكر ميكردم كه اشتباه ديدم! چشمهام رو ماليدم و صورتم رو به شيشهي كافه چسبوندم تا بهتر ببينم!
نـــــــه! اشتباه نديدم! اين چهرهي آشنا كسي نبود جز ليلي!
جرقهاي در ذهنم خورد و همه چيز با هم جور در اومد... بغض در صداي اريكا... غمي كه تو چشماش وجود داشت...گريهي اريكا... توضيح ندادن در مورد اومدن اينجا... بوسه و صحبت آخر اريكا! همه و همه فقط يك چيز رو توجيح ميكرد! ليلي به من خيانت كرده!
ناگهان در پاهايم احساس ضعف قوي كردم و اشكهايم ناخود آگاه از چشمهايم روانه شد! روزگار پتك محكمش را اينبار روي تنها چيزي كه داشتم گذاشته بود و محكم به آن ضربه ميزد! من نابود شدم! درون نه احساس انتقامي داشتم نه احساس تنفري، تنها احساسي كه داشتم پوچي بود! پوچي!
پاهايم ديگر تاب تحمل وزنم را نداشت، پشتم رو به رستوران كردم. روي زمين ولو شدم و بيصدا هق هق كردم.
در ميان پردهاي از اشك اريكا رو ديدم كه بهم نزديك ميشد...
گريهكنان بهم گفت:
- نميخواستم فردات رو خراب كنم ولي چارهي ديگهاي نداشتم!
بوسهاي ديگر به گونهام زد و گفت:
- مرلين محكم باش! مثل يه مرد!
همون طور كه هق هق ميكردم گفتم:
- اين درد هر مردي رو از پا مياندازه! تنها اميد زندگيم ليلي بود اريكـــا! ميفهمي؟! ديگه از همه كس و همه چيز خسته شدم!
اريكا كه پا به پاي من ميگريست گفت:
- ميدونم سخته! خيلي هم سخته! ولي تحمل كن مرلين! حداقل به خاطر من! به خاطر بقيه بچهها! آلبوس! دنيس! ماتيل! دابي و بقيه!
دستش رو دور بازوي من حلقه كرد و بلندم كرد و رو به هاگوارتز به راه افتاديم. وارد تالار شديم، خوشبختانه كسي نبود! به سمت خوابگاه رفتيم. اريكا منو رو تختم گذاشت و توي چشمام نگاهي كرد و گفت:
- ميدونم نميتوني بخوابي! ولي بهترين چيز كه باهاش رو به رو نشي همينه!
براي بار سوم روي گونهام بوسهاي زد و گفت:
- به همه ميگم سرت درد ميكرد زود رفتي خوابيدي!
رومو به سمتي ديگر كردم و شروع كردم به بيصدا گريه كردن. اريكا كه وضعم رو ديد نفس عميقي كشيد و بيرون رفت...
:.:
روز ولنتاين:.:
نفهميدم ديشب كي خوابم برد. سرم از درد داشت ميتركيد! ديشب شب بدي رو گذرونده بودم! چه نقشههايي براي امروز داشتم! هه! روي تختم نشستم و با گنگي به اطرافم نگاهي كردم. اريكا رو ديدم كه روي تختش نشسته و با نگراني بهم نگاه ميكنه. لبخندي تصنعي بهش زدم و گفتم:
- هـــــي! كاش همهش يه كابوس بود! كاش!
اريكا هديهي نيمه كادو شدهي ليلي رو از تختش برداشت و به سمت او اورد و گفت:
- نميخواي درستش كني؟! امروز ولنتاينه! حداقل امروز باهاش بهم نزن!
با عصبانيت داد زدم:
- چي داري ميگي اريكا؟! امروز هيچي بهش نگم؟! مثل خوشحالا برم باهاش هاگزميد اداي عاشق بودن رو در بيارم؟!
اريكا با خونسردي گفت:
- ادا؟! مگه عاشقش نبودي يا نيستي؟! لطفآ نگو نه! چون اگه نبودي اينجوري نميشكستي!
- نه ديگه نيستم! ازش متنفرم! عشق ديگه برام معني نداره!
اريكا هم با فرياد جوابم رو داد:
- دروغ ميگي! چون ميخواي فراموشش كني اينا رو ميگي! امروزت رو خراب نكن!
هديه رو از دستش كشيدم و با عصبانيت گفتم:
- من هر كاري بخوام ميكنم!
سپس به سمت تالار راه افتادم!
:.:بعد از ظهر روز ولنتاين:.:
با هديهي ولنتاين ليلي توي محوطهي هاگوارتز منتظرش وايساده بودم. بعد از چند دقيقهاي ليلي با لبخندي روي لب نمايان شد و به سمتم اومد. واقعآ زيبا بود! اي روزگار! اين يه چيز هم نتونستي ببيني ما داريم؟!
لبخندي تصنعي زدم و آغوشم رو براش باز كردم. درونم آغوشم جا گرفت! سپس سرش را كمي بالا اورد و بوسهاي بر لبانم زد و با خوشحالي گفت:
- ولنت مبارك عشقم!
داشتم از اين همه دورويي بالا مياوردم. خودم رو كنترل كردم و گفتم:
- ولنتاين تو هم مبارك!
و هديهاش رو دادم. دستم رو گرفت و گفت:
- بريم؟!
- بريم.
به سمت هاگزميد به راه افتاديم.
.:. يكساعت بعد، کافه سه دسته جارو .:.
پشت يكي از ميزهاي کافه سه دسته جارو نشسته بودبم و ليلي سرش رو روي شانهي من گذاشته بود. مدتي بود سكوت غريبي بينمون حكم فرما بود. آخر سر اين ليلي بود كه سكوت رو شكوند:
- مرلــــــــــين! ديروز هاگزميد بودي؟!
ناگهان كسي از درون فرياد زد:
- الان وقته
انـــــــتـــــــقــــــــامــــــــه!
با خونسردي گفتم:
- اره!
سرش را از روي شانهام برداشت و بهم نگاه كرد و گفت:
- خب! براي چي اومده بودي هاگزميد؟!
نگاهي بهش كردم، اضطراب توي چشمانش موج ميزد. با خونسردي گفتم:
- براي ديدن خيانت تو! جالبه نه؟!
ليلي كه از صراحتم جا خورده بود. دستپاچه گفت:
- منظورت چيه؟!
با بيخيالي گفتم:
- منظورم؟! خودتو به اون راه نزن لطفآ!
برگشتم و مستقيم توي چشماش نگاه كردم و با كمي خشونت گفتم:
- ديروز با كي اينجا بودي ليلي؟!
كمي مكث كردم ولي جواب نداد. با همون خشونت گفتم:
- هه! روت نميشه بگي؟! بزار كمكت كنم يادت بياد! لودو بگمن! خودم از پشت همون پنجره ديدمت ليلي! چه جوري روت ميشه بعد بياي به من بگي عشقم؟!
پاشدم برم كه ليلي دستم رو گرفت. برگشتم ديدم داره گريه ميكنه! گريه كنان گفت:
- مرلين نرو! فقط يه دقيقه! بزار توضيح بدم!
با لحن تمسخر آميزي گفتم:
- توضيح؟! هه! براي اين كار توضيحي هم داري؟!
صداي گريهاش بلندتر از قبل شد و گفت:
- تو رو خدا نرو! معذرت ميخوام! برات توضيح ...
فرياد زدم:
- مرلين ديگه براي تو يكي وجود نداره! مرلين مرد! برو با همون لودو جونت! ديگه نميخوام ببينمت!
شكستهتر از قبل و با كوهي غم از سه جادوگر خارج شدم!
--------
ببخشيد كه طولاني شد! خدايي تا همين جاشم خيلي از رول رو زدم باز اين همه شد! نتونستم از اين ديگه كوتاه ترش كنم!
ايگور گفتم يكم ولنتاين غمناك باشه و تنوع شه بين اين همه شادي و خوشي! بد كه نيست؟