هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۲۳ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور وارنر!

1. تحت چه شرایطی تخمی که به شما داده شده شکسته می‌شه و حیوون داخلش به دنیا میاد؟ (3 امتیاز)

برای اینکه تخم ما بشکنه، اول باید اونو به مدت سیزده دقیقه و چهل و هفت ثانیه روی شعله ی مستقیم آتش بگیریم. توی این مرحله باید خیلی حواسمون باشه که زمان گفته شده کاملا دقیق باشه.
بعد باید توی یه ظرف دیگه، دو قطره اشک جغد آمریکایی ماده، سم مار رو به مرگ، ناخن پودر شده ی گرگینه، بال ریز ریز شده ی خفاش و مقداری آب رو باهم مخلوط و تخم رو آغشته به ماده ی به دست آمده بکنیم. هر یک از این مواد، ماهیت موجود داخل تخم رو تغییر میدن؛ اشک جغد باعث میشه موجود دارای سر جغد بشه. سم مار باعث مرگبار شدن بزاق دهان موجود میشه، ناخن گرگینه، پنجه های موجود رو تیز و خطرناک میکنن و بال ریز ریز شده ی خفاش، موجود داخل تخم رو دارای بال خفاش میکنه.
بعد از انجام این کار، باید تخم رو سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت، روی خاکستر کوه اتشفشان بغلتونیم.
در مرحله ی آخر، باید با تکه چوبی به قطر نیم و به طول ده سانتی متر، به صورت آرام و منظم به بالای تخم ضربه بزنیم؛ توجه داشته باشید که اندازه ی چوب مسئله ی مهمی است.
پس از گذشت دقایقی، تخم شکسته و موجود درون آن بیرون می آید.

2. غذای مناسب حیوون شما در دوران طفولیت چیه؟ چرا؟ (2 امتیاز)

تخم من، یه تخم استثناییه که با بقیه ی تخما فرق زیادی داره. در اصل اون یه تخم اژدهاست؛ولی همونطور که تو سوال قبل گفتم، به دلیل وجود مواد مختلف مثل اشک جغد، هر یک از اجزاش با اجزای یه اژدهای معمولی فرق میکنه. مثلا اگه بجای اشک جغد، اشک تک شاخ بریزیم، اژدها دارای سر تک شاخ میشه. بنابراین، اژدهایی که الان توی تخم من هست، سر جغد داره؛ پس غذای اصلیش موش مرده است.

3. نقاشی‌ای از تخمتون در حالتی که هنوز نشکسته (1 امتیاز)، و در حالتی که شکسته شده و جانورتون به دنیا اومده بکشین. (4 امتیاز) حتما باید سایز تخمتون تو نقاشی مشخص باشه. معیار مقایسه رو من بذارین. یعنی سایز تخم رو در حالتی که کنار یه پیکسی قرار گرفته مشخص کنین.

نقاشی


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۱۶ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور بونز!

" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز

هوا بسیار تاریک و گزنده بود. باد سوزناکی می وزید که تا مغز استخوان هایم نفوذ می کرد. پهلوهایم از شدت دویدن درد گرفته و گلویم همچون بیابان خشک شده بود. پاهایم زق زق می کرد؛ گویی با التماس از من می خواست که از دویدن دست بردارم، اما من نمیتوانستم. باید به راهم ادامه می دادم وگرنه مرگخواری که به دنبالم بود، مرا می گرفت و من به پایان عمرم می رسیدم.

دوساعت پیش، در کوچه پس کوچه های دیاگون پیش می رفتم که ناگهان از پشت دیواری، شخص نقابداری راهم را سد کرد. در همان نگاه اول فهمیدم که مرگخوار است اما به دلیل نقابش نتوانستم بفهمم که کیست.
از همانجا تعقیب و گریز شروع شد. نمیدانستم ک من چه سودی برای لرد سیاه دارد که این مرگخوار اینگونه دنبالم است.

از همان لحظه تا الان کاری جز دویدن و جاخالی دادن در برابر طلسم هایش از دستم بر نیامده است. چند بار خواستم برگردم و طلسمی به سویش روانه کنم، اما گویی مغزم فلج شده بود؛ هیچ یک از وردها و طلسم هایی را که تا کنون آموخته بودم به خاطر نداشتم.
می دانستم که پاهایم دیگر بیشتر از این جوابگو نیستند، بنابراین باید هرچه زودتر فکری می کردم. بیشتر از این توانایی ادامه دادن را نداشتم.

کم کم در گرداب ناامیدی فرو می رفتم که ناگهان وردی در گوشه ی ذهنم جاخوش کرد؛ وردی که در آخرین جلسه ی دفاع در برابر جادوی سیاه یاد گرفته بودم و می دانستم که با یکبار به زبان آوردنش حریف از پا در می آید و تکرار این ورد برای بار دوم مانند آب توبه عمل می کند.

پس با خوشحالی به سمت عقب برگشتم و فریاد زدم:
_ پروکانالوس!
همین که این ورد بر زبانم جاری شد، مرگخوار یه زمین افتاد. ایستادم و نگاهش کردم، سپس با احتیاط به سویش رفتم. شاهد تلاش های دیوانه وارش برای اجرای طلسم ها بودم؛ هرچه چوبدستی اش را تکان می داد و طلسم هارا بر زبان می آورد فایده ای نداشت.
تازه معنی حرف پروفسور بونز رو فهمیدم که می گفت این طلسم برای هر کس یک جور عمل می کند! طلسمی که پروفسور به صورت آزمایشی برای ما اجرا کرد، باعث شد چوبدستی در دست حریف لیز شود، بطوریکه حتی یک لحظه هم قادر به نگه داشتن آن نبود.

مرگخوار که تازه متوجه عملکرد ورد من شده بود، میخواست بایستد و به من حمله کند که در همان لحظه برای بار دوم ورد را فریاد زنان به زبان آوردم.
_ پروکانالوس!
این بار مرگخوار بی حرکت سر جایش ماند و نقاب از روی صورتش کنار رفت و چهره ی آرام آلکتو کرو نمایان شد. در صورتش آرامش خاصی موج می زد که حاکی از فراموش شدن خاطرات پلیدی اش بود.

من و من کنان گفت:
_ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟ می شه به من بگی چرا من اینجام؟
در یک آن دلم برایش سوخت؛ اما با به یادآوردن این که قصد کشتن من را داشت، حس دلسوزی ام نسبت بهش فروکش کرد.
پرسیدم:
_ می دانی اسمت چیست و الان چه وظیفه داشتی؟
با سردرگمی به من خیره شد. سپس به آرامی گفت:
_ اسمم آلکتو کرو است. اما منظورت از وظیفه ای که داشتم چه بود؟

این نکته ی مهم را پاک یادم رفته بود! طلسم فقط کارها و موقعیت های بد را پاک می کرد و کاری به اطلاعات عادی نداشت.
با خوشحالی گفتم:
_ خب، تو عضو انجمن نیکوکاران هستی و وظیفه ای که الان داشتی، این بود که به مردم کمک کنی. در ضمن یکی از قوانین اصلی این انجمن اینه که هیچ وقت نباید به هیچ کس صدمه بزنی!
به نشانه ی تایید سری تکان داد. سپس کمکش کردم تا از جایش بلند شود و راهش را نشانش دادم.

سپس با شور و شعفی حاکی از اجرای درست طلسم و سر به راه کرده یک انسان خطاکار، به سمت خانه به راه افتادم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور تورپین!

یکی از پیچیده ترین و پر رمز و رازترین شاخه های جادو، علم پیشگوییه که هرکسی نمیتونه توش موفق باشه.
پیشگویی هم خودش به شاخه های مختلفی تقسیم میشه که مهم ترین اونا، تعبیر شکل ها و تصاویریه که توی گوی بوجود میاد.
افراد زیادی هستن که توی این بخش از پیشگویی هیچ سررشته ای ندارن و همیشه تعبیراشون غلط از آب درمیاد. علت اصلی این اتفاق اینه که اونا کوچک ترین و در عین حال مهم ترین نکات تعبیرو فراموش و توجهی بهشون نمیکنن.

نکته ی اصلی ای که برای تعبیر باید رعایت کرد، توجه به وارونگی شکله؛ اگه شکل موجود توی گوی به حالت وارونه باشه، یعنی اون اتفاق کاملا برعکس رخ میده.
نکته ی بعدی، شفافیت تصویره. هرچقدر شکل توی گوی واضح تر و شفاف تر باشه احتمال وقوع اون اتفاق بیشتره.
آخرین مورد، توجه به کوچکی یا بزرگی شکله. هرچی تصویر بزرگتر باشه، زمان وقوعش سریع تر میشه.

برای این که بیشتر متوجه بشید، اخرین شکلی رو که توی گوی خودم دیدم براتون تعبیر میکنم.
شکل من شامل یه جغد زخمی وارونه بود که به منقارش یه بسته ی غیر وارونه بسته شده بود. تعبیر اصلی این شکل یعنی این که قراره بسته ای بدست من برسه؛ اما نه به وسیله ی جغد، چرا که تصویر جغد به حالت وارونه بود و این یعنی این که قراره بسته کاملا به صورت غیر جغدی و به روش ماگلی به دستم برسه.
تصویر من به قدری شفاف بود که انگار پشت گوی یک جغد واقعی نشسته بود! بنابراین میتونم بگم که احتمال این که یه بسته به دستم برسه در حد صددرصده.
اما می رسیم به آخرین نکته؛ جغد من بی اندازه کوچک بود. به همین خاطر میدونم که بسته تا یه ماه زودتر بدستم نمی رسه و البته از این بابت زیاد ناراحت نیستم؛ چون خیلی مطمئن نیستم که چیزی که درون بستست به دردم بخوره!

امیدوارم این نکات ارزشمند بدردتون بخوره و تعداد افرادی که از این علم سخت و در عین حال شیرین بهره ی چندانی نبردن، هرلحظه کم تر و کم تر بشه!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور

*شما تو جنگل ممنوعه گم شديد. راه خروج رو پيدا كنين و يا تو جنگل بمونيد و يه زندگى بسازيد براى خودتون! تصميم با شماست!

در یک صبح گرم و آفتابی، من، نیمفادورا و ارنی کنار دریاچه نشسته و پاهایمان را درون آب فرو کرده بودیم. باهم مشغول صحبت کردن بودیم که ناگهان گویی برق مرا گرفته باشد، از جایم پریدم و با لحنی پر از استرس گفتم:
_ هی بچه ها، شما تکلیف جنگل شناسیو نوشتین؟
هردو با سر جواب مثبت دادند. آه بلندی از سر ناامیدی کشیدم و روی زمین ولو شدم.
_ خب پس با این حساب بازم فقط منم که ننوشتم. فردا صبح کلاس داریم، پروفسورو که دیدین با کسایی که تکلیفشونو ننوشته باشن چکار میکنه! میشه کمکم کنین بنویسم؟
نیمفادورا با خوشحالی سری تکان داد و گفت:
_ البته که میشه، همین الان دست به کار میشیم!
_ اره سدریک، ما کمکت میکنیم که هرچه زودتر بنویسی. اول از همه یه موضوعو انتخاب کن.
کمی فکر کردم و سپس گفتم:
_ موضوع "اگه تو جنگل ممنوعه گم میشدین چکار میکردین" فکر کنم موضوع خوبی باشه، نه؟
_ اره موضوع خوبیه!
دوباره گفتم:
_ خب، پس میشه باهم دیگه یه سر بریم جنگل ممنوعه؟ اگه بریم اونجا راحت تر میتونم تکلیفمو بنویسم، چون میتونم وانمود کنم که واقعا توی جنگل گم شدم!

نیم ساعت بعد، همگی در حاشیه ی جنگل ایستاده بودیم.
نیمفادورا با نگرانی گفت:
_ فقط یکم پیش میریم، زیاد نباید بریم تو جنگل!
_ نگران نباش نیمفادورا، من حواسم هست که خیلی جلو نریم.
این صدای ارنی بود که از پشت سر به گوش رسید.

کمی بعد، از میان درختان رد میشدیم و به جلو پیش میرفتیم. ارنی گفت:
_ سدریک، فکر کنم همینجا دیگه خوبه، هوا داره تاریک میشه!
_ نه اینجا خوب نیست، یکم دیگه جلو بریم بهتره.

به اندازه ای پیش رفتیم که درختان انبوه تر و بزرگتر بودند و شاخه هایشان اسمان را از نظر پنهان میکردند. در این قسمت نور افتاب نمیتابید و روشنایی کمی داشت. چوبدستی هایمان را روشن کردیم تا دید بهتری داشته باشیم.

گفتم:
_ همین جا خوبه، حالا باید شروع کنیم. الان باید وانمود کنیم که گم شدیم. خب اولین کاری که بعد از گم شدن میکنیم چیه؟
ارنی گفت:
_ خب، فریاد میزنیم و کمک میخوایم!
نیمفادورا ادامه داد:
_ بعدش دنبال راه فرار میگردیم، افسون های محافظتی رو دور خودمون اجرا میکنیم و...

تمام نکته ها و حرفای هردو را روی کاغذ نوشتم. پس از تمام شدن اینها، همه را جمع بندی کردم و تکلیفم را تمام کردم.

با خوشحالی به سمت نیمفادورا و ارنی برگشتم و گفتم:
_ وای مرسی بچه ها، خیلی عالی شد! اگه شما دوتا نبودید من هیچ وقت نمیتونستم این تکلیفو بنویسم!

خواستیم برگردیم که ناگهان متوجه شدیم هوا تاریک شده است. ان قدر سرگرم کار شده بودیم که متوجه نبودیم!
با وحشت به یک دیگر نگاه کردیم؛ هیچ وقت تو تاریکی تا این قسمت جنگل پیش نیومده بودیم.
سعی کردیم برگردیم اما هیچ کدام از راه ها مشخص نبود که به کجا میرود.

با درماندگی گفتم:
_ فکر کنم واقعا گم شدیم!
ارنی گفت:
کاریه که شده. باید سعی کنیم بیشتراز این تو دردسر نیفتیم. وقتشه که تکلیف سدریکو بطور واقعی مو به مو اجرا کنیم!

سپس همگی با تمام توان فریاد زدند؛ اما دریغ از حتی کوچکترین نشانه ی حیاتی در ان نزدیکی! بعد، پس از اطمینان از این که هیچ یک از راه ها در تاریکی امن نیستند، شروع کردند به اجرای افسون های محافظتی.
پس از اتمام این کار، به نوبت نگهبانی دادند.

فردا صبح، انگار کسی انها را از جایی که بودند به جایی دیگر انتقال داده بود؛ زیرا دور و اطرافشان بسیار نااشنا بود.
انگار دنیا رو سرشان خراب شد. حالا چطوری باید نجات پیدا میکردند؟

با ناراحتی فراوانی گفتم:
_ واقعا خیلی معذرت میخوام! همش تقصیر من بود، من گفتم که بیایم اینجا!
ارنی با همدردی گفت:
_ ناراحت نباش سدریک، تقصیر تو که نبود! ماهم باید حواسمون به وضعیت هوا می بود. پس ماهم مقصریم.
نیمفادورا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و به ارامی دستم را فشرد.

مدت زیادی گذشته و حساب روزها از دستم در رفته بود. فکر کنم حدودا سه چهار روز بود که در جنگل گیر افتاده و به کمک قارچ های جنگلی و میوه های روی بوته ها خود را سیر میکردیم.
دیگر امیدی برای نجات نداشتیم؛ هر راهی که بود در همان روز اول امتحان کرده و به نتیجه ای نرسیده بودیم.

تا اینکه یک روز گذر یک سانتور به اینجا افتاد. سانتوری با بدنی قهوه ای روشن و یال های طلایی. اول به شدت از اینکه بی اجازه وارد قلمروشان شده بودیم، عصبانی شد. اما وقتی ماجرا را برایش شرح دادیم، وضعیت فرق کرد و دلش به حالمان سوخت.

او مارا به سوی هاگوارتز هدایت کرد. پس از پیمودن مسیری طولانی، بالاخره نوک برج های هاگوارتز نمایان شد.
پس از رسیدن به حاشیه جنگل، از سانتور تشکر کردیم و به سوی قلعه به راه افتادیم.

صبح فردا، به سراغ پروفسور رفتم و تکلیفم را تحویل دادم؛ تکلیفی که با رنج و زحمت فراوان بدست امده و چیزی نمانده بود که به قیمت جانمان تمام شود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۱۲ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور

هه...ه...آی...
نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم، شیشه ی دفتر فیلچ را با اسنیچ طلایی شکاندم. و حالا در حال قایم شدن بودم.
پسری هستم استتار کننده.

آفتاب از بین شاخ و برگ درختان رد می شد. و به سر من که هر لحظه داغ تر می شد، می تابید.
اما باید جلوتر می رفتم. ممکن بود فیلچ سمج دنبالم بیاید.
پسری هستم سخت کوش.

وقتی کمی جلوتر رفتم که دیگر نمی توانستم از بین درختان بگذرم، فکر کردم: اصلا فیلچ به خاطر یک شیشه ی مسخره این قدر دنبال من می آید؟
نه فکر نمی کنم. تصمیم گرفتم برگردم که ناگهان با صدای شکستن شاخه های درختان از پشت سرم، دریافتم که هنوز دست از دنبال کردن من نکشیده است.

با زحمت فراوان راهم را از میان درختان باز کردم و به جلو رفتم؛ پیشروی در این قسمت جنگل سخت بود چراکه درختان رفته رفته بیشتر و انبوه تر میشدند.
ان قدر با عجله پیش رفتم که به قلب جنگل رسیدم بدون این که متوجه شده باشم، بدون این که متوجه تاریک شدن هوا شده باشم! دیگر نوک قلعه هاگوارتز نمایان نبود؛ تنها امیدم برای برگشت همان بود که ان هم از نظرها گم شده بود. هوا همچون قیر سیاه بود، دیگر حتی یک قدمی خودم را هم نمیتوانستم ببینم.

چاره ای جز ادامه دادن نداشتم، باید صبر میکردم تا هوا کمی روشن تر شود و بعد راهی برای برگشت پیدا میکردم. پسری بودم گمشده!

همان جا نشستم؛ هیچ وقت این وقت شب تا این قسمت جنگل پیش نیامده بودم. کم کم پلک هایم سنگین میشد و خوابم میگرفت. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان از پشت سرم صدایی شنیدم. صدایی مثل صدای قدم هایی که بر روی چمن خفه میشد. صدایی مثل صدای پای حیوانی بزرگ. مثل صدای کسی یا چیزی که پشت سر من انتظار لحظه ی شکارم را میکشید. با خودم گفتم که صدا در خواب بوده و با این حرف خودم را ارام کردم؛ حرفی که ته دلم میگفت حقیقت نداشت.

گوش به زنگ سر جایم نشستم و چوبدستی ام را میان دستانم فشردم. باید امادگی رویارویی با چیزی خطرناک را پیدا میکردم. پسری بودم هراسان!

مشغول زمزمه کردن وردها زیر لبم بودم که حس کردم چیزی دایره وار به دورم میچرخد. از جایم بلند شدم و بلافاصله صدای قهقهه ی وحشتناکی بلند شد؛ قهقهه ای امیخته به حرفی که قابل تشخیص نبود.
نمیتوانستم مهاجم را ببینم، نمیدانستم کیست یا چیست. پس از تمام شدن خنده ی مزخرفش شروع به حرف زدن کرد:
_ وای چه شانس بزرگی نصیبم شده، خیلی وقت بود که دندونام پوست لطیف یه بچه رو از هم ندریده بود، دلم لک زده بود برای پوست ظریف و خوشمزه!

نمیدانستم از چی حرف میزند. ایا منظورش من بودم؟ نه، قطعا نمیتوانستم من باشم. مگر مهاجم چه بود؟ مگر چه دندان هایی داشت که نیاز به پوستی لطیف داشت؟
ناگهان چیزی در ذهنم روشن شد! ماهیت مهاجم را فهمیدم.

در همین لحظه، چیزی را بر روی بازویم حس کردم، رد چیزی تیز که در گوشتم فرو میرفت و پس از ان مایع گرمی به روی دستم ریخت؛ خون خودم بود.

سپس، دیگر از ان حس ترس و واهمه خبری نبود، و کم کم حس شیرین حمله کردن و دریدن جایش را گرفت. سر تا پایم درحال بزرگ شدن بود و موهای کلفت مشکی سراسر بدنم را در بر میگرفت. هیچ دردی را احساس نمیکردم.

سپس دویدم، بی وقفه به سوی درختان میدویدم، شاخه های درختان را میشکستم و از سر راهم برمیداشتم. به فضای بازی که رسیدم، سرم را بلند کردم و به اسمان خیره شدم و قرص کامل ماه را بالای سرم مشاهده کردم. با نگاه کردن به ان دایره ی نورانی سفید، لذتی وصف ناپذیر سراسر وجودم را فرا میگرفت.
سرم را بلند کردم و با تمام وجود زوزه ای سر دادم. و سپس به سوی اعماق جنگل ممنوعه شتافتم.
پسری هستم گرگینه...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
اوس پروفسور موتویاما!

_ هی سدریک، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ اره نیمفادورا، یه مشکل خیلی بزرگ هست، بازم چیزی برای تکلیف فلسفه و حکمت به ذهنم نمیرسه که بنویسم، اصلن ذهنم باز نیست!
_ خب، ببین، این که خیلی اسونه، تنها کاری که تو باید بکنی اینه که یه جای مناسبو برای مدیتیشن انتخاب کنی!
_ مشکل اساسی من اینه که اصلن نمیدونم جای مناسب مدیتیشن به کجا میگن؟!
_ اشکالی نداره، من برات توضیح میدم...
_ یه لحظه صبر کن نیمفادورا، بیا بریم تو زمین کوییدیچ! اونجا هوا بهتره، من بهتر میتونم حرفاتو بفهمم، بریم اونجا برام توضیح بده.

ده دقیقه بعد، من و نیمفادورا سوار بر جارو، بر فراز زمین کوییدیچ، درحالی که در یک نقطه ثابت مانده بودیم، مشغول صحبت کردن بودیم.

_ خب، ببین سدریک، محل مدیتیشن به جایی میگن که تو توش بتونی به ارامش برسی. یعنی محلی که وقتی میری اونجا ارامش میگیری و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنی، استرس ها و مشکلاتت یادت میرن و دیگه غم و غصه ای نداری. مثل وقتی که سوار قایق میشی...
_ نه من اصلا رو قایق نمیتونم احساس ارامش بکنم، همش فکر میکنم الان قایق برعکس میشه و ما غرق میشیم!
_ باشه، حالا یه جای دیگه، هرجایی که تو توش راحت باشی! مثلا من خودم توی جنگل و توی سکوت راحت میتونم به ارامش...

صدای نیمفادورا کم کم رو به خاموشی می گرایید؛ گویی از دوردست ها به گوش میرسید. دیگر حتی خودش هم نمی دیدم، فقط من بودم و اسمان ابی بالای سرم و زمین کوییدیچ زیر پام!
فکرم از هر چیزی فارغ شد، انگار وظیفه ی من در این دنیا این بود که فقط و فقط روی جارو بنشینم و از ان بالا به اطراف خیره شوم. احساس دلچسب و خوشایندی وجودم را فرا گرفت؛ احساس ارامش!

سرانجام با صدای فریاد نیمفادورا به خودم امدم. درحالی که دیوانه وار دست هایش را جلوی صورتم تکان میداد، با بغض فریاد میزد:
_ سدریک، سدریک، حالت خوبه؟ سدریک اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی نمیگی؟ نکنه مریض شده باشی؟ سدریک؟
_ اوه من خوبم نیمفادورا، کاملا خوبم. بیخشید که ترسوندمت. دست خودم نبود!
_ وای سدریک من خیلی نگران بودم، همش میترسیدم نکنه از جاروت بیفتی پایین! داشتم برات راجب محل مدیتیشن حرف میزدم، اصلا حواسم بهت نبود تا اینکه یه دفعه فکر کردم به طرز غیر عادی ای اصلا حرف نمیزنی، هرچی صدات کردم جواب نمیدادی. وای داشتم سکته میکردم!
خب حالا که حالت خوبه، بیا ادامه ی مدیتیشنو واست توضیح بدم..
_نیازی نیست نیمفادورا، فکر کنم خودم محل مدیتیشنمو پیدا کردم!
_چی؟ کی؟ تو که اصلا نمیدونستی یعنی چی چطور پیدا کردی؟
_ من فهمیدم وقتی که سوار جارو میشم و رو هوا میمونم ارامش پیدا میکنم! اون موقع که تو هرچی منو صدا میکردیو من جواب نمیدادم، غرق در ارامش بودم. اصلا وجود تو یادم رفته بود، نه چیزی میشنیدم نه تورو میدیدم. همه ی احساس های درونم جاشونو با ارامش عوض کردن!
_وای سدریک، این که عالیه! همین الان باید بری و تکلیفتو بنویسی.

نیم ساعت بعد، در سالن عمومی هافلپاف، من درحالی که مشغول نوشتن تکلیفم بودم، به محل مدیتیشن عالی ای که پیدا کرده بودم فکر میکردم و صبر نداشتم تا هرچه زودتر بروم و مدیتیشن کنم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
سلام استاد

1. ویژگی‌های خودتون، اعم از ظاهری و باطنی رو در نظر بگیرین و براساس اون بگین اگه قرار بود جانورنما بشین، جانوری که بهش تبدیل می‌شدین چی بود. شکل و رنگ و سایز و هرچی از جانورتون لازم می‌دونین رو توصیف کنین. (5 امتیاز)

من اگه قرار بود جانورنما بشم، یه خرگوش سفید و کوچولو رو انتخاب میکردم. چون من در کل از حیوونای کوچولو و بامزه و پشمالو خوشم میاد.
به نظر من خرگوشا حیوونای مهربونی هستن و این ویژگی مشترک بین من و خرگوشه. و همچنین قدرت دوندگی زیادی داره.
یکی دیگه از علت هایی که من خرگوشو انتخاب کردم، اینه که چون حیوون کوچولوعیه راحت میتونه هرجا که بخواد قایم بشه.
درکل، خرگوش موجودیه که نسبت به حیوونای دیگه ویژگی های مشترک بیشتری با من داره.

2. فرض کنین گروهی از مردم بی‌فرهنگ شما رو با یه جانور واقعی اشتباه گرفتن و بهتون حمله می‌کنن. تصویری از خودتون در حالتی که جانورنما هستین و حسابی لت و پار شدین بکشین! (5 امتیاز)

خب چون فرستادن عکس خیلی سخته و من حتی فکر نمیکنم راهشو بلد باشم، پس فقط توصیفش میکنم و امیدوارم که شما قبول کنین:
چندتا از بچه های شر و شیطون ریختن سر من و منو توی قفس انداختن. بعد با هرچی که به دستشون میومد بهم ضربه زدن و کلی زخمیم کردن. بعد یه مدت که دیگه هیچ روش جدیدی واسه ازار و اذیت من پیدا نکردن، منو ازاد کردن و رفتن.
الان، من، خرگوشی هستم که کمابیش رنگ سفیدش ازخون خودش قرمز شده، یکی از گوش هاش کج و یه پاش هم زخمی شده و واسه راه رفتن لنگ میزنه!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
1- توی پست غیر رولی با محدودیت حداقل پنج خط ( یک پاراگراف) و کمتر از ده خط ( دو پاراگراف) بنویسین با این معجون چیکار می‌کنین. در واقع وقتی که ویبره زدن رو یاد گرفتین، چه استفاده‌ای ازش می‌کنین. (7نمره)

خب، من هروقت که سردم بود و پتویی در دسترس نداشتم، از این معجون استفاده میکنم تا ویبره برم و گرمم بشه.
یا وقتایی که بخوام اطرافیانم رو بترسونم تا فکر کنن من یه بیماری لاعلاج گرفتم و رو به مرگم، از معجون ویبره زن استفاده میکنم تا بعدش هار هار بهشون بخندم!
وقتایی هم که بخوام بدون این که زیاد خسته بشم ورزش کنم، با کمک معجون ویبره زن این کارو انجام میدم.

2- رز از کجا و چگونه هکتور ویبره زن عمده‌ای گیر آورد؟ (3نمره)

اقای هکتور بعد از این که معجون ویبره زن رو اختراع کرد، اسم خودشو روش گذاشت؛ بخاطر همین ما الان میگیم هکتور ویبره زن!
یه روز، رز زلر که به معجون ویبره زن احتیاج داشت، تصمیم گرفت که به خونه ی هکتور بره.
وقتی که به اونجا رسید، خیلی محترمانه از هکتور درخواست کرد که یه ذره از اون معجونشو بهش بده. هکتور با کمال میل قبول کرد و بهش گفت که فقط یه شرط داره، اونم اینه که باید به صورت عمده ای ببره و نمیتونه یه ذره بهش بده.
رز که چاره ی دیگه ای نداشت، قبول کرد و بدین ترتیب صاحب هکتور ویبره زن عمده ای شد!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۱۳ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
در یک صبح افتابی، من، نیمفادورا و ارنی در محوطه ی هاگوارتز درحال قدم زدن و صحبت کردن بودیم.
نسیم ملایمی می وزید و عطر گل های بهاری را با خودش به این سو و ان سو میبرد و نوک درختان بلندقامت جنگل ممنوعه را به تاب خوردن و بازی کردن وا می داشت.
حرفی از طرف نیمفادورا باعث شادی و خوشحالی من و ارنی شد.
- هی بچه ها، یادتون که نرفته امروز جلسه ی اخر دفاع در برابر جادوی سیاهه؟
پاک یادم رفته بود. با نگاهی به ارنی متوجه شدم که او نیز یادش نبود. از تصور این که بالاخره این کلاس با همه ی موقعیت های خطرناکش و تکلیف های سختش به پایان میرسید گل از گلم شکفت.

بعدازظهر، همراه با ارنی و نیمفادورا و بقیه ی بچه ها جلوی در بسته ی کلاس منتظر بودیم. بعد از گذشت چند دقیقه، در کلاس باز شد و چهره ی شاد و سرخوش پروفسور بونز پدیدار شد.
با نگاهی حاکی از تعجب به بقیه نگریستم، چرا که پروفسور بونز به ندرت شاد بود و این اولین باری بود که تا این حد سرحال بود. جلوی پروفسور پاتیل بزرگی درحال جوشیدن بود که رنگ تیره و بوی زننده ای داشت. در کنار پاتیل شیشه ی کوچکی پر از ماده ی شفاف به چشم میخورد.
پروفسور با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:
- دانش اموزای عزیزم! شما با بزرگترین جادوگر قرن رو به رو هستید! جادوگری که تونست برای زهری که تابه حال هیچ پادزهری نداشته، پادزهری قوی بسازد.
توی این پاتیل سمی هست که با خوردن حتی یک قطره از اون به خوابی ابدی فرو می رید. تاکنون هیچ پادزهری وجود نداشته که بتونه بر این زهر غلبه کنه. اما من با به کار بردن سخت ترین و پیچیده ترین جادوها پادزهری ساختم که اثرات زهر رو بطور کامل از بین میبره.
توی این جلسه، به علت اینکه اخرین جلسه ایه که باهمیم، من میخوام طرز تهیه ی این معجون استثنایی رو به شما اموزش بدم. اما قبل از شروع درس، خودم این معجون رو امتحان میکنم تا همتون شاهد قدرت خارق العادش باشین!

بعد از این سخنرانی، پروفسور بونز مقداری سم را از داخل پاتیل برداشت و درون لیوانی ریخت. سپس با نگاهی لبریز از شادی و شعف لیوان را سرکشید و بلافاصله بطری شیشه ای را نیز خورد.
من، نیمفادورا، ارنی و بقیه ی بچه ها، همگی منتظر اتفاقی بودیم؛ اما یک اتفاق خوب، نه اتفاقی که چندی بعد رخ داد!
پروفسور بونز با تکانی مختصر به زمین افتاد و سپس شروع به لرزش شدیدی کرد. هیچ کس کار خاصی انجام نداد یا به دنبال کمک نرفت، زیرا همه منتظر اثر پادزهر بودند.
پروفسور به خس خس شدیدی افتاد و جویده جویده حرفی زد:
- مثل اینکه... من.... دچار.. مشکلی... شده بودم... پادزهر.... دستورالعمل.... غلطی.. داشت...بخاطر همین... اثر... نکرد..

سپس پروفسور بونز کم کم به تکه های ریزی تبدیل شد و به هوا رفت و از نظر ناپدید شد. اندکی بعد، جز چند تکه لباس چیزی بر صندلی وجود نداشت!

با وحشت نگاهی به نیمفادورا و ارنی انداختم و با قیافه های ماتم زده ی انان مواجه شدم. سرانجام با صدایی که از ته گلویم در میامد گفتم:
- خب، مثل اینکه سرنوشت این یکی استادمون اینجوری بود. میدونستم سال بعد دیگه اینجا نیست ولی فکر نمیکردم اینجوری بره، من فکر میکردم خیلی راحت و بی دردسر استعفا بده و بگه از این شغل خسته شده!
ارنی و نیمفادورا به نشانه ی موافقت سر تکان دادند.
_ فقط امیدوارم سال بعد استادمون به طرز بهتری از هاگوارتز بره!
من و نیمفادورا در جواب به ارنی سری تکان دادیم و همراه با بقیه ی دانش اموزان بهت زده به بیرون از کلاس رفتیم تا خبر چگونگی از بین رفتن پروفسور بونز را به بقیه بدهیم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۳۱ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور تورپین

1- بسته به چه عواملی رنگ مه توی گوی عوض میشه؟

خب، میدونین، هرچیزی یه روشی داره واسه کارش. گوی پیشگویی دوتا روش داره؛ یا با توجه به اینده ی شما تغییر رنگ میده؛ مثلا اگه اینده ی شومی در پیش داشته باشین رنگش تیره میشه!
یا اینکه در اثر برخورد انگشتای هر فرد تغییر رنگ میده. همونطور که اثر اگشت ادما با هم متفاوته، رنگ مه توی گوی هم برای هر کسی با بقیه فرق داره!

2- چرا گوی پیشگویی گرده؟

اینم باز دوتا دلیل داره. دلیل اولش اینه که ما وقتی میخوایم پیشگویی کنیم، بالای گوی به فاصله ی چند سانتی متری با دستمون یه سری حرکات میزنیم که عمل پیشگوییمونو جذابتر کنیم! حالا اگه گوی ما زاویه نداشته باشه این حرکات بهتر میشن. بخاطر همین سازندگان گوی ها تصمیم گرفتن که اونارو گرد بسازن!
دلیل دوم گرد بودن گوی ها هم اینه که ما راحت تر بتونیم پرتشون کنیم تو صورت ماگلا!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.