جییغ!کمک!آگاتا عین مرغ پر کنده بالا و پایین میپرید و ماتیلدا با تعجب نگاهش میکرد.
_من واقعا نمی فهمم که تو انقدر ریلکس اینجا نشستی و منو نگاه میکنی! چطور میتونی انقدر بیخیال باشی!!
_خب عزیزم همه طلسما که ابدی نیستن. یه راه حلی پیدا میکنیم.
_اصلا تا حالا تو اینه به خودت نگاه کردی که قیافت چه شکلی شده!
آگاتا این را گفت و رفت جلوی اینه تا دوباره نگاهی به خود بیندازد و دوباره به سر خود بزند.
با دیدن کله کچل و بدن لاغر مردنی و بی قواره و پوست افتضاحی که پیدا کرده بود حناق کرد و غش کرد.
چند دقیقه بعد دوباره به هوش امدو بعد با دیدن چهره خودش دوباره غش کرد.
این اتفاق چندین بار اتفاق افتاد تا اینکه بار 78 ام ماتیلدا به آگاتا سیلی زد.
_بس کن آگی!
_چرا میزنی خو.
ماتیدا کتابی را به آگاتا نشان داد.
_این چه کتابیه؟
_روشو بخون خب!
_کتاب "فوت و فن های جادوگری؛خنثی کردن طلسم ها".
آگاتا گفت:
_اخه این کتاب؟!
_خب مگه چشه؟!
_چش نیست دماغه!ماتیدا! این کتاب و همه ی کتابای کتابخونه رو بچه ها نگاه کردن. راه درمانش نیست!
ماتیلدا که کفرش در امده بود زد پس گردن اگاتا و گفت:
_اینو من از تو کتابخونه نیاوردم احمق!
_عفت کلام!
_من اینو از ....کتابخونه ممنوعه....برداشتم.
_هااااا! چجوریییییی؟میدونی اگر بفهمن چه دماری از روزگارت....
ماتیدا جلوی دهان اگاتا رو گرفت و ارام گفت:
_اگر تو هوچی گری نکنی نمیفهمن. حالا هم بیا بریم یه جایی که کسی نباشه تا بخونیمش.
_بریم.
برج شمالی_خب بیا بازش کنیم.
_یک،دو...
_دخترا!
اگاتا سرش برگرداند.یک ریگولوس پشت سرشان بود.
_اِ! تو کی ای؟....از این طرفا.
_من سدریکم.چیکار میکنین؟
_چیکار میکنیم؟چیزه...راس میگی...داریم چیکار میکنیم؟
اگاتا زیر لب به ماتیدا گفت:
_با یه وردی چیزی ناپدیدش کن.
_هر کاری میکنم نمیشه.
و بعد به سدریک گفت:
_جانم سدریک جان.کاری داری.
_برام سواله چیکار میکنید.
_هیچی.زانوی غم بغل گرفتیم.
_اره معلومه با اون کتابه. اون چه کتابیه؟
_چیزه...یه کتابه...
_بزار ببینم...
_نه!
_چرا نه؟!
سدریک کتاب را زبا ورد از بغل ماتیلدا به سمت خودش اورد.
_"فوت و فن های جادوگری؛خنثی کردن طلسم ها".این کتابه رو تا حالا ندیدم...
قبل از اینکه حرفش را تمام کند ماتیلدا جلوی دهانش را گرفت و گفت:
_اره از کتابخونه ممنوعه برش داشتم.به کسی چیزی نگو هر چی دیدی همینجا چال میشه.
_اما....
_هیس!
_خب بیاین بازش کنیم.
کتاب را که خواستند باز کنند کتاب ان ها را به عقب پرت کرد.
اگاتا که سرش را با دست گرفته بود گفت:
_چیشد دقیقا؟
_نمیدونم.
_بچه ها میخواستم بهتون بگم که مواظب باشید.بعضی کتابای کتابخونه ممنوعه رمز دارن.
_ای وای! رمزشو چطور پیدا کنیم؟
سدریک بلند شد و گفت:
_خیلی اسون.
آلوهومورا.کتاب باز شد.
اگاتا با تعجب گفت:
_یعنی رمز کتاباش اینه؟
سدریک که داشت کتاب را مطالعه میکرد پاسخ داد:
_بعضیاشون.درضمن اینا قفلن و با این ورد قفلشون باز میشه.
_اها.
اگاتا و ماتیلدا به سدریک پیوستند.
_فهرستو نگا کن.
_دارم نگا میکنم.
_ایناها!ایناها!خنثی کردن طلسم اشیا تغییر ماهیت داده شده.
_افرین.
+برای خنثی کردن این طلسم باید پوسته ی درخت ویگنتری و گل های گیاه مالی را مخلوط کنید و برای رقیق شدن از مخاط کرم فلوبر استفاده کنید._بدویین بریم درستش کنیم معجون رو.
_بریم.
دوساعت بعد_اه.اه.چقدر بد بوئه.
_ولی مجبوریم بخوریمش.
_بچه ها دماغتونو بگیرید و سربکشیدش.
معجون را خوردند.
ماتیدا داشت معجون را بالا می اورد.
سدریک با دست اشاره کرد؛نه!نه!
انها به خود می پیچیدند و سرشان گیج میرفت و بعد از چند دقیقه بیهوش شدند.
چند دقیق بعد؛به هوش امدندماتیدا و اگاتا جَلدی پریدند دم آینه.
_دوباره خودم شدم!!!!
_تبریک میگم!