هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
با خودتان فکر می‌کنید چه؟ فکر می‌کنید شکنجه یعنی یک "کروشیو" و یک "بند بند بدنش داشت از هم جدا می‌شد." ؟ فکر می‌کنید شکنجه یعنی درد سوختن و آتش گرفتن و شعله کشیدن؟ شکنجه یعنی یک نفر با مشت و لگد بیفتد به جانتان؟ فکر کرده‌اید شکنجه یعنی بدنتان درد بکشد؟ یعنی تب کنید؟ یعنی یک نفر پایش را بگذارد روی انگشت‌هایتان؟!

شما هیچ چیز از شکنجه‌ی واقعی نمی‌دانید! هیچ‌چیز!

شکنجه یعنی وقتی اختیار ذهن خودت را هم نداشته باشی! یعنی وقتی به پاهای خودت به قربانگاهی می‌روی که می‌دانی هیچ راه فراری از آن نیست و تنها باشی. یعنی وقتی بدون اختیار خودت، هم‌سنگرت را تنها می‌گذاری و به پناهگاهت جسم‌یابی می‌کنی، در حالی که هر لحظه، چیزی در وجودت نامش را فریاد می‌زند. یعنی وقتی حتی نمی‌توانی پاهای خودت را کنترل کنی. چشم‌های خودت را. بدن خودت را. آزادی‌ت.. شکنجه یعنی وقتی آزادی ذهنت.. آزادی فکرت.. آزادی خصوصی‌ترین نقطه‌ی جهانت را از تو می‌گیرند. شکنجه یعنی بخواهی فریاد بکشی و فرار کنی.. ولی نتوانی! نه. درد، شکنجه‌ی اصلی نیست..!

شکنجه‌ی بزرگتر یعنی...

انتظار درد را کشیدن و این که بدانی در تنهایی مطلق..

چون خنجری بر تو فرود خواهد آمد...!
-______________________-


می‌خواست به چیزی لگد بزند. می‌خواست فحشی بدهد و برادرش بغرّد که: «درست صحبت کن!» و آلیس بخندد و ویولت انگار دنیا را بهش داده باشند، مشتاقانه به نظاره‌ی یکه‌به‌دویشان بنشیند. می‌خواست...

آلیس، با رنگی پریده و بدنی لرزان، روی زمین نشست:
- اون... اون... چی بود...؟

تدی گوشه‌ی دیگری روی سنگ‌فرش‌های جلوی خانه‌ی گریمولد، ولو شد. بدنش نمی‌لرزید. صدایش هم. ولی صورتش به رنگ‌پریدگی آلیس بود. کنترل شدن ذهن، فرمان گرفتن از یک ذهن دیگر را نمی‌شد جزو خاطرات شیرین زندگی طبقه‌بندی کرد.
- کنترل ذهن. ولی.. کی؟ الاف یا خود ولدمورت هم نمی‌تونن ذهن رو کنترل کنن. نه حداقل بدون چوبدستی.

و یوآن ادامه داد:
- فکر هم نمی‌کنم اسمشونبر فقط یه ویولت رو می‌برد تو خونه‌ی ریدلا و بقیه‌مون رو دَک می‌کرد. می‌کرد؟!

لارتن از جایش برخاست. از آنجا نشستن نه چیزی عاید آنها می‌شد و نه ویولت.
- به هر حال، باید برگردیم به محفل. یکی هم باید به کلاوس پاترونوس بزنه و ازش بخواد برگرده به گریمولد تا براش یه جوری ماجرا رو توضیح بدیم. یه حسی بهم می‌گه این دفعه مشکلی که جلوی روی ماست، خیلی بزرگتر از شخص لرد ولدمورته.

لارتن کرپسلی خودش هم نمی‌دانست "مشکل" و تحت کنترل نگه داشتن آن، حتی برای لرد ولدمورت کبیر هم بزرگ است..

و مقاومت در برابرش...

برای بودلر ارشدی که داشت با پاهای خودش، به کُنام پلنگ قدم می‌گذاشت تا سرگرمی جدیدی باشد برایش...!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳

سام دونگ!

پخ؟ مسنجر؟ ویولت بولدوزرم، استاد درس مراقبت از موجودات جادویی. جز یکشنبه دوشنبه سه شنبه، هروخ روال می‌دونی بذ تدریسمو!

مخلصیم.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۵:۰۸ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳



من قبلاً همه نظرات و نقدا و پیشنهادا و الخ رو داده بودم بهتون. مشکل اصلی‌تون هم اینه که انقد خوب می‌نویسید که آدم اصن حرفی واس گفتن نداره به هر حال.

بعد به عنوان کسی که با جیمز و تدی زندگی کرده، باس بگم خعلی خودتونید توی فصلا. اینو گفته بودم بهتون؟

راستشو بخواید واس این نیومدم اصن تو تاپیک. اومدم بگم اسم‌گذاری فصلاتونو دوس داشتم. قشنگ انگار خود رولینگ اسم گذاشته بود روی فصلا. "آذرخش روی سنگ‌فرش" .. "ضدحال".. دس‌مریزاد!

منتظر فصلای بعدی‌م. زوووووووووووووود!!





But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۴:۳۵ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
We're a Team!


گیج و منگ بود.. نمی‌فهمید چه خبر است.. مثل این که کسی به زور جسمش را کشانده، ولی روحش گوشه کناری جا مانده..

در کنارش، فلور را می‌دید.. رنگ‌پریده و وحشت‌زده.. مندی که بی‌اعتنا به آنچه می‌گذشت، با سرخوشی چماقش را در دست می‌چرخاند.. دافنه‌ی کوچک..

در سمت دیگر.. فقط دو نفر را می‌دید.. جیمز و تدی.. و قلبش نزدیک بود از جا کنده شود..!

صدایی مبهم را از دور دست می‌شنید...

- بازی هاتون خیلی کسل‌کننده‌ن عزیزانم. به اون می‌گید بلاجر؟ من دو نفر از شیاطینم رو جایگزین بلاجرا کردم. به هرکی که بخورن.. خب.. طرف ممکنه یه کم گاز گرفته شه یا یه چیزایی ازش کَنده شه!

صدای خنده‌ی لوسیفر را می‌شنید و نمی‌شنید...

- اون سرخگون هم جایگزین شده. ولی اسنیچ؟ اوه.. اون تغییرات جادویی داره!

و صدای خشمگین و عصیان‌گر ِ تدی:
- چی باعث شده فکر کنی ما توی این بازی احمقانه‌ت شرکت می‌کنیـــم؟!

ویولت حواسش جمع شد. نمی‌دانست چرا. چیزی در لحن آشوب‌طلبانه‌ی تدی، انگار مثل سیلی روی صورتش نشست. نگاهش را به لوسیفر دوخت و از چیزی که دید، اصلاً خوشش نیامد!

- اوه! عزیزم! این!

بشکنی زد و ناگهان گویی از میان زمین و هوا، چند نفر پدیدار شدند. در میانشان، یک پسر عینکی و وحشت‌زده نگاه ویولت را دزدید:
- کلــــــاوس...!

و فریادی بلندتر، صدای او را قطع کرد:
- جیـــــــــمز!!
- نویــــــــل!!

هر چهارده بازیکن به سمت گروگان‌های پدیدار شده هجوم بردند و تقریباً هم‌زمان، به دیواری نامرئی برخورد کردند.

تدی، خشمگین و برافروخته، با مشت به مانع نامرئی کوبید:
- لعنتی! لوسیفر! برادر منو برگردون! اون عضو تیمه!

ابر سیاه رعب‌آور، به سمت گروگان‌ها حرکت کرد و بعد.. ایستاد. دوباره، صدای پاق خفیفی آمد و کسی در زمین ظاهر شد. این یکی، الستور مودی بود. گرچه، تا وقتی عزیزانشان در چنگال شیاطین گرفتار بودند، چه کسی اهمیتی به گریفندوری تازه‌وارد می‌داد؟..

رهبر شیاطین، راضی به نظر می‌رسید. البته اگر می‌شد گفت آن توده‌ی دودمانند، طوری به نظر می‌رسد:
- حالا گریفندور هفت عضو داره. خوب گوش کنید.. قوانین اینطوریه: تیمی که گُل بخوره، گروگان‌هاش تقاصشو پس می‌دن. شیاطینی اینجان که بهترین شیوه‌های شکنجه رو روی گروگان‌ها پیاده خواهند کرد!

فلور، رنگ‌پریده، آرام، ساکت و لرزان.. به خواهر کوچک‌تر زیبایش.. به بیل ویزلی و چهره‌ی درهم رفته از خشم و وحشتش.. نگاه می‌کرد و می‌اندیشید..

هرگز نباید وارد زمین می‌شدنــــــد...!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۰ ۴:۴۳:۲۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز(مدیریت)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳

رواله آبجی.

فقط این که زمین تا وختی مال شوماس که سوژه جریان داشته باشه و به محض خوابیدنش، برمی‌گرده به شکل تک‌پستی‌ش. ضمناً اشاره کنم که در صورت موافقت تیم گریفندور با حضورشون، کل اعضای دو تا "گروه" و نه فقط اعضای تیم، اجازه دارن بیان تو زمین.

مخلصیم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
- نــــــــــــــه!! ولم کُـــــــــن دااانگ!! پست نمی‌زنــــــــم!
- لامصّب تو جادوکار ایفای نقشی!! از هیکلت خجالت بکش!
- اون موقع که داشتی کنت اُلافو تأیید می‌کردی باس به این فک می‌کردی که جادوکار ایفای نخشت ویولت بودلره! ولم کــــُـــن!!
- می‌گیرم می‌ندازمت تو آزکابان هاااا!!

همین لحظه، ویولت که دو دستی چنگ‌زده بود به پروژکتور جادوگر تی‌وی، دس از جیغ زدن برمی‌داره و دانگ که داشت سعی می‌کرد بِکَنَدش از اون پروژکتور کوفتی، با تعجب دست از کشیدنش برمی‌داره. عوامل صحنه هم که خیلی وقته با ظرف تخمه و فیلان، عوض سریال "به خاطر فرزندم" که رو آنتن بود، داشتن کشمکش بین دانگ و ویولت رو نگا می‌کردن، متوجه شدن داستان داره به نقطه‌ی اوجش نزدیک می‌شه.

ویولت پروژکتور رو ول می‌کنه و می‌چرخه سمت دانگ:
- چی قدقد کردی دونگ‌ای؟!

دانگ به فکر فرو می‌ره:
- جادوکار ایفای نقشی؟
- بعدش!
- از هیکلت خجالت بکش؟
- بعدش!
- می‌گیرمت می‌ندازمت...

بووووق. دنگ! بوشومف!!

پروژکتور کذایی روی سر دانگ خورد شده و مقادیری ماه و ستاره و سیارات منظومه‌ی شمسی و غیر شمسی، به معیت اقمارشون، دور سر مدیریت محترم می‌چرخه. ویولت برمی‌گرده به عوامل صحنه یه چشم‌غره می‌ره که خودشون جمع کنن و بفرستنش رو آنتن.

- کارلوس.. یادته قرار بود یه حقیقتی رو بهت بگم؟
-
- کارلوس.. تو هیچوقت به من توجه نکردی.
-
- کارلوس ایکبیری خاک‌برسر ِ ...

~Breaking News~


تصویر ویولت که پروژکتور به دس واساده وسط استودیو جایگزین کارلوس و ماریا [ ] می‌شه.
- فک کردین مملکت هرکی هرکیه؟! ینی چی همه رو می‌خواید بندازید آزکابان؟! فک کردید مملکت جادوکار نداره؟! فک کردید محفلی نداره؟ سیفید نداره؟! چی فک کردین با خودتون؟!

دستشو می‌زنه به کمرش، پروژکتورو هوخشتره‌طور دور سرش می‌چرخونه:
- تا وختی حاجی‌تون زنده‌س، جلو زندونی شدن هر بنی بشری وامی‌سه! ستاد مقاومت در برابر زندانی شدن تشکیل می‌ده! تو دهن ِ این دولت می‌زنه!

همین لحظه صدای خشنی از بیرون استودیو میاد:
- بودلرااااا ! بودلراااااا !

ویولت از به تغییر چهره می‌ده و جیغ می‌زنه:
- اگه می‌تونی منو بگیـــــــــــــــــــــر!!

بینندگان عزیز، از قسمت‌های بعدی سریال "به خاطر فرزندم" بدون پا دنبال خواهد شد، چرا که ویولت با قرض گرفتن پاهای ماریا و کارلوس، شیش‌پایی زده به چاک!..

دانگ کم کم داره به هوش میاد.
- تو سر مدیر ایفا می‌زنی با پروژکتور؟ پروژکتورت می‌کنم بودلر!




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳

نشسته بود روی لبه‌ی پنجره. یک زانویش را در آغوش گرفته و به منظره‌ی بیرون از خانه‌ی گریمولد می‌نگریست. این صحنه را آدم‌های زیادی نمی‌دیدند. این که بودلر ارشد ساکت و آرام، گوشه‌ای بنشیند و به فکر فرو رود.

- دوشیزه بودلر.. چیزی که باید بدونید اینه که..

چشمان درخشان و پر از زندگی‌ش، ادامه دادن صحبت را برای دامبلدور سخت و سخت‌تر می‌کرد. می‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. می‌توانست از همین حالا، یک لحظه نشستن برق ترس را در چشمان بودلر بزرگتر ببیند. می‌توانست شوک بازگشت خاطرات قدیمی را ببیند. کلاوس شاید به وضوح خواهر بزرگترش به خاطر نداشت، اما دامبلدور نیازی نداشت ویولت بگوید همه‌چیز را مثل روز به خاطر می‌آورد تا بداند.. دخترک ریونکلاوی را مانند کف دستش می‌شناخت.

آهی کشید. باید می‌گفت. این حق او بود. باید می‌دانست!
- کُنت اُلاف از آزکابان آزاد شده.

و ناگهان.. رنگ از رخ ویولت پرید!..

وقتی وزیر سحر و جادو یک گانت باشد، انتظار دیگری هم نمی‌رود. اُلاف با اتهام قتل پدر و مادر بودلرها، قتل تک تک قیّم‌هایشان تا زمانی که ویولت بالاخره فارغ‌التحصیل شد و با به عهده گرفتن سرپرستی برادرش، به محفل پناه آورد، حالا داشت آزادانه می‌گشت و اوضاع حتی می‌توانست بدتر باشد. اُلاف تنها زندانی آزاد شده نبود.
- دوشیزه بودلر. نه تنها خودت، بلکه برادرت هم در خطره. می‌دونم که مراقب برادرت هستی، ولی.. می‌خوام به همون اندازه مراقب خودت هم باشی..


چهره‌ی کلاوس جلوی چشمانش زنده شد. برادر کوچکتر کرم کتابش. برادر کوچولوی بی‌گناهش. با آن کودکی ویران‌شده‌ش..

خشم در وجودش جوشید. دستانش را بالا بُرد، روبان موهایش را محکم کرد:
- دیگه نه!

از لبه‌ی پنجره پایین پرید. چوبدستی‌ش را در دست فشرد.
- دیگه بهت اجازه نمی‌دم به خانواده‌ی من آسیبی بزنی اُلاف!..

و هرگز نشنید که عضو جدید جامعه‌ی مرگخواران، چه گفت.

«من دستم به بودلرها می‌رسه. شما محفل رو نابود می‌کنید و دوست جدیدمون، کل هاگوارتز رو. همه می‌برند. خوبه، نه؟!»

اگر می‌توانست مثل لُرد ولدمورت شاهد برق زدن چشم‌های اُلاف زیر آن ابروهای یک‌سره باشد، می‌فهمید که...

اُلاف کوچکترین مشکلشان بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
×محیطی تیره و تار در ناکجا آباد×

Teddy: دستمه منو داداش.
James Sirius: اول از همه کلاهو بردار از رو سر ِ اون موتاد!
Teddy: میشن اکامپلیشد!

کله‌ی جیمز مثل این کارتونا، از یه دنیای دیگه، سرک می‌کشه توی یه دنیای دیگه. می‌ره توی Jadoogaran.org و بعدش با رضایت سر تکون می‌ده. سرشو می‌کشه تو دنیای قبلی. تو این فاصله تدی نشسته منتظر ادامه‌ی James Sirius is Typing...

James Sirius: بزن قدش دائاش. حالا انجمن وزارتو بترکون!
Teddy: چقدرم بد دسته این! باشد که مدیریت نباشد! فک کنم یه چیزی رو ترکوندم. نگا کن ببین وزارته؟!

از این گوشه‌ی کادر، کلیه کاربران یه لحظه به چشمای خودشون شک می‌کنن، چون یه کله‌ی مشکی باز میاد توی کادر و با دقت خیره می‌شه تو انجمنا. بعدشم طور، بدون توجه به های ملت، می‌ره بیرون.

James Sirius: تدی چی رو منهدم کردی؟! وزارت سرجاشه!!
ولی متأسفانه این صحنه روی Teddy is Typing... متوقف شد. جیمز و تدی توأمان متوجه لرزش‌های مخوف و غریب‌انگیزناکی در محیط اطراف شدند. صحنه از اون تاریکی بی‌کران، یهو شیفت می‌شه به داخل آزکابان. زندانی‌های شورشی با نگرانی دارن به در و دیوار آزکابان نگاه می‌کنن. دانگ برمی‌گرده به منوی دست تدی نگاه می‌کنه.

- تد ریموس!! چی‌کا کردی؟! چرا داره زلزله میاد؟!

صدای فریادهای نامفهومی از دور دست‌ها هم به این زمین‌لرزه اضافه می‌شه. همه‌ی زندانیای سابق به یه جایی چنگ زدن تا نیفتن. تدی که خودشم نمی‌دونه چه بوقی زده، به شکل در اومده. زنان، منو رو پرت می‌کنه سمت دلورس و همین لحظه، صدای هوارها، مفهوم می‌شه:

- چت‌باکسمونو پس بدیــــــــــد!!
- مدیر خشانت‌آمیز، برکنار باید گردد!
- دلورس! حیا کن! چتر ما رو رها کن!!

همه زندانیا در یک لحظه، به شکل در میان. تدی چت‌باکسو شپلخ کرده بود و حالا، با هجوم کاربرای ناراضی به آزکابان، همه‌شون در خطر بودن!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۳:۲۲ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳

اندک‌زمانی پس از رفتن مرلین به موزه، لُرد بر حسب تصادف، هنگام عبور از وسط خونه‌ی ریدل‌ها متوجه نکته‌ای می‌شه و نتیجتاً، به دنبال دم دست‌ترین مرگخوار می‌گرده.

- لودو؟
لودو ==> جای خالی را با دانش خود پر کنید.
- این مزخرفات چیه تحویل ما می‌دید! رز!
رز ==> این یکی جای خالی را هم با دانش خود پر کنید.

و لُرد کم کم داشت به دمای نقطه‌ی جوشش نزدیک می‌شد. چیه؟! نکنه انتظار دارید جای خالی رو جداً با دانش خودش پر کنه؟! شخصیت‌پردازی می‌دونید چیه؟! لُرده خیر سرش ها! معلومه که به عنوان یه ارباب هیچوقت امتحانات مشنگی نداده. واقعاً توقعتون چیه ازش خب؟! جای خالی رو با کدوم دانش‌ش پر کنه؟! تو هاگوارتز هم همیشه رودولف جاش امتحان می‌داد! چرو توقع بی‌جا دارید از جوون مملکت؟ چرو فشار دو چندان؟! چرو انتظارات زیاده؟! چرو سرخوردگی جوونا؟! مسئولین حقوق بشر چرو کپیدن خب؟! چرو...

- آواداکداورا !
[ افکت صدایی مُردن نویسنده. از این به بعد فضاسازی، مضاسازی هم تعطیل. ]
- پیکسی وارنر!
- بله سرورم؟
- اول از همه اراده کردیم بدونیم رز و لودو کجان؟
- به صورت بی‌هوازی دارن برای آینده‌ی مملکتشون درس می‌خونن سرورم.
- به صورت ِ.. ولش کنید. ما اراده‌مون رو تغییر دادیم. این چیه پیکسی؟
- سرورم هوش ریونی‌م می‌گه که چوبدستیه.
- فکر می‌کنید چوبدستی کی باشه؟
- سرورم هوش ریونی‌م با دیدن وجنات شما... به نظر می‌رسه..
- به نظرتون چطوری مرلین بدون چوبدستی قراره دامبلدور رو بکشه؟!
- سرورم.. با.. مشت و لگد؟!
- کروشیو وارنر!! کروشیو مورفین! کروشیو نویسنده! کروشیو خودمو...

[ جیـــــزززز - افکت صدایی کروشیو شدن جسد نویسنده. ]



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳

آلیس:

سی‌لنسیو. کلاغه. قارقار نمی‌کرد. رینگ عه بل؟!

هی! دوری!

من حرف خاصی در مورد مصاحبه‌ت ندارم، دروغ چرا. راضی بودم ازش، کلاً از حرفات و شناخت بهتری بم داد. ضمناً یه خصوصیت تحسین‌برانگیز داشتی اونم این که به هرکسی "دوست" نمی‌گی و همین به نظر من به کمالاتت اضافه می‌کنه.

اومدم اینجا که تشکر کنم هم از جوابای طولانی و خوب و مفصل و با حوصله‌ت، هم از مصاحبه‌ی تدی وسط دغدغه‌های ریز و درشتش و کلاً دَم جفتتون. خعلی آقایید!

یه چیزی در مورد هافل گفته بودی، دلم می‌خواد منم اینجا اضافه کنم این مسئله رو که هافل از نظر من [ با وجود اصالت و عِرق ریونکلاوی‌م می‌گم ] متحدترین گروه سایت بوده و یکی از آرامش‌بخش‌ترین تالارها رو داشته. بچه‌ها اکثراً نمی‌دونن چه پتانسیلی توی اون تالار هست و چقدر حتی می‌تونه وابسته‌ت کنه. من با شناسه‌ی سابقم یادمه یه لنگه پا دس به دامن لُرد و شامپو و لیف و حوله [ ] بودم که منو بفرستن هافل و آخرشم موفق شدم. به نظر من گروه خوبیه. شخصاً دوسش دارم.

اما لِن ناظر ریونکلاو، باس صادقانه بگم طی این سال‌ها بهترین ناظریه که توی تالارهای خصوصی دیدم. حقیقتاً بهترینشونه. یعنی در کنار لُردک، از الگوهای منه برای نظارت. راضیم ازش!

وبلاگ‌نویسی هم عشق است.

محرومیت از نت به علت مسنجر اومدن رو هم کاملاً درک می‌کنم. ولی خیلی باحال بوده این که مامانت پاتو باز کرده به نت. واسم خیلی جالب بود این قضیه!

گفتم حرف ندارم؟
چرت گفتم.

پلاس:

از جذابیت‌های فرعی مصاحبه، اون سخنان قصار و طولانی و ارباب‌منشانه‌ی لُردک بعدشه. وقتشو بیشتر کنید.


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.