معرفی نامه به دلیل وقایع رخ داده در
این پست و
این پست، تغییر میکند.
نام خانوادگی و نام: کدوالادر جعفر
رابطه عاطفی: مطلقه
فرزند: خارماکف کدوالادر، سابقا خیرالله کدوالادر
ویژگی های ظاهری: کت و شلواری مشکی و برند به تن که هزاران دست ازش داره و هیچوقت غیر اون چیزی نمیپوشه. درواقع کسی ندیده که بپوشه. صورتی اصلاح شده و عینکی دودی به چشم.
شغل: دهدار دهکده هاگزمید، رئیس مافیا، وکالت، صادر کننده گوشت و لبنیات گوسفندی، کدو، قهوه و سیگار در کل جهان جادویی و غیر جادویی
تایپ: INTJ
چوبدستی: چوب درخت انار با مغز پشم گوسفند. 26 سانتی متر و جمجمه ی گوسفندی نقره ای تعبیه شده در نوکش. انعطاف ناپذیر.
پاترونوس: گوسفند شاخ دار
بوگارت: برگشتن به شغل قبلیش
نقل قول:
زندگینامه:
والا عارضم خدمت شریف انور منور نورانیتون که پدر ما، آقا حمدالله ننهه ماره (ننه مار نه! ننه ما. مادر من!) تو جنگلی میبینه. مادرم تعریف می کرد که اونموقع یسری آدم که کاه گِل بودن یا کاگل بودن؟ ماه گل بودن؟ درست تو یادم نی. خلاصه انداخته بودن اَرُدش.(= افتاده بودن دنبالش.) ایی شل ناموسا میخواستن ننه ماره شکار کنن. مرلین شاهده اگ ننه ما مارم بود نباید ایی کاره میکردن. مگه ننه مَع چیزیه که میخواستین شکارش کنین؟ به هرحال، پدر ما مث شیری نجاتش میده؛ حالا خودش به صدها روش غیر استاندارد بی ناموس میشه بماند!
هِچی. اوموقعا اسم ننه ما فلاور لاوندر بوده. که پدرم طی حرکتی مرلین ناپسندانه اسمشو فارسی میکنه و میزاره گل نساء. یعنی اسم مادرشه میزاره رو مادر مَع. یعنی مادر مَع گل نساءعه مادر پدرمم گل نساءعه. بعد، اونزمان که اطراف دهات ما هاگوارتز ماگوارتزی نبود که پروفسورا مرلین ماره بدن تو مشتمون؛ مادر ما جاهدانه و خودجوش توله های خُدشه به دندون میگیره و جادوگرشون میکنه. به همیی خاطر من و برادرم اکبر بچه مکتبی های جادو هستیم. البته خواهرمون نبود. ننم به خواهرمون میگُ فشفشه. بچه گنأزا اصلنم شیطون نبودا، اتفاقا خیلی دختر خانوم و آروم و مظلومویی بود. ولی مادرم بهش میگف فشفشه. منم نفهمیدم چرا؟
پدر و مادر ما اسم و فامیل ماره بین خودشون تقسیم کردن. فامیلمون، فامیل ننمون باشه و اسمامونو پدرمون بزاره. اسم منو گذاشت جعفر، اسم برادرمو گذاشت اکبر اما تو اسم خواهرم موند. تا اینکه یه جنگی شد. پدر مَع رفت جنگ. برگشت، اسم خواهرمو گذاشت سنگر! دلیلشم این بود که اگه ایی سنگرو نبود، 8 بار مرده بود! آخرشم به قولی که به ننم داده بود عمل نکرد و فامیل مایه گذاشت فامیلو خودش. لَنگو! ما شدیم جعفر لَنگو. جعفر لاوندر کجا؛ جعفر لنگو کجا؟ مَع به پدرم گفتم پدر مَع لنگو چیه؟ تو قبلا که لنگ میزدی بت میگفتن لنگو! نکُ ایی کاره خُد ما. به مَع گف حرف نزن بچه. برو پی بازیت!
آقا خلاصه زندگی ما همیطو به هزار و یک درد و بدبختی گذشت. دختر عاموم، اقدسُ به زور دادن بم. من اونو نگرفتم. او منو گرفت! همیطو گذشت و زد و... مادر ما مریض شد و افتاد گوشه خونه! به مَع وصیت کرده بود بعد ایکه مَع مردم، برین لندن. بابو! مرلین نیاره! وقتی به اقدس گفتم باید بریم لندن یَک شلافه بازی و لولی بازی درآورد. به کتاب مرلین، مرلینمو داد تو مشتام. آخه مادر مَع! مرلینت برا خودت، ایی چه وصیتی بود؟ خلاصه... زمینمو فروختم. گله امو فروختم. کلیه خودمو فروختم. کلیه اقدسو نفروختم، بجاش دو سه تا از دندونای شکستمو که اشتباهی خوردن به دمپایی اقدسو فروختم! زنده اییمو فروختم بار کردم طَرَ لندن.
الان ما تو روستای استمفرودیم. کور عَ دو چشم بشم، اِقع قشنگه که اصلا باباش بسوزه!
راستی... اینم بگم که چی شد فامیلیم شد کدوالادر! رفتم ثبت احوال ایی خارجکیا. گفتم اسم مایه بزنین شناسناممونو بدین. ایی کُچه عو توی همیجا دنیا اومد. به ما اقامت دادن. بعد آقا این یارو به مَع گف وات ایز یور نیم؟ منم که میدونید! انگلیسیم فول! خیلی مسلطم به زبان انگلیسی! زیاد! خارق الانگیز! فهمیدم که میگه شغلت چیه! گفتم آی اَم کدو داریم بالا ده! یدفعه یارو گفت وات؟ گفتم کدو... کدو بالا ده! یدفعه دوتا یس یس کرد و 7 تا شناسنامه داد زیر بغل ما! رفتیم خونه. دیدم تو شناسنامه زده کدوالادر جعفر!
اینا، همه رو گوشه ذهنتون داشته باشین. اما ازین جا به بعدشو دقت کنین. بعد ازینکه طی یسری اتفاقات cursor سیستم حسابدار بیمارستان سنت مانگو توسط گوگل ترنسلیت خورده شد و اشتباها تمام بودجه بیمارستان به حساب جعفر ریخته شد که میتونید همشو
اینجا بخونید، جعفر تصمیم گرفت زندگیشو عوض کنه.
اون ابتدا ظاهر خودشو عوض کرد. سپس لشگری از گوسفند های انسان نما ساخت و تشکیلات خودشو راه اندازی کرد.
عمارت سیاه و بزرگ خودش رو در بهترین و بالاترین منطقه هاگزمید بنا کرد. او که همیشه آرزو داشت به کار صادرات گوشت و لبنیات گوسفند و کدو مشغول باشه، حالا با پشتوانه ای که داشت تونست به آرزوش برسه و علاوه بر کالاهای ذکر شده، تونست توی صادرات و واردات قهوه و سیگار برگ هم موفق بشه و حالا مافیای همه این کسب و کارها و دهکده ی هاگزمید، زیر دست جعفره.
بودن سیگار و قهوه توی دست و بالش باعث شد که با لذت این دوتا آشنا بشه و همیشه قهوه و سیگار همراهش باشه. جعفر دیگه معتاد به سیگار و قهوه اس! اما یچیز دیگه که با لذتش آشنا شد، خوندن بود. جعفر کلاسای فشرده ای برای سواد آموزی برداشت و کلی کتاب در زمینه موفقیت و روانشناسی خوند. چه جادویی و چه غیر جادویی. اون از تمامی تکنیک های روانشناسی با خبر شد و فهمید پشت پرده ی دنیا و آدما چه خبره. به همین خاطر به بحث و صحبت با آدم هایی با تفکرات جالب هم معتاد شد.
روز به روز به ثروت و اموال جعفر افزوده شد و همونطور که
میبینید دیگه حیاطش جا نداره. اون به هنر هم علاقمند شد و سفارش داد تابلوی شام آخر داوینچی رو با حضور اون و افرادش
باز آفرینی کنن و همچنین علاقه بسیارش به هنر و حضور وافر هنر های جادویی و غیر جادویی در کشور فرانسه، باعث شد که اون به زبان فرانسه علاقمند و یادگیری زبان فرانسه رو شروع کنه. حالا کلاس های درسش تموم شده و اون به هنر و زبان فرانسه هم معتاد شده.
انجام شد.