هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
مرگخواران می دانستند تا زمانی که راهی برای دور کردن حوری از مروپ پیدا نکردند، لرد سیاه اجازه رستگاری در بهشت و بهره مندی از نعمات معنویش را به آنها نخواهد داد! بنابراین تصمیم گرفتند هر چه زودتر عملیات گم و گور کردن حوری از جلوی چشمان پر حسادت لرد را آغاز کنند.

-باید یه میزگرد برای پیدا کردن راه حل تشکیل بدیم.

اینگونه بود که در بهشت به دنبال میزی که گرد باشد گشتند.
-اینکه مربع شکله.
-اینم پنج ضلعی منتظمه!
-یعنی یه میز گرد توی این بهشت پیدا نمیشه؟

پیدا نمی شد! تصمیم گرفتند به میز پنج ضلعی منتظم شکل رضایت دهند. همه مرگخواران دور میز نشستند.

-خب میز گرد...یعنی میز پنج ضلعی منتظممون رو آغاز می کنیم. ما باید به یه نحوی این حوری رو از مادر ارباب دور کنیم.
-صحیح است...صحیح است!
-یا شایدم باید مادر ارباب رو از حوری دور کنیم.
-صحیح است...صحیح است!
-شایدم مجبور شدیم هر دو طرف رو همزمان از هم دور کنیم.
-صحیح است...صحیح است!
-زهر نجینیو صحیح است! یه راهی پیشنهاد بدین دیگه...هی صحیح است صحیح است می کنند...

مرگخواران به یکدیگر زل زدند و شروع به خاراندن سرهایشان کردند!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۶ ۲۳:۵۹:۵۱



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۳:۳۸ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۹
رفتند و رفتند و همچنان رفتند!

-به آب نرسیدیم هکتور؟
-یکم دیگه مونده!

یک ساعت بعد

هکتور همچنان در حال حرکت بود و همزمان یک لنگ پای سدریک چرت زنان را در دست گرفته بود و دنبال خود می کشید.
-الاناست که برسیم.

هزار سال بعد!

سدریک با زحمت بسیار یک پلک چشمش را گشود و به هکتور نفس نفس زنان اما مصمم که او را روی کول خود حمل می کرد نگاه کرد.
-من قبلا هم اینجارو دیدم هک. این همون درخته که در آغوشش گرفتی و گفتی اون سمتش خیسه!
-عه راست میگی ها من تا حالا در دوانشم هزار بار به این درخت رسیدم و ازش گذشتم و دوباره بهش رسیدم و ازش گذشتم و...
-یعنی هزاربار دور دنیا چرخیدیم و هنوز آب پیدا نکردیم؟!

هکتور کمی سرش را خاراند.
-آخه من فقط روی دوانش شبانه روزیم تمرکز کرده بودم.
-اوه! بسیار خب...یه دفعه دیگه این راه رو طی می کنیم و این دفعه من سعی می کنم بیدار بمونم تا آب رو پیدا کنم.

این جهنمی ترین همکاری گروهی تاریخ بود!




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۹
-شله قلمکار مامان طاقت بیار...دیگه چیزی نمونده. با فلفلی نمودنت بلاخره از دیگ استکبار آزادت می کنیم!

مروپ با شادمانی به چهره فردی که به تازگی کاسه آش را از محفلی ها خریداری نموده و مشغول چشیدن آن بود خیره شد.

-به به چه طعم تند دلنشینی داره.
-عزیز مامان همیشه دلنشینه. صبر کن بینم...دفعه آخرت باشه عزیز مامان رو میخوری ها!

و با ملاقه اش محکم بر سر خریدار آش کوبید. سپس ملاقه اش را در حلق وی فرو برد و مقدار آش خورده شده را از معده اش بیرون کشید و به دیگ برگرداند.

-نقشه فلفل ریختنتون جواب نداد بانو. حالا چیکار کنیم؟

مروپ نگاهی به صف طویل خریداران آش انداخت.
-خوب گوش کنید فرزندان مامان. ما باید شایعه پراکنی کنیم. باید به همه بگیم که این آش غیر بهداشتی تهیه شده. برای شروع شایعه پراکنی...

دستش را به سمت صورت تام جاگسن برد. بینی اش را برداشت و به سمت دیگ آش پرتاب کرد.
-وای وای مردم مامان...اینجارو نگاه کنید. توی آششون دماغ ریختن...چقدر غیر بهداشتی!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰:۲۱:۵۷



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۹
خلاصه تا پایان همین پست:

یه شهاب سنگ از مغازه بورگین و بارکز به خانه ریدل ها آورده شده که هر دفعه دو نفر رو انتخاب و روحشونو با هم جا به جا می کنه. این دفعه روح لرد سیاه و رودولف رو با هم جا به جا کرده. لرد که نمی خواد کسی متوجه بشه رودولف شده و از طرفی هم نمیخواد رودولف آبروی چندین ساله اربابانه ش رو ببره تصمیم می گیره زودتر پیداش کنه و تا درست شدن اوضاع، آداب و رسوم ارباب بودن رو بهش بیاموزه!

نکته: شهاب سنگ تا وقتی روح دو نفر رو سر جاش برنگردونده، روح بقیه رو جا به جا نمی کنه.
* * *


-چه خبرتونه؟! چه خبــــرتونه؟ چرا همتون کانکت شدین به سرور جا به جایی شهاب سنگی من؟ الان سرور من بسوزه دلتون خنک میشه؟
-
-اما این بر خلاف حقوق شهاب سنگی منه!

شهاب سنگ بشکنی زد و تمام روح های جا به جا شده به جسم های خود بازگشتند.

-جسمت خیلی چندش آور بود لیسا.
-به جسم من گفتی چندش آور؟ روح و جسمت دیگه نزدیک من نشن و با من حرف نزنن ها!

یک ساعت بعد

شهاب سنگ که روی شیروانی خانه ریدل ها نشسته بود و پاهایش را تکان تکان می داد، شدیدا حوصله اش سر رفته بود.
-اینطوری هم نمیشه که روح هیچکسی رو جا به جا نکنم. حوصله م سر میره خب! باید تک به تک روحاشونو جا به جا کنم تا هم سرم شلوغ نشه و هم حوصله م سر نره.

اینگونه بود که خودش را از شیروانی پرتاب کرد و بر سر رودولفی که در حال دید زدن ساحره های خانه ریدل ها از پشت پرچین های باغ بود افتاد. در همان لحظه روح رودولف به پرواز در آمد و به سمت خانه ریدل ها رفت و در اولین جسمی که دید ساکن شد. آن جسم کسی نبود جز...لرد سیاه!

روح لرد سیاه هم که بی خانه و کاشانه مانده بود در جسم رودولف حلول کرد!
-ما اینجا پشت پرچین ها چه می کنیم؟ چرا نیمه برهنه مانده ایم؟ ما کی انقدر تتو بر بدن مبارکمان داشتیم که خودمان خبر نداشتیم؟

لرد نگاهی به دکه رودولف انداخت و داخل آن رفت. آینه ای پیدا کرد و خودش را در آن دید.
-پناه بر خودمان! نکند رودولف نیز شکل ما شده باشد؟! باید او را از داخل خانه ریدل ها پیدا کنیم تا آبروی اربابانه ما را بر باد نداده است! شاید هم ناچار شویم تا روشن شدن قضیه، کمی آداب و رسوم "ما" بودن را به او بیاموزیم.

به سمت خانه ریدل ها به راه افتاد تا رودولف را پیدا کند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۸ ۰:۰۰:۵۶



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹
محفلی آینده سیاه که نظرش را پرسیده بودند به زور بقیه محفلی هارا کنار زد. چند ویزلی مو قرمز را نیز زیر پا له کرد و خودش را به لرد رساند.
-اسمشو بذاریم "محفل اسمیت"! تازه می تونید نظارتشم به خودم بسپرید تا ببینید چه ها که نمی کنم. من برا این انجمن سوژه تعیین می کنم....من تو دهن اسپم می زنم!

حسن مصطفی که در همان لحظه بسیار کماندویی از سیم سرور آویزان و وارد محفل شده بود با شنیدن سخنرانی زاخاریاس "ها ها ها ووی ووی ووی" گویان ندای تکبیری سر داد.

لرد ناامیدانه نگاه به زاخاریاسی که دستش را برای سایرین تکان می داد و تاکید می کرد که متعلق به همه هست انداخت. ظاهرا باید نظر محفلی دیگری را جویا می شد یا شاید هم خودش اسمی انتخاب می کرد.

خانه ریدل ها

تام با ایده های طلایی اش وارد صحنه شد.
-ارباب اسم مرگخواران رو بذاریم"پدرام"!
-وجه تسمیه این اسم چیه پسرم...اهم...مرگخوارم؟
-نکه من خیلی به این اسم علاقمندم و اصلا وقتی می شنومش اشک شوق از چشمام جاری میشه، گفتم این اسمو روی گروه هم بذاریم که هر روز با شنیدنش از شادی شیون کنم!

ناگهان درخت میوه ای از زمین سر برآورد. شکوفه داد و شروع به میوه دادن کرد و مروپ از میان میوه هایش بیرون آمد.
-سیب زمینی مامان...مادری داری نوآور در ورود به صحنه! خواستم بگم من پیشنهاد می کنم اسم مرگخواران رو بذاریم "هووخشتره های مامان". بسیار اسم پر ابهتی هست. مگه نه مامان جان؟

خلاقیت در مرگخواران موج می زد!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۵ ۱۷:۳۵:۵۸



پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۲۵ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹
خلاصه:

اتوبوس شوالیه سادیسم داره و تصمیم گرفته ملت رو آزار بده! در همین راستا، شروع به ترمز های ناگهانی کرده و محفلیا و مرگخوارا رو که خیال دارند باهاش سفر کنند رو به اینور و اونور کوبیده.
* * *


-ارباب، ترمز ناگهانی اتوبوس باعث شد کبدم از جاش در بیاد.
-مهم نیست تام.
-پاپا من پیتزای جیگر می خوام!
-مهم شد تام.

لرد نگاهی به زیر پای تام انداخت.
-هر چه زودتر باید کبدت را پیدا نموده و به سیخ بکشیم و بر روی پیتزا بریزیم تا پرنسسمان نوش جان کند.
-باشه ارباب. فقط از کجا پیداش کنم و تقدیم شما کنم؟
-پشت پانکراست نیفتاده تام گور به گور نشده مامان؟

تام دستش را در بدنش فرو برد و پانکراسش را از جا در آورد و نگاهی به پشتش انداخت.
-نه بانو. اینجام نیست.
-به نظرم این یک پرونده جنایی هست عزیز مامان. یکی توی این شلوغی کبد تام مامان رو دزدیده که نوه مامان بزرگ از خوردن یه پیتزای سالم محروم بشه و به پیتزا پپرونی رو بیاره.

ملت مرگخوار آهی کشیدند و نچ نچ کنان به محفلیان چشم دوختند.

-بسیار خب...ما از تک تک سرنشینان این اتوبوس و حتی خود اتوبوس شوالیه بازجویی خواهیم نمود تا کبد مسروقه را بیابیم.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹
میوه، همه فصلش خوبه.
فرزند، پر ابهتش خوبه.
تو کتابها نوشته:
دامبلدور همیشه زشته!

ریواس مامان لطف می کنه اینو نقد کنه؟




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹
-عزیز مامان، وایسا...گلابی مامان کارت داره!
-ما کارش نداریم...رهایمان کنیــد.

به سرعت در حال دویدن بود و زن میانسالی نیز تعقیبش می کرد. گلابی ای در دستان زن به شکل شیطانی می خندید و دندان های تیزش در شب تاریک می درخشیدند.
-بیا منو بخـــــور.
-میل نداریم!
-باید میل داشته باشی...مگه من چمه؟ چرا هی منو پس میزنی؟ من باردارم!

مروپ با شنیدن جمله گلابی نگاه های پر امیدی به عروسش انداخت.
-نوه فندقی مامان بزرگ.
-تکذیب می کنیم. ما خودمان دیدیم. این گلابی از اول هم هیکلش همین گونه بود.
-باید برا نوه فندقی مامان بزرگ یه اسم خوب پیدا کنم.
-وا...من از اول هیکلم عین خیار گلخونه ای باریک و خوش اندام بود! مگه عاشق همین هیکلم نشدی؟
-یعنی نوه فندقی مامان بزرگ دختره یا پسر؟
-خیر...ما هرگز عاشق نشدیم و نخواهیم شد! آن هم عاشق یک گلابی!
-اگر نوه مامان بزرگ پسر بود اسمشو می ذارم شلیل، اگر دختر بود اسمشو می ذارم هلو!
-دلمو شکوندی! پس خودم می خورمت و انتقام دل شکسته م رو می گیرم.

به دره ای رسیده بودند. فقط یک قدم دیگر کافی بود تا لرد سیاه به پایین دره پرت شود. گلابی با دندان های تیزش از دست مروپ به پایین جهید و غلطان غلطان خودش را به لرد رساند. سنگی از پشت پای لرد لغزید و به پایین دره سقوط کرد.

باید بین خورده شدن توسط یک گلابی و سقوط از دره، یکی را انتخاب می کرد.
-ما سقوط را به خوردن و خورده شدن ترجیح می دهیم.

به پایین دره پرید.

-عزیز مامان کجا رفتی یهو؟ می خواستیم بریم برا نوه مامان بزرگ، سیسمونی بخریم.

همانطور که از دره سقوط می کرد با خودش فکر کرد که بهترین تصمیم ممکن را گرفته است اما لحظه ای بعد که پایین دره را دید نظرش تغییر کرد. یک دهان غول آسا در ته دره باز بود و انتظارش را می کشید!
-پناه بر خودمان. این دهان دیگر متعلق به کیست؟!

دهان انباشه از ریش های سفید بود.
-تام...پسرم...باید بگم دستگاه گوارش من بخاطر کهولت سن کمی ضعیف کار می کنه، یکم ممکنه زمان هضمت طول بکشه. اوقات خوشی رو برات آرزو می کنم بابا جان!

و لرد سیاه به درون دهان دامبلدور سقوط کرد.
-دهانت بو می دهد...کمی مسواک بزن خب. ضمنا ما را قورت دادی ندادی ها!

اما برای تهدید کمی دیر شده بود زیرا همان لحظه قورت داده شد و به اعماق بی انتهای دستگاه گوارش دامبلدور پیوست تا با معده وی محشور شود!

از ‌کابوسش پرید. پیشانی اش خیس از عرق بود.
-این دیگر چه کابوسی بود؟! نکند این کابوس عجیب تعبیری داشته باشد که ما از آن بی خبر باشیم؟ اما ما اربابیم و اربابان نباید از چیزی بی خبر باشند!

تصمیم گرفت از میان مرگخواران، خواب گذاری را پیدا کرده تا خوابش را برایش تعبیر کند. چشم بند صورتی رنگ مامان دوزش را از چشمش برداشت و دمپایی خرگوشی اش را پایش کرد و به راه افتاد.

سالن پذیرایی خانه ریدل ها

-و آن ملعون ما را قورت داد و ما از خواب پریدیم.
-

لرد چشم تام را از کاسه در آورد و به سمت ربکای خواب آلوده پرتاب کرد. ربکا جیغ بلندی کشید که باعث شد تمام مرگخواران بجز سدریک که خوابش به ژرفای گودال ماریانا بود، از خواب بپرند.

-حال، خوابمان را تعبیر نمایید.
-عزیز مامان تعبیر خوابت اینه که باید بریم برای نوه مامان بزرگ سیسمونی تدارک ببینیم.
-مادر جان...بیرون خواب هم رهایمان نمی کنید؟! ما فقط یک فرزند داریم آن هم پرنسسمان است که خودمان را شکر از سن نیاز به سیسمونی گذر کرده و به سن نیاز به پیتزا رسیده است! کسی تعبیر دیگری ندارد؟
-ارباب به نظرم خوابتون می خواد بگه که باید با همه قهر کنید تا یه روز خورده نشین.
-لیسا اشتباه می کنه ارباب...تعبیرش اینه که باید هرچی زودتر تام رو آتیش بزنیم.
-چگونه به این نتیجه رسیدی اگلانتاینمان؟

اگلانتاین که انتظار چنین سوالی را نداشت دستپاچه شد و برای پیدا کردن جوابی به اطرافش نگاه کرد.
-آخه خیلی روزگار بدی شده ارباب...نخوری می خورنت! اون یک چشم باقی مونده تام توی کاسه ش رو می بینید که چقدر پر از شرارته؟ ممکنه همین تام تیکه تیکه پس فردا بیاد جاه و مقام شمارو تصاحب کنه! فندکمو بیارم؟
-نه ارباب...این اگلا داره افکار پلید خودشو به من نسبت میده. همین چند روز پیش خودم شنیدم می خواست شما رو بپزه و به عنوان شام بخوره تا خودش ارباب بشه!
-من کی چنین حرفی زدم؟!
-سکوت! به جای این دعواها راهی برای تعبیر خواب ما پیدا کنید. یوزارسیفی چیزی سراغ ندارین بیاید خواب ما را تعبیر کند؟

ناگهان در خانه ریدل ها باز شد و رودولسیف به داخل آمد. جمعی از ساحره های خانه ریدل ها از جمله مروپ که در حال نارنج پوست کندن بودند با دیدن او دستهایشان را بریدند. البته این بریدگی دست ها نه تنها بخاطر زیبایی ظاهری رودولسیف نبود بلکه برعکس، از زشتی ظاهری شدیدش بود!

-تعبیر خوابتون اینه که به زودی باید منو به جانشینی خودتون منصوب کنید و یه حرمسرای بزرگ هم به نامم کنید ارباب.

سپس نگاهی به سایر مرگخواران انداخت.
-شماها هم برین بخوابین تا هزارمین تکرار سریال های جادوگر تی وی پخش نشده و آخرش متوجه نشدین که مختار با یوزارسیف برادر ناتنی بودن و ستایش روی جفتشون کراش داره و جومونگ قراره بیاد انتقام مختار رو از کاهن های معبد آمون بگیره!

سکوتی پر از تفکر پیرامون سریال های جادوگر تی وی بر فضا حاکم شد. به نظر اکثریت جمعیت مرگخواران، رودولسیف در حق پایتخت و شب های برره که روزی نصف تکه کلام پست های ملت را بر دوش خود می کشیدند اجحاف روا داشته و جا داشت که یادی هم از این بزرگواران کند.

-یاران معبر ما...از شما آبی گرم نمی شود! ما می رویم به ادامه ی خوابمان بپردازیم.

لرد از جایش برخاست و به سوی اتاقش رهسپار شد تا فکری به حال رنگ سیسمونی دلخواه مروپِ کابوسش کند.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲:۱۳ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۹
هکتور از کودکی انسانی بود آینده نگر و برنامه ریز. او با برنامه های دقیقش توانست جوایز بسیاری را در زمینه معجون سازی نصیب خود کند. از جمله این جوایز می توان به جایزه بدترین معجون ساز قرن، سازنده افتضاح ترین معجون تمام اعصار و جایزه "کشک طلایی مامان" که اهدایی بانو مروپ برای تحسین کشکی ترین معجون های هکتور بود اشاره کرد!

بنابراین تصمیم گرفت باری دیگر از این حجم از برنامه ریزی برای آینده اش استفاده کند.
-من باید یه جای پارک برای ماشینم پیدا کنم.

این گونه بود که هکتور به اتفاق یک عدد متر، راهی خانه ریدل ها شد تا جای پارکی مناسب برای ماشین احتمالی اش پیدا کند.

خانه ریدل ها

-هوووم...یک متر و هفتاد سانت کمه.
-هکتور مامان می خوای از بشقاب "کرفس پلو با ماهی" مامان بیای بیرون؟
-آخه ماشینمو باید دقیقا همین جا پارک کنم بانو!
-منظورت روی میز ناهارخوری هست هکولی مامان؟!

هکتور نگاهی به اطرافش انداخت و لرد سیاه را در صدر میز ناهارخوری دید که به شکل تهدید آمیزی یک ابرویش را بالا نگه داشته و به پاهای هکتور در دیس کرفس پلو نگاه می کرد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱ ۲:۱۷:۴۰
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱ ۲:۱۸:۵۶



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۰:۱۷ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۹
-معجون جلب توجه ارباب بدم؟ صد در صد تضمینی با...

بلاتریکس شیشه معجون را از دست هکتور گرفت و در چشمش فرو کرد. هیچ کاری نکردن بهتر از بدست آوردن نتایج هکتورانه بود!

-این پانکراست رو از زیر تشک من بردار تام.
-خودت اول این فندکت رو از زیر بالشت من بردار تا همه جا رو آتیش نزدی!

هیچکدام از مرگخواران از هم اتاقی بودن با یکدیگر راضی نبودند جز یک نفر!

-چه ساحره های هم اتاقی باکمالاتی.

هنوز دقیقه ای از تمام شدن جمله رودولف سپری نشده بود که پتویی دور گلویش پیچید و بلاتریکس با تمام زورش تلاش کرد تا بلاخره از شر رودولف راحت شود!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.