هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲
#31
حجر کریمه


آسمان - دادگاه عدل مرلینی

- تق... تق... تق... سااااااااااااااکت! بهتون میگم ساکت!

خلق مردگان آسمانی، با فریاد دادستان، ساکت شدند و با حیرت به مرد میانسال بی دماغ و کچلی که وسط تالار نقره ای روی صندلی متهمین نشسته بود و چهار نوزاد خونین و کج و کوله آویزانش بودند، نگاه کردند. زن موفرفری غیرطبیعی پشت سر مرد کچل نیز دو نوزاد دیگر را با چنان افتخاری در آغوش گرفته بود که گویا تمام ملت با همه ی وجود و قلبشان خواهان داشتن چنین سعادتی بودند!

مرلین کبیر با خشم به مرد بی دماغ زل زده بود: «داری تو روی من، خود ِ خود ِ ذات مبارک و مقدس من، میگی که نمی دونی سنگ کیمیا کجاست؟»

مرد: «بله که میگم! پشت سرتم میگم. هر طرف دیگتم بذاری وسط، همون وری میگم که نمی دونم اینی که میگی چیه و کجاست!»

زنی از میان جمعیت، با ذوق و شوق بالا و پایین پرید و دستش را بالا برد: «آقا اجازه ما بگیم؟ آقا اجازه ما بگیم؟»

مرلین با بی حوصلگی به زن نگاهی انداخت. از این حالت "همه چیزدان" زن خسته و دل زده بود و نمی توانست علت نگاه های شیفته و تهوع آور مردک مو مشکی و مغرور سمت راستی و همچنین فرد مو چرب سمت چپی زن، به وی را درک کند. این زن واقعا از این رفتار خسته نمیشد؟ به هرحال، او مرلین بود و باید صبر پیشه می کرد: «بله خانم اوانز؟»

- خانم پاتر، جناب آقا!

- بسیار خوب... خانم پاتر... چی می خواین به دادگاه بگین؟

زن با شادی از جا برخاست: «آقا اجازه! ما می خواستیم بگیم این ولدک داره مث چی دروغ میگه! خودمون از تو آینه نفاق انگیز دیدیم که می خواست از پشت کله ی اون مردک عمامه به سر، سنگ کیمیا رو از پسر دسته گلمون بگیره!»

زندانی که ولدک نامیده شده بود با ذوق و شوق به مرلین رو کرد: «آقا دیدید راس می گفتم؟ این گندزاده [همهمه ی خشم آلود حضار] ببخشید... این خانوم همین الان اعتراف کرد که سنگ کیمیا دست پسر دسته گلش بوده و من می خواستم ازش بگیرم. من هم شاهد دارم که نتونستم بگیرمش! همین کوییرل بدبخت شاهد منه! وقتی می خواستیم به کله زخمی دست بزنیم، کوییرل مرد و مام شدیم شبیه یکی از همین هورکراکسای گوگولی مگولی خودمون و دیگه نمی تونستیم سنگ رو بگیریم!»

خانم پاتر با توجه سوتی بد خود، برای دقایقی به دلیل "چیزی به ذهنش نرسیدن!" ناچار به سکوت و نگه داشتن دستش در کنار بدنش شد.

مرلین: «هری پاتر رو احضار کنید!»

دادستان [پچ پچ کنان]: «هری پاتر هنوز نمرده! نمیشه احضارش کرد.»

یک خودشیرین از وسط جمعیت: «چرا دامبلو احضار نمی کنین؟ وقتی هری سنگ کیمیا به دست، بیهوش شده بود، دامبل سنگ رو ازش دزدید! اینو همه می دونن!»

جمعیت رو به مرد با چهره ای شبیه به موش که گوینده ی این جملات بود چرخیدند و خانم پاتر نمی دانست این فرد خائن را تکفیر کند یا به خاطر اینکه اتهام را از پسر دلبندش دور کرده بود، سپاسگزارش باشد. مرلین به افکار لیلی پایان داد: «چه خوب! پس متهم بعدی رو احضار کنید.»

بلافاصله مرد بی دماغ و زن موفرفری ستایشگرش همراه با نوزادان مربوطه ناپدید شدند و درعوض پیرمردی با چهره آرام و ریش بلند سفید روی صندلی متهم ظاهر شد.

دادستان: «درمورد سنگ کیمیا چی داری بگی؟ هان؟ کجا گذاشتیش؟ هان؟ همه شو خودت خوردی؟ همه شو؟ نمی تونستی که! کسی کمکت کرد؟ اصن چطوری مصرفش کردی؟ گاز زدی یا تو آب حل کردی؟ نکنه تو کار تزریقی؟ نه... سنگ که تو آب حل نمیشه! تو اسید حل کردی؟ اکسیرش چه مزه ای بود؟ زود باش بگو بقیه شو کجا گذاشتی؟»

در این مرحله دادستان به علت کم آوردن نفس، مرد و چون قبلا مرده بود، مطابق قانون منفی در منفی که میشود مثبت، به شکل روحی شفاف در هاگوارتز ظاهر و درنتیجه از صحنه ی دادگاه محو شد و مرلین به ناچار ادامه ی دادرسی را به عهده گرفت. آلبوس دامبلدور قبل از این که مرلین ناچار به تکرار سوالات و مبتلا به سرنوشت دادستان شود، به آرامی گفت: «من نمی دونم سنگ کیمیا کجاست.» و با لبخندی سکوت کرد تا این جمله در ذهن مرلین جا بیفتد.

مرلین فریاد زد: «دروغ میگی! شواهدی در دسته که نشون میده تو سنگ کیمیا رو به خاطر آشتی کنون با گریندل والد به زندانش فرستادی و بعد...»

گریندل والد از میان جمعیت: «اگه من سنگ کیمیا رو داشتم، ولدمورت چطوری تونست منو بفرسته اینجا؟»

سوالی منطقی که جوابی نداشت.

دامبلدور به آرامی صحبت را پی گرفت: «من سنگ کیمیا رو به دوستم نیکلاس فلامل برگردوندم و اونم قول داد که از بین ببرتش... حالا تا اون نمیره، نمی تونیم جای سنگ رو بفهمیم. ولی چیزی که برای ما رعایای مرلین بزرگ سوال برانگیزه اینه که شما چرا به سنگ کیمیا علاقمندید؟ طلا شدن فلزهای مختلف یا عمر جاودان برای کسانی که در دنیای مردگان زندگی می کنن، ارزش و فایده ای نداره...»

مرلین که متقاعد شده بود سنگ کیمیا را به این زودی نخواهد یافت با اندوه زمزمه کرد: «اوه! هیچی... فقط کنجکاو بودم بدونم جادوگرای بعد از من تا چه اندازه علم جادو رو توسعه دادن...»

فرمانراوی آسمان هرگز حاضر نبود اعتراف کند که سنگ جادو را برای بازگرداندن همیشگی خود به دنیای فانی نیاز دارد. کاری که قبلا با کمی اکسیر زندگی که در کفن نوح یافته بود انجام داده و با نام مرلین مک کینن به زمین بازگشته بود... و مرگ دوباره اش چه مزه ی تلخی داشت...

دنیای فانی - جزیره ی پالاگالوس

دایناسوری از نوع شکم چرانان، سنگ خاکستری صافی را که در کنار ساحل یافته بود با نوک پنجه قل داد. به نظر شبیه تخم دایناسور خوشمزه ای می رسید که دو روز پیش خورده بود. امتحانش ضرری که نداشت؟ داشت؟

«قوووووووووووورررررررررررت! به به! چه سفت و غیرقابل شکستن!»

بووووووووم!!!

با انفجار سنگ در معده ی این عزیز از دست رفته، انقراض دوگانه ی داینا کمی استونیسم صورت پذیرفت، تا عبرتی باشد جهت شکم چرانان تاریخ.


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۸ ۲۱:۵۶:۲۴

هه!


پاسخ به: .:: جشن تولد 10 سالگی سایت جادوگران ::.
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲
#32
پرنس جان صرفا جهت درج در پرونده می پرسم:
روز و ساعتش رو هم میگید؟ چون قبلا پیش اومده که تاریخ جشن رو بنا به مصالحی در روزی غیر از روز تولدش گذاشتند.


هه!


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
#33
زمان برگردان، تا برخی اتفاقاتی که نباید رخ می دادند را از وقوعشان باز دارم.
جاروی پرنده هم لازم داریم چون بهترین وسیله ی نقلیه ی بدون ترافیک دنیاست!


هه!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۴۷ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
#34
هرچه می خواهیم سفید بمانیم، نمی گذارید که! ناچاریم برای سفید ماندن به آخرین حربه متوسل شویم:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


هه!


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
#35
من اگه جای سیریوس بودم، توی مدرسه، وقتی به اسنیپ گفتم اگه اون برآمدگی روی ریشه ی بید کتک زن رو فشار بده به چیزای جالبی پی می بره، حتما مواظب می بودم که جیمز هالویی پیدا نشه و نره جون اسنیپ رو نجات بده!

اگه اسنیپ همون موقع مرده بود، درسته که لوپین اخراج می شد ولی درعوض کسی نبود که فضولی کنه و گوش وایسه و پیش بینی تریلانی رو نصفه نیمه خبرکشی کنه و درنتیجه ولدمورت به فکرش نمی افتاد که بره هری فسقلی رو بکشه و درنتیجه جیمز و لیلی نمی مردند و زندگی به آرامی، جریان منطقی خودش رو طی می کرد.


هه!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲
#36
مودی: خو این دقیقا ینی چی؟
مودی شیطان: این دقیقا ینی اینکه ریموس ِ حاضر، یه ریموس قلابیه و باید بهش کمک کنی تا به اهداف پلیدش برسه!
مودی فرشته با چهره ای پریوش (درست به شکل عمه خانوم ِ پروفسور سینی و با همان چشم قلمبیده ی چرخان ِ فیش فیشو!) دست راستش رو بالا برد و به حالتی مقدس مآبانه فرمود: خیر... تو باید ریموس رو از گمراهی و ضلالت دربیاری و به راه راست هدایت کنی! البته قبلش باید زندگیشو نجات بدی...

مودی گیج شده بود. نگاهی به چپ و راست شونه اش انداخت، یه قر به شونه هاش داد و دو تا مودی غرغرو رو پرت کرد پایین: برین پی کارتون بی بینم! این یارو ریموسه از لودو کمک خواسته پس این نشون میده مرگخواریه که خودشو به شکل ریموس درآورده و می خواد منو گول بزنه!

مودی عادت نداشت یواش فکر کنه! درنتیجه بلا در پاسخ به افکار مودی نگاه چپ اندر قیچی به ریموس انداخت. ریموس قلابی بدون اینکه دو سیکلی اش جا بیفته که لو رفته، با نگاته خیره و مدام بلاتریکس به شکل و دچار خودجذاب پنداری شده بود. بلاتریکس بلافاصله تصمیم گرفت به جای اینکه بذاره مودی به ممد بودن مرگخوار قلابی پی ببره و آبروی نداشته شون جلوی مرگخوار تازه تاسیس به باد بره، با آوداکداورای زیبایی، مرگخوار بی تجربه رو به دیدار سالازار فرستاد.



هه!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲:۳۱ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
#37
خوشمان می آید وسط این سیاه سوخته ها زیرآبی بزنیم! خخخخخخخخخخخخ
------------------------------------------------------------------------------------------------
دافنه ... سریع میگه: راستش باید کلید اون جعبه رو از غار مشابهی که تو قطب شماله پیدا کنیم.
لرد سیاه: آن جیغی که آخر حرفهایت کشیدی یعنی چه؟ قطب شمال جیغ دارد؟ یا نکند فرمانبرداری از اوامر ما در یافتن پاسخ سوالات خوابانه ی ما اینقدر برای شما کریه است که از تصورش جیغ می کشید؟

بلا دافنه رو پرت می کنه کنار: دافنه داکسی خورده اگه همچین فکری بکنه ارباب! ما همه جان نثاران شمائیم. (با نگاهی به دور و بر) راستی ارباب... مادرتون فراموش نکردن که اسم من باید بالای لیست باشه اونم برای همیشه؟ :zogh:

مرگخوارها به این نتیجه می رسند که زودتر به سمت قطب شمال حرکت کنن، خطرش کمتر از ادامه ی صحبت های بلتریکسه. ولی حالا سوال جدیدی پیش رویشان قرار گرفته بود: بدون کشتی چطور باید به قطب شمال می رفتند؟ آیا باید تمام مسافت نصف النهار مربوطه را آپارات می کردند؟


هه!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
#38
بفرما!
زنده شدم!



هنوز هم به یاد معشوقه ای سنگ در دست می چرخاند!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱۷ ۱۷:۳۲:۴۴

هه!


پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
#39
با دلی به سردی یخ، روی صخره ی گرد نشست و به رود خروشان زیر پایش نگریست. بارها و بارها تصمیم گرفته بود از بالای همین صخره به داخل رود شیرجه بزند و چون رود عمق زیادی نداشت، اگر شانس می آورد مغز سرش کف رودخانه پخش میشد. در این صورت به هدف دوگانه ای می رسید: هم می مرد و هم بعد از مرگش زمین کثیف نمیشد!

فکرش به این قسمت که رسید سرش را به شدت تکان داد. بیماری وسواس حتی موقع مرگ هم دست از سرش برنمی داشت! اصلا مگر به خاطر همین رفتارهای وسواسی افراط گرایانه اش نبود که دوستانش، او را ترک گفته بودند؟ کاش می توانست دوستی پیدا کند که با وسواس او مشکلی نداشته باشد. دوستی که خودش هم اهل کثیف کاری و شلختگی نباشد...

با برخورد چیزی به سرش، از جا پرید. به پشت سر که نگاه کرد دو سه تا پسربچه ی شرور را دید که هرهر می خندیدند و فریاد می کشیدند: "آماتا خله... آماتا خله..." خم شد و سنگی را که پسربچه ها به طرفش پرت کرده بودند برداشت. هنوز جای برخورد سنگ با سرش درد می کرد. سنگ را به طرف پسربچه ها هدف گرفت. پسر ها گویی به خوبی می دانستند که نشانه گیری آماتا بی نظیر است و بالاخره یکی از آنها ضربه را نوش جان خواهد کرد، درنتیجه با هیاهو و جیغ کشان فرار کردند.

آماتا سنگ را پرتاب نکرد. آنقدر از زندگی خسته بود که می خواست خالق لعنتی خود، بیدل قصه گو را هرجا که هست گیر بیاورد و او را با دو دست خود، خفه کند! بی هدف سنگ را در دستش می چرخاند و با هر چرخش آن، زیر لب می غرید: "بیدل لعنتی... بیدل لعنتی... بیدل لعنتی..." به اینجا که رسید، این بار با ضربه ی ملایمی بر شانه اش، از جا پرید. رو که برگرداند پیرمردی لاغر مردنی با ریشی انبوه دید که گویا از پشت ابر به او می نگریست:

- چیه دختر جون؟ چرا اینقده به من ِ بینوا فوش میدی؟

آماتا با حیرت از جا پرید: شما بیدل هستید؟ بیدل قصه گو؟؟؟

پیرمرد: آوازه خون رو ترجیح میدم دخترم! با آواز و موسیقی دلای بیشتری رو میشه زنده کرد. دل هایی که به جای بیدار شدن با قصه ها، به خواب میرن رو شاید بشه با آواز بیدار کرد. هرچند به اینم امیدی نیس. کسی که بخواد خواب بمونه رو هرگز نمیشه بیدار کرد... نگفتی، چرا داشتی به من فوش میدادی؟

آماتا آنقدر حیرت زده بود که نمی توانست جواب بدهد. همین که پیرمرد دست دراز کرد تا با مهربانی و پدرانه دوباره به شانه ی آماتا ضربه ای بزند، بیماری وسواس آماتا عود کرد و از ترس اینکه مبادا دست پیرمرد کثیف باشد به عقب پرید.

به عقب پریدن همان و با مغز به کف رودخانه پرت شدن همان... آماتا بالاخره به آرزویش رسید: مرگ تمیزی داشت!


هه!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
#40
آههههههههههههووووووووووووووووو (این یه سرفه ی خشک و خیلی بلند بود!)

پسر جان! بله! با توام پسر جان! آقای آلبوس! دارم با تو حرف می زنما!
خیال کردی 150 سالته پس از همه بزرگتری؟
نیدونی یکی میاد که یه 900 سالی (بلکم بیشتر!) از عمرش می گذره و تو جلوش یه پسربچه ی فین فینی بیش نیستی؟

کتابام ریخت زمین! بی زحمت بگو یکی از شاگردات خم شه و برام بلندشون کنه. جون ندارم خو! بسکه از این پله های هاگوارتز اومدم بالا تا به این کله اژدری هات برسم جونم دراومد! با تمدن بیگانه نباش جانم! یه آسانسور جادویی واسه این مدرسه زپرتی سفارش بده خو!

حالا... قدم رنجه فرمودیم تا به استحضار برسانیم، تشریف آوردیم محفل!
بی زحمت تو محفلتون اون مبل راحتیه که کنار آتیشه بده مال من شه! آ قربون دستت! تو گریف که این گودریک میگه زودتر رسیده و حاضر نیس مبل کنار شومینه رو بده من! اینجا لااقل یکی واس ما پارتی بازی کنه حرمت این ریش سفیدمونو نیگر داره!

چیه؟ نکنه خیال کردی فقط خودت ریش سفیدی؟


هه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.