هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۸
یه مشتری دیگه وارد مغازه شد...این مشتری با بقیه فرق داشت...این مشتری با همه فرق داشت!

-سلام کردن می کنم لرد!
-ما سلام نمی کنیم، قبلا هم بهت گفته بودیم!
-دانستن دانم لرد! لرد، یه مرگخوار بدین تا رفتن کنم!
-ببین چی رو می خوای، پولش رو بده و برو!

رابستن بین مرگخوار ها دور می زد.
-من هنوز نفهمیدن فهمیدم که این چرا آرایش کردن می کنه؟
-ارباب اینو نگاه کنین، هی به من گیر می ده...نمی خواین یه چیزی بهش بگین؟
-نه!
-اینم که نامرئی شدن می شه، شاید یهو فرار کردن کنه...اینم که اگه خریدن کنم کل زندگی منو خوردن کنه!

رابستن به نفر بعدی رسید...کریس!
اول خواست به لرد بگه که اینو می خواد، ولی بعدش با خودش گفت:
-من ازش نظر نخواستن خواستم که...نکنه جزو موارد ضروریش نباشن شم!

بعد از این فکر ها، رابستن از خریدن کریس صرف نظر کرد!
-آها...من اینو بر می دارم! از قدیم گفتن کردن که "هیچ خونه ای بی بلا نباشه!"...پس منم اینو بردن می کنم تا خونم بی بلا نباشه!

لرد، بلاتریکس رو به رابستن داد و گالیون هاشو ازش گرفت.
-بالاخره یکی بدون دردسر آمد و خریدش را کرد!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۸
وضعیت آروم بود.
نه سوزشی، نه شکم روشی و نه نقدی!

-خب ارباب سوت رو بزنین تا شروع کنیم!
-چند بار بگوییم که ما سوت نمی زنیم...ما برای ابهت خودمان چیزی را قائل هستیم که برای شما نیستیم...احترام! ...ما اجازه می دهیم که بازی را شروع کنید.

با اجازه ی داور مسابقه، ینی لرد ولدمورت، بازی بین دو تیم مرگخوار شروع شد.
همیشه بازی های این دو تیم عجیب می شد...وسط بازی اونا بیشتر سعی داشتن خودشون رو به ارباب نشون بدن تا اینکه حرکت خاصی توی بازی بزنن.
کراب که توی دروازه بود، ماتیک صورتی جیغشو می زد...اون همیشه فکر می کرد که لرد از این ماتیک خوشش میاد.
فنریر چوب پرواز بقیه رو می خورد تا به لرد نشون بده که اون از همه موثر تر و قوی تره!
هکتور هم که تازه معجون جدید خودشو که اسمش "قهرمان کوییدیچ شو" بود رو خورده بود، حس یه قهرمان به خودش گرفته بود...ولی خب کلا داشت به خودشون گل می زد.
در این بین یک نفر از همه بیشتر تلاش می کرد...اون روی چوبش آکروبات می زد...چشم بسته پرواز می کرد...ولی خب چه فایده، اون اصلا دیده نمی شد.

-ارباب چرا دارین موج مکزیکی میرین؟ از بازیمون خوشتون اومده؟

مرگخوارها بالاخره تونسته بودن با بازیشون توجه اربابشون رو جلب کنن.

-ما این کار را نمی کنیم!
-به چیه خودم قسم بخورم ارباب تا باور کنین؟

انگار توی اون ناکجا آباد باد شدیدی اومده بود!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۳:۳۶:۲۳

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۸
-دو تا ارباب؟

معجون های هکتور دیگه داشت اعصاب مرگخوار ها رو داغون می کرد.
اونا داشتن به این فکر می کردن که هکتور چطور می تونه یه چیز بسازه که این همه عوارض جانبی داشته باشه و در عین حال هیچ کمکی هم نکنه.

مرگخواران افکار خطرناکی در مورد هکتور داشتند!
-حیف ارباب، در دستشویی رو به خاطر من، به ورد های امنیتی مزین فرموده، وگرنه موقعی که دستشویی بودی، آب داغ رو می ریختم روت که در حسرت ادامه ی نسلت می موندی!
-با خودم عهد بسته بودم تا این کار رو فقط روی محفلی ها انجام بدم...ولی انگار موقعشه که روی تو هم امتحان کنم...منتظر رژ لب طوسی من باش هکتور!
-بالاخره می تونم با یه دلیل خیلی واقعی، نیشمو تا ته فرو کنم و دردتو احساس کنم، هکولی!
-با اینکه یک پنجم معده ی منو پر نمی کنی ولی برای اینکه دلم خنک شه، یه لقمه چپت می کنم.
-کروشیو ترین کروشیوی عالم رو بهت می زنم هکتور!

هکتور هم فکرایی می کرد، اون همیشه فکر می کرد.
-وای خدای من...من بالاخره تونستم...تونستم تا معجون "دو تا کننده" رو کشف کنم...من بهترینم!

بعد از اینکه مرگخواران فکر های خود را به سرانجام رسوندن به مهم ترین چیز فکر کردن:
-ارباب واقعیمون کدومه؟


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۸
سو در وضعیت عجیب و دشواری بود...گوش دادن به حرف لرد و شنیدن صدای کروشیو بلاتریکس، یا گوش ندادن به حرف اربابش و شنیدن صدای آواداکداورای لرد!

-دوئل رو قبول می کنم.

قلب سو، درخواست دوئل مغز سو رو قبول کرد.

این دوئل، "دوئل قرن بدن سو" نام گرفته.

هر دو عضو، در جزایر لانگرهانس، رو به روی هم قرار گرفتن.

-خب خب خب...با شما هستیم با گزارش دوئلی دیگر بین قلب و مغز...من، اسید معده با په هاش 1، این دوئل رو برای شما گزارش می کنم...با دستور سه داور افتخاری که نمی دونم چجوری وارد بدن شدن، یعنی رژ لب صورتی کراب، معجون "داور دوئل شو" هکتور و یکی از هورکراکس های لرد، دوئل آغاز می شه.
اوه پسر ...اولین حمله رو قلب کرد تا بگه بدن دست کیه...ولی نه...مغز به راحتی این حمله رو دفع کرد تا به قلب بگه تو تلمبه هم نیستی...بله، چیزی که از قبل پیش بینی می شد، حمله های پی در پی سلول های خاکستری بود...این سلول ها دیوانه وار به سمت قلب حرکت می کنن...اوه خدای من...قلب به راحت این سلول ها رو منهدم می کنه...حمله ی سنگین مغز به دهلیز چپشم نبود...اوه نه، اوه نه ...واقعا داره اتفاق میافته ...من سال ها به هضم غذا کمک کرده بودم تا این صحنه رو ببینم...قلب داره منبسط می شه...الان زمان تیر خلاصه...و بلههههههههه...قلب با یه انقباض عالی سه لیتر خون می ریزه رو مغز...مغز دیگه نمی تونه ادامه بده ...رگ ها رو می بینیم که موج مکزیکی می زنن...خسته نباشی قلباور، مرلین قوت پهلوان!

-سو ما گفتیم غذایت را بخور...ما را در انتظار نگه می داری؟


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۶ ۱۱:۴۷:۰۷
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۶ ۱۲:۳۷:۳۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۸
رابستن پروداکش!
بخش خاص


وزارت سحر و جادو

رابستن وارد وزارت خونه شد و به سمت دفتر وزیر حرکت کرد.
به در ورودی دفتر رسید ولی هیچ دستگیره ای برای باز کردن در پیدا نکرد.
روی در یه چیزی نوشته شده بود:

نقل قول:
بعد از ذکر جنسیت و وضعیت تاهل در باز می شود!

-مرد و مجرد می باشم!

در با گفتن "گمشو برو تو" باز شد!
روی صندلی وزارت، مردی با سیبیل های چنگیزی و هیکلی آرنولدی نشسته بود!
-سلام داداش! بالاخره اومدی؟ راحت پیدا کردی اینجا رو؟
-سلام داداش! آره راحت پیدا کردن شدم...کاری داشتی که بهم گفتن کردی که به اینجا آمدن کنم؟

رودولف از روی صندلی بلند شد و به سمت رابستن اومد.
-آره داداش...بهت گفتم بیای که یه خبری رو بهت بدم...یه کار برات پیدا کردم!
-چه کاری؟
-قراره بشی مدیر بخش "صدای مردم"! برای این بخش، که قراره تاسیس بشه، دنبال مدیر می گشتن، منم تورو پیشنهاد کردم و اونا هم مجبور شدن با کمال میل قبول کردن!
-ینی چه که "صدای مردم"؟
-ببین...کار این بخش، رسوندن صدای مردم به منه...ینی اینکه، مردم میان پیش تو و از خواسته هاشون یا هر چیز دیگه ای می گن، بعد تو میای و اونا رو به من می گی.
-اهاااا...مثل جغد...من جغد دوست دارن می شم!
-آفرین...دقیقا همینطوره که می گی!

رابستن از اینکه بالاخره قراره بره سر کار خوشحال بود.

-زن، مت...

در، قبل از اینکه زن به حرفش ادامه بده با گفتن "بفرمایید داخل خانوم محترم، قدم رو لولای ما گذاشتین" باز شد.
-آقای وزیر، براتون چایی آوردم.
-تو بیا، آب هم آوردی، آوردی!

رودولف این حرف رو با خودش گفت.
زن بعد از گذاشتن چایی روی میز، رفت!

-کسی برام کار کردن می کنه؟

رودولف که تو فکر اون زن بود، با این حرف رابستن به خودش اومد.
-ها...چی...آره بابا...یه سری ساحره برات کار می کنن...منم برای اینکه جلوی دست و پات نباشن، بهشون گفتم موقعی که تو توی دفترت هستی، بیان توی اتاق من.

رابستن به داداشش، که همیشه به فکرش بود، افتخار می کرد.

-خب می خوای بدونی که دفتر کارت کجاست؟
-کجا می شه باشه؟
-دفتری که کنار منه، دفتر کار توئه!

رابستن کمی بخاطر این موضوع تعجب کرد.
-کنار دفتر تو می شه باشه؟
-آره...همین اتاق کناری!
-خب پس چرا مردم اومدن کنن پیش من تا حرف هاشون رو زدن بشن؟ اومدن می کنن دفتر تو دیگه!
-رابستن...اینا جزو پرستیژ کاریه!
-ینی چه که "پرستیژ کاری"؟
-اینو خودمم نمی دونم...ولی خب، کلمه ی دهن پر کنیه!
-ینی چه که "دهن پر کن"؟

رودولف به مدت یک ساعت به "ینی چه که" های رابستن جواب داد!

فردا صبح

نقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:
دیروز، جناب آقای وزیر فرموندند:
-از فردا بخش "صدای مردم" شروع به کار می کند.
ایشان اضافه کردند:
-این بخش برای رسیدگی به خواسته ها، انتقاد ها، پیشنهاد ها و... می باشد.

-خب رابستن، اینم اولین روز کاریت...ببینم چیکار می کنی!

رودولف اینو گفت و در دفتر رابستن رو باز کرد.
-یا کشکک زانو ی مرلین! ...چه صف طولانی ای... فک کنم روز پر کاری داری داداش کوچولو!

رابستن یک روز پرکار نداشت...چند روز پر کار داشت...چون چند روز بدون اینکه استراحت کنه، به حرف مردم گوش داد و یه قلم پر تند نویس هم حرفای مردم رو نوشت.

آخرین نفر هم حرف هاشو زد و رفت.

-آخیش! ...بالاخره تموم شدن کرد... باید رفتن کنم و اینا رو به رودولف دادن کنم!

رابستن رفت چند متر اونور تر...دفتر رودولف!

-رودولف...بالاخره تموم شدن کرد.
-خب بگو ببینم، چیا نوشتی؟

رابستن بیست برگه ی A4 رو از کیفش بیرون آورد و اونا رو به یه ساحره داد تا بخونه!
-اولیش برای بانزه...اون از این شاکی بود که چرا دولت تو به افراد نامرئی بهایی نمی ده...بعدی برای کرابه...اون گفته که چرا اون رژ لب صورتیش رو برداشتی و به یه ساحره دادی...سومی رو نجینی گفته ولی اینجا فقط نوشته "فس"...چهارمی هم برای هکتوره که یه پیشنهاده...اونم این اینه که اگه شما می خواین براتون معجون "ساحره جذب کن" بیاره...

ساحره همه ی انتقاد ها و پیشنهاد ها رو خوند.

-پس اون عجیب غریبه کجا می شه باشه؟

ساحره برگه آخر رو نگاه کرد.
-آها ببخشید...یکی دیگه هم هست...اینو یه صابون گفته...انگار قرار بوده، شما براش مخ یه شامپو رو بزنین ولی اینکارو نکردین...اونم رفته تا با شامپو حرف بزنه ولی شامپو اونو کف هم حساب نکرده...البته یه سری حقایق هم در مورد شما گفته که آدم خجالت می کشه به زبون بیاره!

رودولف خجالت کشید و برای اینکه بحث رو عوض کنه تا از این بدتر نشه، رو به ساحره گفت:
-خب حرفا رو شنیدم...حالا برو و ترتیب یه سخنرانی رو بده تا جواب سوالای مردم رو بدیم.

روز سخنرانی

رودولف برای سخنرانی یه چیزی شبیه قرص خورد تا صداش بلند تر شه و بعد شروع کرد از روی یک برگه خوندن.
-سلام عرض می کنم خدمت شما...خیلی خوشحالم از اینکه تشریف آوردید...همانطور که می دانید، ما، بخش صدای مردم را برای رساندن صدای شما به من تاسیس کردیم...بعد از چند روز که شما عزیزان، مشکلات و پیشنهاد های خودتان را با ما در میان گذاشتید، حالا من اینجا هستم که به سوال هایی که مهم بوده و به پیشرفت ما کمک می کند پاسخ دهم...یکی از بیشترین سوال هایی که داشتید، مربوط به طوفان های اخیر هستش...هم نوعان من، این ها رحمت مرلین است...وقتی ما فهمیدیم که آب هست ولی کم هست، از مرلین خواهش کردیم که تا رحمت خود را شامل حال ما کند...دومین سوالی که بسیار مهم بود...وضعیت معتادان بود...دوستان، معتاد مجرم نیست، بیمار است...ما باید دست به دست هم دهیم تا اینان را از این وضعیتی که دارند نجات دهیم...تازه عزیزان...این معتادان خاصیت دیگه ای هم دارند...از بزرگی پرسیدند، ادب از که آموختی، گفت از پسر بچه ای که تو نقاشیش خورشید رو سیاه می کشه تا باباش زیر آفتاب نسوزه...اون فرد بزرگ تازه از سر بساط بلند شده بود...

رودولف موقعی که این حرف ها رو می زد ذهنیت عجیبی نسبت به مردم داشت.

سخنرانی رودولف، حدود یک ساعت طول کشید.

فردا صبح

نقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:
بعد از سخنرانی عجیب دیروز جناب آقای وزیز، شایعاتی مبنی بر اینکه ایشون قبل از سخنرانی با هوریس اسلاگهورن و مورفین گانت دیدار داشتند به گوش می رسد!

پشت در های بسته چه خبر است؟

-به رابستن بگو بیاد دفتر من، البته اگه پاهات خسته نمیشه، ساحره خانوم؟

ساحره بعد از گفتن "نه" به سمت دفتر رابستن رفت.
-آقای وزیر می خوان شما رو ببینن!

دفتر وزیر

-اخبار امروز رو خوندی رابستن؟
-آره داداش...خیلی از تو بد گفتن کردن.
-روزنامه ها همینن دیگه!

رابستن روحیه خیلی لطیفی داشت!
-برای منم اینجوری نوشتن می کنن، رودولف؟
-همونقدر که احتمال داره من توی دو دقیقه یه ساحره رو تور کنم، این احتمال وجود داره که در مورد تو هم اینجوری بنویسن.
-خب پس هیچوقت نوشتن نمی کنن، خیالم راحت شد!
-منظورم این بود که حتما می نویسن!

رابستن می دونست که اگه توی روزنامه، اینجوری ازش بنویسن دیگه نمی تونه سرش رو بالا بگیره.
-من نخواستن می خوام...چجوری می شه که نوشتن نکنن؟
-خب...تنها راهش اینکه استعفا بدی!
-استعفا دادن کنم؟ ولی من این کار رو دوس داشتن دارم.
-تنها راه همینه داداش!

فردا صبح

نقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:
طی اقدامی ناگهانی و مشکوک از طرف رابستن لسترنج، ایشان از سمت خودشان به عنوان مدیر بخش صدای مردم، استعفا دادند.
ایشان با این عمل خود نشان دادند، شایعاتی که از آقای وزیر به گوش می رسید دروغ بوده و رابستن لسترنج خواسته های مردم را اشتباه به آقای وزیر می رساندند!
بعد از استعفای رابستن لسترنج، آقای وزیر فرمودند:
-ایشان فقط چند روز برای وزارت خانه کار کردند و من بخاطر این چند روز از ایشان تشکر می کنم.

مردم بعد از اینکه فهمیدند شایعات دروغ بوده، به خیابان ها ریخته، جامه دریدند و فریاد "لا چسب اِلا تُف، لا وزیر اِلا رودولف" سر دادند

رودولف با خواندن روزنامه لبخندی زد.
-آدم تو سیاست حتی نباید به برادر خودش اعتماد کنه!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۵ ۱۹:۵۱:۲۲
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۵ ۲۰:۰۲:۱۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۶ ۱۰:۵۴:۲۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
یک ساعت قبل

ده ها نفر پشت میز نشسته بودن و همگی یک چیز می گفتن:
-آگوامنتی!

قرار بود که بعد از سخنرانی شهردار، به مهمان ها شربتی که توش کمی معجون عشق به همراه مو هکتور بود بدن، برای همین به آب زیادی نیاز داشتن.

در بین این آب ها، یه قطره وجود داشت که خیلی قطره ی خوبی بود، انقد خوب بود، که "خوب" پیشش کم می آورد.

این قطره ی خوب قصه ی ما به همه کمک می کرد...هر کمکی که از دستش بر میومد.
به یکی هیدروژن می داد، به یکی دیگه که بضاعت مالی خوبی نداشت هم اکسیژن...آخه این اواخر اکسیژن گرون شده بود!

این قطره بخاطر خوب بودنش، دوست های زیادی داشت.
اون خیلی دوست داشت یه دریا تاسیس کنه برای همین هر روز دوستاشو زیاد تر می کرد تا وانگهی دریا شوند!

اون یه بار از یه آفتاب شدید زنده مونده بود و فقط یه قسمت از نیمکره ی شمالیش بخار شده بود برای همین به اون لقب "قطره ی برگزیده" داده بودن!

قطره برگزیده به همراه دوستاش توی یه لیوان ریخته شد. یه سری پودر و یه چیز دیگه هم بهشون اضافه شد و بعدش یکی اونا رو هم زد.
بعد از چند دقیقه هم خوردن...هیدروژن بالا آورد و یه هیدروژن از اون "یه چیز دیگه" گرفت و اون "یه چیز دیگه" هیدورژن قطره رو!

تو دنیای قطره ها یه ضرب المثل هست که می گه:
-هیدروژن نطلبیده، اکسیژنه!

یکی، لیوان حاوی قطره ی برگزیده رو روی سینی گذاشت و وارد مجلس شد.

-...عده‌ای هم نگران آب گرفتگی معابر و سیلاب‌های اخیر هستن ... خوب ابر که همینجوری الکی نمی‌باره. ابر زیرش رو نگاه می‌کنه ... می‌بینه عع! این جا دره‌ی گودریکه، نمی‌باره! می‌ره اونور تر می‌بینه عع! این‌جا چه شهر خوبیه ... چه شهردار ماهی داره! باران رحمتش رو یک جا خالی می‌کنه رو سر ما. به جای غر زدن از این همه نزول رحمت خوشحال باشید و زخم به نمک مردم نپاشید.
-این چی داره برای خودش می گه...همش کار خودشه!
-آقا شربت میل دارین؟
-من ندارم ولی فکر کنم، شهردار میل داشته باشه!

اون آقائه لیوان حاوی قطره ی برگزیده رو گرفت و به سمت شهردار پرت کرد!

قطره ی برگزیده از لیوان خارج شد!
توی راه با دوستاش از گرونی اکسیژن حرف می زد...واقعا موضوع دردناکی بود!

قطره رو به روشو نگاه کرد...داشت به سمت یه غار تاریک می رفت!
در آخرین لحظات به بقیه دوستاش، که داشتن یه جا دیگه می رفتن گفت:
-وانگهی دریا شوید!

رفت داخل غار تاریک!

-عه! این چی بود رفت تو دهنم؟
-چیزی شده خانوم شهردار؟
-نه چیز مهمی نیست.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۴ ۱۳:۲۱:۴۹

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
اول اینکه از کریس چمبرز معذرت خواستن می کنم که ازشون نظر نخواستن کردم، من فکر کردن شدم که اگه اینجا دعوت کنم، اشکالی نداشتن داره.
دوم هم اینکه درخواست دوئل با اشلی ساندرز رو دارن هستم.
این هماهنگ شده می باشه!
زمانش هم دو هفته شدن بشه لطفا!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۳ ۲۳:۱۵:۲۸

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
سلام لرد!
من از حرفاتون فهمیدن کردم که، شما دوس داشتن دارین که، من خودم درخواست کردن کنم.
من خودم درخواست کردن کردم.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
لرد ولدمورت و دامبلدور جلوی مرگخواران و محفلی ها حرکت می کردند.

- تام، این اتاقی که داریم بهش می رسیم اتاقی هستش که ما اسمش رو گذاشتیم، اتاق عشقیمن! اتاق مقابلشم اتاق "عقشیذاری" هستش!

لرد با شنیدن این اسم ها حالش بد شده بود.
-اول از همه بگو که، مرلینگاه کجاست؟
-مرلینگاه؟ منظورت عشقگاهه؟ اگه منظورت اونه که، کنار عشقپز خانه هستش.

لرد ترجیح داد که حالش خوب باشه!

در بین صحبت های لرد و دامبلدور، مرگخواران و محفلی هایی که در پشت ها آنها بودن، برای یکدیگر خط و نشان می کشیدن.
-یجوری بهت کروشیو بزنم که نفهمی از کجا خوردی.
-تو کروشیو بزنی؟ تو تا بخوای "ک" رو بگی، من یه گاز سبز تولید می کنم و تو نمی فهمی که از کجا تولید کردم!
-تو دمت بره بالا، با قمه ریز ریزش می کنم!
-راست می گه...منم برات رژ لب طوسی می زنم!

کراب فکر می کرد که چون خودش از رژ لب طوسی خوشش نمیاد، اگه اونو برای یکی دیگه بزنه، طرف مقابل خیلی زجر می کشه.

-ما درخواست تایم اوت داریم...کراب اینی که گفتی چی بود؟
-خیلی حال کردی بلا، نه؟ فک کنم دیگه نتونن جواب مارو بدن.
-آره، خیلی حال کردم و چون می خوام کل کلمون ادامه پیدا کنه، تو دیگه تهدیدشون نکن تا اونا هم بتونن حرف بزنن.
-حله!

تایم اوت تموم و خط و نشون ها دوباره شروع شد.

-خب تام... فک کنم همه جا رو بهت نشون دادم...می تونی شروع کنی به گشتن.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۳ ۲۳:۳۳:۵۶
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۳ ۲۳:۴۱:۳۴

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
سلام کردن می کنم.
رئیس اوباش رو به دوئل دعوت کردن می کنم.
من با مقدار زمانش مشکل ندارن دارم، هر زمانی که گفتن کرد، قبول می باشه.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.