رابستن پروداکش!
بخش خاص
وزارت سحر و جادورابستن وارد وزارت خونه شد و به سمت دفتر وزیر حرکت کرد.
به در ورودی دفتر رسید ولی هیچ دستگیره ای برای باز کردن در پیدا نکرد.
روی در یه چیزی نوشته شده بود:
نقل قول:
بعد از ذکر جنسیت و وضعیت تاهل در باز می شود!
-مرد و مجرد می باشم!
در با گفتن "گمشو برو تو" باز شد!
روی صندلی وزارت، مردی با سیبیل های چنگیزی و هیکلی آرنولدی نشسته بود!
-سلام داداش! بالاخره اومدی؟ راحت پیدا کردی اینجا رو؟
-سلام داداش! آره راحت پیدا کردن شدم...کاری داشتی که بهم گفتن کردی که به اینجا آمدن کنم؟
رودولف از روی صندلی بلند شد و به سمت رابستن اومد.
-آره داداش...بهت گفتم بیای که یه خبری رو بهت بدم...یه کار برات پیدا کردم!
-چه کاری؟
-قراره بشی مدیر بخش "صدای مردم"! برای این بخش، که قراره تاسیس بشه، دنبال مدیر می گشتن، منم تورو پیشنهاد کردم و اونا هم
مجبور شدن با کمال میل قبول کردن!
-ینی چه که "صدای مردم"؟
-ببین...کار این بخش، رسوندن صدای مردم به منه...ینی اینکه، مردم میان پیش تو و از خواسته هاشون یا هر چیز دیگه ای می گن، بعد تو میای و اونا رو به من می گی.
-اهاااا...مثل جغد...من جغد دوست دارن می شم!
-آفرین...دقیقا همینطوره که می گی!
رابستن از اینکه بالاخره قراره بره سر کار خوشحال بود.
-زن، مت...
در، قبل از اینکه زن به حرفش ادامه بده با گفتن "بفرمایید داخل خانوم محترم، قدم رو لولای ما گذاشتین" باز شد.
-آقای وزیر، براتون چایی آوردم.
-تو بیا، آب هم آوردی، آوردی!
رودولف این حرف رو با خودش گفت.
زن بعد از گذاشتن چایی روی میز، رفت!
-کسی برام کار کردن می کنه؟
رودولف که تو فکر اون زن بود، با این حرف رابستن به خودش اومد.
-ها...چی...آره بابا...یه سری ساحره برات کار می کنن...منم برای اینکه جلوی دست و پات نباشن، بهشون گفتم موقعی که تو توی دفترت هستی، بیان توی اتاق من.
رابستن به داداشش، که همیشه به فکرش بود، افتخار می کرد.
-خب می خوای بدونی که دفتر کارت کجاست؟
-کجا می شه باشه؟
-دفتری که کنار منه، دفتر کار توئه!
رابستن کمی بخاطر این موضوع تعجب کرد.
-کنار دفتر تو می شه باشه؟
-آره...همین اتاق کناری!
-خب پس چرا مردم اومدن کنن پیش من تا حرف هاشون رو زدن بشن؟ اومدن می کنن دفتر تو دیگه!
-رابستن...اینا جزو پرستیژ کاریه!
-ینی چه که "پرستیژ کاری"؟
-اینو خودمم نمی دونم...ولی خب، کلمه ی دهن پر کنیه!
-ینی چه که "دهن پر کن"؟
رودولف به مدت یک ساعت به "ینی چه که" های رابستن جواب داد!
فردا صبحنقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:
دیروز، جناب آقای وزیر فرموندند:
-از فردا بخش "صدای مردم" شروع به کار می کند.
ایشان اضافه کردند:
-این بخش برای رسیدگی به خواسته ها، انتقاد ها، پیشنهاد ها و... می باشد.
-خب رابستن، اینم اولین روز کاریت...ببینم چیکار می کنی!
رودولف اینو گفت و در دفتر رابستن رو باز کرد.
-یا کشکک زانو ی مرلین!
...چه صف طولانی ای... فک کنم روز پر کاری داری داداش کوچولو!
رابستن یک روز پرکار نداشت...چند روز پر کار داشت...چون چند روز بدون اینکه استراحت کنه، به حرف مردم گوش داد و یه قلم پر تند نویس هم حرفای مردم رو نوشت.
آخرین نفر هم حرف هاشو زد و رفت.
-آخیش!
...بالاخره تموم شدن کرد... باید رفتن کنم و اینا رو به رودولف دادن کنم!
رابستن رفت چند متر اونور تر...دفتر رودولف!
-رودولف...بالاخره تموم شدن کرد.
-خب بگو ببینم، چیا نوشتی؟
رابستن بیست برگه ی A4 رو از کیفش بیرون آورد و اونا رو به یه ساحره داد تا بخونه!
-اولیش برای بانزه...اون از این شاکی بود که چرا دولت تو به افراد نامرئی بهایی نمی ده...بعدی برای کرابه...اون گفته که چرا اون رژ لب صورتیش رو برداشتی و به یه ساحره دادی...سومی رو نجینی گفته ولی اینجا فقط نوشته "فس"...چهارمی هم برای هکتوره که یه پیشنهاده...اونم این اینه که اگه شما می خواین براتون معجون "ساحره جذب کن" بیاره...
ساحره همه ی انتقاد ها و پیشنهاد ها رو خوند.
-پس اون عجیب غریبه کجا می شه باشه؟
ساحره برگه آخر رو نگاه کرد.
-آها ببخشید...یکی دیگه هم هست...اینو یه صابون گفته...انگار قرار بوده، شما براش مخ یه شامپو رو بزنین ولی اینکارو نکردین...اونم رفته تا با شامپو حرف بزنه ولی شامپو اونو کف هم حساب نکرده...البته یه سری حقایق هم در مورد شما گفته که آدم خجالت می کشه به زبون بیاره!
رودولف خجالت کشید و برای اینکه بحث رو عوض کنه تا از این بدتر نشه، رو به ساحره گفت:
-خب حرفا رو شنیدم...حالا برو و ترتیب یه سخنرانی رو بده تا جواب سوالای مردم رو بدیم.
روز سخنرانیرودولف برای سخنرانی یه چیزی شبیه قرص خورد تا صداش بلند تر شه و بعد شروع کرد از روی یک برگه خوندن.
-سلام عرض می کنم خدمت شما...خیلی خوشحالم از اینکه تشریف آوردید...همانطور که می دانید، ما، بخش صدای مردم را برای رساندن صدای شما به من تاسیس کردیم...بعد از چند روز که شما عزیزان، مشکلات و پیشنهاد های خودتان را با ما در میان گذاشتید، حالا من اینجا هستم که به سوال هایی که مهم بوده و به پیشرفت ما کمک می کند پاسخ دهم...یکی از بیشترین سوال هایی که داشتید، مربوط به طوفان های اخیر هستش...هم نوعان من، این ها رحمت مرلین است...وقتی ما فهمیدیم که آب هست ولی کم هست، از مرلین خواهش کردیم که تا رحمت خود را شامل حال ما کند...دومین سوالی که بسیار مهم بود...وضعیت معتادان بود...دوستان، معتاد مجرم نیست، بیمار است...ما باید دست به دست هم دهیم تا اینان را از این وضعیتی که دارند نجات دهیم...تازه عزیزان...این معتادان خاصیت دیگه ای هم دارند...از بزرگی پرسیدند، ادب از که آموختی، گفت از پسر بچه ای که تو نقاشیش خورشید رو سیاه می کشه تا باباش زیر آفتاب نسوزه...اون فرد بزرگ تازه از سر بساط بلند شده بود...
رودولف موقعی که این حرف ها رو می زد
ذهنیت عجیبی نسبت به مردم داشت.
سخنرانی رودولف، حدود یک ساعت طول کشید.
فردا صبحنقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:
بعد از سخنرانی عجیب دیروز جناب آقای وزیز، شایعاتی مبنی بر اینکه ایشون قبل از سخنرانی با هوریس اسلاگهورن و مورفین گانت دیدار داشتند به گوش می رسد!
پشت در های بسته چه خبر است؟
-به رابستن بگو بیاد دفتر من، البته اگه پاهات خسته نمیشه، ساحره خانوم؟
ساحره بعد از گفتن "نه" به سمت دفتر رابستن رفت.
-آقای وزیر می خوان شما رو ببینن!
دفتر وزیر-اخبار امروز رو خوندی رابستن؟
-آره داداش...خیلی از تو بد گفتن کردن.
-روزنامه ها همینن دیگه!
رابستن روحیه خیلی لطیفی داشت!
-برای منم اینجوری نوشتن می کنن، رودولف؟
-همونقدر که احتمال داره من توی دو دقیقه یه ساحره رو تور کنم، این احتمال وجود داره که در مورد تو هم اینجوری بنویسن.
-خب پس هیچوقت نوشتن نمی کنن، خیالم راحت شد!
-منظورم این بود که حتما می نویسن!
رابستن می دونست که اگه توی روزنامه، اینجوری ازش بنویسن دیگه نمی تونه سرش رو بالا بگیره.
-من نخواستن می خوام...چجوری می شه که نوشتن نکنن؟
-خب...تنها راهش اینکه استعفا بدی!
-استعفا دادن کنم؟ ولی من این کار رو دوس داشتن دارم.
-تنها راه همینه داداش!
فردا صبحنقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:
طی اقدامی ناگهانی و مشکوک از طرف رابستن لسترنج، ایشان از سمت خودشان به عنوان مدیر بخش صدای مردم، استعفا دادند.
ایشان با این عمل خود نشان دادند، شایعاتی که از آقای وزیر به گوش می رسید دروغ بوده و رابستن لسترنج خواسته های مردم را اشتباه به آقای وزیر می رساندند!
بعد از استعفای رابستن لسترنج، آقای وزیر فرمودند:
-ایشان فقط چند روز برای وزارت خانه کار کردند و من بخاطر این چند روز از ایشان تشکر می کنم.
مردم بعد از اینکه فهمیدند شایعات دروغ بوده، به خیابان ها ریخته، جامه دریدند و فریاد "لا چسب اِلا تُف، لا وزیر اِلا رودولف" سر دادند
رودولف با خواندن روزنامه لبخندی زد.
-آدم تو سیاست حتی نباید به برادر خودش اعتماد کنه!