سلام پروفسور!
سالن عمومی هافلپاف غرق در دانش آموزانی بود که کتاب به دست از این طرف به آن طرف می رفتند. جو سنگینی بود؛ هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه تا گردن درون کتاب هایشان فرو رفته بودند. علت تمام این ها امتحان تغییر شکل فردا بود.
با نگرانی رو به آملیا گفتم:
_ نکنه پروفسور گری بک امتحانی بده که توی کتاب نباشه؟ وای نکنه چیزی بگه که ما تاحالا راجع بهش نشنیدیم! همین الانشم توی مطالب کتاب مشکل دارم چه برسه به این که بخواد از مطالب اضافی استفاده کنه!
آملیا با بی حوصلگی گفت:
_ وای سدریک، از صبح صد دفعه این حرفو تکرار کردی! بسه دیگه یکم به خودت امیدوار باش. محاله پروفسور گری بک چیزی بده که تو کتاب نباشه!
اما حرف آملیا ذره ای از استرس من نکاست. بالاخره ساعت یک و نیم کتاب تغییر شکل را به زور آملیا و با اکراه زمین گذاشتم و به سوی تختم روانه شدم. باید شب خوب می خوابیدم تا صبح مغزم خوب کار کند.
ساعت هفت صبح
صدای رز در گوشم می پیچید:
_ باید بشی بیدار سدریک. شده دیر، باید بخوریم صبحونه سریع!
پتو را روی سرم کشیدم و ملتمسانه به رز گفتم:
_ بی خیال رز، امتحان ساعت دهه!
با لگدی که از سوی رز به سمتم روانه شد، از حرفی که زدم پشیمان شدم. رز برای بیدار کردن روش خاصی داشت و آن این بود که اگر دفعه ی اول بیدار نشوی، دفعه ی دوم با خشن ترین حالت ممکن مجبوری بیدار شی!
پتو را از رویم کنار زدم و لباسم را پوشیدم. سپس همراه با رز و بقیه ی هافلی ها که همه به روش خاص رز بیدار شده بودند، به سمت سرسرا به راه افتادم.
به زحمت صبحانه ام را خوردم و به سوی کلاس پروفسور گری بک رفتم. سر جایم منتظر نشسته و مطالب کتاب را در ذهنم دوره می کردم.
ساعت از ده گذشته و پروفسور هنوز نیامده بود. سابقه نداشت گری بک دیر کند. همان طور که کلاس در همهمه ی حاکی از شور و استرس دانش آموزان غرق شده بود، ناگهان با باز شدن در، سکوت بر فضا حاکم شد.
علت اصلی سکوت موجود عجیبی بود که از در وارد شد. موجودی با پشتی خمیده و دست و پاهایی لاغر همراه با پنجه هایی تیز و خطرناک و دندان هایی به طول ده سانت که هر کدام از گوشه ی دهانش بیرون زده بودند. کاملا معلوم بود که لباس هایش را به زور تنش کرده است؛ این را می شد از درز شانه هایش فهمید.
سپس موجود عجیب با صدای نازکی شروع به حرف زدن کرد:
_ خب سوسیس بلغاریای من، امیدوارم که امتحانتونو خوب بدین. من از ته قلبم میخوام که همتون نمره ی کاملی بگیرین!
با دهانی باز به منظره خیره مانده و در تعجب بودم که این کیست که به سبک فنریر حرف می زند که ناگهان متوجه ماجرا شدم؛ رو به نیمفادورا که کنارم نشسته بود، کردم وگفتم:
_ این پروفسور گری بکه! دیشب ماه کامل بوده و اون به حالت گرگینه ایش دراومده و چون باید امروز میومده سر کلاس، مجبور شده معجون گرگ خفه کن زیادی بخوره. به جا دیدم که نوشته بود مصرف بیش از حد گرگ خفه کن باعث نازکی صدا و همچنین مهربونی می شه! پس بگو چرا از ته قلبش میخواد ما نمرمون خوب بشه.
نیمفادورا با وحشت نگاهی به من انداخت و گفت:
_ اما اگه اون الان یه گرگینه ی تغییر شکل داده باشه خیلی خطرناکه!
_ نگران نباش دورا. اون همه گرگ خفه کن روش اثر کردن؛ بنابراین نمی تونه خطرناک باشه.
پروفسور با صدای زیرش شروع به صحبت کرد:
_ خیلی خب عزیزای کوچولوی من! حالا می خوایم امتحانو شروع کنیم. امتحان شما یکم با مطالب کتاب فرق داره، اما اگه اونارو بلد باشین، به خوبی از عهده ی امتحانتون بر میاین.
نگاهی پر مفهموم به آملیا کردم بلکه بهفمد آن همه نگرانی من بی دلیل نبوده اما آملیا کوچک ترین توجهی به من نمی کرد.
_ امتحانتون تبدیل کردن من به فنریر گری بک همیشگیه. شما باید با استفاده از افسون هایی که یاد گرفتین، کاری کنین تا من به حالت اولیه ام برگردم. خب، حالا اسم هر کسیو که خوندم جلو میاد و کارشو شروع می کنه!
اندکی طول کشید تا دانش آموزان متوجه منظور پروفسور شوند. امتحان عجیبی بود! پس از گذشت حدود نیم ساعت، اسم من خوانده شد.
به طرف گری بکی که حالا دماغش خونی بود و یک دستش شکسته بود، رفتم. نباید فنریر را بیش تر از این زخمی می کردم.
چوبدستی ام را در دستانم فشردم و ذهنم را در جستجوی وردی زیر و رو کردم. ذهم قفل شده بود! سرانجام به تنها وردی که به ذهنم رسید، اکتفا کردم.
_ولفیوس ماکسیلیموس شیمبالوس!
پس از گفتن این ورد، اتفاق ناخوشایندی افتاد؛ از آنجایی که فنریر خودش یک گرگینه ی تبدیل شده به گرگ بود، تبدیل دوباره ی آن به گرگ، کار درستی نبود.
صدای انفجاری بلند شد و سپس تمام موی بدن فنریر آتش گرفت. در میان جیغ و داد گری بک، چوبدستی ام را به سمتش نشانه گرفتم و آتش را خاموش کردم.
پس از خاموش شدن آتش و از بین رفتن دود و مواجه شدن با قیافه ی فنریر و بدن جزغاله شده اش، آرزو کردم که کاش در آن آتش سوزی مرده بودم.
همان طور که گری بک عصبانی به دنبال من می دوید، فریاد زنان رو به بقیه گفت:
_ امتحان کنسله، همه تون بیستین دیگه لازم نیست بیشتر ادامه بدین!
همان طور که با نهایت سرعت می دویدم، با خوشحالی گفتم:
_ وای واقعا پروفسور؟ شما تو نمره دادن عالی هستین!
فنریر با حرص داد زد:
_ تو یکی خفه شو منظورم تو نبودی! مگه دستم بهت نرسه!
نمی دانستم تا کی باید به دویدن ادامه دهم؟ تنها امیدم به تنها کسی بود که قادر به مهار گری بک بود، پروفسور تاتسویا موتویاما!
هستم...ولی خستم!