هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۹:۴۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
آناناس با تعجب به کاغذی که مروپ نشان داد نگاه کرد.
- اینه؟ امضای وزیر ممکلت اینجوریه؟

مروپ سری به نشانه تایید تکان داد. آناناس همچنان با ناباوری به امضا زل زده بود و چشمانش را باز و بسته می‌کرد. تا اینکه بالاخره پس از گذشت دقایقی مجبور شد با حقیقت کنار بیاید.
- خیلی خب، اشکال نداره. حالا فقط باید جعلش کنیم. یه خودکار بهم بده.

مروپ خودکارهایی به شکل کدو، هویج، فلفل، ذرت و آناناس درآورد و همه را مقابلش چید و لبخندزنان منتظر ماند. آناناس درحالی که چپ چپ به خودکار آناناسی نگاه می‌کرد، خودکار هویجی را انتخاب کرد و روی برگه‌ی موردنظرش خم شد، عینکش را از روی چشمانش برداشت و نوک خودکار را به برگه نزدیک کرد، اما همینکه می‌خواست شروع کند، مروپ مانعش شد.
- یه لحظه صبر کن! نمی‌خوای اول رو یه کاغذ دیگه امتحان کنی که برگه اصلی خراب نشه؟

آناناس از اینکه چنین چیزی به ذهن مروپ رسیده و خودش متوجه آن نشده بود، بهش بر خورد.
- خودم می‌دونستم.

و سپس برگه دیگری را از توی پوشه‌ی کاری‌اش درآورد و کار جعل امضا روی برگه‌ی تمرینی را با نهایت تمرکز شروع کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۹:۰۵ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- کی به خودش جرئت همچین کاری رو داد؟

دانش‌آموز بخت برگشته‌ای که نفر بعد از خودش لرد سیاه بود و سیلی‌اش به لرد اصابت کرد، قصد پنهان شدن‌ داشت اما‌ وحشت بر او غلبه و شروع به تشنج کرد.

چشمان خطرناک بلاتریکس که بر روی او ثابت مانده بود، باعث شد تعدادی از دانش‌آموزان، دوست متشنجشان را برداشته و تا جای ممکن از آن موقعیت دور کنند. بلاتریکس نیز با این عقیده که بعدا هم می‌تواند به حساب فرد خاطی برسد، فعلا تمام تمرکزش را بر به هوش آوردن لرد گذاشت.
- سروروم؟ سرورم حالتون خوبه؟

اتفاقی نیفتاد.

کم‌کم بقیه مرگخواران نیز با بلاتریکس همراه شدند.
- ارباب؟
- ارباب بلند شین لطفا! اربابمون از دست رفت!
- بی ارباب شدیم! ای داد! ای هوار!

بلاتریکس ابتدا قدرت تکلم دو مرگخوار آخر را گرفت تا دیگر چنین سخنان گهرباری تحویل ندهند و سپس با ناراحتی سراغ آخرین راهکارِ ممکن برای به هوش آوردن فردی بیهوش رفت.
- ببخشید سرورم. ولی هیچ جور دیگه‌ای به هوش نیومدین.

و پارچ آبی را روی صورت لرد سیاه خالی کرد و منتظر نتیجه ماند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۲۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- معمولا با چه نوع چوبی جارو می‌سازن؟
- فرقی نداره هکتور. فقط بساز!
- چیو؟

بلاتریکس لحظاتی با ترسناک‌ترین حالت ممکن به هکتور زل زد، یک مرگخوار هرگز نباید جرئت می‌کرد او را دست بیندازد! اما بعد نگاهش به سمت حفره‌ی خالی موجود در سر هکتور رفت و از خیر حمله به او گذشت. وقت درگیری با مرگخواران بی‌مغز را نداشت.

- عجله کنین! خیلی وقته اینجاییم و نباید زمان از دست بدیم!

هر یک از مرگخواران در گوشه‌ای مشغول بودند. تمام تمرکزشان روی ساخت جارویی بی‌نقص بود. هر یک سعی می‌کرد جارویش از دیگری بهتر و زیباتر باشد، بنابراین پس از مدتی شروع کردند به تزئین جاروهایشان.

- این چرت و پرتا چیه رو جاروهاتون؟ جمعشون کنید ببینم! هرکی ساخت جاروشو تموم کرده بیاد اینجا.

مرگخوارانی که کارشان را تمام کرده بودند، با جاروهایشان در جایی که بلاتریکس گفته بود، صف کشیدند. لینی ویزویز کنان با جاروی سه سانتی‌اش بالای سر بقیه پرواز می‌کرد.

بلاتریکس نگاهی به افراد مقابلش و کاردستیشان انداخت. حتی یک عدد از جاروهای مرگخواران نیز شبیه جارو نبود! به زحمت میشد اسم آن توده‌های در هم گره‌ خورده‌ی چوبی را جارو گذاشت، اما به هر حال وقت زیادی نداشتند و باید با همان‌ها پیش می‌رفتند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- سرمایه‌ی...موزه‌م!

مدیر دو دستی بر سرش می‌کوفت و با چشمانی اشک‌آلود، از دست رفتن تنها امیدی که برایش باقی مانده بود را نظاره می‌کرد.

نارلک نیز همانند مدیر اشک می‌ریخت و اندوهگین بود؛ اما به دلایلی محبت‌آمیزتر.
- جوجه‌ی کوچولو و نحیفم! اون همش نیم ساعتش بود!

اندکی آن طرف‌تر، جوجه که مادران جدیدی یافته بود بسیار خوشحال و راضی به نظر می‌رسید. موقعیت خوبی پیدا کرده بود و هر چه می‌خواست، سریع برایش فراهم میشد.

مدیر که چیزی به متلاشی شدن روح و روانش نمانده بود، ثانیه‌ای قبل از آغاز دوران افسردگی و تعطیل شدن موزه در اثر ورشکستگی، فکری به ذهنش رسید.
- میگم، لک‌لک...من و تو الان همدردیم. درسته؟ هیچکس نمی‌تونه به خوبی من تو رو درک کنه. می‌فهمم چقدر ناراحتی.

نارلک با شک و تردید به مدیر نگاه کرد.

- می‌تونم کمکت کنم جوجه‌تو پس بگیری! باید طوری بهش نزدیک بشیم که کسی ما رو نبینه، و بعد سریع جوجه رو برداریم و فرار کنیم! منم دیگه نمی‌خوامش، حوصله‌ی جوجه‌داری ندارم...قبوله؟

مدیر دروغ نمی‌گفت. فقط همه‌ی حقیقت را هم نگفت. او واقعا قصد نداشت جوجه را بگیرد، نگهداری از یک جوجه‌ی زنده برای موزه خیلی سخت بود...اما می‌توانست تعدادی از تخم‌های طلایی‌اش را بعنوان حق‌الزحمه‌ی کمک به نارلک برای پس گرفتن جوجه‌اش، بردارد و موزه را از ورشکستگی نجات دهد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
محفلیا و مرگخوارا توی قرعه‌کشی بانک گرینگوتز برنده‌ی سفر تفریحی به ایران شدن. اونا درست زمانی توی تهران فرود اومدن که انقلابی در شرف وقوعه.
توی خیابون با جماعتی از مردان انقلابی روبه‌رو و باتوجه به لباسای عجیب‌ غریبشون، متهم به منافق بودن میشن.
یکی از انقلابیون بعد از اینکه می‌فهمه اینا حتی نمی‌دونن حجاب و پوشش آسلامی چیه، تصمیم می‌گیره لباسای آسلامی رو بهشون معرفی و اونا رو امر به معروف کنه. رامودا خودشو مونث جا زده تا روی اون بصورت عملی آموزش بدن ولی جماعت انقلابی از جنسیتش مطمئن نیستن و در حال مشورت کردن باهمدیگه در رابطه با فهم جنسیت رامودان.
______________________

اندکی بعد، مرد با لبخند برگشت تا نتیجه‌ی مشورتشان را اعلام کند.
- ما تصمیم گرفتیم یه آزمون راستی‌آزمایی ازت بگیریم. به این صورت که یه سری سوال ازت می‌پرسیم که فقط بانوان جوابشو می‌دونن. اگه درست جواب بدی، می‌پذیریم که مونثی.
- اگه فقط خانوما جوابشو می‌دونن، پس شما از کجا می‌دونین؟

انقلابیون دستپاچه شدند. مرد بیشتر از دیگران دست و پایش را گم کرد و سعی داشت کنترل اوضاع را به دست بگیرد.
- نه، یعنی چیز...اها! نکته انحرافی بود! آفرین. تو از این آزمون سربلند بیرون اومدی. حالا بیا جلو تا دیر نشده ادامه‌ی لباسای بانوان محجبه رو معرفی کنم.

مرد پس از اینکه نحوه‌ی صحیح استفاده از انواع چادر، روسری، مقنعه و مانتوهایی گشاد و بسیار بلند که مرگخواران معتقد بودند همان ردای خودشان است که فقط جلویش دکمه دارد، را بصورت عملی روی رامودا نشان داد، پایان مراسم امر به معروف را اعلام کرد.
- خب. حالا که دیگه با پوشش صحیح و در شان یک بانوی پاکدامن و مطهر آشنا شدین، انتظار دارم الان همه‌تون نفری یدونه از این لباسا بپوشین و با پوشش نامناسبتون خداحافظی کنین.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۲۰:۵۵:۲۴
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۲۰:۵۶:۵۸

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
دقایقی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. مرگخواران بیخودی منتظر مانده و به کتی زل زده بودند. البته که قرار نبود اتفاقی بیفتد. معجون، معجون هکتور بود و از اول هم باید انتظار چنین چیزی را می‌داشتند.

- نمی‌دونم چی باعث شد فکر کنم این دفعه ممکنه وضع فرق کنه. نکرد. معجون تاثیری نداشت و فقط باید مرلینو شکر کنیم هکتور به بی‌تاثیریش قناعت کرده و چیزی منفجر نشد.

درست زمانی که بلاتریکس کتی را ول کرد و به طرف پیتر که همچنان آرام آرام اشک می‌ریخت، برگشت، مردمک چشمان کتی تغییر حالت داد. ابتدا به شکل قلبی صورتی کمرنگ درآمد، سپس صورتی پررنگ شد و درنهایت قرمزیِ قلبِ چشمانش اطرافیان را کور کرد.

- داره کار می‌کنه! دیدین! دیدین گفتم!

بهت و حیرت تنها حالتی بود که در چهره‌ی مرگخواران دیده میشد. امکان نداشت معجون هکتور درست کار کند. معجزه‌ای رخ داده یا مرلین با آنها یار بود؟ هر چه که بود، اهمیتی نداشت.

چیزی نمانده بود حیرت مرگخواران به شادمانی تبدیل شود، که متوجه موضوعی شدند. کتی عاشق شخص خاصی نشده بود، نگاه قلب قلبی او به جماعت مرگخوار، حاکی از این بود که به تک‌تک آنها دل باخته است.

بلاتریکس در همان حال که سعی داشت کتیِ چسبیده به بازویش را که با نگاه‌هایی محبت‌آمیز به او زل زده بود، پایین بیندازد، رو به هکتور کرد.
- این چه وضعشه؟ مگه قرار نیست معجون عشق فقط عاشق یه نفر بکنه؟ این چرا همه رو دوست داره؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- اشکالی نداره، اصلا جای نگرانی نیست. ما اینجا چادرهای بزرگتری هم داریم برای اینکه همه‌تون بتونین از این موهبت الهی بهره‌مند بشین.

سپس رو به سایر انقلابیون کرد.
- داریم دیگه...نداریم؟

جماعت سرشان را به نشانه نفی تکان دادند. مرد که نمی‌خواست جلوی افراد جدید کم بیاورد و قصد داشت هرطور شده آنان را با مقوله‌ی حجاب آشنا کند، به سمت سبد امر به معروف رفت.
- باشه هنوزم مشکلی نیست. ما برادرا حتی برای چنین مواقعی هم راه حل داریم.

سپس شش چادر دیگر برداشت و گوشه‌هایشان را به یکدیگر گره زد؛ و با پرشی جانانه آن را روی سر بلاتریکس انداخت. به دلیل ارتفاع زیاد موهای بلاتریکس، چادر تا زانوهایش پایین آمد.

- خب، همین خوبه حالا. داشتم می‌گفتم...این چادری که می‌بینین، مثل پوست شکلاته. وقتی یه شکلات بدون کاغذش باشه چی میشه؟ آفرین! یه عالمه مگس و حشرات موذی رو به سمت خودش جذب می‌کنه. ولی با پوست، یعنی همین چادر، چنین اتفاقی نمیفته.

مرد در حین حرف زدن، تلاش می‌کرد موهایی که از جلو بیرون زده بودند را داخل چادر فرو کند. اما هر دسته‌ای از موهای فر بلاتریکس را که زیر چادر جا می‌داد، دسته‌ای دیگر بیرون میزد.

- میشه یه نفر دیگه بیاد بجای این خانوم؟ روی ایشون نمی‌تونم اصول دقیق و درست حجاب رو نشون بدم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
وجود سدریک به مرور در حال داغ شدن بود. حرارت از بخش تصمیم‌گیری در مغزش که هیزم‌ها را گوشه‌ای انبار کرده و با فندک جیبی‌اش آتش زده بود، شروع شده و کم‌کم به بخش‌های دیگرش نیز می‌رسید.

بخش تصمیم‌گیری هر چند دقیقه یک بار شعله را فوت می‌کرد تا مبادا خاموش شود. اطراف مغز سدریک را دود گرفته بود. از دماغ و گوش‌هایش دود غلیظ بیرون می‌زد.

لحظاتی بعد، به قدری داغ شد که حرارتش را ایوا نیز حس کرد. درحالی که سوزشی شدید در شکمش آزارش می‌داد، شروع کرد به دویدن دور اتاق و مروپ نیز با امیدواری پابه‌پایش می‌دوید.
- چیشد ایوای مامان؟ چرا یهو اینطوری شدی؟ بالاخره معده‌ت ترکید؟

درست در همین لحظه بود که بخش تصمیم‌گیری پت پتی کرد و روشن شدنش را به اطلاع مغز رساند.
- به قدر کافی سوخت داخلی سوزوندم.
- خب؟ حالا زود باش تصمیمتو بگیر.

بخش تصمیم‌گیری از اینکه همه‌ی توجه‌ها به سمت او جلب شده و کل وجود سدریک، حتی مغز، در آن لحظه به او وابسته و منتظر تصمیماتش بودند، کیف می‌کرد. در نهایت بعد از اینکه از این وابستگی بطور کامل لذتش را برد، تصمیمش را بیان کرد.
- تصمیم گرفتم فعلا از بدن این یارویی که توش هستیم استفاده کنیم و به بدن خودمون استراحت بدیم. پس شروع کنید کنترل کردنِ ایوا رو!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- آخ جون یه خرگوش غول پیکر!

تام در همان حالی که برای شانس خوب و فوق‌العاده‌اش مرلین را شکر می‌کرد و مشغول شادی کردن بود، ناگهان به ذهنش رسید ممکن است حیوانی که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، موجود خطرناکی باشد! به هر حال هیچگونه روشنایی و نوری آن پایین وجود نداشت و نمی‌توانست مطمئن باشد که آنچه پیدا کرده، خرگوشی بزرگ و به‌دردبخور است.

- اممم...خب، فکر کنم یکم عجله کردم برای جشن گرفتن. درسته نور نیست، ولی بقیه‌ی چیزا که هست! از حواس دیگه‌م استفاده می‌کنم...

تام همینطور با خودش حرف می‌زد تا خود را آرام کند. حیوان لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر میشد و وقت زیادی برای تشخیص اینکه چه موجودیست و چگونه باید از خودش دفاع کند، نداشت.

- خیلی خب، صدای نفس کشیدنش که به خرگوش نمی‌خوره، این خیلی سریع‌تر نفس‌ می‌کشه. خرخر کردنشم مثل خرگوش نیست. سرعت حرکتشم آروم‌تره و...پوستشم خیلی عجیبه!

حیوان به یک سانتیمتری تام رسید بود و اکنون می‌توانست کاملا لمسش کند. دماغ تقریبا درازی داشت و سرتاسر بدنش پوشیده از موهایی کوتاه بود.

- یه...موش کور؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
- بانو...یعنی اون نقشه‌مون، که قرار بود مثلا حکومتو تحویل بدیم...شما که نمی‌خواین واقعا اجراییش کنین؟

مروپ به طرف ایوا برگشت و برای لحظه‌ای، لبخندی شرورانه روی لبانش ظاهر شد. که البته به همان سرعتی که پدید آمده بود از بین رفت.
- البته که نه ایوای مامان. من به هرگز به حکومت و دولتم خیانت نمی‌کنم!

خیال ایوا راحت شد.

- حالا همینجا وایسا تا من برم با آناناسه حرف بزنم...نه اینجا هنوزم نزدیکی، یکم برو عقب‌تر که حواس من موقع گفتگو پرت نشه. این بار نوبت منه که برم گولش بزنم!

ایوا که به بانو مروپ اعتماد کامل داشت و همان اندک شکی که در وجودش ظاهر شده بود نیز با حرف‌های مروپ از بین رفت، قدمی به عقب برداشت.

- یکم دیگه برو عقب‌تر ایوای مامان...آها، یکم دیگه...دو قدم دیگه هم بری کافیه. خوبه، همونجا وایسا!

ایوا به قدری دور شده بود که مروپ باید فریاد می‌زد تا صدایش به گوش او برسد. سپس در حالی که خیالش راحت شده بود که ممکن نیست حرف‌هایش با آناناس را بشنود، به طرف آناناس به راه افتاد تا شاید بتواند معامله‌ای با او بکند. در این صورت هم سیب گیرش می‌آمد هم وزیری مقتدرتر!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.