هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۵
آرسینوس داشت خیلی فکر میکرد. آرسینوس انواع و اقسام افکار را از سر می گذراند و توی مفزش، پیچ و تاب می داد. آخرِ سر هم خودش را میان دریایی از افکار مختلف یافت. آرسینوس وحشت کرد! آرسینوس شنا بلد نبود!
جیگِر، وحشیانه به هر طرف رو می انداخت تا بلکه راهی برای زنده ماندن در این دریای بی رحم و عطوفت بیابد. اما هیچ نمی یافت! سرانجام آن قدر دست و پا زد تا اینکه کمرش گرفت و درحالیکه از دهانش حباب بیرون می آمد، به زیر آب فرو رفت و غرق شد.

آرسینوس در اثر غرق شدگی مغزی مُرد!

-هِی! چته؟ قرار بود یکی از گزینه ها رو انتخاب کنی.

رودولف راست میگفت. آرسینوس، وظیفه ای داشت که هنوز تمام نشده بود. و او کسی نبود که وظایفش را نیمه تمام بگذارد. پس به حول و قوه مرلینی، به پا خاست و به رودولف نگاه کرد.
-عه... گزینه ها... آره... آره... موافقم.

درست است که آرسینوس موافق بود ولی نمی دانست دقیقا باید با چه چیزی موافق باشد چون گزینه ها پاک یادش رفته بود. این بار، آرسینوس باید به قوه شانسش اتکا میکرد.
-امـ... گزینه سوم!
-پس بریم بر اساس تجربیات خودم و خودت، آماده کنیمت.
-

بعد تر

رودولف با توجهی بیش از اندازه که از او بعید بود، کاغذی خط کشی شده را جلوی آرسینوس گذاشت.
-اینم برنامه کاریته. از الان به مدت یک هفته زیر دست من باید شاگردی کنی! اگه طبق برنامه پیش بری میتونی حتی به سطح جذابیت و ساحره کشی من هم برسی.

آرسینوس نگاهی به چربی های دور شکم رودولف انداخت. بعد هم به برنامه ای نگاه کرد که رودولف برای او تنظیم کرده بود. آرسینوس قرار بود جنِ بسیار رودولفی و جذاب شود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
آب دهان شماره دو


تف تشت ـمون وِرسوس. سه تا جارودارشون



پارت اول : تازه اولش بود!


فلش فوروارد - زمین مسابقه

-این بازی به نظر بنده یکی از زیباترین بازی هایی هست که در کل عمرم دیدم. شما اصلا میتونید زیبایی رو در هر نقطه از این بازی ببینین. البته اینکه شما میتونید زیبایی رو ببینید به این معنی نیست که زیبایی نمیتونه شما رو ببینه بلکه کاملا مخالفشه! یعنی زیبایی هم میتونه شما رو نبینه. خلاصه که مواظب زیبایی هاتون باشین.

اعضای تف تشت در یک حرکت هماهنگ، کت بند های تیمارستانی خود را از ناحیه دست پاره کردند. بعد هم به سمت مرکز زمین بازی به حرکت در آمدند.

در وسط میدان، ماهیتابه با حالت وحشیانه خاصی همه را می زد! البته تقصیر خودش هم نبود. زیرا همانطور که می دانید، ماهیتابه ها معمولا چشم ندارند و این ضعف جسمانی، ضربه بسیار بزرگی در مسئله مهاجم بودنشان ایجاد میکند. بدین جهت بود که ماهیتابه در اقداماتی شبه تروریستی، همه اعضای تیم حریف و حتی اعضای تیم خودش را نیز به دروازه تف تشت پرتاب میکرد.
کاربر مهمان که این موضوع را بسیار غم انگیز، احمقانه و درعین حال رقت انگیز یافته بود، در گوشه ای از زمین فرود آمد و بر چمن های کوتاه ورزشگاه دست کشید. البته خیلی زود متوجه شد که این عملش با وجودِ کت بندی که بر تن داشت، کمی تا قسمتی غیرممکن می نمود. ولی خب، کاربر مهمان، کاربرِ لحظه های غیرممکن بود. او تمام سال های عمرش را در غیرممکن به سر برده بود. او، یک آرمان بود. آرمانی برای یک فکر و فکری برای خودش...
همینطور که تمام سالها در گوشه سایت نشسته بود و چیپس و پفکش را میخورد، به این فکر میکرد که چرا؟ چرا هیچکس او را دوست نداشت؟ چرا وقتی هم که ملت او را دوست داشتند، یکهویی و باهم دوست داشتند؟ چرا میخواستند گند او را در بیاورند؟ چرا هرجا سخن از کمبود سوژه و بازیکن بود، از او استفاده میکردند؟ چرا خان دایی چاق بود؟ چرا گل توی باغ بود؟ چرا کتری رو گاز بود؟ چرا پنجره باز بود؟ و هزاران چرای دیگر که برای سالیان سال در ذهن کوچک و فندقیِ او شکل گرفته بودند.
کاربر مهمان همینطور در خیالاتش غرق شده بود که ناگهان متوجه هیکل عظیم جنگ جهانی گردید که توسط ماهیتابه به زمین پرتاب می شد. جنگ جهانی با صدای بلندی به زمین خورد و در آن فرو رفت.

-چقدر رقت انگیز و پوچ!

کمی آن طرف تر از کاربر مهمان، داور ناگهان متوجه دل پیچه شدیدی شد که در وجودش جان می گرفت و کم کم به شدت آن افزوده میشد. اول فکر کرد که ممکن است این دل پیچه بخاطر سندروم آنتونین بودن است. همانطور که میدانید، همه آنتونین ها سندرومی به این نام دارند که از نتایج آن می توان به نقص کنترل روده ها اشاره کرد. بیچاره آنتونین ها دست خودشان نبود که! روده شان خیلی بی ادب و بی نزاکت بود.
ولی خب، آنتونین باید به موضوع دیگری نیز توجه می کرد. او شب قبل مقدار زیادی کرفس و شلغم خورده بود و بعد هم رویشان چندین کیلو پشم گوسفند خورده بود تا شاید ته مزه تلخ آنها را بشوید و ببرد. نتیجه این ترکیب نامعقول و آنتونینی می توانست علت اصلی دل پیچه او باشد.
هنوز داور در حال کنکاش علتِ دل پیچه اش بود که ناگهان صدایی شبیه به بمب در ورزشگاه منعکس شد. پشت بندش هم باد سردی وزید و اتفاقات دیگری افتاد که تماشاچیان چون خیلی باادب بودند تصمیم گرفتند متوجه آنها نشوند.

آنتونین، شلوارش بالا کشید و خنده ترولی زنان از کادر خارج شد.

در بالای سر داور، همچنان بازی ادامه داشت. ماهیتابه توسط عوامل فنی به گوشه ای منتقل شده بود و بازی به صورت عادی دنبال میشد. البته اگر بتوانید هفت موجودِ مورد ضرب و شتم قرار گرفته را که با اصرار سعی داشتند کوافل را درون چشم و گوش حریفانشان جای دهند را عادی بنامید.

اما این عادی بودن قرار نبود مدت زیادی طول بکشد...

فلش بک - ساعتی بعدتر از فلش بک قبلی

درحالیکه آهنگ راکی در پس زمینه پخش میشد، یک جن، یک نقابدار و یک جنگ جهانی در خیابان ها به این شکل قدم میزدند و روی هرکسی که سرراهشان سبز میشد، یک عدد تف بزرگ و آبدار هم می انداختند تا مردم یاد بگیرند که جلوی هرکسی ظاهر نشوند. مردمِ بی ادبی که جلوی هرکسی ظاهر میشوند، جن بد هستند اصلا!
خلاصه که تف تشتی های جدید خیلی خفن و گولاخ شده بودند و همه را توی جیب شلوارشان می گذاشتند تا گولاخیت و استکبارستیزی خود را به گوش مردم مظلوم تایلند و اهالی سختکوش پاتایا برسانند. جنگ جهانی هم آن وسط ها چندبار جوگیر شد و چندین بمب شیمیایی و غیرشیمیایی از زیربغلش بیرون آورد و توی دهان ملت کرد. بعد هم ترکیدنشان را با لذت دید و آنقدر خندید که خون بالا آورد و در جا مُرد. ولی از آنجایی که جنگ جهانی یکی از مهم ترین وقایع تاریخی جهان بود و همینطور نقش مهمی نیز در بازی های کوییدیچ تیم تف تشت داشت، تصمیم گرفت خنده ترولی زنان زنده شود. فرشته مرگ که این صحنه را دید، با این وضع سر به بیابان گذاشت و چندین خودکشی ناقص و کامل کرد. از آن روز به بعد دیگر هیچکس نمی میرد!

همینطور که اعضای تف تشت با خفنیت خود سرگرم بودند، رفتند و رفتند تا اینکه به کافه ای رسیدند. درون کافه چندین انسان شاد و شنگول نشسته بودند و کیک تولدی را به سر و صورتشان می مالیدند و بعد هم بلند بلند می خندیدند. اعضای تف تشت با دیدن این صحنه به این فکر افتادند که چقدر خوب میشود اگر به میان جمعِ شنگول ها بروند و چندنفری را برای تیمشان از آن بین انتخاب کنند. بدین ترتیب سرشان را پایین انداختند و خیلی بی تربیتانه وارد کافه شدند.

پارت دوم : یک ادیسه مجازی!


وینکی رو به شنگول ها فریاد زد:
-ملتِ شنگول به نظر خیلی روانی و رماتیسمی اومد. وینکی خواست از ملتِ شنگول توی تیمش استفاده کرد. وینکی جن خوش خواسته ی خووب؟

افراد حاضر در کافه مدتی به وینکی و تیمش باتعجب نگاه کردند. بعد هم دوباره برگشتند سر کیک مالی هایشان.
وینکی که هنوز جوابی درست و حسابی نگرفته بود، تصمیم گرفت خودش را به زور در میان ملت بیندازد تا بلکه کمی به او کمی توجه کنند و عضو تیمش شوند. این شد که با یک پرش بلند و حماسی خودش را به میان ملت پرتاب کرد. اما خب، وینکی در نشانه گیری افتضاح بود. دستِ آخر هم، همین نشانه گیری افتضاح بود که او را در بغل فردی با ریش بلند و موهایی عجیب انداخت. وینکی نگاهی به قیافه ی فرد مذکور انداخت و از ترس، جیغی بلند کشید که باعث ریزش مقطعی موی حاضران شد. یاروی مذکور هم که دست و پایش را گم کرده بود، وینکی را برداشت و او را توی لپ تاپش انداخت. بعد هم لپ تاپش را زیر بغل زد و با این قیافه رو به دوربین ایستاد تا از او عکس بگیرند.
فرد عکاس با تعجب رو به یاروی مذکور گفت:
-عه؛ چی شد حبیب؟
-نمیدونم. تو عکستو بگیر.

درون لپ تاپ، وینکی در حال سقوطی به ظاهر تمام نشدنی بود. وینکی در میان تاریکی سقوط کرد و سقوط کرد تا اینکه به محیطی با رنگ آبی رسید که بر سر درش کلمه ای با فونتی غریب نوشته شده بود: جادوگران!

وینکی برای روزها در دنیای وسیع جادوگران به گشت و گذار پرداخت. با لردها و دامبلدورها آشنا شد؛ رودولف ها با چشم چرانی او را تعقیب کردند؛ مایکل کرنرها از در و دیوار رویش ریختند؛ ویولت بودلرها با او دعوا کردند؛ آرسینوس جیگر ها او را او را از آزکابان فراری دادند؛ و درنهایت ریگولوس بلک ها گندش را در آوردند و به سر و رویش مالیدند. در نهایت، مدیری به اسم «فنگ» از ناکجاآباد ظاهر شد. او در یک حرکت خیرخواهانه، سایت جادوگران را بست و وینکی را به اعماقِ پوچ و تک بعدیِ زوپس فرستاد. در آنجا، وینکی با موجودی به اسم کاربر مهمان آشنا شد. وقتی وینکی از او چگونگی حضورش در آنجا را پرسید، کاربر مهمان آهی عمیق کشید و خاطراتش را برای او تعریف کرد. از اولین روزهایی که جادوگران را ساخته بودند، گفت. از شوق و ذوقی که در آن روزها داشت اما رفته رفته از شدت آن کاسته شد، گفت. از تمامِ بی محلی گفت که به او می کردند و از زخم عمیقی گفت که این بی محلی ها بر روان او گذاشته بود. او، چهره های زیادی داشت. یک بار مدیر بود، یک بار کاربری بود که در آینده به نویسنده ای بزرگ تبدیل میشد، یک بار هم نویسنده بزرگی بود که به کاربری کم اهمیت تبدیل میشد. ولی هیچکدام از این چهره ها، مناسب او نبودند. هیچکدام از این چهره ها باعث نشد کسی به او اهمیت بدهد...
سرانجام کاربر مهمان هم به درون تاریکی خودش سقوط کرد و به افسرده ترین و پوچ ترین کاربری تبدیل شد که در تاریخ جادوگران می زیسته. اِی مادر بگرید به حالش! : :کپی رایت بای ویولتی که تو همون سایت جادوگران بود.:

سرانجام، دلِ نداشته ی وینکی به حال کاربرِ بدبخت سوخت. وینکی کاربر مهمان را گرفت و با او به خارج از زوپس آپارات کرد.

پارت سوم : جیغ نزنید!


جن و کاربر مهمان، با صدای پاق بلندی در وسط کافه ظاهر شدند. شنگول های جشن تولدی هنوز هم آنجا بودند و داشتند کیک به سر و صورت همدیگر می مالیدند. کمی آن طرف تر هم آرسینوس و جنگ جهانی دوم با تعجب به در و دیوار نگاه میکردند.
وینکی قبل از اینکه شنگول ها متوجه او شوند، یقه هم تیمی هایش را گرفت و دوان دوان از کادر خارج شد.

فلش فوروارد - زمین مسابقه

-توی دروازه! توی دروازه! توی دروازه! و بازهم توی دروازه! و بازتر هم توی دروازه! چه میکنه این حشره کش!

گزارشگر با شدت هرچه تمام تر خودش را به در و دیوار می کوبید. آخرِ سر آنقدر خودش را کوبید و کوبید تا تبدیل به کوبیده شد! بعد هم عوامل پشت صحنه که به تازگی از قحطی برگشته بودند و هنوز عرق پایشان خشک نشده بود، به طرف کوبیده حاصله پریدند و تکه هایش را با ولع خوردند و نوش جانشان شد!
پروفسور مک گوناگل که شاهد این صحنه بود، درحالیکه در پوکرفیسی عمیق فرو رفته بود، تبدیل به گربه شد و برای فراموش کردنِ وقایع مذکور، تصمیم گرفت تا برای همیشه در کارتون گربه-سگ به ایفای نقش بپردازد. بلکه این حجم از جنون را می شست و می برد. عوامل پشت صحنه که تازه متوجه شدند چه اتفاقی افتاده است، درحالیکه باقیمانده کوبیده را از لای دندان هایشان پاک میکردند، تصمیم گرفتند هر چه سریعتر جایگزینی برای گزارشگر مسابقه پیدا کنند. آنها همینطور نشستند و فکر کردند و آروغ زدند و شکمشان را مالیدند تا اینکه بالاخره یکیشان دست در جیبش کرد و اندی را برای گزارشگری مسابقه بیرون آورد.
اندی هم شلوارش را بالا کشید، صدایش را صاف کرد و به گزارش پرداخت.

-یک حرکت خیلی زیبا از بازیکن تیم تف تشت. یک حرکت زیباتر از اون یکی بازیکن تیم تف تشت که به دلایلی کوافل رو از هم تیمیش میگیره و به دروازه تیم خودش میفرسته. چقدر زیبا و جالب!

وینکی با سرعت زیاد، کوافل را از دروازه بیرون کشید و به سمت دروازه حریف پرواز کرد. در مسیر، چند پشتک روی هوا هم زد و چندنفر را هم به مسلسل بست تا مهارتش را در امر کار با مسلسل به رخ همگان بکشد. وینکی تا نزدیکی دروازه های حریف رسیده بود که ناگهان صدای جیغی ممتد، پرده گوشش را پاره کرد و باعث از دست دادن کنترل و سقوط او به سمت زمین شد.

فردی از میان جمعیت فریاد زد:
-چمنا دارن رشد میکنن!

و پس از آن، هرج و مرج جایگاه تماشاچیان را در بر گرفت. درحالیکه بوی بدی که عاملش آنتونینِ داور بود، هنوز از بین نرفته بود، ناگهان چمن زمین ورزشگاه با سرعت سرسام آوری شروع به رشدیدن نموده بود. بله! فعالیت نابهنگام روده آنتونین، باعث تولید گازی در زمین مسابقه شد که به رشد بیش از حد چمن ها می انجامید. و این موضوع، قرار بود بحرانی جدی را در زمین مسابقه ایجاد کند.

فلش بک - یک ماه قبل از آغاز مسابقه

تف تشتی ها، سر خورده و در هم شکسته بودند. تف تشتی ها، غمگین بودند. تف تشتی ها، غمی عمیق در جان داشتند که پوست و گوشتشان را خراش می داد و به بیرون می خرامید. تف تشتی ها در لبه پرتگاهِ زندگیشان بودند.
11 ماه پیش، روز انحلالِ تف تشت قبلی، وینکی توانسته بود سه عضو جایگزین را برای تیم پیدا کند. اما از آن روز تا حالا، طی این 11 ماه، وینکی حتی نتوانسته بود یک عضو دیگر را برای تیم خود بیابد. وینکی بسیار سرشکسته بود. وینکی دیگر امیدی برای زندگی نداشت.

-وینکی جن بد بود! وینکی باید رفت و معتاد شد!
-نــه وینکی! صبر کن!
-آآه ای جنگ جهانی؛ وینکی دیگه نتونست صبر کرد. وینکی خیلی وقت بود که دیگه نتونست صبر کرد... وینکی جن نامصبور!

و در همین زمان، به محض اینکه وینکی مقداری مواد مخدر را برای استعمال از جیبش خارج کرد، ناگهان آرسینوسِ نقابدار، فریادی سر داد.
-فریـــــــــــــاد!
-چه فریاد رقت انگیزی!
-نه نه؛ ببینین اینجا رو! این وسیله مشنگی رو ببینین.


پارت چهارم : رستگاری در گوگل!


کاربر مهمان و جنگ جهانی، کله هایشان را توی وسیله ای مشنگی فرو کردند که یادگاری از دوران وزارت آرسینوس بود.

-به این چیزه میگن تلفن همراه. هیچوقت کاربردشو نفهمیدیم ولی وقتی زیاد میذاشتیمش یه گوشه، یهو بهمون میگفت:« low battery! low battery! » هارهارهارهار!
-
-اهم... این قسمت رو می بینین که شبیه کره زمینه؟ من همین الان زدم روش و یهو این صفحه باز شد. روش نوشته «گوگل»! چقدر مرموز و زیبا و خفن و رنگی رنگیه!

اعضای تف تشت در سکوت به علامت گوگل خیره شدند. آرسینوس حق داشت. آرم گوگل بسیار خفن و رماتیسمی به نظر می رسید.

ساختمان اصلی گوگل (گوگل پلکس) - کالیفرنیا

-بنده وزیر سابق وزارت سحر و جادوی انگلستان هستم. قربون دستتون سندِ منگوله دارِ این ساختمون و شرکتتون رو لطف کنین به ما بدین تا رفع زحمت کنیم.

کارکنانِ حاضر در ساختمان که به تازگی متوجه حضور آرسینوس و دار و دسته عجیب و غریبش شده بودند، به خیال اینکه رییسشان چندنفر را برای انجام نمایش و تردستی استخدام کرده تا آنها را خوشحال کند، سرجایشان نشسته بودند و برای تف تشتی ها هورا می کشیدند.
آرسینوس با سردرگمی گفت:
-خوشحالیتون از اینکه ما مالکان جدید این شرکت هستیم رو هم درک میکنم. ولی لطفا زودتر سند شرکت رو بیارین بدین به ما که بریم دیگه. کار و زندگی داریم.
-داداچ شرافتا خیلی باحالی! میشه نقابتو یه لحظه دربیاری یه عکس بگیریم باهاش؟
-نه!
-شرافتا در بیار ها!
-راه نداره.
-حالا همین یه بار رو شما در بیار. من خودم قول میدم اتفاق بدی نمیفته داداچ.

آرسینوس با دودلی به هم تیمی هایش نگاه کرد. سرانجام تصمیم گرفت برای اولین بار، در ملا عام کشف نقاب کند و پرده از راز بزرگش بگشاید.
-بفرمایید. حالا لطف کنین بدین که ما بریم دیگه.
-

با دیدن چهره واقعی آرسینوس، در کسری از ثانیه، همه کارکنان گوگل، هوار کشان، جیغ زنان و خودکُشان از درهای اضطراری به بیرون پریدند و کف زمین پخش و پلا شدند. تف تشتی ها هم که این صحنه را دیدند، شانه هایشان را بالا انداختند و سوت زنان از همدیگر وضعیت آب و هوا را جویا شدند. بعد هم که دیدند کسی به ساختمان برنگشت، تصمیم گرفتند گوگل را بردارند، دهان و چشم هایش را ببندند، پشتشان بگذارند و بی سر و صدا آپارات کنند.


فلش فوروارد - ورزشگاه

زمین ورزشگاه در یک هرج و مرج واقعی فرو رفته بود. از سمتی، چمن های ورزشگاه به صورتی دیوانه وار رشد میکردند. و از سمتی دیگر، بازیکنان دو تیم برای نجات هم تیمی های گرفتار شده خود در میان چمن ها تقلا می نمودند. و در نهایت، صدای اندی از بلندگوهای ورزشگاه پخش میشد که این وضعیت را کنسرتی رایگان برای خود دیده بود.

-تو گل بندری؛ آره آره والا! :hungry1:

جنگ جهانی دوم که کلا به هرصدایی به جز صدای توپ و تانک آلرژی داشت هم پس از شنیدن صدای اندی تصمیم گرفت زمین مسابقه را به استالینگرادی تمام عیار تبدیل کند تا به این مردم کژفهم، موسیقی واقعی را بیاموزد. به همین دلیل، از دهانش سربازان آلمانی را به بیرون می ریخت و همزمان دست در شلوارش می‌کرد و تانک های انگلیسی را روانه میدان جنگ.

این بازی، دیگر بازی نمیشد.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۳۳:۵۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵
-آماده ام ارباب. ولی قبلش... می بخشین؟
-نه! بندازینش تو دریا!

باروفیو حمله کنان و نعره زنان به سمت رودولف دوید و با لگدی او را به سمت دریای بیکران پرتاب کرد.
ناگهان صحنه، آهسته شد و در حالیکه گل و بلبل در هر گوشه از کادر به چشم میخورد، رودولف به همقطاران سابقش نگریست.
-
-

تِشت!

سرانجام رودولف با سر به درون آب فرو رفته بود. مرگخواران درحالیکه دماغشان را گرفته بودند و از ناراحتی فین میکردند، قدم زنان از صحنه دور شدند.

در دریا اما، قضیه طور دیگری بود. رودولف که به تازگی در آب فرود آمده بود، در آن شناور شده و تاب میخورد. اما پس از مدتی به این نتیجه رسید که او رودولف باشخصیت و سنگینی است و نباید هنگام مرگش تاب تابی کند. این شد که تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی اش هم به چشم چرانی بپردازد بلکه رسالت رودولفی خویش را با موفقیت به پایان برساند.
رودولف شناکنان رفت و رفت تا اینکه به قسمت بیناموسیِ دریا رسید. مثل اینکه ساحره های باکمالات به جای اینکه در ساحل بنشینند و آفتاب بگیرند، تصمیم گرفته بودند به وسط دریا نقل مکان کرده و آفتاب آن جا را بگیرند و توی جیبشان کنند.
درست است که چشم های رودولف بسته شده بود، ولی او رودولفی نبود که چنین مسئله کوچکی او را از کار بازدارد.
رودولف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. به همین دلیل چندین بار پوست اندازی کرد و پوست های مختلفی را امتحان نمود تا اینکه بالاخره در پوستش گنجید!

رودولف به سمت سطح دریا دست و پا زد تا اینکه توانست سرش را از آب بیرون بیاورد.
-میتونم بپرسم وضعیت تاهلتون چه جوریاس؟
-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
-نمیتونم بپرسم یعنی؟

دریا که از این همه سر و صدا و جیغ و جیغ کشی ناراحت شده بود، لب به سخن گشود و رو به رودولف گفت:
-یاروعه؛ دیگه مجبورم از اینجا بندازمت بیرون. مصدع اوقاتِ ما شدی.

و دریا با یک موج بلند، او را از خودش بیرون انداخت. رودولف پرواز کرد و پرواز کرد تا اینکه در بغل مرگخوارانی افتاد که در حال دور شدن از او بودند.

-عه! سلام! مثکه دریا منو نخواست.

دریا رودولف را نمی خواست!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۵
-معجون حلول روح در بدن رودولف بدم؟

پیش از آن که مرگخواران بتوانند به هکتور بی توجهی کنند تا او سرخورده و سرشکسته، دست از آمال و آرزوهای معجونیَش بردارد، پاتیلی از جیب معجون ساز بیرون آمد و محتویاتش بر روی سر و کله رودولف ریخته شد.

-الان میره. الان میره.

روح، با قیافه ای پوکرفیس وارانه به رودولفی نگاه میکرد که بخاطر معجونِ هکتور خیس شده بود. اما او هنوز به بدن رودولف کشیده نشده بود. دستِ آخر، روح و مرگخواران که دیدند معجون هکتور قرار نیست هیچ کار خاصی انجام دهد، سر جایشان نشستند. روح هم درحالیکه خنده ترولی میزد به چرخ زدن در فضای شکنجه گاه ادامه داد.

-بیاین همون ورد رو بخونیم بره.

وینکی با شنیدن این جمله، به وسط جمع مرگخواران رفت. پارچه ای از جیب خارج کرد و آن را به سرش بست. بعد هم مشغول خواندن وردهایی به زبان اجنه شد.

-بفرما، بفرما، خونه خودته بفرما؛ ماشین خودته بفرما؛ پولای خودته بفرما؛ وقتِ حساب بفرما؛ موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما؛ از اون دورا داد می زنیم: اصغر آقا بفرما؛ اصفر، اصغر، اصغر بفرما!

ناگهان درِ شکنجه گاه با لگدی باز شد و دودی در فضا جریان یافت. وقتی دود خوابید، پیکر اصغر فرهادی در میانه در ظاهر شد.
-کی صدام کرد؟
-
-

وینکی از شدت شوکه شدن، دل و روده اش از دماغش بیرون ریخت. بعد هم سر به بیابان گذاشت و چندین بار خودش را کُشت. اصغر فرهادی هم که چنین صحنه ای را دید، تصمیم گرفت از کادر خارج شود و رول را با پایانی باز رها کند.
بعد از رفتنِ او، ملت تازه متوجه رودولفِ خیسی شدند که جورابی در دهانش فرو رفته بود. هنوز روح را در بدن او فرو نکرده بودند و حالا، تنها وردخوانشان هم رفته بود.

-من شخصا پیشنهاده ره میدم که روحه ره توی دماغ رودولف فرو کنیمه ره. یا حتی رودولفه ره توی دماغ روحه فرو کنیمه.

مرگخواران چانه خود را مالیدند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ ۲۱:۳۹:۱۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵
در آستانه فصلی سرد، شب بود و تاریک بود و ماه بود و دیاگون بود و یک جن! همه ایستاده بودند و به یکدیگر می نگریستند. جن همچنان که به غوغای ستارگان خیره بود، در مهر مهتابی سرد، در بوران هوایی گرم، نشسته و دهانش را به دلی دوخته بود که سرشار بود از ناگفته ها. ناگفته هایی که ناگفته بودند و گفته هایی که گفته بودند... وضع عجیبی بود در آن شب؛ و آن شب، وضع عجیبی بود در آن ساعات!

-و آیا این همون چیزی نبود که وینکی منتظرش بود؟ و آیا این حس عمیق به این شبِ پر راز، همون عشقی نبود که همه به نادانسته هاشون داشت؟ و تلفیق هنرمندانه ساختمان ها و طبیعت، طبیعت رام نشده ای که دست لطفشو بر گونه همه کشید...
- عَـــــــــــــــــــــــــــــــو! عَــــــــــــــو! عهه... عومه... عومه...
-عه! نوزاد! نوزاد! نوزاد! وینکی نوزاد دید!

وینکی دو دستش را بر سر گذاشت و همانطور که گوش هایش را گرفته بود، با سرعت به دورِ نوزادی که به تازگی پیدا کرده بود، دوید. در میانه راه، ناگهان شروع به داد زدن کرد.
-وینکی بچه دار شد! وینکی بچه دار شد! وینکی جن مبچوچ خووب؟

نوزاد مو قرمز، با شوق و علاقه خاصی، شست پایش را در دماغش فرو کرده بود و هر دو دستش را می مکید.
وینکی پس از مدتی دویدن، ایستاد و با دقت بیشتری به نوزادِ تازه رسیده نگاه کرد. و این دقیقا وقتی بود که متوجه موهای قرمز کودک شد.
-بچه وینکی چرا موقرمز بود؟ یعنی وینکی هم موقرمز بود؟ اینطوری نشد که... وینکی که ویزلی نبود. مگه اینکه... نهه...

و حقیقت، ناگهان مانند آواری بر سر وینکی ریخت. شب به وینکی خیانت کرده بود! وینکی از این حقیقت شوکه کننده جا خورده بود. وینکی نمی توانست باور کند. این همراه همیشگی چرا این گونه بر قلب یک جن بیچاره خنجر زده بود؟ آیا این بود رسم دوستی و مصاحبت؟

وینکی مسلسلش را به سمت ماه گرفت و همانطور که به آن تیراندازی می کرد، آهنگی جانگداز در پس زمینه پخش شد...

-ببین چطور شد خدیجه؛ خدیجه خدیجه طوفان شد خدیجه؛ ای یارم خدیجه؛ دلدارم خدیجه؛ سلام علیکم خدیجه؛ بدو درو واکن خدیجه؛ منو نگاه کن خدیجه؛ هلو هلو خدیجه؛ هلو هلو خدیجه...

وینکی که دارای حافظه ضعیفی بود و علاوه بر آن، خیلی زود تحت تاثیر محیط و جو قرار می گرفت، مسلسلش را غلاف کرد و مشغول همخوانی با آهنگ مذکور شد. هر از چندگاهی هم بشکنی می زد و برای خودش "خدیجه خدیجه" ای میکرد.
مدتی که گذشت، جن دوباره متوجه نوزادِ روی زمین شد که کماکان در حال مکیدن دست و پایش بود.

-عه! نوزاد موقرمز از کجا در اومد؟ وینکی رنگ قرمز دوست نداشت. ولی خب به هر حال باید این بچه رو پیش ارباب برد. شاید ارباب تونست ازش استفاده کرد. وینکی جن خوش فکر خووب؟

جن خانگی، نوزاد موقرمز را زیر بغل زد و به مقصد خانه ریدل به راه افتاد. در تمام مدتی که وینکی در کوچه دیاگون بود، اصلا حواسش به اعلامیه هایی که از بلندگو پخش میشد نبود. اگر وینکی کمی دقت میکرد، می فهمید که عده کثیری از ویزلی ها از حیاط خانه ریدل سر در آورده بودند و خیال نابودی آن را داشتند.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
چند کهکشان آن طرف تر

-وینکی همه رو کشت! وینکی جن همکوشِ خووب؟ تصویر کوچک شده


بله! این وینکی دیگر یک وینکی معمولی نبود. وینکی چندسال پیش تصمیم گرفته بود که بار و بندیلش را بیندازد توی یک مشمع سیاه و آن را سر یک چوب بلند ببندد و راه بیفتد به سمت افق های ناشناخته! و وینکی رفته بود و رفته بود تا اینکه خودش را در وسط فضا یافته بود. آن وسط ها هم یک عده آدم او را با موجودی به اسم راکت راکونِ چوبدستی کش اشتباه گرفته بودند و این شد که وینکی را انداختند توی یک گونی تنگ و تاریک و او را با خود بردند به آن دور دورها تا با او دزد و پلیس بازی بکنند و آدم بدها را بگیرند و بیندازند بین باقالی ها.
وینکی در این چندسال کلی شهرت برای خودش به پا کرده بود و دیگر اسمش روی جلد همه مجله ها بود و همه از او امضا می‌خواستند و از دیاگون تا هاگزمید را راست راست راه می‌رفت و پشتش گرم بود انگار رو آسفالت خوابیده است. خلاصه که یک پا مامور بین کهکشانی شده بود و دولتِ جادوییِ فدرال عمومی نظارت بر لیبرال های دموکرات جمهوری کهکشانی و نمایندگان سنای آن هم به او نشان "آفرین طلایی" داده بود و جن خوبی شده بود برای خودش. حتی عده ای معتقدند؛ وینکی که قبل از ورود این شکلی بود، پس از ورود به این عرصه توانست به درجه استادی در کار با مسلسل برسد و این شکلی شود.

وینکی طوری سرگرم به مسلسل بستن در و دیوار بود که وقتی دستی بر شانه اش قرار گرفت از جا پرید. این پرش باعث شد مسلسلش بیفتد توی دهانش و خفه شود و در جا بمیرد. البته همان‌طور که می‌دانید، اجنه حافظه ضعیفی دارند. همین حافظه ضعیف هم باعث شد که وینکی مرگش را فراموش کند و دوباره زنده شود و به قاتلش خیره شود.
-عه... وینکی جن خووب؟
-لب و لوچه‌تو جمع کن فرمانده! پاشو باید بریم آدم بدا رو بگیریم.
-وینکی اگه آدم بدا رو گرفت تونست جن مامدوب گیر خووب شد؟
-

بعدتر، پیش آدم بدها

در یک حرکت آهسته بسیار زیبا، جن خانگیِ چست و چابک، نرم و چالاک، با دو پای کودکانه‌اش از روی سر آدم‌بدها شیرجه زد و با مسلسلش چندتا کله را ترکاند و محتویاتشان را به در و دیوار ریخت. بقیه آدم‌بدها هم با دیدن چنین حرکات خفانت باری موها و سیبیل هایشان ریخت! آنها در حالیکه با حیرت به آثار هنری خون‌آلودِ در و دیوار نگاه می‌کردند، بصورت دسته جمعی خودکشی کردند و روحشان شاد شد.
اما درست وقتی که وینکی می‌خواست مسلسلش را غلاف و بین امعا و احشای آدم‌بدها شنا کند، ناگهان زمین لرزید و عبارت boss fight در هوا ظاهر شد. موجودی عظیم و سبز که جادو از سر و رویش می بارید از آسمان افتاد و پتکش را بر زمین کوبید.

-وینکی از باس فایت ها نترسید. وینکی باس ها رو واسه صبحونه خورد. وینکی جن مصبوح‌ خووب؟
-نه! وینکی جن بد!
-

وینکی ترسید. بعد بیشتر ترسید. بعدترش عصبانی شد. بعدترترش مسلسلش را درآورد. بعدترترترش هم در حالیکه فضا در یک اسلوموشن حماسی فرو رفته بود، به سمت غول سبز دوید تا مسلسلش را در دماغ آن بی تربیت فرو کند.
به طرزی محیرالعقول، چند جغد فضایی هم در گوشه میدان مبارزه ظاهر شدند و Carmina Burana را خواندند.

-O Fortuna!

وینکی داشت به غول نزدیک می‌شد...

-Velut Luna!

غول پتکش را بالا برد...

-Statu Variabilis!

وینکی لوله مسلسل را به سمت غول چرخاند و انگشتش را بر ماشه قرار داد...

-semper crescis!

غول پتکش را به زمین کوبید. زمین لرزید. وینکی ماشه را فشار داد...

و وینکی غیب شد!
غول که از غیب شدن ناگهانی جن خانگی جا خورده بود، دچار جا خوردگی مزمن شد. او پتکش را چند دور به دور سرش چرخاند و سپس آن را خورد! بعد هم شلوارش را در آورد و آن را آتش زد و با زیرشلواری به سمت قطارهای بین کهکشانی حمله کرد و همه آن ها را از خطر ریزش کوه مطلع ساخت. جمهوری بین کهکشانی هم به خاطر این عمل فداکارانه و غیورمردانه، به او نشان آفرین طلایی داد و روی نشان آفرین وینکی تف انداخت تا آن موجود غیب شونده برای همیشه از ذهن ها محو شود.

زمین، قبرستان

و وینکی با صدای بلندی ظاهر شد!

-تصویر کوچک شده

-آروم بگیر جن! ماییم!
-عه... ارباب؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۲۲:۱۸:۳۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵
در میان فضای نوآر و پر از دود اتاق، هیکلی ریش دار در چهارچوب در ظاهر شد.
-ساملیک فرزندان تاریکی!
-ساملیک پشمک! بفرما بفرما!

لرد وینکی که بخاطر دیدن دامبلدور به اندازه کافی شوکه شده بود، تحمل دیدن استقبال گرم مرگخواران از آن هیکل پر ریش را نداشت. این شد که خودش را به تعدادی از تارهای ریش دامبلدور گره زد و در هوا معلق شد تا بلکه یک خودکشی تر و تمیز، وقاحت اوضاع را بشوید و ببرد.
ولی لرد وینکی خیلی زود فهمید که دارد اشتباه میزند و یک لرد ولدمورت واقعی هیچوقت خودکشی نمیکند. بلکه آن قدر کار میکند تا خودش را از دنیا پاک کند.
نه نه نه! لرد وینکی باز هم داشت اشتباه میزد که!
لرد وینکی که دید دیگر دارد به طور اشتباهی، اشتباه میزند، تصمیم گرفت طبق همان روند قبلی پیش برود و کارش را بکند. او اول از همه باید از جزئیات این کودتا باخبر میشد و بعد، کودتاچیان را جوری کودتا میکرد که کودتا دانشان پاره شود.

دامبلدور پک محکمی به سیگارش زد و به بقیه نگاه کرد.
-خب فرزندان تاریکی؛ برنامه تو چه مرحله ایه؟
-مرحله "ساخت و پرداخت یک ساز و کار جدید با در نظر گیری جوانب فرا ساختی یک جامعه از هم گسیخته و ایجاد دوباره وحدت با رویکرد استبداد ستیزی" رو رد کردیم و الان توی اوایل مرحله "بازچینش سیستم فرماندهی با حفظ پایه های کارآمد سیستم قبلی و در نظرگیری نقش مهم جوامع تازه وارد در جوامع قدیم وارد" هستیم.
-آفرین!
-ما اعتراض داشت! شما نباید از پشت به لرد سیاه اکسپلیارموس زد. پس فردا لابد اون بچه پاتر رو هم میارین تو خونه ما... لرد که حکمرانی کرد! شما جن بد و مخیونت کار!

و اینجا بود که رودولف از جایش برخاست، لرد-جن را بلند کرد و لگد بزرگی به کمرش زد که باعث شد بدن جن نحیف از چندین دیوار و اتاق و خانه بگذرد و چندین متر آن طرف تر در خیابان فرود بیاید.
لرد وینکی در حالیکه نشیمن گاهش را مالش می داد از جا برخاست و ناله کنان به گوشه ای پناه برد. این طوری نمیشد. لرد-جن باید هر چه زودتر برای وضعیت بغرنجش فکری میکرد. لرد وینکی هیچوقت نمی گذاشت که مشتی مرگخوار خائن و یک دامبلدور، مقام او را صاحب شوند. اما خب راه حل چه بود؟
شاید او باید با استفاده از قدرت های جادویی وینکی، بقیه اجنه را خبر میکرد. بعد هم با همراهی اجنه، خانه ریدل را تصرف و خائنان را در آهن مذاب غرق میکرد. بعدترش هم همه با هم می رفتند و انسان ها را می کشتند و امپراطوری ها را ساقط میکردند و لرد ولدموینکی به عنوان تنها حاکم جهان حکمرانی میکرد.
اما شاید هم تنها چیزی که او نیاز داشت، یک مرد کچل و با ابهت بود که نقش لرد را بازی کند و دوباره ثبات را به خانه ریدل برگرداند. اصلا شاید هم لرد وینکی باید می رفت و مثل یک جن خوب تمیزکاری اش را میکرد تا ارباب دامبلدور به او نشان "جن خووب" بدهد؟
لرد وینکی در همین افکار سیر میکرد که ناگهان فرد موردنظرش برای ایفای نقش لرد، از جلویش رد شد. این فرد می توانست به خوبی نقش یک لرد ولدمورت را بازی کند. اما آیا این هم یکی از توهمات زاده ذهن وینکی-لرد بود یا واقعا یک ایده خوب بود؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵
خلاصه:

اسلاگهورن توسط مرگخواران دزدیده شده. مرگخوارا تصمیم دارن دور از چشم لرد سیاه برای خودشون هورکراکس درست کنن. بعد از کمی جر و بحث بلاتریکس تصمیم می گیره اولین هورکراکس رو خودش درست کنه اما آریانا اسلاگهورن رو می‌دزده و روش طلسم اکسپلیارموس رو اجرا می‌کنه. درنتیجه اسلاگهورن حافظشو از دست می‌ده.


------------------------------------

-اگه هیچی یادت نمیاد پس چطور یادت میاد که حافظتو از دست دادی؟
-یادم نمیاد که اگه یادم نمیاد چطور یادم نمیاد که هیچی یادم نمیاد!
-ولی اگه یادت نیاد که چطور یادت میاد که هیچی یادت نمیاد، چطور ممکنه بدونی که یادت نمیاد که یادت نمیاد که چطور یادت میاد که هیچی یادت نمیاد؟
-چون خودت الان گفتی.
-حرفت وارده!

مرگخواران درمانده شده بودند. با وجود از دست رفتن حافظه اسلاگهورن، دیگر راهی نبود که بتوانند برای خودشان هورکراکس بسازند. آرزوی هورکراکس ساختنِ آنها دیگر برای همیشه دست نیافتنی بود. مرگخواران دیگر نمی‌توانستند بمیرند و دوباره زنده شوند و انتقام مرگشان را بگیرند. دست مرگخواران از انتقام کوتاه شده بود و این، درست نبود. هر انسانی حق گرفتن انتقام از قاتلش را دارد.
حالا، این جماعتِ انتقامجو که دیگر قابلیت احیا شدن نداشتند، باید قبل از مرگشان انتقام می‌گرفتند. اصلا درستش هم همین است. باید همیشه آبِ انتقام را آن جایی بریزید که درد می‌کند.
و مرگخواران به پا خاستند. هر کدامشان شمشیری برداشتند و به سمت هیمالیا رفتند تا سالها نزد شیخ راس الغول و مریدانش آموزش ببینند. برای سالها، مرگخواران تمرینات سخت رزمی را پشت سر گذاشتند و قوی و گولاخ شدند و دشمنانشان را خوردند و تف کردند و کاشتند تا میوه بدهند. بعد هم میوه های دشمنانشان را دوباره خوردند و تف کردند و کاشتند تا دوباره میوه بدهند و این کار را سالیان سال انجام دادند تا اینکه باغ هایی از دشمنان ساختند.
آنها برای مدت طولانی با خوبی و خوشی در باغ ها کار کردند و با درآمد اندکشان، شرکت اپل را خریدند و آن را با سامسونگ پیوند زدند و نام بچه این دو شرکت را گذاشتند «ترلامپ».
و ترلامپ بزرگ شد و پولدار شد و خانه ریدل را خرید و رییس جمهورش شد. باقی عمرش را هم با خوبی و خوشی، همراه با زن و دخترش -که دوتایشان هم خوشگل بودند گوش مورگانا کَر - گذراند.
ترلامپ جن خووب بود. ترلامپ جن خیلی خووب بود.

ناگهان، رودولف پایش را کرد توی زندگینامه ترلامپ و رشته افکار مرگخواران دریده شد. لسترنجِ قمه کش نعره زد:
-آدم باشین دیگه. به جای این کارا بیاین فکراتونو روی هم بذارین. شاید راه حلی واسه مشکل حافظه این یارو پیدا کردیم. اصلا همتون به صف شین و ایده هاتونو به ترتیب بگین. طبیعتا منظورم از "همتون" هم فقط ساحره های باکمالات هست.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۲۰ ۲۱:۱۲:۴۰
دلیل ویرایش: کاربر مهمان داشت رول وینکی رو خوند! :شات:


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵
و مرگخواران صدا شدند و آمدند و برنامه ریزی کردند و رفتند تا جنِ مرگخوارِ صداشنده و آمنده و مبرزیِ خووب شوند.

بعد از برنامه ریزی - درون اتوبوس

مرگخواران و محفلیان، به زور روی سر و کله هم نشسته بودند و آواز می خواندند.
-آقای راننده؛ آقای راننده؛ پاتو بذار رو دنده؛ میخوام برم به کازرون که یک شهر قشنگه!
-قشنگه؛ قشنگه...
-آقای راننده؛ آقای راننده؛ پاتو بذار رو... زامبی!
-زامبی؟

مرگخواران و محفلی ها از شدت ترس و احساس رطوبت در نواحی پایین، جامه دریدند و چندتایشان هم ترکیدند و دل و روده شان در چشم و دماغ آقای راننده ریخت. آقای راننده که کور شده بود، رفت توی زامبی بینوا و با نهایت قساوت و بیرحمی، زامبی بیچاره را زیر گرفت و از رویش رد شد.
کلاه قرمزی که این حجم از خشونت و وحشی گری را دید، به این نتیجه رسید که این رول برای بچه ها مناسب نیست و باید آقای راننده اش را بردارد و برود سر کار خودش. او که از محفلی ها و مرگخوارانِ بی ادب و بی تربیت، دلگیر شده بود، با ذکر "چقدر بی ادبین ننه سیریوسای عمه هیپوگریف!" همراه با آقای راننده از کادر خارج شد.
درون اتوبوس، جمعیت باقیمانده بر سر و صورت خود می زدند و برای زامبیِ از دست رفته شان، فریاد غم سر داده بودند.
آرسینوس، به رسم یادبود در وسط اتوبوس ایستاد. کاغذی از جیبش بیرون آورد و خواند:
-زامبی، زامبی بود. از اون زامبی های متشخص بود. از اونایی معجونا رو توی قیمه ها می ریزن. زامبی... عوهو عوهو...
-ای مادر بگرید به حال زامبی!
-زامبــــی من کجایـــــــی؟ زامبــــی چه بی وفایـــــی!

در میان این همه اشک و ناله، رودولف فکر شوم دیگری داشت.
-ملت... ملت... آروم باشین! ما یه زامبی رو از جامعه زامبی ها کم کردیم. حالا باید یه زامبی بهش اضافه کنیم! مثلا همین آرسینوس خودمون. می‌دیمش به زامبیا تا زامبی کننش.
-زامبی؟ زامبی نمی‌شناسم من. تو رَم نمی‌شناسم حتی.
-بیا دیگه.
-خودت بیا.

هری پاتر، پا پیش گذاشت و گفت:
-قسم به کله زخمی من و اکسپلیارموسِ مقدس اگه بذارم یه مرگخوار، یه مرگخوار دیگه رو با روحیه مرگخوارانه و بدون عطوفتش، زامبی کنه. اصلا زاخار با ما چرا بدی؟ من ایشون رو به مقر زامبیا می‌برم و می‌دم بخورنش. حله داداچیا؟
-نیست.
-هست. هست. خوبم هست.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۸ ۲۱:۰۰:۳۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
سوژه نیو

رودولف، قمه اش را توی جیبش چپاند و چشمانش را چرخاند.
-به به به! چه سری، چه دمی، عجب منقاری! میتونم بپرسم وضعیت جنسیتتون چطوریاس؟

کلاغ، با یک ور صورتش به رودولف نگاه کرد. بعد هم رویش را برگرداند، قار قاری سر داد و پرواز کرد. حتی کلاغ ها هم از دست رودولف آسایش نداشتند!
از چند متر دورتر پشت یک بوته، وینکی پیس پیس کنان گفت:
-وینکی به قمه زن پیس پیس کرد! قمه زن نباید صدای کلاغ درآورد. وینکی و قمه زن و کروات زده اینجا بود تا به دستور ارباب، محفلی مریض کرد. اگه محفلی ترسید، فرار کرد. اگه محفلی فرار کرد، سرما نخورد! اگه محفلی سرما نخورد، مریض نشد! وینکی جن مستنباط خووب؟
-

جن خانگی، وزیر سابق و چشم چرانِ بی خاصیت، پشت سه بوته مجزا کمین کرده بودند. اطرافشان را پارک بزرگی احاطه کرده بود. در وسط این پارک، سه محفلی مو قرمز نشسته بودند و با دقت زیادی به در و دیوار نگاه می کردند.

آرسینوس از لای کرواتش دستمالی در آورد و توی آن فین کرد. بعد هم چوبدستیش را بالا گرفت و گفت:
-خوب پس نقشه اینه که... عوهو عوهو... این دستمالا رو بندازیم تو لباسشون. اونا هم سرما میخورن، بعد که سرما خوردن، کل محفل رو سرما میدن! بعد که همه محفلیا سرما خوردن، می شینیم هار هار به ریششون میخندیم! فیــــــــــن!
-کروات زده جن خووب بود!

و مرگخواران، دستمال ها را برداشتند و فریاد سر دادند و دویدند تا فین های آرسینوس را به سر و روی محفلی ها بمالند و آنها را مریض و بدبخت کنند و بعد هم بشینند و غبطه بخورند به این حجم از پلادت و سیاهی و تباهی که از هر انگشتشان می بارید.

اما یک چیز، فقط یک چیز، اشتباه پیش رفت...
آرسینوس که درست پشت سر رودولف می دوید و فریاد سر می داد، عطسه کرد!
و یک گیگیلیِ شاد و سرخوش، رفت و خورد پس کله رودولف.
و رودولف با سر به زمین خورد.
و رودولف بیهوش شد.
و رودولف بیهوش ماند!

بیمارستان سنت مانگو

-پرستار، من به شما علاقه خاص دارم. می‌تونم بپرسم وضعیت تاهلتون چطوریاس؟ عه... پرستار! پرستار! بنده مرلین حتما از شدت جذابیتِ ذاتی من آب شد و رفت تو زمین.

پرستاری که آب شود و برود توی زمین، وجود نداشت. رودولف این را نمی‌دانست.
خودش را کمی جا به جا کرد و نگاهی به اطراف انداخت. هنوز توی بیمارستان بود اما بیمارستان توی خودش نبود! برقِ رفته بود. ذره ای صدا از هیچ کجای بیمارستان، به گوش نمی‌رسید. فقط رودولف بود و اتاقِ متروکه اش!

-احتمالا از شدت جذابیت ذاتیم، همه آب شدن. چقدر من جذاب و رو فرمم!

رودولف به سختی از جایش بلند شد و لنگ لنگان به سمتِ در رفت. در را باز کرد و با راهرویی کاملا خالی مواجه شد. راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک در بزرگ. رویِ در نوشته بودند که: مُرده ها اینجان! باز نکنید!

-اینقدر با جذبه ام که اومدن سنت مانگو رو به افتخارم مُرده شور خونه کردن! مُرده هاشم تکون می‌خورن تازه!

تعدادی دست از بین شکاف هایِ در بیرون آمده و بی هدف به سمت رودولف دراز شده بود. همین که رودولف دستش را دراز کرد که با آن دست ها دست بدهد، دستی روی شانه اش خورد و او را منصرف کرد.
-رودولف! زنده شدی بالاخره؟

رودولف برگشت و با بلاتریکسی ملاقات کرد که خیلی عصبانی بود. بلاتریکسی که آنقدر عصبانی بود که واقعا عصبانی بود!
-عه! سلام بلا! چی شده؟
-چیز خاصی نشده. 6 ماه توی کما بودی. تو این مدت، یه ویروسی اومد. همه مردم مُردن، بعد زامبی شدن، بعد شروع کردن به خوردن آدمای زنده، بعد آدمای زنده هم مُردن، بعد آدمای زنده ای که مُرده بودن هم زنده شدن و بقیه آدما رو خوردن. بعدشم فقط یه تعدادی از مرگخوارا زنده موندن با یه تعدادی از محفلیا. دامبل و ارباب هم مبتلا شدن به این ویروسه. الان هم داریم بار و بندیل می‌بندیم که بریم درمان این ویروسه رو پیدا کنیم. رواله؟
-



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.