نتیجه دوئل گیبن و دیانا ویلیامسون:امتیازهای داور اول:
دیانا ویلیامسون: 24 امتیاز – گیبن: 26 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
دیانا ویلیامسون: 23 امتیاز – گیبن: 26 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
دیانا ویلیامسون: 24 امتیاز – گیبن: 25 امتیاز
امتیازهای نهایی:
دیانا ویلیامسون: 23.5 امتیاز – گیبن: 25.5 امتیاز
برنده دوئل:
گیبن!توضیح: ظاهرا دیانا منظور داورا رو اشتباه فهمیده. ما اسم سوژه رو هم "دیبی" گذاشتیم که اشتباهی پیش نیاد. ولی اومد. منظورمون از برعکس حرف زدن، متضاد حرف زدن بود. یعنی نه رو بگین آره. نه اون برعکسی که سرو ته حرف بزنیم. پست دیانا رو قبول کردیم، ولی به هر حال کار خودش سخت شد.
(پست نتیجه توسط لرد ولدمورت نوشته شده)
....................
-من بهتر می زنم...شما یه بار امتحان کنین. اصلا صدای گیتار من با اون فرق می کنه.
گیبن با لباس های پاره، شکم از فرط گرسنگی به پشت چسبیده، و چشم هایی گود افتاده، در حال التماس به صاحب رستوران بود.
صاحب رستوران نگاهی به سر تا پای گیبن انداخت.
-گیریم خوب می زنی...آخه با این شکل و قیافه همه مشتریای منو می پرونی که. دیانا رو دیدی؟ خوشگل...خوش استایل...جذاب...
صدای قار و قور شکم گیبن به هوا بلند شد.
تقریبا سه روز بود که چیزی نخورده بود. خودش هم می دانست که گیتار زن خوبی نیست. ولی به هر حال، احتیاج به کار داشت.
با ناامیدی از رستوران دور شد و همان شب دوباره برگشت... این بار با هدفی متفاوت!
به طرف کیسه زباله های جلوی در رفت.
-مطمئنم این جا چیزی برای خوردن پیدا می شه...این پولدارا فقط می خرن. نمی خورن که. غذا رو سفارش می دن که میزشون تزئین بشه.
در حال جستجو بین کیسه ها، از لای در چشمش به داخل رستوران افتاد.
دیانا ردای آبی رنگی پوشیده بود...گیتارش را به دست گرفته بود و آوازی غمگین سر داده بود. اصلا گرسنه به نظر نمی رسید.
خشم، سر تا پای گیبن را فرا گرفت!
بعد از نیم ساعت، دیانا برای استراحتی کوتاه به اتاقش رفت. گیتار را روی زمین گذاشت و آرایشگرش را برای تجدید آرایش، فرا خواند...
یک ساعت بعد...دیانا بی وقفه گیتار می زد. مشتری ها شاد و خوشحال غذا می خوردند.
دو ساعت بعد...رستوران کم کم داشت خلوت می شد...دیر وقت بود. آخرین مشتری ها هم نگاهی به ساعت انداخته، آخرین نوشیدنی ها را سرکشیده و سرگرم ترک رستوران بودند...
دیانا هنوز گیتار می زد...
چهار ساعت بعد...حتی یک مشتری هم داخل رستوران نبود. جادوگر جوانی داشت زمین را جارو می زد. زیر چشمی به دیانا نگاه کرد...
-این چرا خسته نمی شه؟
پنج ساعت بعد...-خانم...ما داریم می ریم. هر وقت کارتون تموم شد درو از پشت قفل کنین...
صبح روز بعد...صاحب رستوران در رستوران را باز کرد.
چشمش به دیانا افتاد که همان جا کنار گیتار خوابش برده بود...
عصر همان روز...-خب...ببین...نصف حقوقتو الان بهت می دم. می ری یه دست ردای خوب و آبرومندانه برای خودت می خری. با این سرو وضعت نیای تو رستوران ها. مشتریای ما با کلاسن!
گیبن پول را گرفت و با سرش تایید کرد.
-باشه...باشه. قبل از شام بر می گردم.
صاحب رستوران زیر لب زمزمه کرد:
-این دختره نمی دونم چش شد که...از کارش راضی بودم. نمی دونم چه دلیلی داشت اونجوری خودشو برای تمرین هلاک کنه. صبح که دیدمش فکر کردم از خستگی خوابش برده. بچه ها بعدا فهمیدن که مرده. باورت می شه؟ اونقدر گیتار زده بود که مرده بود...حتی یک لحظه هم متوقف نشده بود.
گیبن در حالی که از رستوران خارج می شد با خودش فکر کرد:
-باورم می شه! نمی تونست متوقف بشه...اگه گیتارتو روی زمین بذاری، باید این ریسکم قبول کنی که یکی بیاد طلسمش کنه...