حجر کریمه
آسمان - دادگاه عدل مرلینی- تق... تق... تق... سااااااااااااااکت! بهتون میگم
ساکت!
خلق مردگان آسمانی، با فریاد دادستان، ساکت شدند و با حیرت به مرد میانسال بی دماغ و کچلی که وسط تالار نقره ای روی صندلی متهمین نشسته بود و چهار نوزاد خونین و کج و کوله آویزانش بودند، نگاه کردند. زن موفرفری غیرطبیعی پشت سر مرد کچل نیز دو نوزاد دیگر را با چنان افتخاری در آغوش گرفته بود که گویا تمام ملت با همه ی وجود و قلبشان خواهان داشتن چنین سعادتی بودند!
مرلین کبیر با خشم به مرد بی دماغ زل زده بود: «داری تو روی
من، خود ِ خود ِ ذات مبارک و مقدس
من، میگی که نمی دونی سنگ کیمیا کجاست؟»
مرد: «بله که میگم! پشت سرتم میگم. هر طرف دیگتم بذاری وسط، همون وری میگم که نمی دونم اینی که میگی چیه و کجاست!»
زنی از میان جمعیت، با ذوق و شوق بالا و پایین پرید و دستش را بالا برد: «آقا اجازه ما بگیم؟ آقا اجازه ما بگیم؟»
مرلین با بی حوصلگی به زن نگاهی انداخت. از این حالت "همه چیزدان" زن خسته و دل زده بود و نمی توانست علت نگاه های شیفته و تهوع آور مردک مو مشکی و مغرور سمت راستی و همچنین فرد مو چرب سمت چپی زن، به وی را درک کند. این زن واقعا از این رفتار خسته نمیشد؟ به هرحال، او مرلین بود و باید صبر پیشه می کرد: «بله خانم اوانز؟»
- خانم
پاتر، جناب آقا!
- بسیار خوب... خانم پاتر... چی می خواین به دادگاه بگین؟
زن با شادی از جا برخاست: «آقا اجازه! ما می خواستیم بگیم این ولدک داره مث چی دروغ میگه! خودمون از تو آینه نفاق انگیز دیدیم که می خواست از پشت کله ی اون مردک عمامه به سر، سنگ کیمیا رو از پسر دسته گلمون بگیره!»
زندانی که ولدک نامیده شده بود با ذوق و شوق به مرلین رو کرد: «آقا دیدید راس می گفتم؟ این گندزاده [همهمه ی خشم آلود حضار] ببخشید... این خانوم همین الان اعتراف کرد که سنگ کیمیا دست پسر دسته گلش بوده و من می خواستم ازش بگیرم. من هم شاهد دارم که نتونستم بگیرمش! همین کوییرل بدبخت شاهد منه! وقتی می خواستیم به کله زخمی دست بزنیم، کوییرل مرد و مام شدیم شبیه یکی از همین هورکراکسای گوگولی مگولی خودمون و دیگه نمی تونستیم سنگ رو بگیریم!»
خانم پاتر با توجه سوتی بد خود، برای دقایقی به دلیل "چیزی به ذهنش نرسیدن!" ناچار به سکوت و نگه داشتن دستش در کنار بدنش شد.
مرلین: «هری پاتر رو احضار کنید!»
دادستان [پچ پچ کنان]: «هری پاتر هنوز نمرده! نمیشه احضارش کرد.»
یک خودشیرین از وسط جمعیت: «چرا دامبلو احضار نمی کنین؟ وقتی هری سنگ کیمیا به دست، بیهوش شده بود، دامبل سنگ رو ازش دزدید! اینو همه می دونن!»
جمعیت رو به مرد با چهره ای شبیه به موش که گوینده ی این جملات بود چرخیدند و خانم پاتر نمی دانست این فرد خائن را تکفیر کند یا به خاطر اینکه اتهام را از پسر دلبندش دور کرده بود، سپاسگزارش باشد. مرلین به افکار لیلی پایان داد: «چه خوب! پس متهم بعدی رو احضار کنید.»
بلافاصله مرد بی دماغ و زن موفرفری ستایشگرش همراه با نوزادان مربوطه ناپدید شدند و درعوض پیرمردی با چهره آرام و ریش بلند سفید روی صندلی متهم ظاهر شد.
دادستان: «درمورد سنگ کیمیا چی داری بگی؟ هان؟ کجا گذاشتیش؟ هان؟ همه شو خودت خوردی؟ همه شو؟ نمی تونستی که! کسی کمکت کرد؟ اصن چطوری مصرفش کردی؟ گاز زدی یا تو آب حل کردی؟ نکنه تو کار تزریقی؟ نه... سنگ که تو آب حل نمیشه! تو اسید حل کردی؟ اکسیرش چه مزه ای بود؟ زود باش بگو بقیه شو کجا گذاشتی؟»
در این مرحله دادستان به علت کم آوردن نفس، مرد و چون قبلا مرده بود، مطابق قانون منفی در منفی که میشود مثبت، به شکل روحی شفاف در هاگوارتز ظاهر و درنتیجه از صحنه ی دادگاه محو شد و مرلین به ناچار ادامه ی دادرسی را به عهده گرفت. آلبوس دامبلدور قبل از این که مرلین ناچار به تکرار سوالات و مبتلا به سرنوشت دادستان شود، به آرامی گفت: «من نمی دونم سنگ کیمیا کجاست.» و با لبخندی سکوت کرد تا این جمله در ذهن مرلین جا بیفتد.
مرلین فریاد زد: «دروغ میگی! شواهدی در دسته که نشون میده تو سنگ کیمیا رو به خاطر آشتی کنون با گریندل والد به زندانش فرستادی و بعد...»
گریندل والد از میان جمعیت: «اگه من سنگ کیمیا رو داشتم، ولدمورت چطوری تونست منو بفرسته اینجا؟»
سوالی منطقی که جوابی نداشت.
دامبلدور به آرامی صحبت را پی گرفت: «من سنگ کیمیا رو به دوستم نیکلاس فلامل برگردوندم و اونم قول داد که از بین ببرتش... حالا تا اون نمیره، نمی تونیم جای سنگ رو بفهمیم. ولی چیزی که برای ما رعایای مرلین بزرگ سوال برانگیزه اینه که شما چرا به سنگ کیمیا علاقمندید؟ طلا شدن فلزهای مختلف یا عمر جاودان برای کسانی که در دنیای مردگان زندگی می کنن، ارزش و فایده ای نداره...»
مرلین که متقاعد شده بود سنگ کیمیا را به این زودی نخواهد یافت با اندوه زمزمه کرد: «اوه! هیچی... فقط کنجکاو بودم بدونم جادوگرای بعد از من تا چه اندازه علم جادو رو توسعه دادن...»
فرمانراوی آسمان هرگز حاضر نبود اعتراف کند که سنگ جادو را برای بازگرداندن همیشگی خود به دنیای فانی نیاز دارد. کاری که قبلا با کمی اکسیر زندگی که در کفن نوح یافته بود انجام داده و با نام مرلین مک کینن به زمین بازگشته بود... و مرگ دوباره اش چه مزه ی تلخی داشت...
دنیای فانی - جزیره ی پالاگالوسدایناسوری از نوع شکم چرانان، سنگ خاکستری صافی را که در کنار ساحل یافته بود با نوک پنجه قل داد. به نظر شبیه تخم دایناسور خوشمزه ای می رسید که دو روز پیش خورده بود. امتحانش ضرری که نداشت؟ داشت؟
«قوووووووووووورررررررررررت! به به! چه سفت و غیرقابل شکستن!»
بووووووووم!!!با انفجار سنگ در معده ی این عزیز از دست رفته، انقراض دوگانه ی داینا کمی استونیسم صورت پذیرفت، تا عبرتی باشد جهت شکم چرانان تاریخ.
ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۸ ۲۱:۵۶:۲۴