هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۸:۳۲ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
تکلیف جلسه دوم کلاس پرواز

جواب سوال یک:
سوال، سوال بسیار ظریف و قابل تاملیه! با چماق به کجای حریف بزنیم تا علی‌رغم به ظاهر بی‌گناه بودنمون و نفهمیدن داور، درد شدید و طاقت فرسایی رو به وجود اون نگون‌بخت تزریق کنیم؟
من برای این سوال قصد دارم تا از قوه تخیل شما استفاده کنم. خر ها حیوانات خوبی هستند. نمی‌دونم چرا حس کردم اینجا باید گفته شه، ولی به هرحال وقت رو نمی‌کشیم و می‌ریم سراغ کاری که در نظر داشتم.

همونطور که گفتم می‌خوام از قوه تخیلتون استفاده کنم. یه خونه ی بزرگ رو متصور شین که در گوشه‌ای از این خونه یک صندوق نامه وجود داره و از قضا همون لحظه پری خانم دختر همسایه‌تون یه نامه با جغدش می‌فرسته تو اون صندوق.
شما باید قبل از اینکه والده گرامی به اون نامه برسن برید و اون نامه رو بردارید، برای همین با سریع‌ترین سرعتی که از خودتون سراغ دارید شروع به دویدن به سمت اون صندوق می‌کنید که به ناگاه حس می‌کنید فلج شده‌اید. بذارین اینجا یه پرانتز باز کنم. پاشنه آشیل رو شنیدین؟ دقیقاً همین مسئله! سرتون رو پایین میارید و می‌بینید که پاشنه پاتون به پایه صندلی خورده و حالا دیگه روی پاهاتونم نمی‌تونید بایستید.

حالا که مثالم رو تموم کردم، فکر کنم واضح باشه که جوابم به این سوال چیه. درسته! پاشنه پای چپ، در ظاهر کوچک اما دارای پتانسیل دردی فلج کننده!

جواب سوال دو:

1- استفاده بهینه از کوافل:
گفتید با مثال توضیح بدید، پس یه مثال می‌زنم. فکر کنید بعد از یه روز کاری شدیداً خسته کننده، روی تخت دراز کشیدید و همه‌چی مهیاست تا به خوابی آرامش‌بخش برید که چیزی نظرتون رو جلب می‌کنه... چراغ رو خاموش نکرده‌اید!
در این حالت راهکاری که پیشِ روتون هست اینه که ریسک پریدن خوابتون رو به جون بخرید، از روی تخت بلند شید، به سمت دیگه‌ی اتاق برید و کلید اون چراغ رو بزنید. اما من روشی هیجان انگیز تر و کاربردی تر براتون دارم! دست در کشوی کنار تختتان کرده، کوافل را در می‌آورید و بعد از بوسه‌ای نمادین به آن؛ با قدرت به سمت چراغ پرتاب می‌کنید.
در این حالت چراغ برای همیشه خاموش شده و می‌توانید خوابی آسوده داشته باشید.
حالا شاید براتون سوال پیش بیاد که "تفریحش کجا بود پس؟ " جوابی ساده داره! می‌تونید با خواندن یک ریپارو اون چراغ رو به حالت اولش برگردونید و، اگر کوافل دیگری در دسترس نداشتید، با یک اکیو کوافلتون رو فرا بخونید؛ سپس دوباره و دوباره با اون به چراغ ضربه بزنید و از آهنگ و صحنه‌ی ASMR شکستن اون لذت ببرید.

2- استفاده بهینه از بلاجر:
اول از همه یه نقد به اصل سوالتون دارم پروفسور! بلاجرِ خالی؟ بدون چماق؟ اصلاً از نظر شما شدنیه؟ بلاجر بدون چماق مثل وردِ بدونِ |به نام مرلین| می‌مونه! و به این دلیل که بنده به معنویات اهمیت میدم () اصلاً به این شکل نمی‌تونم و به همین کاه‌های اصطبل قسم خواستم جواب ندم این سوالتونو کلاً. که به احترام قد رشیدتون استاد بودنتون از جواب ندادن منصرف شدم.
حالا بعد از مقدمات، اولین تفریحی که با چماق و بلاجر به ذهن می‌رسه چیه؟ مطمئناً بازی ماگلی بیس‌بال! ولی این کارا چیه؟ به خودتون بیاین! یه جادوگر تفریح ماگلا رو انجام بده؟!
و از اونجایی که این اتفاق برای من غیرقابل پذیرشه، ورزشی جدید مخصوص علاقه‌مندان تاسیس کردم و به این شکله که شما چماق رو آویزون می‌کنی، ده متر فاصله می‌گیری، بلاجرو پرتاب می‌کنی سمتش. اگه تکی بود هر بلاجری که به چماق خورد یه بستنی برا خودت بخر هدیه. اگه با دوستات بود اونا باید مهمونت کنن بستنی بگیرن؛ این شکلی هم سرگرم شدی، هم تو این گرما بستنی خوردی. یه بلاجر و دو چماق!

3- استفاده بهینه از اسنیچ:
استاد تا حالا توی گرما پشه سراغتون اومده؟ اگه اومده که هیچی، ولی اگه نیومده باید بگم شدیداً آزار دهنده‌ست و از زندگی سیرتون می‌کنه به همین در چوبی اصطبل که روغن کاریش نکردم سروصدا می‌کنه قسم.
حالا تفریحی که من با اسنیچ در نظر گرفتم چیه؟ به این شکل که اول محلی پُر پشه پیدا می‌کنید. یا اگر پشه‌ای نیست پنجره رو باز می‌ذارید تا اتاقتون سرشار از پشه شه. (خودش میاد. نگران نباشید. ) بعد پنجره رو می‌بندید، منافذی که از اون پشه می‌تونه رد شه رو هم مسدود می‌کنید و اسنیچ رو آزاد. به این شکل پشه ها که فک می‌کنن فرشته نجاتشون اومده و به زودی بر انسان ها مسلط خواهند شد؛ به پیروی از اون دسته دسته راه میفتن پشت سرش و شما از سوژه کردن پشه‌ها لذت کافی و وافی رو می‌بری.

جواب سوال سه:

دروازه بان: ماروولو گانت فعلی.

مدافعین: ماتیلدا گرینفورت و مرلین. (کبیرشون نه، فعلی. یکمی صغیر. )

مهاجمین: تام جاگسن، مروپ گانت و رابستن لسترنج.

جستجوگر: گابریل دلاکور (لکه میلی متری رو روی دیوار می‌یابه، اسنیچ نیابه؟ )


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۸:۳۵:۴۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۸:۳۶:۳۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۸:۴۱:۵۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۸:۵۱:۵۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۹:۰۳:۵۵

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
- نه حالا آن‌گونه هم که نیست. منظورمان...

لرد همزمان که چشم هایش را در حدقه می‌چرخاند، جهت یافتن جمله‌ای امیدوار کننده ذهنش را گشت.

"درون ذهن لرد"

"- شبیه کراب آرایش نکرده شده‌ای! "

لرد به محض ورود به ذهنش با اولین جمله‌ای که در بخش "جملات امیدوارکننده" موجود بود، مواجهه‌ی ناگهانی‌ای داشت.
- نه. این یکی اینجا به دردمان نمی‌خورد.

پس نیم‌لردی که جلویش ظاهر شده بود و تابلوی حاوی جمله را بالا گرفته بود را، با ضربه ای از سر راه برداشت و به عمق بیشتری از ذهنش رهسپار شد.

- آهان. اینجا دیگر باید پیدایش شود.

و دستش را درون قفسه برد و تابلوی حاوی جمله‌ی دیگری را درآورد.
"- حداقل مثل آن زخمِ کله‌زخمی نیست."

- از ذهنمان خوشمان آمد. این جمله بسیار کارآمد است. مانند همیشه بهترین انتخاب‌ها را داریم.

"خارج از ذهن لرد"

به چرخش چشم‌ هایش پایان داد و چشم به زن دوخت.
- حداقل مثل آن زخمِ کله‌زخمی نیست.

زن لحظه‌ای ایستاد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد.
لرد با خود فکر کرد که شاید آن‌قدر ها هم نقشه‌اش کارساز نبوده و باید به فکر راهی دیگر باشد که ناگهان صدای زن بلند شد.
- چطوری؟! چطوری فهمیدی کسی که دوستش دارم سرش توی تصادف شکسته؟!
- تصادف؟ هان، تصادف! بله بله. می‌دانستیم. همه‌اش را از کف دستتان فهمیدیم.

زن که چشم‌هایش می‌درخشید در برابر لرد زانو زد.
- بیشتر برام بگو! قول میدم بیشتر پول بدم.

دردسر جدیدی پیدا شده بود... لرد باید این‌بار "واقعا" کف‌بینی می‌کرد!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۲:۲۰:۳۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
خلاصه: مرگخوارا و لرد به فروشگاه زونکو می‌ رن و یه بذر جادویی رو تو چاله‌ای می کارن.
بذر سریع تبدیل به درخت می شه و مثل لوبیای سحرآمیز رشد می کنه. لرد و مرگخوارا از درخت بالا می رن و از موانع مختلف رد می شن.
حالا به بهشت رسیدن و هرکدوم با آرزوهاشون رو به رو میشن. مروپ یه فرزند حوری پیدا کرده که میوه دوست داره و به حرفاش گوش میده. لرد سیاه که حسودیش شده دستور میده مرگخوارا برن و با حوری صحبت کنن تا از بهشت بیرونش کنن. رودولف هم این مسئولیت رو به عهده گرفته و درحال معاشرت با حوریه.

***


بلاتریکس لحظه‌ای صحنه را در ذهن خود سنجید.
رودولف درحال صحبت کردن با حوری‌ و درحال زدن مخ او بود و بلا سرجای خود ایستاده بود... چه شده بود که به این‌جا رسیده بود؟!
پس تعلل به خرج نداد. چوبدستی‌اش را از درون جیبی در کناره‌ی ردا درآورد و در کم‌ترین زمانی که میشد، فاصله‌ی بین خود و آن‌دو را رد کرد.

- عزیـــــــــزم!

و بعد از تازه کردن نفسی که از کشیدن طولانی مدت کلمه دیگر بالا نمی‌آمد، منتظر پاسخ رودولف ایستاد.
رودولف آب‌گلویش را به مانند زهری تلخ فروداد.
- چی‌شده بلا؟ کسی چیزی گفته؟
- هیچی نشده. فقط همین الان حس کردم باید بیای و کنار من توی ارتش ارباب بایستی.

رودولف ثانیه‌ای به فکر فرو رفت. اینجا بهشت بود. بلا چه‌کارش می‌خواست بکند؟ کتکش بزند؟ امکان نداشت در بهشت دردی وجود داشته باشد.
پس بادی در غبغبش انداخت و سرش را بالا آورد.
- متاسفم بلا. این آخر مسیره. من باهات نمیــــ...

اما امکان داشت! چون هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که چوبدستی‌ای به درون ستون فقراتش وارد شد و چهره‌ی بلاتریکس به طرز ترسناک‌تری مهربان شد.
- نشنیدم همسر عزیزم. چی گفتی؟
- هیچی. بریم.

و راهشان را به سمت ارتش اربابشان عوض کردند. بلاتریکس هم در لحظه‌ی آخر برای خالی کردن حرص پای حوری را لگد کرد که حوری با خوش‌رویی پایش را کنار کشید و حتی او بود که عذرخواهی کرد و این اتفاق بیشتر باعث عصبانیت بلا شد.

اما بعد از تمام این‌ها، مرگخواران باید شخص دیگری را برای مذاکره با حوری می‌فرستادند. چه کسی گزینه‌ی روی میز آن‌ها میشد؟


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۹
دانش‌آموز در راه پیوستن به دوستان دیگر‌ش لحظه ای به فکر فرو رفت...

به راستی دور شدن از مقر او را به چه چیزی تبدیل کرده بود؟ آیا هنوز یک بسیجی بود؟ آیا یک بسیجی با خط فکری بریتانیایی-آسلامی این‌طور عمل می‌کرد؟ مگر همیشه فریاد به عقب برنمی‌گردیم سر نمی‌دادند؟ با یک تهدید و صورتک شیطانی تمام آن شعارها و باورها از بین رفته بودند؟
برایش غیر قابل پذیرش بود!

پس سرعتش را کم کرد. نفسش را در سینه حبس کرد. آبی که در گلو داشت را مانند سنگی که به میان دریا میفتد، فرو داد. انگشتانش را درهم گره کرد و با سرعت در جهت برگشت رو به فیلچ، پیچشی به کمرش داد.
- آخخخخخ!

می‌دانید... گاهی اوقات همه‌چیز آن‌طور که می‌خواهید پیش نمی‌رود.
گاهی اوقات درست در آن لحظه‌ای که از روی صندلی‌تان نیم‌خیز شده اید تا بازیکن کوییدیچ مورد علاقه‌تان با پرتابی نرم کوافل را از میان حلقه رد کند و مشتتان به آسمان برود و فریاد پیروزی سر دهید، بلاجر به میان ابروهایش برخورد می‌کند و صحنه ی دراماتیک و هیجانی را خراب می‌کند.

اکنون هم اتفاقی مشابه افتاده بود.

آن دانش‌آموز که تام‌جاگسن بود؛ آماده بود تا با چرخش پرغرورش فیلچ را تحت تاثیر قرار دهد، ورق را به نفع خودش برگرداند و به اهداف جهادی‌اش برسد.
اما درست همان لحظه‌ای که این اتفاق درحال افتادن بود، پای چپش که در سفر میان تاریخ دچار پیچش شده بود و با دویدن پیچِشَش تشدید شده بود، دیگر توان مقابله با فشار چرخش را نداشت و لحظاتی بعد از تصمیم چرخش به سمت فیلچ، تام تعادلش از دست داده بود و با صدای نه چندان خوش‌آیندی پایش از تنش جدا افتاده بود.

بعد از فریاد حاکی از دردش، برادرانِ هم‌جبهه‌ای اش به سمتش آمادند و اکنون نه‌تنها کمکی بهشان نشده بود، بلکه با وزن اضافیِ پای تام در دست یکی و بدنش در دست دیگری در حال دویدن بودند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۱۵:۰۰:۳۲
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۱۵:۲۵:۲۶

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
ماموریت اول و ماموریت دوم با موفقیت انجام شدند.


ای بابا ... به یزدان که ما گر خرد داشتیم، کجا اینچنین سرانجام بد داشتیم؟ یک با ر زمان سالازار یک نفر استعفا داد ... سالازار با پوتین رفت تو شیکمش. البته شما یادتون نمیاد! سالازار کبیر یکمی ضعف بینایی داشت؛ خلاصه که هدف گیریش دقیق نبود. آینده‌ی طرف نابود شد.
+4
+4


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۱۵:۰۱:۱۹
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۸ ۱۵:۰۱:۱۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
سرش را پایین انداخته بود و از میان میدان اصلی شهر، که اکنون برای انتخابات وزارت سحر و جادو در آن غوغایی به پا شده بود، می‌گذشت.
امروز، روز آخر ثبت‌نام کاندیداها بود و به‌زودی انتخابات مردمی برای وزیر سحر و جادوی سال پیشِ ‎رو انجام می‌گرفت.
تام، همانطور که چوبدستی‌اش را از گرده ی نخودچی هایی که بانو مروپ در جیب کتش گذاشته بود می‌تکاند، تصمیم گرفت تا سری به کاندیداهای مختلف بزند.
پس، شروع به گشتن درمیان مردم کرد.

البته، نیازی به گشتن و توجه زیادی نبود. زیرا پسر مو بور و کک‌مکی ای که بر روی کامیونی ایستاده بود و در حال نطق کردن بود، نگاه و توجه هر رهگذری را می‌ربایید.
پسر طوری با آب و تاب و هیجان سخنرانی می‌کرد که پنداری زندگی‌اش وابسته به این حرف هاست.
تام تصمیم گرفت به او نزدیک‌تر شود تا بتواند مقداری از صحبت های او را بشوند.
آرام آرام راهش را از میان جمعیت باز می‌کرد و سعی می‌کرد تا حد ممکن با آنها برخورد نداشته باشد؛ زیرا بعد از اتفاقی که اخیراً در خانه‌ی ریدل‌ها برایش افتاده بود، هر برخورد فیزیکی با یک رهگذر می‌توانست منجر به کنده شدن یکی از اعضایش شود و اگر نظر من را بخواهید... این چیزی نیست که شخصی به دنبالش باشد یا بپسندد!

بالاخره بعد از تلاش‌های بسیار و گذر از میان طرفداران زردپوشِ کاندیدا، توانست به فاصله ی مناسبی از او برسد.

- امروز. من، زاخاریاس اسمیت برای پیشرفت شهر و کشورم، و برای گرفتن حق پایمال شده ی جادوآموزان هافلپافی، که همیشه در تاریخ نادیده گرفته شدند پای این برگه هارو امضا می‌کنم و کاندیداتوری خودم رو اعلام می‌کنم. مردم بدونید! اینا همونائین که تموم تلاش های من رو نادیده گرفتن! همونائین که با وجود این همه شایستگی در من، دهداری هاگزمید رو به مروپ گانت و شهرداری لندن رو به یک پیرمرد نه چندان سالم دادن! ولی من اینجا...

نیازی به شنیدن مقدار بیشتری از ماجرا نبود. همین چند جمله ی ابتدایی زاخاریاس برای اینکه تام را به یاد خاطره‌ای نه چندان دور بیندازد کافی بود.

"فلش‌بک - سال قبل، انتخابات وزارت"

تام تازه به شهر لندن مهاجرت کرده بود و چندان با آنجا آشنایی نداشت.
تنها شغلی که بلد بود نقاشی بود و با کشیدن طرح‌هایی بر روی کاغذ سعی می‌کرد تا پولی برای زنده ماندن در بیاورد. همیشه جادو کارساز بود، اما بحث هنر که پیش می‌آمد فقط یک‌جادو می‌توانست کاری کند و آن، جادوی ذهن هنرمندان بود.
در بدو ورود، یکی از دوستانش در هاگوارتز، کریس چمبرز برای بدرقه به دنبالش آمده بود و او را در اٌمورش در شهر کمک می‌کرد تا زمانی که توانست مستقل شود.

تام، برای کشیدن پل معروف لندن به همراه بوم و رنگ‌هایش به سمت مرکز شهر می‌رفت که از دور هیاهویی شنید. عده‌ای کثیر در یک میدان گردِ هم آمده بودند و با شور و شوقی بالا به بحث و جدل می‌پرداختند. این صحنه برای تام جذاب و کنجکاوکننده بود، پس تصمیم گرفت نزدیک‌تر برود تا موضوع را بفهمد.

قدم قدم نزدیک‌تر میشد.

بالاخره به فاصله ی چند قدیمی یکی از طرفین بحث رسید و از چیزی که می‌دید... شوکه شد!
کریس، دوست قدیمی‌اش با کلاهی مزین به نشان وزارت سحر و جادو بر سر به بالای تریبونی رفته بود و به صحبت درباره جامعه، آینده و برنامه‌هایش می‌پرداخت.
تام، زیاد از سیاست نمی‌دانست و علاقه‌ای هم نداشت. اما با دیدن ستادِ بی‌روح و نه چندان زیبای کریس، فکری برای جبران زحماتش به سرش زد.

صبر کرد تا سخنرانی‌اش به پایان برسد.

"چند دقیقه بعد"

کریس، به نطقش پایان داد و از روی تریبون پایین آمد و در حالی که با دست موهای طلایی‌اش را حالت می‌داد به سمت ستاد به راه افتاد. تام هم با دیدن او به دنبالش رفت تا بالاخره با یک‌دیگر تنها شدند.
- کریس!

کریس سرش را برگرداند و از دیدن تام شگفت زده شد.
- ت... ت... تام؟ اینجایی؟! فکر می‌کردم تا الان از شهر بیرون زده باشی.

تام خجالت زده دستی بر پشت سرش کشید.
- راستش... پولم برای گرفتن جایی خارج یا داخل لندن کافی نبود. تصمیم گرفتم فعلا تو همون خونه ی خودم بمونم.

بعد، پنداری که چیزی ر به خاطر آورده باشد با هیجان صحبتش را ادامه داد.
- دیدم که کاندید وزارت شدی. خیلی خوشحال شدم پسر! کمکی هست که از دست من بر بیاد؟

کریس آرام دستی بر چانه‌اش کشید و در حالی که کرواتش را سبک می‌کرد سرش را بالا آورد.
- حقیقتش آره. یادمه نقاشی می‌کردی. اگه لطف کنی... برای ستاد یه چندتا پوستر و نماد نیاز دارم.

تام با خوشحالی سرش را تکان داد.
- معلومه رفیق! حتماً می‌کنم.

و بعد به سمت محل سخنرانی برگشت تا بوم و رنگ‌هایش را بردارد...

"سه ماه بعد"

آفتاب با تندی چشمان نیمه‌خوابش را قلقلک می‌داد. شب قبل را تا سپیده‌دم با سایر اعضای کابینه به بحث و تبادل نظر درباره ی برنامه های پیشِ‌رو پرداخته بودند.
گرچه تام چیزی از صحبت هایشان نمی‌فهمید، اما همیشه در جلسات شرکت می‌کرد و سعی می‌کرد جایی که احساس مفید بودن می‌کند کمک کند.
هنوز کامل چشمانش را باز نکرده بود که دستش تکانش داد.

- تام! تام! پاشدن کن!

سریعاً سرش را چرخاند و با دیدن رابستن بالای سرش شوکه شد. چهره ی رابستن نگران اما در عین حال متفکر می‌نمود.
تام در حالی که با دستی پتو را از رویش کنار میزد و با دستی دیگر چشم‌های سرخش را می‌مالید از رابستن پرسید:
- چی‌شده؟ چرا الآن سراغم اومدی؟ زود نیست؟

راب در حالی که سعی می‌کرد از عصبانیت داد نزند به تام زل زد.
- زود؟! ساعت 4 بعد از ظهر بودن میشه! از صبح هم کریس پیداش بودن نیست.

با جمله ی آخر، ناخودآگاه چشمان تام باز شد.
- یعنی چی که نیست؟ مگه میشه؟ دیشب که اینجا بود.
- دونستن نمیشم. خودت بیا پایین دیدن کن.

تام از جا پرید و به مانند دکمه‌ای که از جای خود روی لباس تنگ یک مرد میان‌سال و چاق، که درحال خوردن فیله ی سوخاری باشد در رفته باشد، به سرعت خودش را به طبقه پایین رساند.
در طبقه ی همکف، کابینه ی وزارت همه دورهم جمع شده بودند اما جای وزیر خالی بود. یک‌جای کار می‌لنگید.

- میشه توضیح بدین چه خبره؟ اینم که توی حرف زدن خودش مونده، توضیح دادن پیش‌کش.

منظور تام از "این" رابستن بود.
از زیر چشم دید که او بعد از این جمله اندکی در خود جمع شد. شاید اگر در حالت عادی بود، تام از حرفش شرمنده میشد و به عذرخواهی‌ از رابستن می‌پرداخت و تلاش می‌کرد تا از دلش در بیاورد.
اما هیچ چیزِ این شرایط عادی نبود!
همیشه اولین نفری که در ساختمان وزارت بیدار میشد و با زنگش همه را از خواب می‌پراند کریس بود. ولی حالا انگار که مورچه ای باشد در دشت فیل‌ها، غیبش زده بود.

- توضیح؟ توضیح نمی‌خواد. می‌تونی حرفاشو اونجا بخونی.

گابریل این را گفت و با دست به کاغذ مچاله‌ای که کنار گلدان قرار داشت اشاره کرد.
تام که حالا با دیدن حال و احوال دوستانش آرام‌تر رفتار می‌کرد، تکیه‌اش را از نرده برداشت و در چند لحظه به بالای سر تکه‌کاغذ رسیده بود.

کابینه ی وزارت،
سلام.
این نامه آخرین نامه و دستوریه که از من خواهید گرفت.
دلایلم برای خودمه، اما همین‌قدر بدونید که دیگه قصد ادامه ندارم.

کریس چمبرز،
وزیر سحر و جادو.


تام باز هم نامه را خواند. دوباره چشمانش را درمیان کلمات به مانند بالرینی در میان یک سالن بزرگ به چرخش در آورد.
هیچ چیزِ نامه شک‌برانگیز نبود. دست‌خط همان دست‌خط بود و امضای همیشگی وزیر چمبرز پای آن جاخوش کرده بود.

رو به کابینه برگشت.
ناگهان مرلین از خشم دشنامی بر لب آورده و عصایش را به سمت پنجره پرت کرد؛ عصا به سادگی از سد شیشه ی نه چندان مستحکم گذشت و به خیابان پرت شد.
و مروپ... آن‌قدر خسته بود که دیگر میوه‌های ریخته بر زمینش هم نظرش را جلب نمی‌کردند.
دوران سختی بود...

نقل قول:
روزهای بی‌وزیر سپری می‌شوند و مردم مطالبات خود را دارند.
بیت مدیریتی زوپس معاون وزیر اسبق، گابریل دلاکور را بر تخت وزارت نشانده است،
اما مردم می‌خواهند تا خودشان وزیر تعیین کنند.
اوضاع بریتانیای کبیر...


"زمان حال"

قطره قطره پایین ردایش خیس میشد.
انگار... انگار باران آمده بود. سرش را بلند کرد تا آسمان را ببیند که لکه های سرخ روی ردایش خودنمایی‌شان را آغاز کردند.
آفتاب سوزناک می‌تابید و تام که سرش پایین بود، دچار خونریزی از بینی شده بود.
از جایش بلند شد و همانطور که به سمت خانه‌ی ریدل‌ها می‌رفت تا ردایش را عوض کند، تصمیم گرفت حتی اگر کاندیدا شدن خودش راهِ چاره باشد نگذارد زاخاریاس وزیر شود و کریس چمبرزی دیگر اتفاق بیفتد.
شاید اشتباه می‌کرد. شاید شباهتشان صرفا یک تصادف بود.
اما به هر دلیلی که بود، چیزی که اکنون جامعه نیاز نداشت؛ وحشت دوباره‌ی بی‌وزیر شدن بود.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۳ ۲۱:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۷:۳۹:۴۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۷:۴۰:۱۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹
تیم کوییدیچ ریونکلا برای کوییدیچ هاگوارتز:

دروازه بان: تام جاگسن. (حقیقی)

مدافعان: جوزفین مونت‌گومری (حقیقی)، ریموند (حقیقی).

مهاجمین: دروئلا روزیه (حقیقی)، ربکا لاک‌وود (حقیقی)، شیلا بروکس (حقیقی).

جستجوگر: آیلین پرینس. (حقیقی)

ذخیره:
لینی وارنر (حقیقی)، پنه‌لوپه کلیرواتر (حقیقی).


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۶:۴۳ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
تکلیف جلسه ی اول کلاس طلسم های باستانی!


جواب پرسش اول:
من مدتی بود که درگیر مشکل تغذیه بودم. متاسفانه در کنار تسترال‌هایی کم‌فهم و زورگو زندگی کردن این دردسرهارو هم شامل میشه.
مثلا از جیره ی غذایی‌ای که به هزار زحمت و زور و تلاش بی‌وقفه از ارباب و بانو مروپ به دست میارم، بیست و پنج درصد سهم من میشه و هفتاد و پنج درصد باقی به برادران و خواهران تسترال میرسه... البته گناه هم دارن، پوست و استخونن بندگان خدا، باید یه چیزی بخورن جون بگیرن.
ولی القصه، این‌شد که من بخاطر مشکل تغذیه و گشنگی، تصمیم گرفتم از طلسم شما استفاده کنم و... چشمتون روز بد نبینه پروفسور!

هنوز "س" براتوس تموم نشده بود که یهو دیدم یه صدایی از تو اصطبل اومد، نگاه کردم دیدم هرچی تسترال بوده ناپدید شده. فردا هم ارباب میان برای چک کردن تسترال هاشون... این درسته؟!

جواب پرسش دوم:
بنظرم بیشترین استفاده‌ای که از این طلسم میشه برد در مغازه های شوخیه!
واقعا در حالت عادی استفاده کردن از اون شهامت بالایی رو می‌طلبه و یه آرزوی غیر دقیق کل زندگی‌ت رو می‌تونه به فنا بده.
در همین جهت، نهایت کاری که می‌تونم بهتون پیشنهاد بدم از این طلسم بخواین مثلا خاموش شدن چراغه، که اون هم با شناختی که از این طلسم داریم ممکنه بزنه خورشیدو بترکونه کلا... دیگه ریسکشو باید بپذیرین.
اما استفاده‌ای اصلیش با یک کلیک‌بیت(clickbait) و عنوان فریبنده‌ای مثل "برآورده کننده ی آرزوهای 2020" برای فروش در مغازه های شوخیه که ملت رو بدبخت کنه و استفاده‌ی روزمره‌ای ازش پیشنهاد نمیشه.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۶:۲۰ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
تکلیف جلسه اول کلاس پرواز!


پاسخ سوال اول تکلیف:

شروع نامه با نام و یاد مرلین کبیر و ارباب عزیز!
صدایی که در ادامه خواهید شنید، وصایای بنده‌ست که اکنون دیگر چند پا تا کتلت شدن فاصله دارم.
اول از همه، به حسن مصطفی، استاد همین درس عرض می‌کنم که هیچ‌وقت بابت تحقیرهای همیشگی‌اش با نام "پدرام" نخواهم بخشیدش و اگر تا چند دقیقه ی بعد کتلت نشدم، خودم به شخصه به دفتر مدیر رفته و این آزار های روحی را گزارش خواهم داد. اما بعد از آن، جناب مصطفی! خر شمائین... نه چیز... شرمنده... این تیکه‌رو نشنیده بگیرین. منظورم اینه که خر مائیم! بله! خود بنده! مائی که به شما به عنوان استاد اعتماد کردیم و الآن در شرف کتلت شدن هستیم. مرلین قدتو کوتاه تر از اینی که هست هم بکنه به حق ریشش که یه پرواز هم نتونستی یادمون بدی درست.
بعد از آن، بانو مروپ! شما همیشه مرا مورد لطف و بخشش خود قرار دادید و همیشه با غذاهایی بی‌نظیر به مانند کلم های پوسیده، میوه های جویده و تف شده ی ارباب، برگ درخت پرتقال و از این قبیل از من پذیرائی کردید! از شما خواهش‌مندم بعد از من، آن تسترال های بی‌چاره را هم فراموش نکنید و هرچه به من می‌دادید بخورم به آن‌ها هم بدهید.
و در نهایت، گابریل! متاسفم که نتوانستم در دوران انتخابات وزارت سحر و جادو به درستی مافیایمان را ادامه دهم و با تیز و بزی یکی از کاندیداهای مردمی لو رفتم. امیدوارم مرا بخشیده باشی و تی به قبرم فرو نکنی!

و برای اتمام مراسم نیز عرض می‌کنم، که بنده هیچ دِینی به هیچ کسی ندارم و هر کس هم بدهی‌ای به من داشته است آن را در صندوق صدقات بارگاه بیندازد تا مرلین برایم به این‌ور بیاورد چون به درد می‌خورد به هرحال.

پاسخ سوال دوم تکلیف:

دو راه ساده و در عین حال کاربردی برای غلبه بر g و رهایی از گرانش عبارت‌اند از:

1- بالعکس کردن اتفاقات:
به این معنا که اگر دیدید g درحال غلبه بر شماست، پوزیشن را عوض کرده و شما بر آن غلبه کنید! اکنون می‌پرسید چطور ممکن است؟ به سادگی! مثلا اگر بر روی جارو هستید، کافی‌ست تا به جای سر جارو به ته جارو بروید تا g را خنثی کنید. تستش هم مجانی‌ست، فقط یک دست و پا خرجش است که مال خودم یکی کلا اکسترناله. راضیم.

و 2- درخواست کمک از مرلین:
بله. همیشه درخواست کمک از مرلین پاسخ‌گوست. اگر دیدید روش اول جواب نداد و در حال سقوط با سرعت بیشتری به پایین بودید، به مرلین متوسل شده و دامنش ردایش را بچسبید، باشد که حاجت روا شوید.

پاسخ سوال سوم تکلیف:

حالت چهره هنگام اتفاق اول، حالت چهره هنگام اتفاق دوم، حالت چهره در نهایت!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۴ ۱۷:۲۵:۳۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۶:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
تکلیف جلسه ی اول گیاه‌شناسی!


1. بنویسید چه اتفاقی میفته و چه رفتاری با گیاهتون دارید؟ (2 نمره)

تام رو دستِ کم گرفتین "پروفسور"!
من از اونجایی بسیار درس‌خوان و صبور و حرف‌گوش‌کن هستم، تمام نکاتی که گفته بودین سر کلاس رو نُت‌برداری کردم و مکالمه‌ام با گل به این شکل بود:
- تو ماه، عسل، زیبایی و مثل مروارید درون صدف می‌مونی.

اینو که گفتم، گل‌از‌گلش شکفت و یهو از یه تیکه چوب تبدیل شد به یه دسته گل!
ولی برای یه ریونی این کم بود! پس ادامه دادم:
- تو ماه، عسل، زیبا، مثل مروارید درون صدف، باهوش و زرنگی!

و اینجا بود که از شدت خوشی گیاهی که بهم داده بودین میوه هم داد.

2. این رفتار باعث میشه برگ های گیاهتون چه شکلی بشه؟ (باید واضح و کامل توصیفش کنید.) 3 نمره

برگ؟ خیلی کم‌توقعی سو... چیز... پروفسور لی.
با تدابیری که من اندیشیدم و مکالماتی که به گیاه داشتم، این گیاه برگ هایی به سبزی چمن های تازه بارون خورده، گل هایی به سرخی اکسپلیارمس، و میوه هایی به شیرینی عسل گون داد!
اگر توصیف واضح و کامل چیزی که من گفتم نیست، پس به راستی چی می‌تونه باشه؟
حالا واسه این‌که جای ایراد گرفتن هم نداشته باشین و بعداً نگین جواب اصلی سوال رو ندادی؛ برگ‌هاش همونطور که گفتم به رنگ سبز سرزنده و شادابی دراومد و به چشم خودم رگ‌برگ هاش رو دیدم که از فرط شادی در حال انفجار بودن!

3. نقاشی ای از وضعیت نهایی گیاهتون (بعد از تشکیل برگ ها) بکشید. 2 نمره


بفرمائین.

4. یکی از کاربردهای گیاه متاثر رو بنویسید. 3 نمره

بسیار ساده‌ست!
انسان هایی هستند که هرروز با آن‌ها برخورد داریم، آن آگلانتاین نماهایی که کارشان فقط انرژی منفی دادن به شما و تلاش برای سرنگونی‌تان است.
این افراد را کافی‌ست با گیاه متاثر تنها بگذارید تا بعد از چند کلمه انرژی منفی دادن نتیجه‌اش را ببینند، بوی گندش را احساس کنند، اگر مرلین بخواهد گیاه در صورتشان منفجر شود... و متحول شوند!
#تحول_به_سبک_تام


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۴ ۱۷:۴۲:۵۴

آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.