هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
لرد سياه كه كم كم از گشت و گذار با زمان سرگردان خسته شده بودند، به جايى كه ظاهر شده بودند نگاهى انداختند.
-اينجا كجاست؟

فقط لرد سياه بودند و شن!
-اينجا!... تو كجايى؟

آنجا، مانند مكان قبلى بى ادب نبود.
-بيابونم!
-بيابون... خب بگو ببينم پدر و مادر ما رو نديدى؟ ميخوايم بريم... مهم نيست! كارشون داريم!

آنجا كمى فكر كرد تا آخرين انسانى كه ديده بود را به ياد آورد.
-والا آخرين آدمى كه اومد اينجا، چند صد سال پيش بود... اما...

امايش ديگر اهميتى نداشت.

-مهم نيست چه بلايى سرش اومد... پدر ما نبوده! ما كه صد سالمون نيست... بايد بريم جاى ديگه اى رو بگرديم.
-نرو!
-بايد بريم!
-نرو! من تنهايى اينجا چيكار كنم؟
-به آسمون و ستاره ها نگاه كن! اون سياهيه ماييم! ما ميريم و تو رو به شن هات مى سپاريم...

و قبل از آنكه بيابان ناله ديگرى كند، لرد زمان سرگردان را چرخوانده بودند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۵۸ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
ملت خيره به پاتيل هكتور، در خودشان از هم پاچيدند...
مشكل خورده شدن نبود... آبپز شدن هم نبود... مشكل پاتيل بود...پاتيل هكتور!

رودولف در حالى كه قلبش را با دست نگه داشته بود كه زبان دامبلدور لال، از ردايش ليز نخورده و جلوى پايش نيوفتد، نگاهى به هكتور و پاتيل انداخت.
-بلا... عزيزم... چرا اين پاتيل؟... بيا من خودم پاتيل ميشم... اصلا من چرا؟ هوريس يه پاتيل شو خاله ببينه!

بلا اهميتى به هوريس كه در اثر استرس، تنها توانسته بود گوش هايش را تبديل به دستگيره كند، نداد. به هكتور نزديك شد.
-مرگخوار آب پز بده.
-مرگخوارش رو انتخاب كن... سه ماه ديگه بيا تحويل بگير. ببين... به آرسينوس داريم... يه كم موذيه اما خوش گوشته. اين رودولف همش چربيه، فشار خونت ميره بالا. ليسا هم كه دور از جون ايوان، چهار تا استخونه يه دست ردا روش!... اما يه لايتينا داريم، من اينو پيشنهاد ميدم... راستش رو بخواي واسه خونه خودمونم از همينا بردم. اما اگه بگى نميخواى... قل قل قل!

بلاتريكس كه حوصله اش سر رفته بود، هكتور را درون پاتيل انداخت و درش را هم گذاشت.
-يكى اينو روشن كنه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دامبلدور، هوريس و رودولف راهى خانه ريدل ها شدند.
اما چه راهى شدنى؟...

-پيس پيس... هوريس! پيس... هوريس... پيس... بابا تسترال با توام!

هوريس كه كلا در اين دنيا سير نميكرد، با فرياد رودولف به هوا پريد.
-ها؟... چته؟... چى ميگى؟... مرتيكه پمپم درد ميكنه!

رودولف در وضعيتى نبود كه به پمپ هوريس اهميت بدهد. تنها به فكر مصيبتى بود كه پشت پنجره خانه ريدل ها به انتظارش نشسته بود!
-هورى... اونجا رو ميبيني؟... خونه ريدله... برسيم اونجا با دامبلدور، كارمون تمومه. بلاتريكس رو كه ميشناسى... به بوى دامبلدور حساسيت داره!... از اون بدتر!... اربـاب جفتمون رو تبديل به بادكنك مى...

-بياين جوونا!... من دارم خونه ريدل هارو ميبينم!... رسيديم تقريبا!
رودولف:

خانه ريدل ها

لرد سياه و مرگخواران دور ميز غذاخورى نشسته و مشغول تناول ناهار بودند كه در خانه ريدل ها باز شد...

-چه عجب... تشريف آوردن آقا!

رودولف بدون توجه به كنايه بلاتريكس، سعى در چيدن جمله هايش كنار هم داشت، تا آرام آرام حضور دامبلدور را به لرد سياه اعلام كند كه...

-سلام تام!

دامبلدور با طنابى كه دور دستش پيچيده شده بود، وارد شد. ثانيه اى بعد، طناب، تغيير شكل داد و هوريس در آغوش دامبلدور ظاهر شد!
-سلام اربـاب!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
اولین مرگخواری که دست به کار شد، بلاتریکس بود.
-هی... تو!
-من؟
-نه...پشت سریت!... بیا اینجا ببینم!

مخاطب بلاتریکس، دختر بچه ریزنقشی بود که یک گوشه نشسته ، پفکش را می خورد و کلا از داستان بی خبر بود.
بلاتریکس به آرامی نزدیک شد و بالا سرش ایستاد. دخترک با دیدن بلاتریکس بالا سرش، زرد شد... سرخ شد... بنفش شد... ولی قبل از آنکه سیاه شود، ضربه بلاتریکس پس کله اش فرو آمد و پفکی که به گلویش پریده بود، به بیرون پرتاب شد... ولی بیرون، ته حلق کرابی بود که دهانش را قدر یک کرگدن باز کرده و مشغول خمیازه کشیدن بود.

-دنبال من بیا.

مرگخواران با افسوس به دخترک که پشت سر بلاتریکس وارد اتاق شد، خیره شدند و در دل برای او طلب مغفرت کردند.

اما درون اتاق، بلاتریکس رو به روی دخترک نشسته و مشغول برانداز کردن او بود.
-خیلی لاغری... ریزی... نمیتونی از خودت دفاع کنی. بگو ببینم...اگه یکی بخواد بزنتت چیکار می کنی؟
-ام...خب...میشینم صحبت می کنم باهاش و سعی می کنم حلش کنم.
-صحبت چیه؟... باید همچین بزنیش که صدای تسترال بده! قبل اینکه اون بزنه، تو باید بزنی! از قدیم میگن که بهترین دفاع، حمله اس! جادو هم که بلد نیستی لابد!؟

بلاتریکس منتظر جواب دخترک نماند و بلند شد و دور او چرخید.
-خیلی خب... پاشو حاضر شو. باید ورزش کنی... اول یه ست سی تایی شنا و بعدش دور حیاط هیپوگریف پر! بعدشم نحوه مشت زنی و کجا زنی! پاشو ببینم...پاشو!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
خلاصه:

نجینی آراگوگو قورت داده و لرد دستور می‌ده اونو صحیح و سالم از داخل شکم نجینی نجات بدن. مرگخوارا لایتینا رو به خورد نجینی می دن. لایتینا الان تو نجينى، دنبال معده می گرده...
.....................

لايتينا كه حسابى در نقش تارزانش فرو رفته بود، چرخشى كرده و با سر درون حفره پيش رويش مى پرد.
-اينجا كجاس؟

او در مورد آناتومى بدن خزندگان اطلاعى نداشت. حتى نميدانست معده مار ها چه فرقى با كبدشان دارد.
اما به هر صورت بايد متوجه مى شد كه وارد كدام اندام نجينى شده است.
-خب... بذار اطلاعات رو بچينم كنار هم. اينجا گرمه... نرمه... يه سرى جنبنده چسبيده در و ديوارش و...

شپلق!

-ليزه!

لايتينا به سختى از جايش بلند شد.
-ليز شدم... سبز شدم... من اربابم رو ميخواااام!

اما در بيرون بدن نجينى، لرد سياه در مقابل پيچ و خم هايى كه نجينى به خودش ميداد، بي طاقت شده بودند.
-داره آزار ميبينه دخترمون!... آخ لايتينا... بدون آراگوگ برگرد، ببين چيكارت مى كنيم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱:۴۹ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
با توجه اتمام فعالیت مشترک ریونکلاو و اسلیترین، این تاپیک به روند سابق خود بازمی گردد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
ریونسلی
حرف: ى
موضوع: معجون شفا دهنده

بلاتریکس لسترنج و یوآن بمپتون



-مَمـــــَـــن!
-اَى زهر تسترال و مامان! اِى بى مادر شى! چته يتيم؟
-دو دارم!

مامان يتيم، يتيم رو زد زير بغلش و برد مرلينگاه.

-مامان. بابام كو؟
-ده بار گفتم نگو بابا. بگو حج يتيم زادگان اصل يتيم آباد!

مامان يتيم، اصرار داشت كه همه بفهمن شوهرش حجيه. سي سال از ازدواجشون ميگذشت، اما هنوز با فاميلى صداش ميكرد.

-مَمـــَن!

مامان يتيمه اينبار به اين يكى بچش توجهي نكرد. غرق شده بود تو خاطراتش.
روزى كه تو يتيم آباد، واسه اولين بار حاج يتيم زادگان رو رو درخت بغلى ديد...

-كرم خوردتيم ضعيفه!

مامان يتيم كه حيا سرش ميشد، برگش رو كشيد رو صورتش و گفت: "ايـــــــــش!"
اما حواسش بود كه مژه هاش رو بزنه به هم و ناز و عشوه اش كم نشه.

-هى پسر!... بذار کنار اون یویو رو! برو يه كم يتيم بچين از درخت. ناهار يتيمچه داريم!

مامان يتيم تا اين صدا رو شنيد، با ترس به حجى نگاه كرد... اما دير شده بود. پسر صاحب خونه بقلى درخت رو تكونده بود و حجى همراه بقيه ميوه ها ريخته بودن كف زمين.
مامان يتيم اشك تو چشماش جمع شد.

-غصه نخور زن! عشق واقعى تو نرسيدن...تو نرسيدنه!

و مرد.

مامان يتيم شيون كرد. غصه خورد. اما چون عشقش واقعى بود، مه و خورشيد و فلك دست به دست هم دادن و دختر همساده، پاش پيچ خورد و معجون شفا دهنده اى كه واسه خانوم خونه خريده بود، صاف ريخت رو سر حج يتيم زادگان!
خانوم همساده، دختر همساده رو دعوا كرد و بهش گفت يابو! اما خب حج يتيم زادگان خوب شد. اونا عشقشون رو مديون اون معجون شفا دهنده بودن.
داستان كه به اينجا رسيد، نويسنده متوجه شد كه هنوز رنگ ننوشته. پس ترجيح داد كه خانوم مامان يتيم رو از خاطراتش بكشه بيرون!
-هى!... بيا بيرون از خاطرات! بچه يك داره!

اما خانوم مامان يتيم، صداى نويسنده رو نشنيد و يتيمه كه خيلى خودش رو نگه داشته بود، تركيد و پاشيد در و ديوار خونه و همه جا، يتيمى رنگ شد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
پست پایانی

-هی...اینجا چه خبره؟

صدای جیغ ساحره، شاید سیریوس را فقط ترساند، لاکن قطعا باعث سکته رودولف شد.

-نگو که اونه؟!

سیریوس سرش را چرخاند و با صورت سرخ شده ی ساحره رو به رو شد.
-رودولف...داداش...وصیت نامه ات کو؟
-آره...آفرین لیلی... من و تو داداشیم، با هم دیگه...چیز...یعنی بگو داداشیمه!

سیریوس به آرامی کنار رفت و رودولف با بدترین صحنه عمرش رو به رو شد:
بلاتریکسی سرخ شده، با موهای یک دست صاف و لخت!

-عزیزم!
بلاتریکس:
-نکن اونجوری بلا... باور کن اونطور که تو فک میکنی نیس!
بلاتریکس:

رودولف به دنبال راه فرار به اطرافش نگاهی کرد.
ترس دیدن بلاتریکس، اثر معجون را از سرش پرانده بود.
همه جا مامورین زوپس، جادوگر و ساحره مشغول جمع کردن حوری ها بودند. و حتی یکی از جادوگران مستقیم به سمت او می آمد.
-رودولف لسترنج، به دلیل مشاهده شدن تمایلات دامبلانه در شما، مجبوریم به مرکز ترک اعتیاد تمایلات خاص ببریمتون.
-آره...ببرید من رو...ببرید فقط!

و با خوشحالی به سمت مامور رفت و دستانش را برای دستبند زدن بالا برد. اما مامور نگاهی به بلاتریکس انداخت و لبخندی زد.
-اما به دلیل مزدوج بودن، از گناهتون میگذریم.

مامور رفت و رودولف را با بلاتریکسی که در حال شکستن قلنج انگشتانش بود، تنها گذاشت.




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۷
كراب با خوشحالى دعوتنامه را باز مى كند.


نقل قول:
جناب وينسنت كراب!

از شما دعوت به عمل مى آيد تا در مراسم افتتاحيه به آدرس...


-هميــــــنه!

بالاخره دعوتنامه به دستش رسيده بود.
اين موفقيت او بايد به گوش همگان مى رسيد!

كراب هيجان زده و شاد، رقص كنان به داخل خانه ريدل مى رود تا دعوتنامه اش را در حدقه چشم همه فرو كند.
اما اولين نفرى كه سر راهش سبز مى شود، صاحب رستوران فنجان به دست بود.
-هى... زشت چاق! فك كردى ميتونى از دستم در برى؟... بشور اينو ببينم!

اما حتى آن مرد هم نميتوانست حال خوبش را خراب كند.
كراب فنجان را از دست مرد گرفت و داخل حلقش فرو كرد.
دعوتنامه دل و جرات زيادى به كراب داده بود.
بدون آنكه منتظر واكنش مرد شود، چرخى زد و به محل افتتاحيه آپارات كرد.
با رسيدن كراب به محل افتتاحيه، كاخ روياهايش تبديل به زير پله اى سى مترى شد!
-دستشويى مردانه رودولف لسترنج؟!... نه... اين امكان نداره! حتما آدرس رو اشتباه اومدم.

دعوتنامه را باز كرد تا آدرس را چك كند. اما توجه اش جلب قسمت پايانى دعوتنامه شد:

نقل قول:
براى افتتاحيه رودولف لسترنج، به عنوان مهمان افتخارى حضور به هم برسانيد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۷
لرد سیاه مشتاقانه به جغد خیره شدند.
جغد بال بال زنان نزدیک و نزدیکتر می شد و لرد نیز مشتاق و مشتاقتر.
جغد تقریبا رسیده بود. تنها کافی بود لرد دستشان را دراز کرده و آن را بگیرند...

شپلق!

جغد بی نوا کمی پیر بود خب! با شیشه برخورد کرده و بیهوش، به حیاط پرت شد.

-اه... اینم از جغدهاشون!... چیکار می کنه آرسینوس با اون گالیون ها؟!

لرد شنلشان را پوشیده و به سمت حیاط حرکت کردند.
-به درد نخورها!... بی مصرف ها! این همه دیر، اونم با چه جغد قراضه ای فرستادن دعوتنامه مارو!

و در خانه را با حرص پشت سرشان کوبیدند.
زیر پنجره اتاق خبری از جغد نبود.

-هی؟...جغد؟...هی؟...کوشی؟!

لرد سیاه کم کم رو به ناامیدی می رفتند که...
-هی...پیشته! پیشته تسترال! ولش کن جغد مارو! پیشته!

گربه ای که جغد را به دندان گرفته و به خانه اش می برد، پیشت شد و بالاخره دعوتنامه رسمی وزارتخانه، به دست لرد سیاه رسید!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.