هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
سوژه دوئل گیبن و کالین کریوی: ارسال!


توضیح: شما خودتونو با جغد به یه جایی پست میکنین. توضیح بدین که به کجا و برای کی؟ و چرا به این روش؟
در طول راه چه اتفاقی براتون میفته؟
سوژه رو میتونین درباره هر شخصیتی که مایل هستین بنویسین.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل یک هفته( تا دوازده شب دو شنبه. 8 آبان) فرصت دارید.


زیبا بمیرید.






ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
لرد ناگهان عصبانی شد!
-مگه ما فالگیریم منحوس؟ منظورمون از این که آینده تان را ببینیم این بود که بر آینده شما واقف شویم! خود نکبتش باید آینده شو ببینه. ما هم گوشه چشمی خواهیم افکند. گوی با کیفیت بسیار خوبی پخش میکنه. لینی...دستای مسخره تو دوباره بذار. بس که ریزن، گوی شناساییشون نمیکنه.

لینی با ترس و لرز جلو رفت و دست هایش را روی گوی گذاشت...
گوی کمی متلاطم شد. سیاه شد...قرو قاطی شد...دود مالی شد. سرخ و سفید شد...و شروع به پخش کرد.


قصری طلایی رنگ با اتاق های فراوان. بسیار روشن و زیبا. رنگ زرد و طلایی در سراسر قصر خودنمایی میکرد.
با کمی دقت، همه متوجه شدند که قصر، در واقع قصر نیست.
یعنی هست...
ولی برای حشرات!

کندویی بسیار بزرگ...

زنبور های نر و کارگر سرگرم کار. عسل فراوان و رفاه و ثروت بی کران. حشرات نابالغ خیلی خوشحال و سیر به نظر میرسیدند. دست در دست هم از اتاقی به اتاق دیگر میدویدند و کاملا بی هدف و علاف بودند.

ولی لینی ای در صحنه دیده نمیشد.

-این آینده توئه لینی. حتما خودت هم توشی. وگرنه آینده تو نمیشد. صبر کن ببینیم تو کجای این کندو جا داری.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
نتیجه دوئل گیبن و دیانا ویلیامسون:


امتیازهای داور اول:
دیانا ویلیامسون: 24 امتیاز – گیبن: 26 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
دیانا ویلیامسون: 23 امتیاز – گیبن: 26 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
دیانا ویلیامسون: 24 امتیاز – گیبن: 25 امتیاز

امتیازهای نهایی:
دیانا ویلیامسون: 23.5 امتیاز – گیبن: 25.5 امتیاز

برنده دوئل: گیبن!


توضیح: ظاهرا دیانا منظور داورا رو اشتباه فهمیده. ما اسم سوژه رو هم "دیبی" گذاشتیم که اشتباهی پیش نیاد. ولی اومد. منظورمون از برعکس حرف زدن، متضاد حرف زدن بود. یعنی نه رو بگین آره. نه اون برعکسی که سرو ته حرف بزنیم. پست دیانا رو قبول کردیم، ولی به هر حال کار خودش سخت شد.


(پست نتیجه توسط لرد ولدمورت نوشته شده)


....................


-من بهتر می زنم...شما یه بار امتحان کنین. اصلا صدای گیتار من با اون فرق می کنه.

گیبن با لباس های پاره، شکم از فرط گرسنگی به پشت چسبیده، و چشم هایی گود افتاده، در حال التماس به صاحب رستوران بود.
صاحب رستوران نگاهی به سر تا پای گیبن انداخت.
-گیریم خوب می زنی...آخه با این شکل و قیافه همه مشتریای منو می پرونی که. دیانا رو دیدی؟ خوشگل...خوش استایل...جذاب...

صدای قار و قور شکم گیبن به هوا بلند شد.

تقریبا سه روز بود که چیزی نخورده بود. خودش هم می دانست که گیتار زن خوبی نیست. ولی به هر حال، احتیاج به کار داشت.
با ناامیدی از رستوران دور شد و همان شب دوباره برگشت... این بار با هدفی متفاوت!
به طرف کیسه زباله های جلوی در رفت.
-مطمئنم این جا چیزی برای خوردن پیدا می شه...این پولدارا فقط می خرن. نمی خورن که. غذا رو سفارش می دن که میزشون تزئین بشه.

در حال جستجو بین کیسه ها، از لای در چشمش به داخل رستوران افتاد.
دیانا ردای آبی رنگی پوشیده بود...گیتارش را به دست گرفته بود و آوازی غمگین سر داده بود. اصلا گرسنه به نظر نمی رسید.
خشم، سر تا پای گیبن را فرا گرفت!

بعد از نیم ساعت، دیانا برای استراحتی کوتاه به اتاقش رفت. گیتار را روی زمین گذاشت و آرایشگرش را برای تجدید آرایش، فرا خواند...


یک ساعت بعد...

دیانا بی وقفه گیتار می زد. مشتری ها شاد و خوشحال غذا می خوردند.


دو ساعت بعد...

رستوران کم کم داشت خلوت می شد...دیر وقت بود. آخرین مشتری ها هم نگاهی به ساعت انداخته، آخرین نوشیدنی ها را سرکشیده و سرگرم ترک رستوران بودند...
دیانا هنوز گیتار می زد...


چهار ساعت بعد...

حتی یک مشتری هم داخل رستوران نبود. جادوگر جوانی داشت زمین را جارو می زد. زیر چشمی به دیانا نگاه کرد...
-این چرا خسته نمی شه؟


پنج ساعت بعد...

-خانم...ما داریم می ریم. هر وقت کارتون تموم شد درو از پشت قفل کنین...


صبح روز بعد...

صاحب رستوران در رستوران را باز کرد.
چشمش به دیانا افتاد که همان جا کنار گیتار خوابش برده بود...


عصر همان روز...

-خب...ببین...نصف حقوقتو الان بهت می دم. می ری یه دست ردای خوب و آبرومندانه برای خودت می خری. با این سرو وضعت نیای تو رستوران ها. مشتریای ما با کلاسن!

گیبن پول را گرفت و با سرش تایید کرد.
-باشه...باشه. قبل از شام بر می گردم.

صاحب رستوران زیر لب زمزمه کرد:
-این دختره نمی دونم چش شد که...از کارش راضی بودم. نمی دونم چه دلیلی داشت اونجوری خودشو برای تمرین هلاک کنه. صبح که دیدمش فکر کردم از خستگی خوابش برده. بچه ها بعدا فهمیدن که مرده. باورت می شه؟ اونقدر گیتار زده بود که مرده بود...حتی یک لحظه هم متوقف نشده بود.

گیبن در حالی که از رستوران خارج می شد با خودش فکر کرد:
-باورم می شه! نمی تونست متوقف بشه...اگه گیتارتو روی زمین بذاری، باید این ریسکم قبول کنی که یکی بیاد طلسمش کنه...


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶
-بده خب لعنتی. یه خلوته و یه تنهایی. بدش به این عنکبوته ما اشک بگیریم و بدیم گیاهه خشک نشه که ارباب ما رو نخوره!
-اگه ندیش خودت و خلوت تنهاییت و ما همه با هم به فنا میریم.
-تو تا حالا به فنا رفتی؟ من رفتم. خیلی بد بود.
-وینکی جن مفنای خوب؟

دلفی از هر طرف تحت فشار بود. خلوت تنهایی چیزی نبود که از آن صرفنظر کند. ولی اگر اشک های کراب از دست میرفت مشخص نبود دوباره قادر به گرفتن اشکی باشند.
چشمانش پر از اشک شد.
-خب...باشه...میدمش. ولی به شرط این که قول بدین بعد از گرفتن اشک، پسش بگیرین. من اون تو زندگی میکنم. بی خونه که نمیتونم بمونم.

مرگخواران بدون فکر قبول کردند.
-باشه باشه میگیریم.
-از اولشم بهتر میگیریم.
-ترو تمیز تحویلت میدیم. خودم جارو پاروش میکنم.
-منم حشره زداییش میکنم.
-تو خودت حشره ای!
-باشم خب...از خودمم زداییش میکنم. یعنی از خلوت تنهایی میرم بیرون!

دلفی با نگرانی و تردید دایره سیاه رنگی را در آورد.

-این چیه دلفی؟
-سوراخه! این دریچه ورودی خلوت تنهاییمه. یادتون نره ها. قول دادین پسش بگیرین.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶
لیسا با نگاه کردن به دستش ریتا را دید که در حال بالا رفتن از دستش بود.
-ق...ق...

-میدونم...قهری!

لیسا دستش را تکان داد که ریتا پایین بیفتد.
-حدست درسته. ولی قبلش توضیح بده ببینم برای چی داری از دستم بالا میری؟ دستم شیکست خب. با اون هیکلت!

ریتا معترضانه شاخک هایش را تکان داد.
-من فقط یه سوسکم. و یه سوسک میتونه از هر کی بخواد بالا بره. اجازه هم لازم نداره.

لیسا با وجود قهر بودن، توجه ریتا را به نکته مهمی جلب کرد.
-بله...ولی مشکل اینجاست که الان تو حالت انسانیت هستی. برو پایین..وقتی سوسک شدی از هر جام خواستی بالا برو. ضمنا تو شاخکی نداری که تکون بدی.

ریتا متوجه اشتباهش شد و به سختی راه رفته را برگشت.

در این بین، یکی از مرگخواران حرف عاقلانه ای زد! مرگخوار گوینده مطمئنا ریونکلاوی بود.
-ما برای جنگ اومدیم اینجا؟ اومدیم اسلاگهورن رو پیدا کنیم. و اون توی یکی از این غذاهاس. حالا بچه بازی رو کنار بذارین و یکی یکی بگردیم. اون سالادو بیار اینجا ببینم. کاهوهاش مشکوک به نظر میرسه!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
-آخی...این چیه ریخته اینجا؟
-آخی خودتی...ما احتیاجی به دلسوزی نداریم. نریختیمم...فقط کمی شکستیم. تعمیرمون کنی عین روز اولمون میشیم و پاداش بزرگی بهت میدیم. فقط دقت کن تکه هامون دقیقا کنار هم قرار بگیره. چپکی نشیم. ابهتمون کم میشه.
-بندازمش دور. کثیفم شده حتما.
-این بود حرفی که ما زدیم آخه بی خرد؟

لایتینا به طرف لرد خم شد و با دستمالی جمعش کرد.
-کمی خاکی شده...کمی هم سوسکی شده. ببرم بریزمش سطل آشغال.

لرد معترض شد!
-ما آشغالیم آخه؟ هر دو ساعت یه بار یکی تهدید به سطل آشغالمون میکنه. نامردای خائن ضعیف التشخیص!

لایتینا ناگهان متوقف شد. چشمانش برقی زد...
-ولی چرا بریزم دور؟ هنوزم میشه ازش استفاده کرد. حداقل برای بعضیا که قدرت خرید همینم ندارن. آرد خوبی به نظر میرسه. محفلم که گشنه...

لرد با خودش فکر کرد:آرد؟...پس بعد از شکستن باز هم تبدیل شده بود...و این بار خطر بزرگتری تهدیدش میکرد. کسی آرد را خام نمیخورد.

لایتینا دستمالش را بست و در جیب گذاشت.
-الان میبرمت...خمیرت میکنم. باهات نون میپزم...


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۱ ۱۵:۲۸:۱۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
اتاق پر از دیوانه سازهایی بود که هووووهووووکنان از این طرف به آن طرف پرواز میکردند.

با ورود به اتاق، ناگهان همگی بشدت احساس بدبختی کردند!

-نکنید!

دستور به طور مستقیم از طرف وزیر صادر شده بود...ولی مگر صادر شدن وزیر برای بدبخت نشدن در محضر دیوانه سازها کافی بود؟

-وینکی وزیر مدبر و برای چنین موقعیت هایی سپر دفاعی در نظر گرفت. وینکی جن مسپر مدفع خوب؟

سران مملکت از این همه هوش و تدبیر و امید به وجد آمدند. وجدشان همینطور هی بیشتر میشد تا این که وینکی از جیبش مقداری پاکت کاغذی در آورد. روی هر پاکت سه سوراخ ایجاد شده بود.

-سران مملکت به اضافه ماسکی این ها را روی صورتشون کشید تا دیوانه سازا متوجهشون نشد و کل انرژیشونو روی غول گذاشت. دو سوراخ بالا برای چشم ها و سوراخ پایین برای دماغ بود. وینکی هنوز موفق نشد سوراخی برای دهان ایجاد کرد ولی تحقیقات اجنه دانشمند در این مورد ادامه داشت.

وینکی پاکت ها را یکی یکی به همراهانش داد. و ناگهان چشمانش پر از اشک شد.
-وینکی به شما پاکت داد. شما قرار بود پاکت را پوشید. پس پاکت لباس محسوب شد. وینکی شما رو آزاد کرد؟

آرسینوس در حالی که فکر میکرد که چطور پاکت را روی نقابش بکشد جواب داد:
-ما خودمون آزاد بودیم جناب وزیر. شما آزادمون نکردین.

-پس وینکی کیو آزاد کرد؟

ملت پاکت ها را روی سر کشیدند و تمام نیرو و انرژی منفی دیوانه سازها معطوف به غول شد. ناگهان صدای فریاد غول به هوا بلند شد.
-چققققققققققققدررررررررررررر بدبختتتتتتتتتتتتم!


ده دقیقه بعد:

-آره دیوی جون...همش سه سالم بود منو فرو کردن تو اون چراغ. بعد هی من رشد کردم...چراغ رشد نکرد! هی گفتم جام تنگه! ولی هر کی چشمش به من افتاد یه آرزو کرد. کسی نپرسید تو خودت آرزویی داری یا نه. این قیافه منه...ببین. کچلم...رنگم آبیه...یه موجود بی قواره ای هستم. یه لقمه دیگه از این میخوری؟ جون من تعارف نکن. اون پشت زیاد دارم... از اینا غذا میخواستم که ذخیرم تموم نشه. بیا جلوتر بشین. غریبی نکن.

وینکی که سفره ای پرو پیمان روی شانه هایش باز شده بود، و یک غول و یک دیوانه ساز مسلسل وار درحال غذاخوردن بودند، هنوز داشت فکر میکرد که چه کسی را آزاد کرده.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۱:۲۹:۳۱
ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۱:۳۰:۵۰

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
به محض رسیدن به محفل، رون و هری کیسه را روی میز پرتاب کردند و با فریاد"ماگشنه مووووووونه" به سمت آشپزخانه حمله ور شدند.

مالی با لبخند، پاتیلی را که بخار پیاز رنگی از روی آن بلند میشد، بالا گرفت و از آشپزخانه خارج شد.
-هی...آروم باشین بچه ها. میدونم. میدونم. بوش دیوونه کننده س. ولی صبر داشته باشین. باید برم بقیه بچه هامم جمع کنم. یکی یه چیزی بده من بذارم زیر پاتیل. میز میسوزه. هنوز قسط آخرشو ندادیم. راستش قسط اولش رو هم نداریم. ولی مهم نیست. قسط آخر مهمه. اون کتاب مال کیه؟

مالی منتظر جواب نشد.

لرد سیاه را برداشت و روی میز گذاشت...و پاتیل داغ را روی بزرگترین و سیاه ترین جادوگر قرن قرار داد!

-بچه هاااا...بچه هام...کجا هستین؟ سوپ پیاز درست کردم.

مالی جارو برقی مشنگی ای که آرتور در سالگرد ازدواجشان هدیه کرده بود برداشت و در سطح خانه به جستجو پرداخت. جارو برقی با نیروی جادویی روشن بود و هرچیزی را به داخلش میکشید.

پشت کمد...زیر میز...لای رختخواب ها...

مالی همه جا را جارو کرد و در پایان کیسه جارو برقی را در آورد و بچه هایش را که حالا جمع آوری شده بودند سر میز خالی کرد.

کسی فریاد خاموشی را که از یر پاتیل به گوش نمیرسید، نمیشنید! چون به گوش نمیرسید خب!

-ای لعنتیااااااااااااا...اینو از روی ما بردارید. هم سوختیم هم بوی پیاز گرفتیم!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۸ ۱۴:۰۲:۴۸

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۶
در حالی که نفرت از هر نوع حشره ای در بند بند برگ ها و ریشه های لرد رخنه میکرد، احساس درد خفیفی کرد.
-لعنتی...باز شروع شد!

و یک ثانیه بعد، دیگر گلدان و گیاهی در کار نبود.

مشکل اصلی همین جا بود که آینه و شیشه ای هم در اطراف نبود که بتواند ماهیت جدیدش را ببیند. برای همین صبر کرد!

مدت کوتاهی بعد صدای آوازی از دور به گوش رسید.
-قهرم و قهرم...حتی با تو هم قهرم...قهرم و قهرم...من گلابی میخرم...

صدای آواز مزخرفی که لیسا میخواند نزدیک و نزدیک تر میشد. لیسا قهرمیکرد، ولی نسبت به خیلی از مرگخواران عاقل محسوب میشد. لرد کمی خوشحال شد.
-آفرین...آفرین...بیا...بیا...همین طرف. بیا ما رو بیاب!

ولی لیسا آواز خوانان از جلوی در رد شد.

-لعنتی!

کمی بعد صدایی شبیه صدای زنگوله به گوش رسید. لرد به فکر فرو رفت.
-این دیگه کیه؟ تسترالا دارن میان این طرف؟ دو روز تبدیل شدیم، این جا تبدیل به طویله شده؟

صدای زنگوله نزدیک و نزدیک تر شد. تا این که به اتاق رسید.

و لرد سیاه آرزو کرد که کاش وارد شونده همان تسترال بود!

کراب با گوشواره های جدیدش که موقع راه رفتن آن ها را به شدت تکان میداد که صدایشان بیشتر به گوش برسد، وارد شده بود.
-هی...یه شونه!

پس این بود! تبدیل به شانه شده بود. نفس راحتی کشید.
-خوبه...البته رفتن لای موهای این لکه ننگ زیاد دلچسب نیست...ولی موهاش کوتاهه. نباید کار سختی باشه. گره ها را باز خواهیم کرد. باز کردن گره از کار همه، تخصص ماست.

کراب ذوق زده به طرف شانه حمله ور شده بود که صدایی از پشت سرش به گوش رسید.
-بهش دست زدی نزدیا! از صبحه دارم دنبال شونه میگردم.

لرد با خودش فکر کرد:
-نه...نه...این نمیتونه بلاتریکس باشه. نباید بلاتریکس باشه!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۷ ۱۴:۳۵:۳۷

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
-بیایین از جنبه مثبت به قضیه نگاه کنیم!

مرگخواران به فکر فرو رفتند...کدام جنبه مثبت؟ این قضیه بسیار پیچیده بود و مدام داشت پیچیده تر میشد و وضعیت اصلا خوب نبود. پس لایتینا داشت درباره کدام جنبه مثبت صحبت میکرد؟

لایتینا در حالی که علامت شوم تازه ثبت شده روی ساعدش را فوت میکرد جلو رفت.
-به جای فکر کردن میتونستین بپرسین تا خودم بگم. آه...این لعنتی چقدر میسوزه!

برای یک لحظه از حرفی که زده بود پشیمان شد. او جسارت کرده بود و در مقابل همه مرگخواران, علامت مخصوصش را لعنتی خوانده بود.
-الانه که نصفم کنن.

-لعنتیه خب! اسمش روشه...علامت شوم. شومم یعنی لعنتی! حرفتو بزن تو.

خیال لایتینا راحت شد.
-خب...ببینین. این قضیه الان چند نکته مثبت برای ما داره. از شر آرسینوس خلاص شدیم. از شر هکتور هم فعلا خلاص شدیم. این یعنی میتونیم آرامش داشته باشیم و راحت تر فکر کنیم و راه حل پیدا کنیم. این وسط از شر دلفی هم خلاص شدیم که البته نمیخواستیم خلاص بشیم. ولی برای رسیدن به هر موفقیتی باید تاوانش رو بدیم!

مرگخواران زیاد متوجه حرف های لایتینا نمیشدند. فقط میدانستند که در حال زدن حرف های قشنگ قشنگ و امیدوار کننده است.

برای همین، مرگخواران بسی امیدوار شدند!


لایتینا نقابی را که بانز داخلش گیر کرده بود وسط گذاشت.
-من یه فکری دارم! یه معامله ای با هم میکنیم. موافقی بانز؟

بانز مخالفت کرد.

لایتینا نقاب را با بی خیالی به هوا پرتاب کرد و دوباره گرفت.
-موافقی بانز؟

بانز کاملا موافق بود.

-ارباب که بانز رو نمیبینین.
مرگخواران:
-و البته که اشکال از ارباب نیست. بانز اصلا ارزش دیدن نداره. ما هم نمیبینیمش. الان ببریمش پیش ارباب و ادعا کنیم که جانور شده. خودش هم تایید میکنه!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.