هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
چکش اما یک چکش عادی نبود که! چکش قضاوت لرد سیاه بود که آن هم برای خودش کم چیزی نبود. آنقدر سختی و مشقت در آن راه دیده بود، آنقدر با سر روی میزها کوبیده شده بود که، چیز‌هایی در آن دادگاه‌ها دیده بود که... نه من می‌گویم و نه شما بپرسید. پس رفت در اعماق مبل و فنرش را پیدا کرده، هرزش کرد و جیر‌جیر هوریس را درآورد.

-جیر جیر می‌کنه سر ما! دادگاه رسمیه هوریس، تفش کن!

دوست داشت، اما مبل فنر در رفته‌ای شده بود که تفش نمیومد.

-به ما ربط نداره. ما چکشمون رو می‌خوایم تا این ملعون خیانت‌کار دسیسه چین رو به سزای سوقصدش به جان والا مقام شاکی برسانیم. تفش کن!

هوریس چاره‌ای نداشت، به شکل انسانیش برگشت.
چکش که از این تغییر محیطی ناگهانی دسته‌اش درد گرفته بود، سفت پیچید دور روده، اما دستور لرد‌سیاه، روده‌ را حل کرد و چکش با زحمت فراوان خارج شد.

-خوبه... ولی اون دیگه هوریسی شده، نمی‌خوایمش. جلسه رو ادامه می‌دیم!

و چکش جدیدشان را روی میز کوبیدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸
-ارباب ناراحت شدین؟
-نشدیم.

آگلانتاین سری تکان داد، تعظیمش را کرد و خارج شد.

-داشتیم می‌گفتیم بلا...

تق تق تق!

-پسرم سوپ کرفس پرتقال می‌خوری؟
-نمی‌خوریم مادر!
-خانه سالمندان؟
-نه مادر نه! جلسه داریم مادر، بعد جلسه بهش فکر می‌کنیم! خب بلا... کجا بودیم؟

تق تق تق!

-ارباب...

شترق!

طاقت بلاتریکس طاق شده، با لگد در حلق مرگخوار آخر فرو رفت. سپس خود را از حلق آن بنده مرلین که تنها در زمان نادرست در جای نادرست بود، بیرون کشید، به بیرون اتاق پرتابش کرد، ردایش را که حلقی شده بود تمیز کرده، در را بست و صد گونه مختلف طلسم سکوت روی آن اجرا کرد و سپس روی صندلی‌اش مقابل لرد سیاه نشست.
-می‌فرمودین سرورم!
-بله... می‌فرمودیم. چی می‌فرمودیم؟ یادمون رفت!

-ارباب شاید می‌خواستین بگین باید یه سر به همون جایی که می‌دونین...

صحبت تام جاگسن طولانی تر نشد. چراکه طلسم بلاتریکس او را نیز از پنجره اتاق جدا و به حوالی محفل ققنوس پرتاب کرد.
دقایقی بعد جلسه لردسیاه و بلاتریکس بدون آنکه به نتیجه‌ای برسد، بخاطر مزاحمت‌های سایرین تمام شد. از بخش تمام شدن جلسات متنفر بود...!

وارد اتاقش شد، درب را با حرص به هم کوبید و رودولفی که نبود او را غنیمت شمرده و وارد اتاق خوابش شده بود تا کمی استراحت کند را از جا پراند.

-خسته‌اشون می‌‌کنین. می‌گن خسته نمی‌شن... می‌گن این کار هارو دوست دارن. اما من می‌دونم... به استراحت احتیاج دارن. باید یه فکری کرد!

صبح روز بعد، در حالی که مرگخواران سر میز صبحانه منتظر لرد سیاه بودند، بلاتریکس با چمدانی بزرگ‌تر از طول و عرض خودش ظاهر شد.

-شفتالوی مامان جایی میری؟

بلاتریکس به سختی نفسی تازه کرد.
-میرم... دارم میرم.

چشم‌های رودولف گرد و گوش‌هایش چند برابر سایز متداول شد.

-به این زودی‌ها هم برنمیگردم... هرکس تو این مدتی که من نیستم به رودولف نزدیک شه، وقتی برگردم، با ناخن چشم‌هاش رو در میارم و به خوردش می‌دم.

همه می‌دانستند که شوخی نمی‌کند. تنها چیزی که روشن نبود، این بود که او چگونه می‌خواهد دوری لردسیاه را تحمل کند. و این موضوع بحث آنها، پس از بسته شدن در پشت سر بلاتریکس شد.
-ناراحت شد؟
-بره دیگه بر نگرده!
-عمرا اگه تا فردا بتونه صبر کنه. نهایتا تا شب... شرط می‌بندم!
-احوال خاصتون چطوره آقای لسترنج؟
-عزیز مامان چرا هنوز نیومده؟

کیلومتر‌ها آنورتر، جنگلی در کِبری ایتالیا

بلاتریکس با زحمت چمدان را روی تخته سنگی محکم کرده، نفسی تازه و در چمدان را باز کرد.
لرد سیاه که نور خورشید چشمانشان را آزرده بود، غلتی زدند و سر خود را در بالش فرو بردند.
-کی پرده رو زد کنار؟ خوابمون میاد... بیرون!
-بخوابید سرورم... بخوابید که تا دلتون بخواد وقت استراحت دارید... هیچ کس مزاحمتون نمیشه!

و در چمدان را بست تا نور خورشید مانع استراحت لردسیاه نشود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
خلاصه تا پایان این پست:

لرد سیاه تبدیل به گلدون نعنا شدن. مروپ قبول نمی‌کنه که گلدون همون لرد سیاهه و اصرار به چیدن برگاش داره.
........................

-چی چی و پیدا میشه عزیز مامان؟ ببین! ببین! آشم خراب شد. باید از اول بپزم!

مروپ از خراب شدن آشش حسابی عصبانی بود.
-هی تو عزیز مامان! اونجا بیکار نباش... بیا این پرتقال هارو پوست بکن!
-بانو... آش پرتقال می‌خواین بپزین؟
-خیر. رشته!

الا بحث بیشتر را جایز ندید، حباب سازش را پنهان کرد و مشغول پوست کندن پرتقال ها شد.
در طرفی دیگر، بلاتریکس رو به روی لرد سیاه نشسته و برگ‌هایش را می‌خاراند.

-کمی پایین تر... چپ... نه بلا، اون یکی برگ... آها! آره همون! خودشه!

بلا برگ مذکور را با ملایمت خاراند.

-بلای مامان... همون برگی که دستته رو بکن بده... می‌خوام بریزم تو آش!
-مادرمون می‌خواد ما رو تکه تکه کرده، باهامون آش بپزه... نده ما رو بلا!
-بدو دیگه بلا... بکن بده به من!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
لطفا برای پست های دوئل، با امتیاز بالاتر از ۲۶ درخواست نقد نکنید.
..............

نتیجه دوئل اما دابز و ربکا لاک وود:

امتیازهای داور اول:
اما دابز: ۲۶.۵ امتیاز _ ربکا لاک وود: ۲۵.۵ امتیاز

امتیاز های داور دوم:
اما دابز: ۲۶.۵ امتیاز _ ربکا لاک وود: ۲۵ امتیاز

امتیاز های داور سوم:
اما دابز: ۲۶.۵ امتیاز _ ربکا لاک وود: ۲۵.۵ امتیاز

امتیازهای نهایی:
اما دابز: ۲۶.۵ امتیاز _ ربکا لاک وود: ۲۵.۵‌ امتیاز


برنده دوئل: اما‌ دابز!
..............

-میان؟... نکنه پشیمون شده باشن؟... قول داده بود آخه.

ربکا پریشان به نظر می‌رسید.

-چیه؟ تک و تنها موندی؟ کسی نیست برای افتتاحیه کنارت باشه؟ آخی!

ربکا نگاه عمیقی به دور و بر اما انداخت. خیلی عمیق شد... اما حتی در آن عمق هم چیزی ندید.
-آخه نه که برای تو جشن افتتاحیه گرفتن! تو هم هیچکس رو...
-ما اومدیم!

جمله ربکا در ویبره هکتور گم شد. هکتور به قولش عمل کرده و داوران دوئل را برای افتتاحیه آورده بود.
ربکا شادمان شد... خیلی! اما شادمانی‌اش خیلی زود ته گرفت. سه داور دوئل درست رو به روی اما ایستادند.
-قیچی کو؟ ما حاضریم بهت افتخار داده، اینجا رو برات افتتاح کنیم اما!
-سرورم! اشتباه رفتید!... اینجا... من اینجام... مرگخوارتون، خفاشتون منم! اون محفلیه... تهش می‌تونه یه کفتر باشه. هی... هکتور قرارمون چی شد؟

لردسیاه هیچ توجهی به ربکا نکردند. اما جمله آخر ربکا توجه لینی را جلب کرد.
-قرار؟ چه قراری؟ هکولو چه قراری با ربکا گذاشته بودی؟
-هکتور به من قول داده بود که در عوض...

شترق!

ملاقه عتیقه جدید هکتور فرق سر ربکا فرود آمد.

-اوپس! از دستم در رفت! نریم تو؟

ملاقه عتیقه روونا ریونکلاو رشوه چشم گیری بود. اما نه به اندازه پاتیل گودریک گریفیندور!



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
-مگس!

شترق!

لینی درست به موقع از دسترس مشنگ دور شد.
-به من گفت مگس... به من گفت مگس! کوری مگه برادر؟ من مگس نیستم... پیکسی‌ام... نواده‌های شوهر خالم هم مگس نبودن حتی!

مشنگ در بین قهقهه هایش چیزهای نامفهومی گفت که برداشت ما از آن‌ها این بود:
-یه مگس آبی سخنگو همین الان برام زبون درازی کرد.

و باز سرش را به محل اتصال لوستر و سقف کوبید.
لوستر که طاقتش طاق شده بود، سقف را رها کرد خودش و مرد را محکم به زمین کوبید.
-من لوسترم! لوستر... فلسفه وجودیم روشن کردن اتاقه... نه تحمل کردن وزن یه مشنگ هفتاد کیلویی!

مشنگ از جنون گذشته، ترس را ترجیح داد و به زیر تخت پناه برد.

-نه این واقعا یه چیزیش می‌شه... هی آقا... از زیر من بیا بیرون! روی تخت باید بخوابی نه زیرش! زیر من جای وسایلیه که حوصله جمع و جور کردنشون رو نداری. ممکنه آمادگی نداشته باشن... به حریم شخصیشون احترام بذار!

مشنگ در همان لحظه مرگش را از صمیم قلب از خدا خواست.

-چرا وایستادید؟ نشنیدید چی گفتم؟ بیارید بیرون این مردک مشنگ رو تا دخترمون نیومده... ببرید قایمش کنین!




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
فکر بعدی خیلی زود به سر مرگخواران زد و گابریل دوان دوان از اتاق خارج شد.
رودولف خیلی سعی کرد این خروج گابریل را به فال نیک بگیرد. اما این یک حقیقت بود که نیک ترین فال دنیا هم در خانه ریدل ها تبدیل به شرارت می‌شد. حتی روزی را به خاطر آورد که یک جادوگر بی‌نام و نشانِ بی خانمان را در کوچه پیدا کردند و به خانه ریدل آوردند. گابریل او را در تشت عسل و وایتکس شست، بانو مروپ برایش خوراک آلو جعفری درست کرد و بانز یکی از رداهایش را به او بخشید.
و در نهایت بلاتریکس او را که تمیز و سیر شده بود، به طویله تسترال ها انداخت. توجيه‌اش هم این بود که تسترال‌ها نیز موجودات خداوند هستند و باید سیر شوند. پس رودولف هیچوقت به خیر اعتقاد پیدا نکرد.

دقایق به کندی می‌گذشتند. مرگخواران با لبخند‌های چندش‌آوری به او زل زده بودند و او هر لحظه دفترچه را محکم تر به آغوش می‌کشید. تا بالاخره انتظار به سر آمد و گابریل نفس نفس زنان به اتاق بازگشت.
-آوردمش!
-حالا که تو نمیای پایین رودولف، دفترچه‌ رو میاریم پایین.

و گابریل دفترچه صورتی رنگی با عکس راپونزل را بالا گرفت. راپونزل روی دفترچه مژه‌هایش را تند تند به هم می‌زد و موهایش را از سویی به سوی دیگر می‌انداخت.
دفترچه در دست رودولف کمی خود را بالا کشید تا دید بهتری داشته باشد.
رودولف که احساس خطر می‌کرد، سعی کرد چشمان دفترچه را درویش کند، لاکن هیچکس نمی‌دانست چشم‌های دفترچه‌ها دقیقا کجایشان است!

-جناب دفترچه... برات همسر مناسبی پیدا کردیم. از روی کمد بپر پایین تا این دفترچه خوشگل رو به همسریت در بیاریم و بری باهاش سال‌های سال به خیر و خوشی زندگی کنی و دفترچه‌های کوچولو کوچولو به دنیا بیارید!

دفترچه ابتدا نگاهی به ریش و سبیل رودولف، بازوهای بزرگ و قیافه نحسش و سپس به راپونزل ظریف و زیبا انداخت. انتخاب بین این دو به نظر تصمیم سختی نمی‌آمد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۸
گابریل و ربکا به سمت بلاتریکس جهیدند تا مانع از کروشیو باران شدن پالی شوند. چراکه اوضاع جامعه خراب بود و الان باید همه با هم می‌بودند و پشت یکدیگر را سفت نگه می‌داشتند، که مبادا کسی سواستفاده کرده و از نفاق بین مرگخواران سخن بگوید. اما بلاتریکس جا خالی داده و آن‌ها را جهیده به روی یکدیگر رها کرد.
جای عصبانیت بلاتریکس با لبخندی پر شده بود.
-راست میگی پالی... کشتن گرگینه باردار کار اخلاقی نیست...

پالی خوشحال بود. بالاخره حرف حرف او شده بود. شاید بالاخره مرگخواران خانه ریدل‌ها هم یاد می‌گرفتند که آقای رودولف در انحصار بلاتریکس نیست و متعلق به جامعه جادویی...

-پس من می‌رم که به ارباب بگم شما با امرشون مخالفت کردی و دستور جدیدی صادر کردی.

دنیای رنگارنگی که تا دقایقی قبل پیش چشم پالی شکل گرفته بود، دود شد و خاکسترش به شکل رودولف در حال بای‌بای کردن درآمد. که آن هم ساحره‌ای خاکستری پیدا کرد و رفت.

-یا مگر اینکه خودت بخوای بهشون توضیح بدی!

این پیشنهاد بلاتریکس ترسناک لاکن قانع کننده تر از قبلی بود.

-یا اینکه ساکت بشینی یه گوشه تا ما فنریر و بارش رو دفن کنیم.

این یکی از دوتای قبل هم قانع کننده تر بود. لاکن پالی هم باورهایی داشت که نمی‌خواست آن‌ها را به باد هوا دهد...
پالی باید تصمیم سختی می‌گرفت.




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۸
چی دیدی تو این رودولف؟
پات رو بکش بیرون از زندگی ما دیگه. نمی‌خوام یه قلم پا بمونه رو دستم!

سوال دیگه‌ای ندارم.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸
اسلیترین vs هافلپاف


یک روز گرم زمستانی بود. گنجشک‌ها جیک جیک، سگ‌ها واق واق و قورباغه‌ها غور غور می‌کردند.
و البته که صدای هیچ کدام به گوش مرگخواران ساکن خانه ریدل‌ها نمی‌رسید. چرا که صدای داد و فریاد همزمان سه عضو تیم اسلیترین بر سر بلاتریکس، تک تک مرگخواران را کر کرده بود!

-من باورم نمیشه... اصلا ها! آخه مرگخوار حسابی... نونت کم بود، آبت کم بود، کشت و کشتار روز قبل بازیت چی بود؟

برای اولین بار در تاریخ جادوی سیاه، کسی که از عصبانیت داد می‌زد هکتور بود و کسی که مورد غضب قرار گرفته بود بلاتریکس!

-این واقعا بی‌مسئولیتیه!

برای اولین بار، کسی که با مسئولیت بود هوریس بود و شخص بی‌مسئولیت بلاتریکس!

-یک شبه بازیکن چجوری پیدا کردن بشیم؟

و البته این بار استثنایی نبود... طبق معمول کسی که کروشیو زد بلاتریکس بود و کسی که از درد جیغ زد رابستن بود.

-بازیکن منم! من!... حالا فوقش زدم چهارتا مشنگ کشتم و دوتا مامور وزارت خونه رو زخمی کردم دیگه... دلیل نمیشه از بازی بیرون بمونم.

هکتور نگاهی به نامه روی میز انداخت.
-گفتی چهارتا مشنگ و دو تا مامور؟
-خب حالا!... چهارتا یا چهارده‌تا! چه فرقی می‌کنه!
-بلا!... چهل و دوتا مشنگ کشتی! چهل و دو‌تا! می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی فردا همین که از رختکن بیای بیرون، سی‌تا مامور می‌ریزه سرت! تازه اگه شانس بیاری امشب نیاین سراغت... نکنه می‌خوای اون‌هارو هم بکشی؟

هکتور هر لحظه قرمز‌تر می‌شد. لاکن گوش بلاتریکس بدهکار نبود. او به هر قیمتی که شده باید در مسابقه شرکت می‌کرد.

روز مسابقه، رختکن تیم اسلیترین

آن روز رختکن شباهتی به روزهای گذشته نداشت. کاملا تاریک شده و تنها یک چراغ سقفی که تکان تکان می‌خورد، نور کمی ساطع می‌کرد و شش عضو تیم اسلیترین به صف رو‌به‌روی جماعت کثیری از ماموران وزارت‌خانه ایستاده بودند.

-یک‌بار دیگه می‌پرسم، بانو لسترنج کجان؟
-سی بار دیگه‌هم پرسیدن کنید، پاسخ ما همونه. ما بلا رو دیدن نکردیم. از دیروز صبح غیبش زدن کرده. ما هم امروز صبح مجبور شدن کردیم که عضو جایگزین معرفی کردن بشیم!

و به دسته‌جاروی در دست هکتور اشاره کرد.

-یعنی واقعا بانو لسترنج اینجا حضور ندارن؟ آخیـش! خب... اگه دستم بهش برسه... پوست از سرش می‌کنم. با دستای خودم می‌ندازمش آزکابان! فقط مرلین به دادش برسه!

گویا اطمینان از عدم حضور بلاتریکس، اعتماد به نفس ماموران را قوت بخشیده بود. در این بین، هکتور جاروی دستش را محکم تر گرفته بود و هر لحظه بیشتر برای نگه داشتنش تلاش می‌کرد.

-چرا به دهن اون عضوتون چسب زدین؟ نکنه چیزی رو دیده که نباید بگه؟

اشاره مامور مستقیما به تابلوی بانو بلک بود.

-نه آقا!... اگه دوست دارین می‌تونین بکنینش. لاکن من جاتون باشم این خبط رو نمی‌کنم!

مامور به پند هوریس اهمیتی نداد و چسب را...

-گستاخ‌ها... بو گندوها... مشنگ پرست‌ها... شما فکر کردین کی هستین که راه افتادین دنبال یکی از خاندان بلک؟... فکر کردین ما اگه بدونیم کجاست به شما می‌گیم؟
-هی... مامور به چه حقی بانوی کریچر رو ناراحت کرد؟ مامور باید بره به درک!

بله... مامور گوش به پند نداده و چسب را کنده بود!

-اینجا چه خبره؟

ماموران ته مانده رنگ و رویشان را نیز از دست داده، به لرزه افتادند. مطمئنا حضور یافتن لرد‌سیاه در آن رختکن هیچ کمکی به یافتن بلاتریکس نمی‌کرد.

-یه سوال پرسیدیم!
-سرورم... ارباب سیاهی... جانم فدای راهـ...

هوریس چسب را مجدادا به تابلو چسباند و صدای بانو بلک را برید.
-سرورم، این دوستان از وزارت خونه اومدن و دنبال بلاتریکس می‌گردن. انگار باز مشکلی پیش اومده.
-بیرون!... از رختکن ما برید بیرون! تمرکز ما رو دارید به هم می‌ریزید!

ماموران بی هیچ مقاومتی رختکن را ترک کردند.

-یاران ما! اعضای تیم ما! راه بیوفتید!... بریم تو زمین و نشون بدیم رئیس کیه!

زمین بازی کوییدیچ

-خب خب خب! با گزارش بازی تیم‌های اسلیترین و هافلپاف در خدمتتونیم. تیم اسلیترین رو می‌بینین که دارن از رختکن خارج می‌شن. قاعدتا اول کاپیتان میاد، لاکن کی جرئت داره جلوتر از لرد سیاه راه بره؟ خب... معرفی می‌کنم. لرد سیاه، هکتور دگورث گرنجر، یه تابلو حاوی خانم بلک، دسته جارو که به جای بلاتریکس لسترنج بازی می‌کنه، کریچر و هوریس اسلاگهورن!

صدای تشویق مخلوطی از اسلیترینی‌ها و مرگخواران بلند شد.

-حالا در طرف دیگر اعضای تیم هافلپاف دارن وارد می‌شن... به‌‌ به سدریک دیگوری جلوتر‌ از همه داره میاد، پشت سرش رکسان ویزلی...
-خالی! رکسان خالی!

صدای فریاد رکسان، بلند‌تر از حد نرمال بود.

-باشه! خالی، دورا ویلیامز، رز زلر، آریانا دامبلدور و رودولف لسترنجی که نمی‌دونم داره سعی می‌کنه با آگلانتاین پافت چیکار کنه!... هی رودولف... با هول دادن نمیمیره... باید بذاری سوار جارو شه بعد هولش بدی! حقیقتا منم اگه تو همچین تیمی بودم سعی می‌کردم جادوگر دوم رو بندازم بیرون! باشه فنریر... باشه! سعی نمی‌کردم!

دندان‌های فنریر ترسناک بود!
با ورود اعضای دو تیم و دست دادن کاپیتان‌ها، ردا بوسی مرگخواران و رضایت لرد سیاه، دروئلا کتاب «چگونه در سوت خود بدمیم» را دوره‌ای کرد و در سوتش دمید.

-حقیقتا رسومات شروع بازی عوض شده... اوه! اون داره چیکار می‌کنه؟!

جارو به سمت رودولف حمله ور شده و به هر کجای رودولف که چوبش می‌رسید، ضربه می‌زد.

-مثل اینکه تاتسویا داره اعلام خطا می‌کنه. نه!دروئلا از کتاب «خطاهای عمدی» داره چیزی رو نشون می‌ده و بله! خطا نبود.

کوآفل به دست هافلپافی‌ها افتاده بود. هکتور به جای پرتاب بلاجر با چماغ، دست به ملاقه شده، معجون پراکنی می‌کرد.

-با وجود شیشه‌های معجون هکتور، همچنان کوآفل در دست خالیه... خالی می‌تونه شوت کنه، اما نمی‌دونم چرا ترجیح داد به آریانا پاس بده! و آریانا دوباره به خالی... تسترال وسط بازی می‌کنن؟

واضح بود. نه رکسان و نه آریانا علاقه‌ای به گشودن دروازه‌ای که دروازه بانش لردسیاه بود، نداشتند.

-زلر کوآفل رو می‌قاپه و مستقیم داره به سمت دروازه می‌ره. مادر سیریوس سر راهش سبز میشه و همونطور که می‌شنوید اون رو از الفاظ شیرینش مستفیض می‌کنه.اوه... این جارو واقعا اعصاب نداره! امیدوارم زلر آسیب جدی ندیده باشه.

جارو از حواس پرتی زلر استفاده کرد و با چوبش به رز ضربه زده، کوآفل را به سمت هوریس پرتاب کرده بود.

-کریچر و رودولف دارن مستقیما به سمت جایگاه تماشاچیان اسلیترین حرکت می‌کنن. انگار اسنیچ رو دیدن. چرا کریچر ایستاد؟
-کریچر ایستاد تا به این بانوی زیبا نگاه کنه... چشمای کریچر از زیبایی این بانو چپ شدن.

در کسری از ثانیه رودولف دور زد و به سمت کریچر رفت.

-قمه‌کش گول کریچر رو خورد!

حق با کریچر بود. روی آن صندلی نه تنها یک بانوی زیبا، بلکه هاگرید نشسته بود. اما همین اتلاف وقت به ضرر کریچر تمام شد. اسنیچ دوباره گمشده بود.

-اولین گل به سود اسلیترین!... بله... رابستن لسترنج با پرتاب بچه‌ی کوآفل به دستش به سمت دروازه اولین گل اسلیترین رو به ثمر رسوند... با این اوضاع رودولف لسترنج باید هرچه زودتر دست به کار شه.

اما رودولف لسترنج غرق صحبت با یکی از تماشاچیان تیم هافلپاف بود. جارو، کوآفلی که در حال گذر از روبه‌رویش بود را با ضربه‌ای به سمت رابستن پرتاب کرد و خودش مستقیما به سمت رودولف رفت.

-اوه... جارو باز افتاده به جون رودولف... انصافا که بلاتریکس وظیفه جانشینش رو به درستی یادش داده! خالی کوآفل رو ول کرده و داره موهاش رو می‌کشه! چه بلایی سرش اومده؟

یکی از معجون‌های هکتور مستقیما روی سر رکسان خالی شده بود.
-چندش آوره چندش آور!
-بله... قطعا این جیغ‌های رکسان فقط بخاطر اینه که چندشش شده و اصلا از ترس نیست.

بلاجر آگلانتاین وسط صورت گزارشگر نشست و سیلی از دندان‌هایش بر سر و صورت ملت تماشاچی‌ جاری شد. هافلپافی ها بسیار متحد بودند!
کوافلی که از دست رکسان رها شده بود، به چماق دورا رسیده و او نیز با ضربه‌ای آن را به آریانا پاس داده بود.

-آلیانا داله به تمت دلوازه اتلیتلین حلکت می‌کنه، پات می‌ده به زلل و... وا! داول چلا توت زد؟

هر دو داور به سمت کریچر رفته و سعی می‌کردند چیزی را از داخل گوش او بیرون بکشند.

-اوه! اون اتنیچه! کلیچل با گوشش اچنیچ لو گلفت. نتیجه بازی به نفع اتلیتلینه تموم میشه... بلنده بازی اتلیتلیــــن!

رختکن تیم اسلیترین

لرد سیاه بر صندلی خود تکیه زده و اعضای تیم مشغول مدح و ستایش بازی بی نظر ایشان بودند.
-تصدقتون بشم... درد و بلاتون بخوره تو سر این پسر بی عرضه...

هوریس مجددا چسب را روی تابلو چسباند.

-خب... بازی رو که به صدقه سری ما بردید... حالا بلاتریکسمون رو به شکل اولش برگردونید.

جارو شاد شد. اینکه مرگخواران چگونه این را فهمیدند، موضوع پست ما نیست.
هوریس چوبدستی به دست شد. هکتور شیشه معجونش را بیرون کشید و رابستن جارو را به دست گرفت.
-هک! تا سه می‌شمرم، تو معجون رو بریز و من ورد رو می‌خونم. یک... دو... سه!

هکتور معجون را روی جاروتریکس ریخت... تمام و کمال و هوریس ورد را خواند... تمام و کمال!

نور خیره کننده‌ای رختکن را دربر گرفت، دود از دستان رابستن بلند شد و جارو با صدای «تق» روی زمین افتاد.

-چرا هیچی نشد؟
-خب... جنسمون جور شد... فقط مرگخوار جارو نداشتیم که حالا داریم.

حق با لرد سیاه بود... جاروتریکس مرگخوار جدید خانه ریدل‌ها بود که در طول زمین بازی به دنبال هوریس و هکتور پرواز کرده و به هر‌کجا که می‌توانست ضربات بی‌رحمانه‌ای وارد می‌کرد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۸
خلاصه:
لرد سیاه متوجه شدن که مرگخوارا شنا بلد نیستن! برای همین یه قورباغه به اسم قوری رو به عنوان مربی شنا استخدام کردن که به مرگخوارا شنا کردن یاد بده.
مرگخوارا راهی ناکجا آباد شدن تا شنا یاد بگیرن. در این بین، مروپ قورباغه رو خریده تا شنا نکنه و رودولف که قصد داشت ثابت کنه شنا بلده، پریده تو آب و دیگه بالا نیومده.
.................

قلب پالی توان این همه استرس را نداشت. اما از طرفی هم باور داشت هیچ بلایی سر رودولف نمی‌آید... می‌دانست تا دقایقی دیگر رودولف مانند همیشه با جذابیت تمام از آب بیرون می‌آید و لبخند همیشگی‌اش را نثار جماعت مرگخوار می‌کند.

اما بلاتریکس باورش نمی‌شد. اصلا درک نمی‌کرد پالی چه چیزی در لبخند کج و معوج رودولف می‌دید.

قوری اما نگران بود. مسئولیت مرگخواران دست او بود. لردسیاه مرگخوارانشان را سالم می‌خواستند!
اما خب... رودولف از ابتدا زیاد سالم به نظر نمی‌رسید. آیا لردسیاه از نبودش ناراحت می‌شدند؟

ساحرگان بسیار شاد به نظر می‌رسیدند. از شر رودولف خلاص شدن، خواسته همگان به نظر می‌رسید.

-کسی نمی‌خواد کاری کنه؟ من جثه‌ام ظریفه... نمی‌تونم بکشم بیرون اون غول بیابونی رو! یکی باید بیاد کمک! یالا... داوطلب؟

دستی بالا نیامد و این اصلا عجیب نبود!

-خیلی خب... هرکی داوطلب شه، به عنوان نفر اول کلاس به لرد معرفیش می‌کنم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.