ریونسلی
حرف: ى
موضوع: معجون شفا دهنده
بلاتریکس لسترنج و یوآن بمپتون
-مَمـــــَـــن!
-اَى زهر تسترال و مامان! اِى بى مادر شى! چته
يتيم؟
-دو دارم!
مامان يتيم، يتيم رو زد زير بغلش و برد مرلينگاه.
-مامان. بابام كو؟
-ده بار گفتم نگو بابا. بگو حج
يتيم زادگان اصل يتيم آباد!
مامان يتيم، اصرار داشت كه همه بفهمن شوهرش حجيه. سي سال از ازدواجشون ميگذشت، اما هنوز با فاميلى صداش ميكرد.
-مَمـــَن!
مامان يتيمه اينبار به اين يكى بچش توجهي نكرد. غرق شده بود تو خاطراتش.
روزى كه تو
يتيم آباد، واسه اولين بار حاج يتيم زادگان رو رو درخت بغلى ديد...
-كرم خوردتيم ضعيفه!
مامان يتيم كه حيا سرش ميشد، برگش رو كشيد رو صورتش و گفت: "ايـــــــــش!"
اما حواسش بود كه مژه هاش رو بزنه به هم و ناز و عشوه اش كم نشه.
-هى پسر!... بذار کنار اون
یویو رو! برو يه كم
يتيم بچين از درخت. ناهار
يتيمچه داريم!
مامان يتيم تا اين صدا رو شنيد، با ترس به حجى نگاه كرد... اما دير شده بود. پسر صاحب خونه بقلى درخت رو تكونده بود و حجى همراه بقيه ميوه ها ريخته بودن كف زمين.
مامان يتيم اشك تو چشماش جمع شد.
-غصه نخور زن! عشق واقعى تو نرسيدن...تو نرسيدنه!
و مرد.
مامان يتيم شيون كرد. غصه خورد. اما چون عشقش واقعى بود، مه و خورشيد و فلك دست به دست هم دادن و دختر همساده، پاش پيچ خورد و معجون شفا دهنده اى كه واسه خانوم خونه خريده بود، صاف ريخت رو سر حج يتيم زادگان!
خانوم همساده، دختر همساده رو دعوا كرد و بهش گفت
يابو! اما خب حج يتيم زادگان خوب شد. اونا عشقشون رو مديون اون معجون شفا دهنده بودن.
داستان كه به اينجا رسيد، نويسنده متوجه شد كه هنوز رنگ ننوشته. پس ترجيح داد كه خانوم مامان يتيم رو از خاطراتش بكشه بيرون!
-هى!... بيا بيرون از خاطرات! بچه يك داره!
اما خانوم مامان يتيم، صداى نويسنده رو نشنيد و يتيمه كه خيلى خودش رو نگه داشته بود، تركيد و پاشيد در و ديوار خونه و همه جا،
يتيمى رنگ شد!