آب دهان شماره دو
تف تشت ـمون وِرسوس. سه تا جارودارشون
پارت اول : تازه اولش بود!
فلش فوروارد - زمین مسابقه-این بازی به نظر بنده یکی از زیباترین بازی هایی هست که در کل عمرم دیدم. شما اصلا میتونید زیبایی رو در هر نقطه از این بازی ببینین. البته اینکه شما میتونید زیبایی رو ببینید به این معنی نیست که زیبایی نمیتونه شما رو ببینه بلکه کاملا مخالفشه! یعنی زیبایی هم میتونه شما رو نبینه. خلاصه که مواظب زیبایی هاتون باشین. اعضای تف تشت در یک حرکت هماهنگ، کت بند های تیمارستانی خود را از ناحیه دست پاره کردند. بعد هم به سمت مرکز زمین بازی به حرکت در آمدند.
در وسط میدان، ماهیتابه با حالت وحشیانه خاصی همه را می زد! البته تقصیر خودش هم نبود. زیرا همانطور که می دانید، ماهیتابه ها معمولا چشم ندارند و این ضعف جسمانی، ضربه بسیار بزرگی در مسئله مهاجم بودنشان ایجاد میکند. بدین جهت بود که ماهیتابه در اقداماتی شبه تروریستی، همه اعضای تیم حریف و حتی اعضای تیم خودش را نیز به دروازه تف تشت پرتاب میکرد.
کاربر مهمان که این موضوع را بسیار غم انگیز، احمقانه و درعین حال رقت انگیز یافته بود، در گوشه ای از زمین فرود آمد و بر چمن های کوتاه ورزشگاه دست کشید. البته خیلی زود متوجه شد که این عملش با وجودِ کت بندی که بر تن داشت، کمی تا قسمتی غیرممکن می نمود. ولی خب، کاربر مهمان، کاربرِ لحظه های غیرممکن بود. او تمام سال های عمرش را در غیرممکن به سر برده بود. او، یک آرمان بود. آرمانی برای یک فکر و فکری برای خودش...
همینطور که تمام سالها در گوشه سایت نشسته بود و چیپس و پفکش را میخورد، به این فکر میکرد که
چرا؟ چرا هیچکس او را دوست نداشت؟ چرا وقتی هم که ملت او را دوست داشتند، یکهویی و باهم دوست داشتند؟ چرا میخواستند گند او را در بیاورند؟ چرا هرجا سخن از کمبود سوژه و بازیکن بود، از او استفاده میکردند؟ چرا خان دایی چاق بود؟ چرا گل توی باغ بود؟ چرا کتری رو گاز بود؟ چرا پنجره باز بود؟ و هزاران
چرای دیگر که برای سالیان سال در ذهن کوچک و فندقیِ او شکل گرفته بودند.
کاربر مهمان همینطور در خیالاتش غرق شده بود که ناگهان متوجه هیکل عظیم جنگ جهانی گردید که توسط ماهیتابه به زمین پرتاب می شد. جنگ جهانی با صدای بلندی به زمین خورد و در آن فرو رفت.
-چقدر رقت انگیز و پوچ!
کمی آن طرف تر از کاربر مهمان، داور ناگهان متوجه دل پیچه شدیدی شد که در وجودش جان می گرفت و کم کم به شدت آن افزوده میشد. اول فکر کرد که ممکن است این دل پیچه بخاطر
سندروم آنتونین بودن است. همانطور که میدانید، همه آنتونین ها سندرومی به این نام دارند که از نتایج آن می توان به نقص کنترل روده ها اشاره کرد. بیچاره آنتونین ها دست خودشان نبود که! روده شان خیلی بی ادب و بی نزاکت بود.
ولی خب، آنتونین باید به موضوع دیگری نیز توجه می کرد. او شب قبل مقدار زیادی کرفس و شلغم خورده بود و بعد هم رویشان چندین کیلو پشم گوسفند خورده بود تا شاید ته مزه تلخ آنها را بشوید و ببرد. نتیجه این ترکیب نامعقول و آنتونینی می توانست علت اصلی دل پیچه او باشد.
هنوز داور در حال کنکاش علتِ دل پیچه اش بود که ناگهان صدایی شبیه به بمب در ورزشگاه منعکس شد. پشت بندش هم باد سردی وزید و اتفاقات دیگری افتاد که تماشاچیان چون خیلی باادب بودند تصمیم گرفتند متوجه آنها نشوند.
آنتونین، شلوارش بالا کشید و خنده ترولی زنان از کادر خارج شد.
در بالای سر داور، همچنان بازی ادامه داشت. ماهیتابه توسط عوامل فنی به گوشه ای منتقل شده بود و بازی به صورت عادی دنبال میشد. البته اگر بتوانید هفت موجودِ مورد ضرب و شتم قرار گرفته را که با اصرار سعی داشتند کوافل را درون چشم و گوش حریفانشان جای دهند را عادی بنامید.
اما این عادی بودن قرار نبود مدت زیادی طول بکشد...
فلش بک - ساعتی بعدتر از فلش بک قبلیدرحالیکه
آهنگ راکی در پس زمینه پخش میشد، یک جن، یک نقابدار و یک جنگ جهانی در خیابان ها
به این شکل قدم میزدند و روی هرکسی که سرراهشان سبز میشد، یک عدد تف بزرگ و آبدار هم می انداختند تا مردم یاد بگیرند که جلوی هرکسی ظاهر نشوند. مردمِ بی ادبی که جلوی هرکسی ظاهر میشوند، جن بد هستند اصلا!
خلاصه که تف تشتی های جدید خیلی خفن و گولاخ شده بودند و همه را توی جیب شلوارشان می گذاشتند تا گولاخیت و استکبارستیزی خود را به گوش مردم مظلوم تایلند و اهالی سختکوش پاتایا برسانند. جنگ جهانی هم آن وسط ها چندبار جوگیر شد و چندین بمب شیمیایی و غیرشیمیایی از زیربغلش بیرون آورد و توی دهان ملت کرد. بعد هم ترکیدنشان را با لذت دید و آنقدر خندید که خون بالا آورد و در جا مُرد. ولی از آنجایی که جنگ جهانی یکی از مهم ترین وقایع تاریخی جهان بود و همینطور نقش مهمی نیز در بازی های کوییدیچ تیم تف تشت داشت، تصمیم گرفت خنده ترولی زنان زنده شود. فرشته مرگ که این صحنه را دید،
با این وضع سر به بیابان گذاشت و چندین خودکشی ناقص و کامل کرد. از آن روز به بعد دیگر هیچکس نمی میرد!
همینطور که اعضای تف تشت با خفنیت خود سرگرم بودند، رفتند و رفتند تا اینکه به کافه ای رسیدند. درون کافه چندین انسان شاد و شنگول نشسته بودند و کیک تولدی را به سر و صورتشان می مالیدند و بعد هم بلند بلند می خندیدند. اعضای تف تشت با دیدن این صحنه به این فکر افتادند که چقدر خوب میشود اگر به میان جمعِ شنگول ها بروند و چندنفری را برای تیمشان از آن بین انتخاب کنند. بدین ترتیب سرشان را پایین انداختند و خیلی بی تربیتانه وارد کافه شدند.
پارت دوم : یک ادیسه مجازی!
وینکی رو به شنگول ها فریاد زد:
-ملتِ شنگول به نظر خیلی روانی و رماتیسمی اومد. وینکی خواست از ملتِ شنگول توی تیمش استفاده کرد. وینکی جن خوش خواسته ی خووب؟
افراد حاضر در کافه مدتی به وینکی و تیمش باتعجب نگاه کردند. بعد هم دوباره برگشتند سر کیک مالی هایشان.
وینکی که هنوز جوابی درست و حسابی نگرفته بود، تصمیم گرفت خودش را به زور در میان ملت بیندازد تا بلکه کمی به او کمی توجه کنند و عضو تیمش شوند. این شد که با یک پرش بلند و حماسی خودش را به میان ملت پرتاب کرد. اما خب، وینکی در نشانه گیری افتضاح بود. دستِ آخر هم، همین نشانه گیری افتضاح بود که او را در بغل فردی با ریش بلند و موهایی عجیب انداخت. وینکی نگاهی به قیافه ی فرد مذکور انداخت و از ترس، جیغی بلند کشید که باعث ریزش مقطعی موی حاضران شد. یاروی مذکور هم که دست و پایش را گم کرده بود، وینکی را برداشت و او را توی لپ تاپش انداخت. بعد هم لپ تاپش را زیر بغل زد و
با این قیافه رو به دوربین ایستاد تا از او عکس بگیرند.
فرد عکاس با تعجب رو به یاروی مذکور گفت:
-عه؛ چی شد حبیب؟
-نمیدونم. تو عکستو بگیر.
درون لپ تاپ، وینکی در حال سقوطی به ظاهر تمام نشدنی بود. وینکی در میان تاریکی سقوط کرد و سقوط کرد تا اینکه به محیطی با رنگ آبی رسید که بر سر درش کلمه ای با فونتی غریب نوشته شده بود:
جادوگران!وینکی برای روزها در دنیای وسیع جادوگران به گشت و گذار پرداخت. با لردها و دامبلدورها آشنا شد؛ رودولف ها با چشم چرانی او را تعقیب کردند؛ مایکل کرنرها از در و دیوار رویش ریختند؛ ویولت بودلرها با او دعوا کردند؛ آرسینوس جیگر ها او را او را از آزکابان فراری دادند؛ و درنهایت ریگولوس بلک ها گندش را در آوردند و به سر و رویش مالیدند. در نهایت، مدیری به اسم
«فنگ» از ناکجاآباد ظاهر شد. او در یک حرکت خیرخواهانه، سایت جادوگران را بست و وینکی را به اعماقِ پوچ و تک بعدیِ زوپس فرستاد. در آنجا، وینکی با موجودی به اسم
کاربر مهمان آشنا شد. وقتی وینکی از او چگونگی حضورش در آنجا را پرسید، کاربر مهمان آهی عمیق کشید و خاطراتش را برای او تعریف کرد. از اولین روزهایی که جادوگران را ساخته بودند، گفت. از شوق و ذوقی که در آن روزها داشت اما رفته رفته از شدت آن کاسته شد، گفت. از تمامِ بی محلی گفت که به او می کردند و از زخم عمیقی گفت که این بی محلی ها بر روان او گذاشته بود. او، چهره های زیادی داشت. یک بار مدیر بود، یک بار کاربری بود که در آینده به نویسنده ای بزرگ تبدیل میشد، یک بار هم نویسنده بزرگی بود که به کاربری کم اهمیت تبدیل میشد. ولی هیچکدام از این چهره ها، مناسب او نبودند. هیچکدام از این چهره ها باعث نشد کسی به او اهمیت بدهد...
سرانجام کاربر مهمان هم به درون تاریکی خودش سقوط کرد و به افسرده ترین و پوچ ترین کاربری تبدیل شد که در تاریخ جادوگران می زیسته. اِی مادر بگرید به حالش! :
:کپی رایت بای ویولتی که تو همون سایت جادوگران بود.:سرانجام، دلِ نداشته ی وینکی به حال کاربرِ بدبخت سوخت. وینکی کاربر مهمان را گرفت و با او به خارج از زوپس آپارات کرد.
پارت سوم : جیغ نزنید!
جن و کاربر مهمان، با صدای
پاق بلندی در وسط کافه ظاهر شدند. شنگول های جشن تولدی هنوز هم آنجا بودند و داشتند کیک به سر و صورت همدیگر می مالیدند. کمی آن طرف تر هم آرسینوس و جنگ جهانی دوم با تعجب به در و دیوار نگاه میکردند.
وینکی قبل از اینکه شنگول ها متوجه او شوند، یقه هم تیمی هایش را گرفت و دوان دوان از کادر خارج شد.
فلش فوروارد - زمین مسابقه-توی دروازه! توی دروازه! توی دروازه! و بازهم توی دروازه! و بازتر هم توی دروازه! چه میکنه این حشره کش! گزارشگر با شدت هرچه تمام تر خودش را به در و دیوار می کوبید. آخرِ سر آنقدر خودش را کوبید و کوبید تا تبدیل به کوبیده شد! بعد هم عوامل پشت صحنه که به تازگی از قحطی برگشته بودند و هنوز عرق پایشان خشک نشده بود، به طرف کوبیده حاصله پریدند و تکه هایش را با ولع خوردند و نوش جانشان شد!
پروفسور مک گوناگل که شاهد این صحنه بود، درحالیکه در پوکرفیسی عمیق فرو رفته بود، تبدیل به گربه شد و برای فراموش کردنِ وقایع مذکور، تصمیم گرفت تا برای همیشه در کارتون گربه-سگ به ایفای نقش بپردازد. بلکه این حجم از جنون را می شست و می برد. عوامل پشت صحنه که تازه متوجه شدند چه اتفاقی افتاده است، درحالیکه باقیمانده کوبیده را از لای دندان هایشان پاک میکردند، تصمیم گرفتند هر چه سریعتر جایگزینی برای گزارشگر مسابقه پیدا کنند. آنها همینطور نشستند و فکر کردند و آروغ زدند و شکمشان را مالیدند تا اینکه بالاخره یکیشان دست در جیبش کرد و
اندی را برای گزارشگری مسابقه بیرون آورد.
اندی هم شلوارش را بالا کشید، صدایش را صاف کرد و به گزارش پرداخت.
-یک حرکت خیلی زیبا از بازیکن تیم تف تشت. یک حرکت زیباتر از اون یکی بازیکن تیم تف تشت که به دلایلی کوافل رو از هم تیمیش میگیره و به دروازه تیم خودش میفرسته. چقدر زیبا و جالب! وینکی با سرعت زیاد، کوافل را از دروازه بیرون کشید و به سمت دروازه حریف پرواز کرد. در مسیر، چند پشتک روی هوا هم زد و چندنفر را هم به مسلسل بست تا مهارتش را در امر کار با مسلسل به رخ همگان بکشد. وینکی تا نزدیکی دروازه های حریف رسیده بود که ناگهان صدای جیغی ممتد، پرده گوشش را پاره کرد و باعث از دست دادن کنترل و سقوط او به سمت زمین شد.
فردی از میان جمعیت فریاد زد:
-چمنا دارن رشد میکنن!
و پس از آن، هرج و مرج جایگاه تماشاچیان را در بر گرفت. درحالیکه بوی بدی که عاملش آنتونینِ داور بود، هنوز از بین نرفته بود، ناگهان چمن زمین ورزشگاه با سرعت سرسام آوری شروع به رشدیدن نموده بود. بله! فعالیت نابهنگام روده آنتونین، باعث تولید گازی در زمین مسابقه شد که به رشد بیش از حد چمن ها می انجامید. و این موضوع، قرار بود بحرانی جدی را در زمین مسابقه ایجاد کند.
فلش بک - یک ماه قبل از آغاز مسابقهتف تشتی ها، سر خورده و در هم شکسته بودند. تف تشتی ها، غمگین بودند. تف تشتی ها، غمی عمیق در جان داشتند که پوست و گوشتشان را خراش می داد و به بیرون می خرامید. تف تشتی ها در لبه پرتگاهِ زندگیشان بودند.
11 ماه پیش، روز انحلالِ تف تشت قبلی، وینکی توانسته بود سه عضو جایگزین را برای تیم پیدا کند. اما از آن روز تا حالا، طی این 11 ماه، وینکی حتی نتوانسته بود یک عضو دیگر را برای تیم خود بیابد. وینکی بسیار سرشکسته بود. وینکی دیگر امیدی برای زندگی نداشت.
-وینکی جن بد بود! وینکی باید رفت و معتاد شد!
-نــه وینکی! صبر کن!
-آآه ای جنگ جهانی؛ وینکی دیگه نتونست صبر کرد. وینکی خیلی وقت بود که دیگه نتونست صبر کرد... وینکی جن نامصبور!
و در همین زمان، به محض اینکه وینکی مقداری مواد مخدر را برای استعمال از جیبش خارج کرد، ناگهان آرسینوسِ نقابدار، فریادی سر داد.
-فریـــــــــــــاد!
-چه فریاد رقت انگیزی!
-نه نه؛ ببینین اینجا رو! این وسیله مشنگی رو ببینین.
پارت چهارم : رستگاری در گوگل!
کاربر مهمان و جنگ جهانی، کله هایشان را توی وسیله ای مشنگی فرو کردند که یادگاری از دوران وزارت آرسینوس بود.
-به این چیزه میگن تلفن همراه. هیچوقت کاربردشو نفهمیدیم ولی وقتی زیاد میذاشتیمش یه گوشه، یهو بهمون میگفت:« low battery! low battery! » هارهارهارهار!
-
-اهم... این قسمت رو می بینین که شبیه کره زمینه؟ من همین الان زدم روش و یهو این صفحه باز شد. روش نوشته
«گوگل»! چقدر مرموز و زیبا و خفن و رنگی رنگیه!
اعضای تف تشت در سکوت به علامت گوگل خیره شدند. آرسینوس حق داشت. آرم گوگل بسیار خفن و رماتیسمی به نظر می رسید.
ساختمان اصلی گوگل (گوگل پلکس) - کالیفرنیا-بنده وزیر سابق وزارت سحر و جادوی انگلستان هستم. قربون دستتون سندِ منگوله دارِ این ساختمون و شرکتتون رو لطف کنین به ما بدین تا رفع زحمت کنیم.
کارکنانِ حاضر در ساختمان که به تازگی متوجه حضور آرسینوس و دار و دسته عجیب و غریبش شده بودند، به خیال اینکه رییسشان چندنفر را برای انجام نمایش و تردستی استخدام کرده تا آنها را خوشحال کند، سرجایشان نشسته بودند و برای تف تشتی ها هورا می کشیدند.
آرسینوس با سردرگمی گفت:
-خوشحالیتون از اینکه ما مالکان جدید این شرکت هستیم رو هم درک میکنم. ولی لطفا زودتر سند شرکت رو بیارین بدین به ما که بریم دیگه. کار و زندگی داریم.
-داداچ شرافتا خیلی باحالی! میشه نقابتو یه لحظه دربیاری یه عکس بگیریم باهاش؟
-نه!
-شرافتا در بیار ها!
-راه نداره.
-حالا همین یه بار رو شما در بیار. من خودم قول میدم اتفاق بدی نمیفته داداچ.
آرسینوس با دودلی به هم تیمی هایش نگاه کرد. سرانجام تصمیم گرفت برای اولین بار، در ملا عام کشف نقاب کند و پرده از راز بزرگش بگشاید.
-بفرمایید. حالا لطف کنین بدین که ما بریم دیگه.
-
با دیدن
چهره واقعی آرسینوس، در کسری از ثانیه، همه کارکنان گوگل، هوار کشان، جیغ زنان و خودکُشان از درهای اضطراری به بیرون پریدند و کف زمین پخش و پلا شدند. تف تشتی ها هم که این صحنه را دیدند، شانه هایشان را بالا انداختند و سوت زنان از همدیگر وضعیت آب و هوا را جویا شدند. بعد هم که دیدند کسی به ساختمان برنگشت، تصمیم گرفتند گوگل را بردارند، دهان و چشم هایش را ببندند، پشتشان بگذارند و بی سر و صدا آپارات کنند.
فلش فوروارد - ورزشگاهزمین ورزشگاه در یک هرج و مرج واقعی فرو رفته بود. از سمتی، چمن های ورزشگاه به صورتی دیوانه وار رشد میکردند. و از سمتی دیگر، بازیکنان دو تیم برای نجات هم تیمی های گرفتار شده خود در میان چمن ها تقلا می نمودند. و در نهایت، صدای اندی از بلندگوهای ورزشگاه پخش میشد که این وضعیت را کنسرتی رایگان برای خود دیده بود.
-تو گل بندری؛ آره آره والا! :hungry1: جنگ جهانی دوم که کلا به هرصدایی به جز صدای توپ و تانک آلرژی داشت هم پس از شنیدن صدای اندی تصمیم گرفت زمین مسابقه را به استالینگرادی تمام عیار تبدیل کند تا به این مردم کژفهم، موسیقی واقعی را بیاموزد. به همین دلیل، از دهانش سربازان آلمانی را به بیرون می ریخت و همزمان دست در شلوارش میکرد و تانک های انگلیسی را روانه میدان جنگ.
این بازی، دیگر بازی نمیشد.