هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵:۲۱ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
رون، همیشه با خودش فکر می کرد که عشق، در میون اعضای جبهه سیاه جایی نداره. اینم که میگن عشق توی هر آدمی هست، دوغی بیش نیست که درواقع دروغ بوده اما "ر"ش نوشته نشده. اما این دوغ، حالا به رون نوشونده شده و فهمیده که حتی لوسیوس مالفوی و خانواده اش هم از عشق بی نصیب نیستن.
رون که حالا به دلیل نوشیدن مقدار زیادی دوغ، اسید معده اش بالا زده بود، با مشکل گوارشی به قصد تموم کردن مرحله دوم مسابقه جام آتش، دارالمجانین را ترک کرد.

رونالد ویزلی، قهرمان سوم جام آتش، مرحله دوم خودش رو دوباره شروع کرد. او خودش رو برای رویارویی دوباره با مروپ اژدها آماده کرده بود، اما اثری از مروپ ندید. مروپ حالا مدیر شده بود و مدیریت خیلی سرش رو شلوغ کرده بود. پس محافظت از دراکو رو به یه اژدهای دیگه سپرد.
اژدهای جدید، که یه عینک نیم دایره ای به چشم داشت و با دو میل بافتنی مشغول بافتن یه شال گردن بود، از زیر شیشه عینکش یه نظر رون رو نگاه کرد. رون ویزلی یه گریفیندوری بود و مثل گودریک گریفیندور، از شجاعت قابل توجهی برخوردار بود. پس پشت تخته سنگی پناه گرفت و با صدایی لرزون فریاد زد:
- آهای اژدها. من دوباره اومدم و باید دراکو رو بهم بدی!

اژدها، شال گردنی که میبافت صورتش رو پوشونده بود. شال گردن رو کنار زد و ریش بسیار پر پشتش رو نمایان کرد و سپس خیز بلندی به سمت رون برداشت. رون که اژدها رو نزدیک خودش دید، خودش رو بیشتر پشت تخته سنگ پنهان کرد.
- حالا اگرم نمیخوای میتونی ندی!

ترس، به مشکل گوارشی رون کمک کرده بود و رون به آروغ زدن های پی در پی افتاده بود.اژدها جلو اومد و نگاهی در درون دو مردمک چشم رون انداخت و رون حس کرد الانه که توسط اژدها بغل و له بشه.

- رون، فرزند روشنایی. تو تا به الان، برای اینکه دراکو رو نجات بدی، خیلی زحمت کشیدی! زحمت هایی که باید میکشیدی. زحمت هایی که نباید میکشیدی. حتی زحمت هایی که بقیه دوستان نباید میکشیدن هم، تو کشیدی!

سپس اژدها، به کناری رفت و پشت سرش دری پیدا شد. اژدها به در اشاره کرد و گفت:
- حالا میتونی بری اون یکی فرزند کم فروغ روشنایی رو نجات بدی و با نجات دادنش، عشقتو بهش نشون بدی!


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۱ ۲۰:۱۸:۲۶
ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۱ ۲۳:۱۱:۰۳
ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۲ ۱۴:۱۱:۱۸


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵:۵۲ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام کلاه عزیزم!
من خیلی علاقه‌ای به رعایت قوانین ندارم و از محدود شدن متنفرم، تا حد زیادی به نفع خودم و دوستام عمل میکنم، intj ام و مطالعه رو دوست دارم، دوست دارم چیزهای جدید تجربه کنم و اولویت هام اسلیترین یا ریونکلاو هستن:)


Seventeen is right here


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰:۵۸ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نقل قول:

حسن مصطفی:
تا به حال به جاهایی مثل والمارت و کی اف سی سری زدین؟ ووی ووی ووی! بهترین و سالم‌ترین و خوشمزه‌ترین غذاهای جادویی که فکرشو بکنید اونجا پیدا میشن. عمریه مارو با نوشیدنی کره ای خر کردن! برین غارت کنید بیارین سر این کلاس بخورین دورهمی! زیاد بخورین! یادتون نره ما جادوگر/ساحره‌ایم. نیاز داریم زیاد بخوریم!


بچه ها کمی یکدیگر را با تعجب نگاه کردند و به شور و مشورت پرداختند. ()
در نهایت پس از آنکه باور کردند مدیر مدرسه یعنی حسن، شوخی نکرده و جدی جدی میتونن از مشنگ ها غارت و دزدی کنن، نقشه ساده ای کشیدن و به نزدیکترین شعبه والمارت به هاگوارتز حمله کردن و هر چی داشت و نداشت غارت کردن.
یعنی یه دونه سوزن هم جا نذاشتن! کلا اون فروشگاه زنجیره ای و صاحابش و همه رو لخت و پتی کردن! در این حد جادوآموز نمونه! یه کار کردن که حسن بهشون افتخار کنه!

آقـــا، شب که شد یدفعه یه عده نقابدار، بنگ بنگ بنگ، از غیب ظاهر شدن و ریختن تو هاگوارتز دنبال حسن!
نگو، نیروی واکنش سریع کارآگاهان وزارتخانه، از دزدی از مشنگ ها با خبر شده بوده و حالا ریختن تو هاگوارتز تا حسنو بکنن تو گونی ببرن! اما حسن که از اونا زرنگ تر بود و راه های مخفی قلعه رو خوب بلد بود فلنگو بست و رفت به یکی از دهکده های گمشده در دل جنگل های آمازون!

از قضا و از شانس حسن، تا اونجا ظاهر شد، بومی های قبیله اومدن پیشوازش و کلی تحویلش گرفتن.
بعدم کلی خوراکی های خوشمزه کردن تو حلقش. اینقد دادن خورد که نزدیک بود منفجر بشه. یه پارچه گوشت و پیاز و دنبه شده بود. خلاصه یه هفته بدین منوال جلو رفت تا اینکه یه شب که حسن تو خواب ناز بود و تا بیخ غذا خورده بود، بومی ها ریختن تو چادرش و چوبدستیشو شکستن، بعدم هل هله و ول وله کنان گرفتنش رو دوش و بردن انداختنش تو یه دیگ گنده جوشان. نگو اونا آدم خوار بودن و حسنو چاق و چله و پروار کرده بودن تا بعدا بخورنش!

حسن، همینجوری داشت تو دیگ میپخت () و اونا هم روش نمک و ادویه میپاچیدن که یهو از غیب عزراییل با داس گنده ش جلو حسن ظاهر شد () و گفت:
_ فاتحه رو بخون که وقته رفتنه!

حسن:
_ من آخه چه گناهی کردم که همچین سرنوشتی پیدا کردم؟

عزراییل:
_ یادت نیست؟ خودت آرزو کردی مرتیکه. اینه نقل قولت:
نقل قول:

من دلم میخواد اینقد بخورم که قندم بره بالا بقیه بیان منو به عنوان بستنی لیس بزنن، چربی‌م بره بالا که دُمبه‌شون بشم! به تو چه اصن! مگه مال تورو دارم میخورم؟ ووی ووی وووی!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵:۱۰ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
گادفری در محوطه ی چمن رو به روی آپارتمان ناتان نشسته و سرش روی شانه ی او بود و یک بطری حاوی خون و نوشیدنی کره ای در دستش بود و پلک هایش قرمز شده و پف کرده بود.
"ناتان، اون با یه نفرت عمیق و وحشتناک بهم نگاه کرد و بعد بهم حمله کرد و مشتاشو اون قدر به صورتم کوبوند که بی حس شد.

و بعد یه چاقو دراورد و واقعا می خواست اونو تو قلبم فرو کنه. می تونی اینو باور کنی؟"

"واقعا نه. باورش سخته که رزالی همچین کاری کرده باشه."

"همون لحظه بود که پطروس رسید و اونو از پشت گرفت و با خودش برد. رزالی ام جیغ می زد و می گفت حتما میاد و منو می کشه."

"شاید این رفتار اون طبیعی باشه. تو بچه ی اونو کشتی."

گادفری سرش را از روی شانه ی او برداشت و با حالتی شوکه به او نگاه کرد.
"اون بچه ی منم بود و فکر می کنی من چاره ی دیگه ای داشتم؟"

"من فکر می کنم تو زیادی عجول بودی. باید راجع به این قضیه با پطروس حرف می زدی. اصلا بهتر بود میذاشتی اون این کارو بکنه."

"این اشتباهی بود که من مرتکب شده بودم و خودمم باید پاکش می کردم."

ناتان نگاهی به بطری ای که در دست گادفری بود، انداخت و آن را از دستش گرفت.
"من میرم اینو پر کنم."

و بلند شد و به سمت آپارتمان رفت. گادفری روی چمن ها دراز کشید و به ستاره های بالای سرش خیره شد و همان طور که سعی داشت چهره ی پر از نفرت رزالی را از ذهنش پاک کند، خواب بر او مستولی شد و چشمانش را بست.

کسی داشت گونه اش را نوازش می کرد. دست لطیفی داشت و بوی خوشی هم از بدنش به مشام می رسید. گادفری لبخندی زد و گفت:
"تو برگشتی پیشم. دیگه از من متنفر نیستی."

و چشمانش را باز کرد و با دیدن یک راهب آسیایی بالای سرش یکه خورد، ولی قبل از این که بتواند عکس العمل بیشتری از خودش نشان دهد، راهب با چوبدستی اش طلسمی را روی او اجرا و بیهوشش کرد.

سیاهی مطلق و مکش هایی قوی که داشت خونش را از بدنش بیرون می کشید. رزالی که ابتدا با چهره ای پر از عشق به او نگاه کرد و بعد با عصبانیت چاقویی را در قلبش فرو کرد.

از خواب پرید و دید که روی تخت ناتان دراز کشیده و زخمی روی مچ دستش است. خواست بلند شود، اما ضعف بر پدنش چیره شد و دوباره به پشت روی تخت افتاد.

ناتان در حالی که یک ظرف پر از خون در دستش بود، وارد اتاق شد و به سمت گادفری آمد و لبه ی ظرف را روی دهان او گذاشت و گادفری با اشتیاق محتویات آن را نوشید.
"چه اتفاقی افتاد؟"

ناتان ظرف خالی را روی میزش گذاشت.
"راهب ایتاچی اومده بود سراغت و داشت خونتو می خورد. می گفت اشتباه می کرده که تو یه موجود پلیدی و وقتی بچه ی شرور خودتو کشتی، فهمیده که خونت مقدسه."

"از دست این راهب ها...‌ ناتان، تو چی فکر می کنی؟"

"منظورت چیه؟"

"به نظرت من کار خبیثانه ای کردم؟"

"فقط می تونم بگم اگه از تو بچه دار بشم، امکان نداره بکشمش."

گادفری سرش را روی بالش گذاشت و با خودش فکر کرد که آیا او کار درست را انجام نداده، آیا با کشتن دخترش جلوی مرگ بقیه را نگرفته؟ پس چرا قلبش طوری می سوخت که انگار ماری سمی آن را نیش زده؟




پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴:۵۱ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
فنریر چاق و فربه نگاهی به آرتور پیر و فرتوت انداخت. تماشاگران هم به آن دو نگاهی انداختند. هیچ تناسبی میان این دو رقیب نبود. فنریر از فرط چاقی به بشکه ای می ماند که دست و پاهای کوچکی از اطرافش بیرون آمده است. آرتور نیز از شدت لاغری به مانند ترکه درختی بود با چند شاخه نحیف به جای دست و پا.

- خب! شروع کنین!
- چی چی رو شروع کنیم؟ این یه مشت به من بزنه که باید عکس برگردون من برگرده محفل!

آرتور با اعتراض این را گفت. فنریر داشت به این فکر می کرد که چگونه دستش را تکان دهد. حجم چربی ها اصلا اجازه همچین کاری را نمی دادند. اما به محض اینکه آرتور این حرف را گفت، فکرش را اینگونه اصلاح کرد:
- اوهوم. باهاش موافقیم! ما بخوایم محکم نگاهش کنیم این میشکنه! فردی رو در شان ما بیارین!

چند تن از اعضای محفل ققنوس که به عنوان پلیس مخفی در آن جمع حضور داشتند، نگاهی به یکدیگر انداختند. بهترین موقعیت برای دستگیری یکی از اعضای سابق گروه سابق تر مرگخواران بود! فنریر در چنگشان قرار داشت.

- ما باهات موبارزه می کونیم!

هگرید در کسری از ثانیه روی رینگ پریده بود و در مقابل چشمان وحشت زده فنریر، داشت آستین هایش را بالا می زد.




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲:۱۴ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
لرد از نگاه ناخوشایندش کاملا مشخص بود از اینکه یک مشت گردو و مرغ و برنج الان از جایگاه او پیش مادرش پیشی گرفته اند ناراضی است.
-ما دو روز نبودیم اینجارا فساد و خیانت فرا گرفت؟
هرکس مسئول است خودش با پای خودش ، بیاید خودش را معرفی کند تا با زبان خوش میگیم.

-
-
-
مامان مروپ و باقی مرگخواران همچنان با بی توجهی به کار های خود ادامه میدادند.

-نواده ی ما به یاران ما بپیوند!
-پدرِ پدر جدمان اینها آخرین بار که یادمان است یاران ما بودند ها! جر زنی نکنید بروید برای خودتان یار پیدا کنید.
-روی حرف من حرف میزنی؟ دوره ی ما اینجوری نبود که بچه روی حرف بزرگ تر نمیتونست حرف بزنه.
-بزرگیتان سرجایش است ولی ما یارانمان را میخواهیم.
سالازار از اینکه مدام لرد پایش را در یک کفش کرده خشمگین و غضبناک شد هرچند هرقدر هم قدرتمند و خشمگین باشی وقتی جلوی چشمت ببینی نواده ات اخلاقش حتی ذره ای به خودت رفته ته دلت خالی میشود و حاضر به کمی کوتاه آمدن میشوی.

-حقا که توهم عین خودم یک دنده ای. حالا که کار به اینجا کشید تو رو به یک رقابت دعوت میکنم. برنده ی هر دور یک یار به طرف خودش میتونه ببره. فی الواقع یار کشی میکنیم.
-یاران خودمان را در خانه خودمان یار کشی کنیم؟ آخ...سکته از بغل هورکراسمان رد شد. دامبلدور بی ریش و سبیل شده همچین بلایی را سرمان نیاورده بود که جد خودمان سرمان آورد.


S.O.S


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۴۵ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
خلاصه تا انتهای پست 324 نوشته شده توسط گودریک گریفیندور:
لرد به دنبال حیوان خانگی میگرده و نظرش به پادشاه خرگوشا جلب میشه.

----------------

مرگخوارا سوت زنان به خودشون و آسمون و بلاتریکس عصبانی نگاه کردن و سرشون رو به چپ و راست نشون دادن و اصلاً هم به رو نیاوردن که کلی وسیله با خودشون دارن و حسابی برای انواع سفرهای جاده‌‎ای، هوایی، دریایی، فضایی، درون‌تنی و برون‌تنی آماده هستن.

بلاتریکس با چشمان تنگ شده تک تک مرگخواران رو از نظر گذروند و اولش چیزی به نظرش نرسید، تا اینکه یکی از مرگخوارا که می‌خواست خیلی آروم بره پشت بقیه قایم بشه، موقع حرکت یک عدد قوطی کرم ضد آفتاب از جیب رداش افتاد.
و نگاه بلاتریکس، قوطی رو وسط هوا شکار کرد. قوطی ضد آفتاب، سوخت و کرم داخلش دچار آفتاب زدگی شد و گریه کرد و آب بدنشو از دست داد و دچار توهم شد و فکر کرد کرم مرطوب کننده ست.

- خیلی خب... جیباتونو خالی کنید.

مرگخوارا جیب‌هاشونو خالی نکردن، ولی جیب‌هاشون خودشون رو به خاطر ترس از بلاتریکس و بلایی که قراره سرشون بیاد خالی کردن. و چندثانیه بعد، انواع کباب‌پز، کرم‌های ضد آفتاب، معجون‌های ضد تهوع در سفر دریایی ساخته هکتور، چادر، کیسه خواب، چندتا قایق نجات، ریش‌های اضطراری مرلین، و البته چندتا لباس فضانوردی ماگل دوز، روی زمین تلنبار شدن.

بلاتریکس نفس عمیقی کشید و ابرهای سیاه رو از بالای سرش کیش کرد. بالاخره مرگخواران و لرد سیاه آماده سفر به جهنم بودن!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷:۰۱ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
پادشاه خرگوش ها با سرعت خیلی زیاد فرار کرد. او از صحرا سوزان گذشت. از هفت خان رستم عبور کرد. به بالا ترین قله ی جهان رفت. اورست را فتح کرد. از هستی خارج شد و در منطقه ی نا مشخصی محو شد. بعد با سرعت یک ستاره به جهنم بازگشت.

- یاران ما! ما تصمیم گرفتیم که تنها شاه خرگوش را به عنوان حیوان خانگی مان برگزینیم!

مرگخوار ها که نمی توانستند روی حرف اربابشان حرف بزنند از طرفی هم نمی دانستند که چگونه به جهنم بروند سکوت کردند.

- ولی اربابا! شما که خودتون می دونید! خرگوش برازنده ی شما نیست! شما به حیون های بهتری نیاز دارید! یک خرگوش در شان شما نیست! بعدشم این حیونا هزارنو مرض و بیماری دارن!

بقیه ی مرگخوارها هم با کسی که از میان جمعشان پریده بود بیرون موافق بودند و حرف او را تایید کردند.

- روی حرف ما حرف نمی گذارید! می خواهیم یعنی می خواهیم! در ضمن ما در مقابل هر نوع بیماری ای مقاوم هستیم!

همه ی مرگخوار ها برای اربابشان دست زدن و جیغ کشیدن و غوغا به پا کردند و آنجا را به خاک کشیدند و کشته دادند.

- گفتیم ما آن خرگوش را لازم داریم!

مرگخوار ها باشنیدن این جمله دست از کشت و کشتار برداشتند و خود را برای سفری که در پیش و رو داشتند آماده کردند.

- من آماده شدم!

هکتور بند چمدان سبز رنگ اندازه ی کوهش را گرفت و به کمرش قوس داد.

-این دیگه چیه؟
- وسایلم!

بلاتریکس زیپ چمدان را باز کرد تا وسایل درونش را ببیند.
- این دیگه چیه!
- خب... پاتیلمه! می دونی بدون من دلش چقدر میگیره!
- این یکی دیگه چیه؟
- میز آزمایشگاهمه دیگه! یعنی یادت نیست؟ مشکلی نداره! الان بهت یه معجون میدم حافظت برگرده!

سپس دستش را درون ساکش کرد و تعداد زیادی معجون دراورد.
-فقط نمی دونم کدوم یکیه! یکم وایستا!

بلاتریکس با یک حرکت چوبدستی کروشیویی نصیب هکتور کرد.
- خب دیگه کی چی داره که می خواد با خودش بیاره؟




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰:۴۱ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زمان گودریک....
از زمان جنگ جادوگران ...

از زمان مرلین کبیر...

اینا همش سنده ها و واقعیته...ولی اگه بخوایم تاریخ رو عوض کنیم لازم نیست تلاش زیادی انجام بدیم میتونیم متن رو تاریخ برعکس بخونیم تا هم متوجه نشیم‌ و هم بتونیم یه تاریخ و یه زبان دیگه بسازیم!

یکریدوگ نامز از

نراگوداج گنج نامز زا

ریبک نیل رم نامز زا


دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱:۰۱ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
نامناسب برای افراد حساس.

Now in darkness, world stops turning
Ashes where their bodies burning
No more war pigs have the power
Hand of God has struck the hour

ماه در پشت ابرها پنهان بود و آسمان لندن گویا لباسی از جنس مخمل بر تن کرده بود. اما این فقط ظاهر ماجرا بود. در عمق زیبایی شب، ابرها در حال تشکیل طوفانی بی‌سابقه بودند که شبکه هواشناسی ماگل‌ها، آن را پیش‌بینی کرده و به اطلاع شهروندان رسانده بود. اگرچه به دلیل طوفان دنیای ماگل‌های ساکن لندن در سکوت فرو رفته و شهروندان به خانه‌های گرم و امن‌شان و بی‌خانمان‌ها به گرم‌خانه‌ها پناه برده بودند، اما در دنیای جادویی هنوز هیاهو برپا بود، گویا که دوشنبه بود و اوج ساعت کاری.

The jewel, the prize
Looking into your eyes
Cool pools drown your mind
What else will you find?


و دلیلش را تنها سیاه‌ترین، و البته ثروت‌مندترین جادوگران می‌دانستند. هر سال در تاریخ بیست و نه آپریل، نمایشگاه حراجی از انواع عتیقه‌جات و ابزار جادوهای باستانی تاریک و شیطانی، در نقطه‌ای از لندن درست در میان دنیای ماگل‌ها به صورت غیرقانونی برگزار میشد. شاید غیر قانونی بود، اما گاهی حتی وزرای سحر و جادو نیز نمی‌توانستند کنجکاوی خود را کنترل کنند و به صورت ناشناس، سری به آن محل می‌زدند، اما تلاشی برای جلوگیری از چنین وقایعی انجام نمی‌گرفت. برگزار کنندگان آن چنان نفوذ عمیقی در وزارت داشتند که می‌توانستند تمام وزارت، کارمندانش و خود وزیر را بخرند، آزاد کنند و سپس دوباره همه را به دو برابر قیمت قبلی خریداری کنند.

محفل ققنوس و مرگخواران اهمیت چندانی به چنین رویدادهایی نمی‌دادند. اما پس از فاش شدن لیست اشیائی که قرار بود برای حراج گذاشته شوند، یک مرگخوار تصمیم به شرکت در این حراجی عظیم گرفته بود. مرگخواری که برعکس اکثریت هم‌رزمانش، ردای سیاه بر تن نداشت، بلکه کت و شلواری سرخ بر تن، و عینکی تک‌چشمی بر صورت داشت که او را شبیه به مردی از طبقات بالای جامعه جادویی می‌کرد. و عصایش که شبیه به یک میکروفون سرخ بود، او را شبیه به یک اجرا کننده نمایش کرده که با لباس‌های شیکش در تضاد بود.

ضربه‌ای ملایم به در اتاق خورد و گوش‌های بلند و گوزن مانند مرد که با مو پوشیده‌شده بودند، به سمت عقب خم شدند. به خوبی می‌دانست چه زمانی است، و البته به بهترین نحو می‌دانست چطور از خانه ریدل‌ها خارج شود. صدای شاد گابریل، نوید آماده‌شدن شام را به مرگخوار سرخ‌پوش داد.
- الستور؟ هنوز تو اتاقتی؟ شام حاضره! سریع بیا تا بقیه سهمتو نخوردن!

پوزخند تقریبا همیشگی الستور، تبدیل به لبخندی گرم شد. هیچ‌وقت از مصاحبت با گابریل خسته نمی‌شد. دلش می‌خواست بیشتر راجع به ذهن و افکار پیچیده وی یاد بگیرد. همچنان که لبخندش را حفظ کرده بود، از اتاق خارج شد و با سرعتی زیاد در حالی‌که عصایش را به زمین می‌کوبید، از میان راهروها عبور کرد و مستقیم به سالن غذاخوری رفت. جایی که تمام مرگخواران در آن زمان نشسته بودند. مرگخوار عصا به دست، عصایش را پیش از نشستن روی صندلی‌اش رها کرد، و سایه‌اش به سرعت عصا را گرفت و برعکس صاحبش که روی صندلی، پشت میز بزرگ شام نشسته بود، ایستاد و به عصا تکیه داد و با پاهایش به زمین کوبید و به مچ دستش نگاه کرد، انگار که شدیدا در انتظار بود.

الستور به ظرف غذایش نگاه کرد. ترافل سفید که با خاویار تزئین شده بود. مرگخواران هیچ‌وقت از نظر رژیم غذایی دچار کم و کسر نبودند، و الستور شخصاً به شدت به نوع غذایی که مصرف می‌کرد، حساس بود. برعکس بقیه شب‌ها که او با آرامش تمام و سرعتی حتی آهسته‌تر از دیگران شامش را میل می‌کرد، به سرعت غذایش را به اتمام رساند و از پشت میز بلند شد.

- آ! آ! کجا با این عجله؟! میدونم که تو با یه بشقاب سیر نمیشی!

الستور در جایش متوقف شد و به مروپ که به وسیله چوبدستی، برایش یک بشقاب دیگر غذا پر کرده بود، نگاه کرد. تعظیم غرایی کرد و با لحن آرامی گفت:
- بانو گانت عزیزم! واقعاً از اینکه انقدر به فکر من هستید متشکرم، ولی هردومون میدونیم که این دندونا نیاز به جویدن گوشت دارن. شب خوبی داشته باشید رفقا!

سپس دوباره صاف ایستاد، لبخند دندان نمایی زد، و با آرامش تکه‌ای سبز را از لای دندان‌های تیز و زردش خارج نمود، روی پاشنه پا چرخید و به سمت در خروجی رفت، و سایه‌اش نیز که به دنبالش بود، طول سالن را روی زمین پیمود و برای مرگخواران و مروپ دستی تکان داد.
چند ثانیه بعد، مرگخواران که همچنان مشغول لذت بردن از غذایشان بودند، صدای باز و بسته شدن در جلویی خانه ریدل‌ها، و سپس صدای غیب شدن یک جادوگر، در خارج از خانه را شنیدند.

I am the passenger
And I ride and I ride
I ride through the city's backsides
I see the stars come out of the sky
Yeah, the bright and hollow sky
You know it looks so good tonight

لحظاتی بعد، الستور چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. هوا بوی چمن تازه کوتاه شده می‌داد که دل‌پذیر بود، اطرافش پر از درختانی بود که خشک شده بودند و در مقابل خانه‌های آجری قهوه‌ای و سفید ماگل‌ها ، وسایل نقلیه آهنی ماگل‌ها در هر طرف ایستاده بودند که خالی و بی‌جان به نظر می‌رسیدند. و تابلوی تقاطع خیابان پرنسس و ملویل گاردنز در کنار خیابان دیده می‌شد. و این تابلو، همان چیزی بود که الستور به دیدنش نیاز داشت. سرش را تکان داد، و همان‌طور که شروع به حرکت می‌کرد، سایه‌اش، عصایش را به دستش داد.


Death comes sweeping through the hallway, like a lady's dress
Death comes driving down the highway, in its Sunday best


بدون اتلاف وقت بیشتر، الستور از تقاطع گذشت و در جهت خیابان ملویل گاردنز به سمت شمال حرکت کرد. خیابان باریک‌تر می‌شد و هیچ جنبنده‌ای در آن به چشم نمی‌خورد. البته که دقیقه‌ای بعد، این وضعیت با چند ماگل قوی هیکل مسلح به چاقو، که از درون یکی از وسایل نقلیه خارج شدند، تغییر یافت. الستور به سرعت تمام احتمالات را از نظر گذراند. تا مقصدش، یعنی خانه شماره چهل و دو که در تقاطع بین ملویل گاردنز و هروارد گاردنز بود، بیش از صد متر نمانده بود. اما دو ماگل مقابلش بودند، و یکی هم پشت سرش. بنابراین، کاری را کرد که در آن استاد بود. لبخند دندان نمایی زد و با چشمان سرخش به عمق روح ماگل‌های رو به رویش نگاه کرد.

If you wanted me dead, you should've just said
Nothing makes me feel more alive
So I leap from the gallows and I levitate down your street
Crash the party like a record scratch as I scream

- هرچی داری رو سریع بده! صداتم در نیاد!

الستور سرش را کج کرد و چشمانش را تنگ. همچنان در حال ارزیابی ماگل‌ها و میزان خطر بود که ماگلی که پشت سرش بود، تصمیم گرفت چند قدم نزدیک‌تر شود تا از عدم فرار وی، اطمینان بیشتری حاصل کند. دو ماگل جلویی هم به او نزدیک‌تر شدند، هر دو حدود بیست و پنج، سی سال سن داشتند، چشمانشان سرد و بدون احساس بود، بدنشان را با کت‌هایی از جنس چرم پوشانده بودند، و قدشان از الستور بسیار بلندتر بود. جادوگر از گوشه چشم، نیم‌نگاهی به ماگل پشت سرش انداخت. بزرگ‌تر از دو نفر رو به رویش بود. روی بازوانش خالکوبی‌هایی داشت که پوستش را به طور کامل سیاه کرده بودند و لباس آستین کوتاه و جذبی که پوشیده بود، عضلات قدرتمندش را به خوبی به نمایش می‌گذاشتند. آن‌ها اهمیتی به چهره عجیب و حتی کابوس‌وار الستور نمی‌دادند. فقط پول یا لباس‌های به نظر گران قیمتش را می‌خواستند. البته همانطور که نزدیک می‌شدند، ذره ذره زبانشان باز شد و حرف‌هایشان لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- داداشمون فکر میکنه هالووینه!
- تو عقب افتاده‌ای چیزی هستی؟
- زود باش جیبتو خالی کن! ما که کل شبو وقت نداریم!

آن‌ها تقریبا در فاصله‌ای بودند که می‌توانستند به راحتی جادوگر را با چاقو بزنند. الستور مشکلی با پرداخت پول، یا حتی تحویل کت یا عینک تک‌چشمی‌اش به آن‌ها نداشت. اما به خوبی می‌دانست که آن‌ها قرار نیست پس از گرفتن پول‌هایش، که البته فقط گالیون بودند، او را به سلامت رها کنند. قطعا از چاقوهایشان استفاده می‌کردند. این مردها آن شب نه فقط برای به دست آوردن نان، بلکه برای خون بیرون آمده بودند. این را از چشمانشان می‌خواند. خودش هم مرد نجیبی نبود، و می‌توانست افکار شوم‌شان را که مثل دندان‌های حیوانی درنده، برهنده بودند، از چشمانشان بخواند.
- شماها هیچ استایلی ندارید.

لحنش سرخوش و آرام بود، بدون هیچ حس تهدیدی. و این تنها چیزی نبود که زورگیران را غافل‌گیر کرده بود، آن‌ها متوجه شده بودند که صدای مرد، گویی از دهانش خارج نمی‌شد، بلکه انگار از رادیویی قدیمی پخش می‌شد که گوینده سرخوش آن مشغول گزارش یک مسابقه ورزشی هیجان انگیز بود. و ماگل‌های زورگیر که نمی‌خواستند کنترل اوضاع را از دست بدهند، یا توسط یک فرد به قول خودشان عقب افتاده مورد تمسخر قرار گیرند، به الستور حمله کردند. شاید در یک لحظه، اجازه احساس خشم برای کنترل تمام اعمال آدمی، کار درستی به نظر برسد. اما در طولانی مدت ممکن است باعث پشیمانی یا حتی از دست رفتن جانی شود.

Well you know I never pray
I won't offer no salvation
I was born to raise some hell

پیش از آنکه هریک از ماگل‌ها فرصتی برای واکنش داشته باشند، انتهای عصای الستور به زانوی ماگلی که مقابلش و سمت چپش قرار داشت، برخورد کرد. ماگل از درد نعره کشید و الستور با وقار و آرامش خودش را به سمت چپ انداخت و از دایره محاصره‌شان خارج شد. حالا هر سه مقابلش بودند. ماگلی که ضربه خورده بود، با اینکه چهره‌اش غرق درد و نفرت بود، اما حالا میل بیشتری به کشتن قربانی سرخ پوشش داشت.

- و هیچ نظمی هم ندارید.

ماگل‌ها که از خشم کور شده بودند، تلاش کردند با زور و سرعت زیادشان به الستور ضربه بزنند و بدون نظم و تکنیک خاصی، با چاقوهایشان هوا را می‌بریدند. و الستور به سادگی ضربات را دفع می‌کرد یا خود را از جلوی چاقوها کنار می‌کشید و با غرور و هیجان می‌خندید، گویی که مشغول انجام بازی کودکانه‌ای است و نه دفاع از جان خود. دیگر به نظر می‌رسید نقش شکار و شکارچی تغییر یافته. برای اثبات این تغییر نقش، الستور با انتهای عصایش ضربه محکمی به صورت ماگلی که قبلاً پشت سرش بود، زد. ضربه به صورت کاملا دقیق و حساب شده، وارد چشم راست ماگل شد، و زمانی که الستور عصایش را از چشم مرد خارج کرد، مرد فریادی از درد و عجز کشید و تلاش کرد با کف دست فواره خونی که از چشمش خارج می‌شد را بپوشاند، که ضربه دیگری با عصا به کشاله رانش برخورد کرد و ماگل قوی هیکل با صدای خفه‌ای به زمین افتاد. دو ماگل دیگر لحظه‌ای جا خوردند و متوقف شدند. الستور از فرصت استفاده کرد و به انتهای عصایش که وارد چشم مرد شده بود، نگاه کرد. کره چشم و مقداری از رگ‌های خونی هنوز به عصا چسبیده بودند. و الستور با لبخندی آن را لیسید.
- مزه‌ش درست مثل سبک مبارزه‌ش بود. نفرت‌انگیز و ضعیف.

Soon be there, the moon in the sky tonight
We're burning on a purified
Smash your face and then I beat it down
Are we really gonna die?!

ماگل‌ها دوباره به اعصاب خود مسلط شدند و هر دو به جادوگر سادیسمی حمله کردند. حملاتشان بی اثر بود، یکی‌شان با ضربه‌ عصا که به سینه‌اش برخورد کرده بود، تلوتلو خوران عقب رفت و دیگری، با ضربه محکم عصا به شکمش، تمام محتویات معده‌اش را روی آسفالت خیابان تخلیه کرد.

- و میدونید از همه بدتر چیه؟ شلخته‌ و رقت انگیزید!

و مرد که هنوز درحال عق زدن بود و دولا شده بود، با ضربه بخش میکروفون عصا به سرش، با شدت به زمین افتاد. جمجمه‌اش به شدت خرد شده بود و خون درحال بیرون ریختن از محل شکستگی، به آرامی زمین را تزئین می‌کرد. آخرین ماگل بالاخره موفق شد نفسش را بازیابد و به سرعت به سمت مرگخوار حمله کرد. و الستور که صدای خنده‌های رادیویی‌اش در سرتاسر خیابان شنیده می‌شد، به ازای هر ضربه‌ای که ماگل خطا می‌زد، ضربه آرامی به زانوها و قوزک پاهای مرد می‌زد. شکارچی هنوز در حال بازی با شکارش بود و از این بازی وحشیانه لذت میبرد. بعد، ماگل قوی هیکل، احمقانه‌ترین کاری که می‌توانست در آن شب شوم انجام دهد را انجام داد. تردید کرد. و همین برای الستور تشنه به خون کافی بود که سرگرمی‌اش را تمام شده ببیند. بنابراین با یک ضربه عصایش مرد را خلع سلاح کرد و با ضربه دیگری به پشت زانو، مرد را به زمین انداخت. سپس با آرامش تمام به سمت چاقوی مرد که روی زمین افتاده بود، رفت.

Can you hear the silent screams?
You embrace an ice cold breeze
We're heading for a fall
The nights are gone


عصایش را با بی‌خیالی رها کرد تا همانجا روی زمین ایستاده باقی بماند، کتش را با آرامش و وقار از تن خارج کرد و روی هوا رها کرد، که پیش از رسیدن به زمین، توسط سایه‌اش گرفته شد. بعد از آن، آستین‌های پیراهن سرخش را بالا داد، پاپیون سیاهش را مرتب کرد و با اشاره دستش چاقو را روی هوا شناور کرد تا بدون دولا شدن آن را به چنگ آورد. درحالی که چاقو را بین انگشتانش می‌چرخاند به سمت قربانی بخت برگشته که هنوز نتوانسته بود از جایش بلند شود، بازگشت و روی زمین مقابل مرد زانو زد. چاقو را به صورت عمودی روی زمین قرار داد و مطمئن شد که تیغه نقره‌ای و مرگ‌بارش به آسمان سیاه شب اشاره کند. و بعد موهای ماگل را که ناله می‌کرد و دیگر توانایی مقاومت نداشت، در میان انگشتان دست دیگرش گرفت، و لب‌هایش را به گوش‌های ماگل نیمه‌جان نزدیک کرد و زمزمه کرد:
- دیدار به جهنم.

Hellfire isn't really just flames
Right now it's a city of stains
All primed for it being my stage
Turn the volume up

سپس با شدت تمام سر ماگل را به روی تیغه چاقو کوبید. جیغ مرد به سرعت تبدیل به ناله‌ای بی‌جان شد که در میان اصواتی که از میان لب‌های جادوگر خارج می‌شد و همچون صدای گوزنی در حال زجر کشیدن بود، گم شد. بدن مرد چند ثانیه لرزید، سپس بی‌حرکت شد. شکار به پایان رسیده بود.

الستور لبخندی زد. کتش را از سایه‌اش پس گرفت و بر تن کرد، سپس عصایش را که ثابت ایستاده بود، در دست گرفت و به سوی مقصدش به راه افتاد. نگران پیش‌آمد این اتفاق کوچک نبود. به خوبی می‌دانست صبح روز بعد پلیس‌های ماگل‌ زمانی که جسدها را بیابند و فیلم دوربین‌هایشان را بررسی کنند، با تصاویری کاملا برفکی و نامفهوم رو به رو خواهند شد. آخرین قدم‌هایش تا خانه شماره چهل و دو، به سرعت پیموده شدند. و به محض اینکه مقابل مردمک چشمکی که روی در خانه حکاکی شده بود و به نظر می‌رسید با کنجکاوی به شخصی که مقابل درب ایستاده نگاه می‌کند، قرار گرفت، با بخش بالای عصایش دو ضربه ملایم و آرام، و بلافاصله پنج ضربه سریع به در نواخت. در بدون کمک کسی باز شد، اما نه به خانه‌ای ماگلی، بلکه به راهرویی طولانی با دیوارهایی تزئین شده با انواع نقاشی‌ها و تزئینات که با مشعل‌هایی که با شعله‌های آبی و سبز می‌سوختند، روشن شده بودند.

جادوگر لبخندش را حفظ کرد، نفس عمیقی کشید، هیجانش را مخفی کرد، و اولین قدمش را روی کف از جنس چوب بلوط راهرو گذاشت. قدم‌هایش کوچک‌ترین صدایی تولید نمی‌کردند که خبر از طلسم قدرتمندی برای ایجاد سکوت می‌داد. توجه الستور به سرعت به نقاشی‌ها که با ظرافت و هنری خارق‌العاده، تاریخ دنیای جادویی و ماگل‌ها و حتی گابلین‌ها را به نمایش می‌‎گذاشتند، جلب شد. نقاشی‌ها چنان زیبا بودند که انگار از دنیایی دیگر آمده بودند. اما مانند هر چیز خوبی، آن راهرو و نقاشی‌های اعجاب انگیزش هم به پایان رسید و الستور به درب چوبی بسیار ساده‌ای که مقابلش بود، نگاه کرد. و بعد بدون اتلاف وقت بیشتری، در را گشوده و وارد شد. دقایقی طول کشید تا چشمان سرخش به نور شدید عادت کنند، و بعد با سالن عظیمی رو به رو شد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، درهایی دور تا دور سالن بودند. پس نمایشگاه ده‌ها، شاید صدها ورودی داشت تا از هر نقطه قابل دستیابی باشد، و به نظر می‌رسید هربار شخص جدیدی قصد ورود داشت، درب جدیدی برایش به صورت اختصاصی ساخته می‌شد. پس از این مشاهدات، توجه مرگخوار سرخ‌پوش به انواع و اقسام عتیقه‌جات جادویی و شیطانی جلب شد که در تمام سالن روی پایه‌هایی قرار داشتند و با حباب‌هایی از جادو حفاظت می‌شدند. و جادوگران و ساحرگانی با رداها و لباس‌هایی بسیار شیک در بین این وسایل حرکت می‌کردند و بررسی‌شان می‌کردند.

الستور هم به بقیه پیوست. هیچ‌کس به چشمان و چهره کسی نگاه نمی‌کرد، و او هم همین رفتار را در مقابل بقیه نشان داد. حتی سایه‌اش هم تلاش می‌کرد توجه کسی را جلب نکند. جادوی سیاهی که در تمام آن سالن عظیم حکم‌رانی می‌کرد، اضطراب و نگرانی را به جان همه حاضرین انداخته بود. اما به جز حس نگرانی، چیز دیگری هم بود، گویا با فشاری بر مغزشان، تمام خاطرات غم‌انگیز گذشته و حسرت‌های افراد که سال‌ها بود زیر بار بقیه خاطرات دفن شده‌بودند، ناگهان زیر و رو می‌شدند. اما حتی با وجود فشار روانی، الستور به گشتن در میان تمامی عتیقه‌جات ادامه داد. چندین بار احساس کرد چشمانی او را زیر نظر دارند، اما اهمیت نداد. و در حالی که تمام خاطرات فراموش شده تلخ گذشته، به صورت زنده در مقابل چشمانش حرکت می‌کردند. فقط به لبخند زدن ادامه داد.
It must be the lesson
Hidden deep inside
It must be the lesson
So roll the tide

و سرانجام، آنچه می‌خواست را یافت. درون یکی از حباب‌های جادویی محافظ، رادیویی قدیمی به رنگ سرخ، به چشم می‌خورد، که مشخص بود رنگ و رویش به دلیل رسیدگی نه چندان خوب، از بین رفته و رویش لایه‌ای از غبار نشسته. توضیحاتش که روی سنگ حکاکی شده بودند را مانند نوشیدنی گوارایی، با چشمان سرخش نوشید. رادیو در سال 1734، یعنی 167 سال پیش از اختراعش توسط ماگل‌ها، به کمک جادوی سیاه ساخته شده بود تا انرژی جادویی شخص را پس از هدایت توسط چوبدستی، تقویت نموده و جادوگر را حتی قدرتمندتر یا خطرناک‌تر کند. و اگرچه هیچ‌کس به آن توجه نمی‌کرد، جادوگری مثل الستور نمی‌توانست از آن بگذرد. زنگوله‌ای روی هوا در کنار توضیحات وجود داشت، که در صورت به صدا درآمدن، می‌توانست بها را پرداخته و محل را با جنس خریداری شده، ترک کند. الستور به زنگوله نگاه کرد و درخشش وحشیانه‌ای در چشمان سرخش شکل گرفت. و البته گزشی هشدار آمیز در گردنش، گویا می‌دانست هر حرکتش، پیامدی خواهد داشت.

It's hard to tell these days and which way that we're falling
I'm not sure any more what's right or what is wrong
It hurts to feel, to think, to know I may be nothing
But then again I've been wrong before
I've opened up my eyes just to wish that I'd stayed blind

از شدت این گزش، لبخندش محو شد. دستش را به سمت زنگوله کوچک و طلایی دراز کرد، و با ضربه‌ای آن را به صدا در آورد. برای یک لحظه، گویا تمام سالن که پر از زمزمه جادوگران و ساحرگان بود، در سکوت فرو رفت. اما بعد همه چیز به حالت عادی بازگشت، و سنگی که توضیحات رادیو رویش حک شده بود، همچون سینی کوچکی مقابل الستور قرار گرفت. زمان پرداخت بهای خواسته‌اش رسیده بود.

دستش را جیب کناری کتش فرو برد، سپس به صورت مشت‌شده بیرون آورد و بالای سینی سنگی قرار داد. زمانی که مشتش را باز کرد، هفت یاقوت به رنگ خون، روی سینی افتادند. اتفاقی نیفتاد. چشم‌های سرخ فامش را ریز کرد و به فکر فرو رفت. ندایی در درونش می‌گفت بهای واقعی خواسته‌اش چیزی گرانبهاتر است. اینبار کتش را باز کرد و دستش را درون جیب داخلی کت فرو برد، گردنبندی با سنگی درخشان به رنگ بنفش را از جیبش خارج کرد، که نمادهای عجیبی روی آن حکاکی شده بود. حکاکی‌هایی مربوط به جادوی سنتی وودوو که در بعضی مناطق آمریکا همچنان رواج داشت. الستور به گردنبند نگاه عمیقی انداخت، و حس کرد قطره اشکی در چشمش شکل می‌گیرد. اما شانه‌ای بالا انداخت، و گردنبندی که تنها ارثیه باقی‌مانده از مادرش بود را روی سینی سنگی قرار داد.

در لحظه قرار دادن گردنبند روی سینی سنگی، در خاطراتش فرو رفت. مادرش را که روی تخت در اتاقی خالی دراز کشیده بود دید، زن زیبایی بود. به نظر نمی‌رسید سنش بیش از چهل سال باشد. و بهترین زنی بود که الستور در زندگی‌اش شناخته بود. بدنش را ملافه‌ای سفید پوشانده بود، و چهره‌اش بی‌نهایت آرام بود. نمی‌توانست صحبت کند، اما با چشمانی پر از اندوه به چهره پر از نگرانی فرزندش نگریست. دست فرزندش را در دست خود که هر آن سرد و سردتر می‌شد، نگاه داشته بود. لحظه‌ای بعد، دستش فرو افتاد، و گردنبندی کف دست الستور جوان که شانه‌هایش شروع به لرزیدن کرده‌بودند، باقی‌ماند.

Everywhere I go, my shadow, it follows behind
Doesn't matter where I travel, my shadow, it finds me
Something that I've come to realize after all this time
I can't escape my shadow, I can't escape my shadow

خاطرات به همان ناگهانی که وارد شده‌بودند، محو شدند. الستور حس کرد پاهایش ضعف می‌روند، وزنش را به سرعت روی عصایش انداخت. چهره سایه‌اش برای اولین بار لبخند نمی‌زد و به نظر نگران، یا حتی تا حدودی وحشت‌زده بود. اما بعد، انعکاس رادیو در چشمانش که همچون دو گلوله آتش شده بودند، و طمع شیطانی‌اش برای قدرت، دوباره احساساتش را در خود خفه کردند. دستش را به سمت رادیو دراز کرد و به آرامی انگشتانش را به سمتش برد. سایه‌اش هر لحظه چهره نگران‌تری به خود می‌گرفت و از هر حرکتی برای نشان دادن نارضایتی‌اش استفاده می‌کرد، اما نمی‌توانست اراده فولادین صاحبش را سست کند.

درست در زمانی که نوک انگشتش می‌خواست با رادیو برخورد کند، دوباره چشمان اندوه‌گین مادرش را دید. دستش شروع به لرزیدن کرد. سایه‌اش همچنان به شدت از لمس کردن رادیو نهی‌اش می‌کرد، گویی چیزی شوم در آن می‌دید که صاحبش توانایی دیدن‌اش را نداشت. الستور حس می‌کرد به تمام قوانین و قواعدی که برای خودش وضع کرده، و به خاطره مادرش، خیانت می‌کند. شاید یک شیطان بود، اما شیطانی با قوانین اخلاقی خاص خودش بود. نیم‌نگاه دیگری به سایه‌اش انداخت. نفس عمیقی کشید، به اعصابش مسلط شد. و تصمیم بزرگی گرفت. با آرامش چرخید، و فقط گردنبند را از روی سینی سنگی برداشت، که باعث شد حباب جادویی دور رادیو دوباره تشکیل شود.

به سرعت از آن محل شوم خارج شد. ریه‌هایش را با نفسی عمیق از هوای خنک شب پر کرد. احساس سبکی می‌کرد، فشار زیادی به ناگاه از رویش برداشته شده‌بود، و سایه‌اش دوباره لبخند پلیدش را بر لب داشت. خودش هم لبخندی شبیه به لبخند سایه‌اش را زد. برای اولین بار شکست خورده بود. آن‌هم به خواست خودش. و به طرز عجیبی از این موضوع احساس آرامش می‌کرد. تصمیم گرفت پیش از بازگشت به خانه ریدل‌ها، اندکی قدم بزند. شاید دوست یا دشمنی قدیمی را در مسیر می‌دید، شاید هم نمی‌دید. به‌هرحال شب هنوز تمام نشده بود.



Special thanks to Winky and Alannis for assisting in writing the musical parts. And Merupe gaunt and Gabrielle delacoure for pointing at story problems and moral support.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۱ ۱:۰۳:۱۵

Smile my dear, you're never fully dressed without one






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.