۱. توی یه رول، تفاوت یا کاربرد دیگه ای از تلسکوپ جادویی رو شرح بدین. ۲۰شب بود و ربکا در خیابان های پاریس برای خرید تلسکوپ جادویی، قدم میزد. در این میان، پیرمردی با ردای بنفش و سیاهش، آن طرف خیابان راه میرفت. تلسکوپ طلایی پیرمرد در دستانش میدرخشید. ربکا با دیدن پیرمرد به سمتش دوید. پیرمرد هم با دیدن ربکا لبخندی زد.
-چیزی شده مادمازل؟
-موسیو؟ میشه بهم بگین اونی که تو دستتونه چیه؟
-خب یه تلسکوپه جادوییه.
-چه قابیلت هایی داره؟ میخوام باهاش برای کلاسم تمرین کنم.
-خب بهتره اینجا بشینیم و با هم گپ بزنیم.
-بگین... گوش میدم.
پیرمرد و ربکا نشستند. پیرمرد تلسکوپ را در دستان ربکا قرار داد تا نامش را ببیند و به خاطر بسپارد.
-این تلسکوپ قابیلت کوچیک شدن و بزرگ شدن داره. میتونه سطح هر سیاره ای رو بگین بهش براتون پیدا کنه و اگه خواستین به خاطر بسپاره. اینجوری اگه چیز جدیدی کشف کردین، یه سند ازش دارین. و اینکه... میتونه خیلی قوی بشه در حد دیدن آدم فضایی های فلان سیاره، و خیلی ضعیف بشه به حد دیدن چهارتا ستاره. و... هوم... یادم نمیاد! واقعا معذرت میخوام مادمازل!
-مهم نیس! اینا همون قابیلت های مورد نیاز منه. ممنون که بهم گفتین موسیو.
شبتون تاریک! ربکا تلسکوپ را در دستان پیرمرد قرار داد و خودش به دنبال مغازه ای رفت که آدرسش را از پیرمرد گرفته بود.
۲. سر تعمیر کار چه بلایی اومد؟ توی یه رول کوتاه شرح بدین. ۵تعمیرکار مدتی در افق راه میرفت تا در کلاس را بیابد و از آنجا خارج شود؛ ولی در پیدا نمیکرد. تعمیرکار در بین راه پایش به چیزی گیر کرد و افتاد.
-
آخ آخ! این چیه آخه؟ تو بیابون گیر کردیما! در به در باس دنبال یه در بگردیم! دهه! وقتی سرش را برگرداند تا شی ای که باعث افتادنش شده بود را ببیند، دهانش از تعجب باز ماند. پایی بزرگ و پهن، سبز و زشت. این پا تنها متعلق به یک نفر بود، غول غار نشین! ترسید. خیلی ترسید به حدی که تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد.
-اع... اع... آقای غو... غول!
میـ...
نــــــــــــه!
غول او را بلند کرد و در جیب لباسش گذاشت.
-تو تعمیرکار بود. تو لامپ اتاق ما درست کرد. تو انجام داد!
۳. الان پروفسور خالی کجا قایم شده و چی به سرش میاد؟ توی یه رول بنویسین! ۵رکسان که قایم شده بود، انتظار داشت جادوآموزانش بیایند و دنبال او بگردند. ولی او بعد از یک ساعت منتظر ماندن فهمید که کسی به دنبالش نخواهد آمد.
-هعی! یه پروفسور تنها شدم.
راستی... من از تنهایی میترسم.
ارباااااااب! -فرزندم! به روشنایی برگرد تا در تاریکی تنهایی نیز دلت شاداب و روشن باشد. به سمت پدرت بازگرد.
-جان؟
-فرزندی که از روشنایی به تاریکی گراییدی، برگرد و از تاریکی روی گردان شو. ایمان بیاور.
-ها؟
-بیا و برگرد پیش پدرت... مادرت... دایی و دیگر اعضای روشنایی. بازگرد.
-دهه! من از تنهایی میترسم، نه از تاریکی که!
صدای فرشته که همان دامبلدور بود، لحظه ای قطع شد. دامبلدور داشت فکر میکرد تا چگونه او را به روشنایی برگرداند.
-
دِ میگم برگرد یعنی برگرد! روشنایی بهتره ها! هری خیلی خوب بود تو جمع دوستاش! هرمیون یه محفلی موفق بود! اینا همش تو رو مجبور نمیکنه ایمان بیاری؟ -نه.
دامبلدرو که از برگرداندن رکسان نا امید شده بود، هلش داد و از زیر میز معلم بیرون رفت.
-
هــــــــــــــــــــــی پروفسور خالی!
-
نـــــــــــــــه!
رکسان با فریاد جادوآموزان غش کرد؛ او فکر میکرد جیغ آنها بسیار ترسناک تر از چوبدستی های در دست آنها بود!