جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در حال بارگذاری شمارش معکوس...
جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دیروز ساعت 21:15
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 17:09
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 114
مدیر کل دیوان جادوگران، ارشد ریونکلاو، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
سوژه: امید
واژگان فعلی: شب‌زخم، خون‌سرود، تاریکی‌نواز، جنون‌خیز، تنهایی‌ پنهان، جام مرگ، نرمی‌ گور



یکی از آن شب‌هایی که گابریلا حوصله‌اش سر رفته بود فرا رسیده بود و سر رفتن حوصله‌اش مساوی بود با نوشاندن جام مرگ به اولین کسی که در تاریکی شب در راه او سبز می‌شود.
گابریلا این‌بار کوچه ناکترن را برای قدم زدن شبانه و یافتن قربانی انتخاب کرده بود. امید داشت جادوگری که جرات حضور در کوچه ناکترن در آن ساعت از شب را داشته است، مبارزه‌ای شایسته را تقدیمش کند.

گابریلا در این مواقع عادت داشت تا در گوشه‌ای به تنهایی پنهان شود و در ذهنش جایی که می‌توانست نرمی گور مورد نظرش برای قربانی را مهیا کند جستجو کند. ولی زمانی طولانی گذشته بود و خبری از عبور هیچ رهگذری نبود. با بی‌حوصلگی از تاریکی بیرون می‌آید و لوموس‌گویان، نور چوبدستی‌اش را بر روی ویترین فروشگاه‌های بسته می‌اندازد.

وسایل شیطانی‌ای که در این فروشگاه‌ها جا گرفته بودند، جنون‌خیز بودند و عطش او برای خون را بیشتر می‌کردند. خیره شدن به یکی از آن‌ها طوری بود که گویا از دور خون‌سرودی به گوش می‌رساند. بنابراین گابریلا به سرعت نور را خاموش می‌کند تا در تاریکی‌نواز به سمتی برود که وسیله شیطانی در ذهنش به او القا کرده بود.

گابریلا زخم‌هایی که در شب بر بدن می‌نشست را از زخم‌های روزانه بیشتر دوست داشت. گویا تاریکی شب با تاریکی درون گره خورده باشد و زخمی عمیق‌تر برجای بگذارد. اسمش را گذاشته بود شب‌زخم و حالا در حال مشاهده‌ی آن بر روی پیکر شخصی بود که حتی متوجه نشده بود گابریلا از کجا سر رسیده است و چطور ضربه را خورده است.

ضربه از همان ابتدا کاری بود و فرصتی برای دفاع به شخص نداده بود. با این که گابریلا دنبال یک مبارزه‌ی طوفانی بود، اما گویا وسایل شیطانی حاضر در این کوچه او را نیز طلسم کرده بودند. با این حال دیگر احساس نمی‌کرد که حوصله‌اش سر رفته باشد. حالا شادی وصف‌ناپذیری وجودش را فرا گرفته بود. می‌توانست تا خود صبح روی سقف یکی از فروشگاه‌ها بنشیند و به تماشای خونی که از بدن قربانی‌اش بر کف پیاده‌رو می‌ریخت بپردازد.


(به روونا اگه معنی همه کلماتی که داده شده بود رو دونسته باشم. برداشت آزاد کردم. )

کلمات نفر بعد: آهنین، ضربه، پهناور، جان‌سوز، گرگینه، رعد، قلم‌پر
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دیروز ساعت 16:17
تاریخ عضویت: 1403/08/21
تولد نقش: 1404/02/07
آخرین ورود: امروز ساعت 15:16
پست‌ها: 8
آفلاین
کلمات فعلی: جنون، بیمارستان، درد، انزوا، تفکر، فنجان، اسیر.

سوژه: امید


اینجا را می شناسم. دیوارهایی بلندقامت که انگار تا خود بهشت یا شاید جهنم بالا رفته اند، سنگ های کدر که انگار کسی نخواسته رنج زمانه را از رویشان پاک کند و پنجره هایی که میله های آهنی همچون انگل به آن ها چسبیده و از امیدشان به آزادی می نوشد.

می دانم چرا در بیمارستان روانی ها اسیر هستم. می گویند به خاطر جنونم به خون انسان. ولی دروغ است. آن ها از من می ترسند، چون مثل خودشان نیستم. چون قانونشان را مقدس نمی دانم. گابریل؟ خب، او ترجیح می دهد من اینجا در انزوا باشم تا در ملا عام و در معرض آسیب دیدن توسط بقیه.

تو چه طور عشق من؟ ترجیح می دهی کجا باشم؟ در کنارت، دست در دستت، طوری که انگار به هم پیوند خورده ایم و فرو رفتن دشنه ای در قلبم قادر نیست از هم جدایمان کند یا اینکه اینجا در حالی که دیگر چیزی به اسم من وجود ندارد و تنها توده ای تاریک و در هم فرو رفته به اسم درد مانده؟

به فنجان خالی میان دستانم نگاه می کنم، به رگه های خون بر کف آن که انگار می کوشند آینده را به من نشان دهند. به ملحفه ی روی تخت نگاه می کنم، به نرمی دل انگیزش که مرا به کشتن تفکر دعوت می کند.


کلمات نفر بعدی:

۱. شب‌زخم
۲. خون‌سرود
۳. تاریکی‌نواز
۴. جنون‌خیز
۵. تنهایی‌ پنهان
۶. جام مرگ
۷. نرمی‌ گور
Gothic Roleplay:
t.me/nocturnalcathedral

ای ارواح بی قرار شب،
اگر برای خلق داستان کوتاه گوتیک به مشاوره نیاز دارید، با این خون آشام تماس بگیرید:
sadaf.alinia7777@gmail.com
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دیروز ساعت 06:18
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 16:47
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 72
آفلاین
سوژه:امید.
کلمات فعلی:خاکستر زمستان نیش خموشی سایه
جنازه پچ‌پچ.

زمستان، دامان سفیدش را بر سرتاسر لندن افراشته بود. هوا، چنان سرد بود که اگر کسی فواره‌ی آبی از چوبدستی‌اش ظاهر می‌کرد، پیش از رسیدن به زمین منجمد می‌شد.

در ساعت سه نیمه‌شب، تمام شهر در خموشیفرو رفته بود. در واقع، شاید تمام شهر، به جز ریگولوس بلک لاغر و سیه‌مو و لونا لاوگود کوچک‌اندام و بور.

ظاهر لونا، مانند آن چیزی نبود که او را به آن می‌شناختند. موهایش را شانه زده بود؛ آن ترب معروف را از گوش‌هایش درآورده بود و ردای آستین پفی آبی قدیمی مادرش را پوشیده بود.

به نظر ریگولوس، دخترک اکنون دقیقا شبیه پاندورا شده بود‌. همان زنی که اکنون، کوزه‌ی نیلی رنگ حاوی خاکسترش را در دست داشتند و می‌رفتند تا به وصیتش عمل کنند.

پاندورا وصیت کرده بود که جنازه‌اش را بسوزانند و خاکسترش را در رودخانه‌ای که همیشه بر لب آن می‌نشست و خیال‌بافی می‌کرد بریزند. وصیتی که زینوفیلیوس لاوگود به دلیل عشق خودخواهانه‌اش، به آن عمل نکرده بود و اکنون، ریگولوس و این دختر هجده ساله می‌رفتند تا به وصیت پاندورا عمل کنند. ریگولوس می‌توانست سایه‌ی دوست قدیمی‌اش را حس کند که به دنبالشان می‌آمد و تشویقشان می‌کرد.

بالاخره به رودخانه‌ی محبوب پاندورا رسیدند. رودی خروشان، دقیقا مانند روحیه‌ی پاندورا که هیچ نیش زبانی و هیچ پچ پچی، بر آن تاثیری نمی‌گذاشت.

ریگولوس و پاندورا در میان گل‌های نرگس ایستادند. هر دو حواسشان بود گل‌ها را له نکنند.

لونا کوزه را به دست ریگولوس داد.
- فکر کنم شما باید این کار رو انجام بدید.

ریگولوس بی هیچ حرفی، کوزه را گرفت و خاکستر را در رودخانه ریخت.

لونا به سمت پدرخوانده‌اش گام برداشت. پدرخوانده‌ای که همین دو ساعت پیش، با خواندن وصیت نامه مادرش او را شناخته بود‌
- هر دومون می‌تونیم یه زندگی جدید رو شروع کنیم. مادر زن امیدواری بود و از من و شما هم انتظار داشت همینطور باشیم.
کلمات نفر بعد: جنون، بیمارستان، درد، انزوا، تفکر، فنجان، اسیر.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 7 اردیبهشت 1404 22:25
تاریخ عضویت: 1403/08/21
تولد نقش: 1404/02/07
آخرین ورود: امروز ساعت 15:16
پست‌ها: 8
آفلاین
کلمات فعلی: صحرا، سیاه، شدید، آب، تکان، ارتش، راز

سوژه: امید


تا چشم کار می کند شن و ماسه هست. ما در این صحرا گم شده ایم، در حالی که عطش گلویمان را سوزناک کرده و ترس از طلوع خورشید روحمان را می جود. تو قمقمه ای که دور کمرت بسته شده را برمی داری و آن را باز می کنی و ما با احتیاط چند قطره از محتویاتش را مصرف می کنیم. خونی که با آب ترکیب کرده ایم تا زود به اتمام نرسد.

سرم را بالا می برم و به آسمان سیاه بالای سرم می نگرم. نه ماه در آن هست و نه ستاره ای، اما تا وقتی که رنگ خورشید را به خودش نبیند، مایه ی آرامش است.

همان طور که پیش می رویم، چیزی در سرم تیر می کشد. خم می شوم و دستانم را رویش می گذارم و فشار می دهم. دیدم تار می شود. تکان هایی شدید در جمجمه ام، طوری که انگار ارتشی سوار بر اسب در آن می تازند. این ها از عوارض تشنگی است.

می دانم که چهره ام در هم رفته و چشمانم گرد شده و دندان های نیشم ملتمسانه از دهانم بیرون زده. مثل یک حیوان بیچاره و رو به موت. جرات ندارم به تو نگاه کنم. می ترسم رازی در نگاهت فاش شود. اینکه امیدی نمانده و در آینده ی ما فقط خاکستر هست.


کلمات نفر بعدی:

خاکستر

زمستان

نیش

خموشی

سایه

جنازه

پچ‌پچ
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: جمعه 5 اردیبهشت 1404 18:45
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 17:09
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 114
مدیر کل دیوان جادوگران، ارشد ریونکلاو، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
سوژه: امید
واژگان فعلی: تمساح، دستمال‌کاغذی، گلدان، در ورودی، آبخوری، کوچه دیاگون، جارو



گابریلا روی درختی نشسته بود و به مردابی که جلوی روش قرار داشت و نه اسمش هالادورین نبود، خیره شده بود. اون عمیقا امید داشت که تمساحی سر برسه و گابریلا بتونه بعد از یه مبارزه‌ی جانانه، دندوناشو یکی یکی بکشه و بندازه تو گلدون. می‌خواست با اجرای جادوهای عجیب غریبی ببینه می‌تونه موفق بشه از دندون تمساح گیاه برویه؟

این فکر اولین‌بار وقتی به ذهنش خطور کرده بود که به آبخوری‌ کوچه دیاگون رفته بود و درست کنار جاروی پرنده‌ش که به درختی تکیه داده شده بود، جرقه‌زننده‌ی ایده‌ش روییده بود. یه قارچ که به رنگ سفید بود و شباهت زیادی به دندونای یه حیوون درنده داشت.

حالا گابریلا نه به دنبال رویوندن قارچِ دندونی، بلکه گیاه یا حتی درخت دندونی بود و برای این هدف، تمساح رو برگزیده بود!

اما نمی‌دونست چرا با وجود این که فرسخ‌ها از در ورودی مرداب هالادورین فاصله گرفته بود و در واقع مردابِ دیگه‌ای تو همون جنگل رو هدف قرار داده بود، ولی خبری از هیچ تمساحی نبود. بدتر این که آب دماغش جاری شده بود و مدام باید با دستمال‌کاغذی حالی به بینیش می‌داد. یعنی ممکن بود به چی حساسیت نشون داده باشه؟

تو همین فکر و خیالا بود که بالاخره صبر گابریلا تموم می‌شه. اون کلا بهره‌ای از واژه‌ای به اسم صبر نبرده بود و به محض این که حوصله‌ش سر می‌رفت به کار جدیدی رو میاورد. پس "پووووفی" می‌گه، سنگی به داخل مرداب پرتاب می‌کنه و با پرشی روی چمن سبز جنگل فرود میاد تا به دنبال سرگرمی دیگه‌ای بره.

ولی درست در همون لحظه که قصد رفتن داشت صدایی توجهش رو جلب می‌کنه. با هزار امید و آرزو برمی‌گرده و بالاخره به چیزی که می‌خواست می‌رسه!

خون‌آشامی که از روشنایی روز به عمق جنگل رو آورده بود، آماده بود تا بهش حمله کنه و دلی از عزا در بیاره. گابریلا دو تا خنجر آبی رنگ از جیباش در میاره و برقی تو چشماش می‌درخشه.
- بهترین جایگزین ممکن! حالا دیگه مال خودمی.


واژگان نفر بعد: صحرا، سیاه، شدید، آب، تکان، ارتش، راز
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: پنجشنبه 27 دی 1403 12:43
تاریخ عضویت: 1403/06/17
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:01
از: همه‌تون ممنونم!
پست‌ها: 48
آفلاین
سوژه: امید
کلمات: دشت، سبز، باران، لبخند، چشم، نمایش، جمعیت

فلیسیتی پشت پنجره‌ى آپارتمانش که در قلب شهر لندن بود روی یک صندلی چوبی نشسته بود. او این آپارتمان بی‌نهایت کوچک را از یک پیرزن ماگل و اعصاب‌خردکن که در طبقه‌ى پایین زندگی می‌کرد اجاره کرده بود چون نتوانسته بود خانه‌ای پیدا کند که هم به وزارتخانه نزدیک باشد و هم صاحبش جادوگر باشد. این آپارتمان فقط یک آشپزخانه‌ى فسقلی، یک دست‌شویی-حمام، یک کاناپه و دو پنجره داشت.

تنها چیزی که فلیسیتی در این آپارتمان دوست داشت پنجره بود. از پشت آن می‌توانست کل "جمعیت" لندن و حتی "دشت"‌های اطراف را ببیند که به‌شکل یک نوار "سبز" دورتادور لندن گسترده شده بودند. آن‌روز هوا ابری بود ولی فلیسیتی همچنان از تماشای لندن از پشت پنجره لذت می‌برد، بنابراین "لبخند" زد.

ناگهان در زدند. فلیسیتی از تماشای بیلبورد یک "نمایش" دست برداشت و بلند شد تا در را باز کند. پشت در، پسربچه‌ای حدودا ۸ ساله بود. موهای طلایی و "چشم"های سبز داشت. گفت:
- می‌تونم بیام تو، خانم؟ بیرون خیلی سرده.

فلیسیتی از دیدن پسربچه‌ای تنها پشت در شوکه شد، اما گفت:
- البته، بیا تو.

پسربچه وارد خانه شد و گفت:
- وای! اون ظرفا خودشون دارن شسته می‌شن؟

فلیسیتی سعی کرد موضوع بحث را عوض کند.
- اسمت چیه؟

پسربچه گفت:
- تام. شما کی هستید؟

فلیسیتی جواب داد:
- فلیسیتی ایستچرچ.

همان‌موقع "باران" شدیدی گرفت. (ادامه دارد...)

کلمات نفر بعد: تمساح، دستمال‌کاغذی، گلدان، در ورودی، آبخوری، کوچه دیاگون، جارو.
در پایان روز می‌فهمیم که خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردیم در توان داریم تحمل کرده‌ایم.
-فریدا کالو-
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: سه‌شنبه 18 دی 1403 01:35
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
هواداری فدراسیون کوییدیچ


سوژه: امید
واژگان فعلی با حذف کلمات تکراری: صبر، نیمه‌شب، قرص ماه، گرما، خواب، اعتماد، دیوار، برادر، مرگ، درس، زبان، خام، بحث، تاریکی، روشنایی، خاطره، سکوت، سفر، نگاه، راز


گابریل نمی‌دونست چرا به جای هفت کلمه باید در مورد بیست و یک کلمه نقاشی بکشه، ولی چون دختر خوبی بود انجامش می‌ده! واسه همین در سکوت به دیوار تکیه داده بود و سرگرم نقاشی کشیدن بود. اولین کلمه تک‌شاخ بود و برای این که بتونه تصویر تک‌شاخ ذهنشو روی کاغذ بکشه، با امیدواری تو فکر فرو می‌ره تا خاطره آخرین باری که به جنگل ممنوعه سفر کرده بود رو به یاد ییاره. به خودش اعتماد داشت که اگه تلاش کنه، کل خاطره رو به وضوح به یاد میاره.

نیمه‌شب بود و قرص ماه که تا دقایقی پیش وسط آسمون دیده می‌شد، حالا پشت ابرا پنهان شده بود. با این که اطرافش در تاریکی فرو رفته بود، ولی هرگز روشنایی‌ای که مثل یه هاله‌ی نور از تک‌شاخ ساطع می‌شد رو نمی‌تونست فراموش کنه. می‌گن حتی دیدن یه تک‌شاخ هم می‌تونه یه امر ناممکن باشه، ولی حالا شانس به گابریل رو آورده بود و نه یکی، بلکه همزمان شاهد حضور دو تک‌شاخ بود! مطمئن بود برای هرکی تعریف کنه باور نمی‌کنه و بعد از ساعت‌ها بحث، تهش به این نتیجه می‌رسن که گابریل حتما خواب دیده!

گابریل به یاد میاره که یه بار سر درس مراقبت از موجودات جادویی پروفسور گفته بود که رازی در مورد خام خوردن خون تک‌شاخا وجود داره، ولی هرچی فکر می‌کنه دقیق یادش نمیاد که اون راز چی بود. از طرفی می‌دونست هرکس باعث مرگ چنین موجودات پاکی بشه، دچار نفرین می‌شه. آخه کی دلش میومد به این جانور زیبا آسیب برسونه؟

گابریل زبونش از دیدن این همه زیبایی یک‌جا بند اومده بود. با خودش فکر می‌کنه احتمالا دو تا تک‌شاخ خواهر و برادر هستن که به پیاده‌روی شبانگاهی اومدن. گابریل برای این که بتونه اونا رو بهتر ببینه، چند قدم جلوتر می‌ره، اما این اشتباهی بود که نباید می‌کرد و بهتر بود صبر پیشه می‌کرد و همون‌جایی که بود می‌موند. چون هر دو تک‌شاخ با شنیدن صدای خش‌خش برگای زیر پای گابریل، نگاهی بهش می‌ندازن و به سرعت از اونجا دور می‌شن.

کل خاطره براش مثل روز روشن بود. بنابراین گابریل با یادآوری این خاطره لبخند گرمابخشی می‌زنه و با اطمینان شروع به کشیدن نقاشی دو تک‌شاخی که دیده بود می‌کنه.

واژگان نفر بعد: دشت، سبز، باران، لبخند، چشم، نمایش، جمعیت
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/10/18 2:00:53
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 17 دی 1403 12:27
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 19:45
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
هواداری از فدراسیون کوییدیچ


سوژه: امید
کلمه‌های فعلی: برادر- مرگ- خواب- درس- زبان- خام- بحث


شب نیمه‌شب بود و قرص ماه، همچون گواهی بی‌پایان بر تنهایی آسمان، بر قلعه‌ی هاگوارتز می‌تابید. تالار اسرار در سکوت عمیقی فرو رفته بود؛ سکوتی که تنها گاهی با صدای لرزش اندک دیوارهای سنگی شکسته می‌شد. سالازار نشسته بود، دست‌هایش بر روی چوب سرد صندلی‌ای قرار گرفته بودند که زیر نور مهتاب همچون تختی باشکوه به نظر می‌رسید. ذهنش اما، درگیر خاطراتی بود که گرمای تلخشان روحش را می‌سوزاند.

او به صبر خودش اعتماد کرده بود. صبری که مانند خنجری دوسر، او را در میان انتظار و یأس نگاه داشته بود. انتظار برای گفتگویی که می‌توانست راه او و روونا را از هم جدا کند یا شاید برای همیشه به هم پیوند دهد.

سالازار نگاهش را به ورودی تالار دوخت. روونا قرار بود بیاید؛ او که همیشه میانشان حکم منطق بود. او که اوج خرد و دانایی‌اش، حتی سرسخت‌ترین جادوگران را نیز به تحسین وامی‌داشت. سالازار باور داشت که اگر کسی بتواند حقیقت تلخ را ببیند، آن شخص رووناست. اما چیزی فراتر از خرد او را به این باور می‌کشاند؛ چیزی که در سکوت نگاه‌های طولانی‌شان پنهان بود، حسی عمیق که شاید حتی خودش جرئت نامیدن آن را نداشت.

آخرین باری که به فردی دیگر امید داشت...

وقتی صدای پای روونا در سکوت نیمه‌شب پیچید، قلب سالازار برای لحظه‌ای تندتر زد. در میان سایه‌های لرزان دیوارهای تالار، او ظاهر شد، همچون مجسمه‌ای از جنس نور و شفافیت. نگاهش آرام بود، اما در عمق آن چیزی تیره و ناشناخته می‌درخشید.
- سالازار، چرا فکر می‌کنی جنگ تنها راه است؟ چرا نمی‌توانی راهی پیدا کنی که نیازی به نابودی نداشته باشد؟

صدایش مانند جریان آبی سرد بود که از میان سنگ‌های سخت عبور می‌کرد. سالازار دست‌هایش را محکم‌تر بر روی چوب صندلی فشرد.
- چون اعتماد به کسانی که ما را درک نمی‌کنند، چیزی جز خامی نیست. روونا، آیا نمی‌بینی که آن‌ها از قدرت ما علیه خود ما استفاده خواهند کرد؟

روونا نگاهش را به قرص ماه دوخت. گویی پاسخ‌هایش را از عمق آسمان جستجو می‌کرد.
- ولی اگر به آن‌ها فرصت بدهیم؟ اگر به آن‌ها نشان دهیم که می‌توانیم با هم زندگی کنیم؟

سالازار صدایش را بلندتر کرد، گرمای خشم در کلماتش موج می‌زد.
- فرصت؟ صبر؟ این‌ها کلماتی هستند که تو از آن‌ها برای پنهان کردن ترس خود استفاده می‌کنی. ما نمی‌توانیم خطر کنیم، روونا. این خطر آینده‌ی ما و تمام فرزندانمان را تهدید می‌کند.

آخرین باری که به فردی دیگر امید داشت...

سکوتی سنگین میانشان حاکم شد. سالازار برای لحظاتی، خسته از بحث، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دوردست‌ها خیره بود، جایی که خاطرات گذشته مثل سایه‌ای گریزان در ذهنش زنده می‌شد.
- تو فقط جنگ را می‌بینی، سالازار. ولی من... من هنوز باور دارم که امید، آخرین راه است. اگر این را هم از دست بدهیم، چه چیزی برایمان می‌ماند؟

سالازار از جا برخاست. قامت بلندش سایه‌ای ترسناک بر کف تالار انداخت.
- امید؟ امید برای تو چیزی بیش از یک خواب نیست، روونا. من نمی‌توانم مانند تو در خیالات زندگی کنم. اگر ما اکنون تصمیم نگیریم، دیر خواهد شد.

چشم‌های روونا برای لحظه‌ای برق زد. شاید از عصبانیت، شاید از اندوه.
- اگر راه من خیالی است، راه تو تنها سیاهی است. من نمی‌توانم بخشی از آن باشم.

آخرین باری که به فردی دیگر امید داشت...

سالازار کلماتش را دیگر به زبان نیاورد. روونا رفت، سایه‌ای از نور که در تاریکی ناپدید شد. او پشت سرش به دیوار تکیه داد، سردی سنگ را احساس کرد، گویی تمام گرمای وجودش با رفتن روونا از او گرفته شده باشد. نگاهش به قرص ماه دوخته شد، نوری که همچون امیدی زودگذر در آسمان شب می‌درخشید اما هیچ‌گاه کافی نبود تا تاریکی را بشکند.

آن شب، سالازار اندیشید که چگونه می‌توانست به برادری میان جادوگران و ماگل‌ها اعتماد کند، وقتی تجربه‌ها بارها ثابت کرده بودند که چنین پیوندی به‌جز مرگ و ویرانی چیزی به همراه ندارد. آیا زبان ماگل‌ها توان فهمیدن درس‌های تلخ تاریخ را داشت؟ یا اینکه همچنان در خامی و بی‌توجهی خود غرق خواهند ماند؟

آن لحظه، سکوت همه‌چیز را پر کرده بود. گویی دیوارها هم شاهد این شکست بودند، این جدایی ناگزیر که هیچ ورد یا طلسمی نمی‌توانست آن را از میان بردارد. سالازار انگشتانش را روی سنگ‌های سرد دیوار کشید و حس کرد چقدر محکم و بی‌جان‌اند، درست مثل قلبی که دیگر امیدی در آن نمانده است.

دیگر امیدی باقی نمانده بود...


کلمه‌های نفر بعد: تاریکی - روشنایی - خاطره - سکوت - سفر - نگاه - راز

پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 17 دی 1403 02:16
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
هوادار تیم اوزما کاپا


سوژه: امید
کلمات فعلی (هر دو سری): گلابی، زنبور، خوشگل، عاشق، عمر، دقایق، تاریک، بلندی، اشعه، سقوط، کلاه، باد، دردناک


شاید اون روز یه روز عادی بود. شاید حتی خوشگل‌تر از یه روز عادی بود. اشعه‌های خورشید از پشت ابر بیرون میومد و یه باد خنک بهاری هم می‌وزید. زنبوری تو حیاط دور گل‌های رز پرواز می‌کرد و گرد اونا رو برای درست کردن بهترین عسل جمع می‌کرد.

ولی اون روز برای رز یکی از تاریک‌ترین روزای زندگیش بود. حس می‌کرد در حال سقوط از بلندی‌ است. سقوطی دردناک درون تنهایی و تاریکی. الا هنوز خیلی کوچیک بود. باید به خاطر الا امید و روحیه خودشو حفظ می‌کرد. اون عاشق دخترش، الا بود. اون عاشق رایان هم بود و با دیدن گلای رز توی باغچه‌، مدام خاطراتش با رایان براش زنده می‌شد.

صدای الا رز رو به خودش آورد. به ساعتش نگاه کرد. وقت رفتن بود. وقت رفتن برای آخرین خدافظی با رایان. برای این که برای آخرین بار بهش بگه که چقدر دوستش داشته و داره. و بعد اجازه بده تا رایان برای همیشه آروم بخوابه. با گذشتن این فکرا از ذهنش، قطره‌های اشکی از چشماش روی گونه‌هاش غلتید و بعد آروم روی زمین افتاد. رد اشک رو از روی صورتش پاک کرد و دقایقی بعد پیش الا رفت.
- الا خیار و گلابیت که مونده!

بشقاب میوه‌ رو از جلوی الا برداشت و روی میز گذاشت.
- ولی دیگه باید بریم الا. می‌خوایم بریم پیش بابایی!

الا خندید. اون هنوز نمی‌دونست مرگ چیه. ولی وقتی بزرگ‌تر می‌شد می‌فهمید که از وقتی خیلی کوچیک بوده با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرده. رز کلاه الا رو سرش گذاشت و اونو بغل کرد. بعد به سمت قبرستون راه افتاد و تو راه به این فکر می‌کرد که عمر چقدر زود می‌گذره...

کلمات نفر بعد: صبر، نیمه‌شب، قرص ماه، گرما، خواب، اعتماد، دیوار
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 16 دی 1403 18:26
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

به هواداری از تیم پیامبران مرگ



سوژه: امید
واژگان فعلی: سکوت، جنگل، راز، آیینه، چشمه، سایه، فریاد


- هیچ امیدی نیست؟!

اینو تقریبا فریاد زد. حق هم داشت. شما هم اگه وسط یه جنگل تاریک گیر می‌کردین و نه راه پس داشتین و نه راه پیش، همینجوری فکر می‌کردین. فکر می‌کردین که امیدی نیست. که امید مرده. که امید تموم شده، از پیش تو رفته و شاید بخاطر فرصت نشناسی‌ها و بی‌مسئولیتی تو نسبت به زندگیت دیگه حتی شاید به این‌که برگرده فکر نکنه.

اما اون فقط پرسیده بود "هیچ امیدی نیست؟". طبیعی نبود که وقتی هیچ‌کس پیشش نباشه، یه سوالو فریاد نزنه. اما شاید سکوتی که محاصره‌ش کرده بود، یکم زیادی براش اذیت کننده بود و می‌خواست با فریاد سکوت رو بشکنه. ولی بالاخره از کی پرسیده بود که "هیچ امیدی نیست؟". پرسش نباید بی‌جواب بمونه و بالاخره حتما یکی پیدا می‌شه که جوابشو بده.

وقتی بپرسی، حتما یکی پیدا می‌شه که جواب بده. حتی وقتی که وسط سکوت یه جنگل گرفتار باشی و انعکاس سایه‌ها دور تا دورت درحال ساخت سایه‌های جدید باشن. سایه‌هایی که دیده نمی‌شن بلکه احساس می‌شن و تو نمی‌دونی چجوری باید رفتار کنی که داخلشون گم نشی. یا شاید هم میدونی و همیشه اطراف نور می‌گشتی و فکر می‌کردی که سایه‌ها تونستن نور رو ازت بگیرن.

تشخیص دادن نور از سایه سخته. همیشه هرجا که نور بوده، سایه هم بوده. و وقتی نور روی تو میفته، میتونی سایه‌تو ببینی و هرچی نور بهت نزدیک‌تر بشه، سایه‌ت بزرگ‌تر می‌شه. میشه اینو یه راز دید، نه؟ اینکه چرا نزدیکی به نور سایه هارو هم نزدیک و بزرگ‌تر می‌کنه؟ و چرا نمی‌تونیم از سایه خودمون جدا شیم؟ چرا نمی‌تونیم دیگه نبینیمش؟ دیگه نخوایم کنارمون باشه، حتی اگه تا الان همیشه کنارمون بوده؟

جواب این سوالا هم، یه رازه. وقتی که توی جنگل تاریک و ساکت سایه‌ها، تشنگی داره عذابت می‌ده و تو حتی از سایه‌ی خودتم می‌ترسی، اون تورو می‌بینه. نور تورو می‌بینه. حواسش بهت هست. تو نمی‌دونی ولی سایه، یه آیینه از نوره و تو فقط می‌تونی با پذیرفتن سایه، ازش بگذری و به نور برسی. بگذر. از ناامیدی بگذر. بلند شو و اولین قدم رو بردار.
شاید 10 قدم جلوتر، نور برای تو یه چشمه گذاشته. فقط برای تو.

کلمات نفر بعد: خیار، گلابی، زنبور، خوشگل، عاشق، عمر، دقایق
و اگه دوست ندارید مثل من، کلمات نفر قبل حروم بشن، با اینا بنویسین: تاریک، بلندی، اشعه، سقوط، کلاه، باد، دردناک
ویرایش شده توسط مرگ در 1403/10/16 18:32:24
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده