هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#41
در همان لحظه که سوژه می رفت در افق محو و ناپدید شود آسمان از ابرهای تیره پوشیده شد.رعد و برق آسمان را پوشاند و گرد و خاک عظیمی به هوا برخاست. از میان گرد و غبار شنل پوشی که زاغ سیاهی بالای سرش پرواز می کرد ظاهر شد.
عوامل داخل کادر و بیرون کادر:
کل جماعت در یک حرکت خودجوش در جستجوی راه فراری دیوانه وار به هر طرف دویدند. اما به خواست نویسنده در گوشه و کنار پایشان پیچ می خورد یا به هم برخورد می کردند و روی هم تلنبار می شدند. لحظه ای بعد آیلین پرنس در حالیکه موهایش را به طرز مخوفی از جلو روی صورتش ریخته بود از داخل دوربین فیلم برداری خود را به داخل کادر کشید تا روی هرچه فیلم حلقه و ساماراست را کم کند!
عوامل و دست اندر کاران با مشاهده آیلین که به فرمت وارد کادر شد دست از رد و بدل کردن کاغذ و قلم برای نوشتن وصیت نامه خود کشیدند.
عوامل پشت و روی صحنه:
آیلین نگاهی مخوف به دور و برش انداخت.اما یادش آمد که هنوز موهایش روی صورتش ریخته و نگاه های خوفناکش تاثیری ندارد. پس از جو حلقه و همذات پنداری با سامارا دست کشید و موهایش را مثل آدم پشت سرش ریخت.سپس با خونسردی چوبدستیش را کشید.
عوامل پشت و روی صحنه:مـــامــــــــان!
صحنه یک لحظه برفکی شد. ثانیه ای بعد دوربین در راستای عوض کردن جو خشونت بار برنامه خاله شادونه را جهت تلطیف روحیه بینندگان را پخش کرد.اما چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که ملت معترض با داد و فریاد و شعار تعطیلی برنامه به همراه چوب و چماق وارد شدند و دوربین را کلا بی خیال تلطیف روحیه بینندگان کردند.
صحنه بلافاصله به سر جای خودش برگشت.
عوامل پشت و روی صحنه:
آیلن درحالیکه نوک چوبدستیش را که از آن دود بلند میشد فوت می کرد گفت:
- حالا خوبتون شد...این چه وضعه سوژه ست؟چرا این سوژه اینجوری شده؟ می دونم که خیلی به دیدن من علاقه دارین ولی برای بقیه هم باید وقت بذارم. حالا هم بلند شین جمع کنین این منظره بی ناموسی رو تا منکراتو صدا نکردم!
ملت در یک لحظه از جا جستند و از بزرگ تا کوچک جلوی آیلین صف کشیدند.
آیلین:کارگردان!
کارگردان از صف بیرون پرید و به حال خبردار جلوی آیلین ایستاد.
- سوژه رو به نحو شایسته ای اصلاح می کنی وگرنه این آخرین پستیه که تو عمرت کارگردانی می کنی!
کارگردان:چش...چشم...خانم!

رو به روی ورودی یتیم خانه

با وزش باد سردی ناگهان فلور از جا جست و با حیرت به دور و برش نگاهی انداخت.
- ای بابا...یعنی همه اون پستای قبلی پرید؟یعنی من همه این مدت داشتم خواب میدیدم؟یعنی آندرو و مندی الان دارن یه غذای گرم می خورن و یه جای گرم و نرم می خوابن و من تو سرما یخ می زنم؟آخه این انصافه؟
درست در همان لحظه که فلور به متن وصیت نامه ای که می خواست پیش از مرگش به شکل دخترک کبریت فروش تنظیم کند می اندیشید باد تندی وزید و کاغذی را به صورتش چسباند.فلور با عصبانیت کاغذ را از صورتش جدا کرد.
- این دیگه چه بوقیه؟الان چه و...هوم؟

آیا از سرما و گرسنگی در عذابید؟آیا از خانه رانده شده اید و جایی برای ماندن ندارید؟شوهرتان نفقه نمی دهد و پول مهریه را ندارد بپردازد؟آیا تصمیم به خودکشی دارید؟اشتباه گرفتین خانم ما انجمن حمایت از ساحره ها نیستیم...
دیگر نگران نباشید!با داشتن کمی رو و قلبی سیاه دنیا را برایتان تضمین میکنیم.
موسسه کلاهچیان

فلور:



پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#42
سوژه جدید

روز گرم و آفتابی دیگری در کوچه آغاز شده بود. کوچه دیاگون مملو از جمعیت در رفت و آمد بود و فضا از صدای هیاهو جمعیت آکنده بود...

ناظر:اینجا انجمن منه...کی به تو اجازه داد هوا رو صاف و آفتابی توصیف کنی؟
کارگردان:اخبار دیشب گفت که امروز هوا صاف و آفتابی بدون گرد و...
ناظر:هواشناسی بی خود کرد با تو!اینجا من وضعیت هوارو تعیین می کنم.هوا باید ابری و گرفته و خیس باشه فهمیدی؟یا از انجمن بندازمت بیرون؟
کارگردان:نه من غلط کردم!هرچی شما بگین!


روز سرد و ابری دیگری در کوچه آغاز شده بود. کوچه دیاگون مملو از جمعیت در رفت و آمد بود و فضا از صدای هیاهو جمعیت آکنده بود...

ناظر:هوی مردک تسترال زاده بوقی!به چه جرئتی این همه جمعیت رو ریختی تو این یه وجب جا؟
کارگردان:ام...خب کوچه دیاگونه دیگه...مگه خودتون نمیگین یه مرکز تجاریه و جای رفع نیازهای روزمره مردم؟خب معمولا چنین جاهایی پر از جمعیتن دیگه.
ناظر:نخیر مثل اینکه تو زبون آدم حالیت نیست باید جور دیگه ای حالیت کنم..
کارگردان:نه شمارو به جون هرکی دوست دارین من بیچارم.زن و بچه دارم. باید هفت سرعائله رو نون بدم. :
ناظر:پس می خوام تو سه سوت این جمعیت سیاهی لشگرو از تو کوچه شوت کنی بیرون. من پول مفت ندارم بریزم تو شکم اینا!


روز سرد و ابری دیگری در کوچه آغاز شده بود. کوچه دیاگون خالی از جمعیت سوت و کورتر از هر زمان دیگری می نمود. گویا یک مرتبه از وجود هر موجود زنده ای تهی شده بود.
درست در همان لحظه که دوربین از شدت بی کاری در آستانه استند بای شدن بود صدای گامهای شتابزده ای بر روی سطح سرد و سنگی باران خورده، آن سکوت غم انگیز را شکست. دوربین نیز که شدیدا حوصله اش سر رفته بود با شنیدن این صدا بلافاصله سرش را کج کرد و روی دو پیکر سیاهپوش که با سرعت به طرفش می آمدند زوم کرد.
هر دو با گامهای بلند خود را به تقاطع کوچه دیاگون و ناکترن رساندند و لحظه ای مقابل ورودی کوچه ناکترن درنگ کردند تا از درست بودن مسیر مطمئن شوند.
وقتی هردو نفر داخل کوچه شدند دوربین با سرعت به دنبالشان حرکت کرد. اما زاغ سیاهرنگی که در همان لحظه از ناکجاآباد ظاهر شده بود ظاهرا چندان از این حرکت دوربین خوشش نیامد.
دنــــگ... قـــــارررر....بومــــــب!(افکت منهدم شدن دوربین. طبق گزارشات تا این لحظه از وضعیت فیلم بردار گزارشی به دست ما نرسیده است!)
تصویر لحظه ای برفکی شد و به دنبالش دوربین دیگری روشن شد تا با احتیاط بیشتری به تعقیب زاغ و دو سیاهپوش مرموز بپردازد.
چند لحظه بعد دو سیاهپوش به محوطه بازی رسیدند و لحظه ای برجا ایستادند تا محیط اطراف را ارزیابی کنند.سیاهپوش اول با صدای زنانه ای از زیر کلاه شنل به همراهش گفت:
- مطمئنی درست اومدیم آیلین؟
سیاهپوش دوم با کلافگی کلاهش را از سر انداخت.
- من چه می دونم.مورفین گفت اینجا میشه پیداش کرد.پس مجبوریم باور کنیم درست اومدیم!
بلاتریکس هم با بداخلاقی کلاهش را کنار زد.
- اگه نتونیم این ماده رو پیدا کنیم ارباب هردومون رو می فرسته اتاق تسترالاها. هرچند من ترجیح میدم برم تو شکم نجینی همیشه پیش ارباب باشم.
آیلین گفت:
- اگر بعد از هضم از جای دیگه ای سر درنیاری آره باید بگم ایده فوق العاده ایه!
قبل از اینکه بلا فرصت کند جواب آیلین را با چوبدستی بدهد صدایی گفت:
- مامان!
هر دو سا حره با تعجب به دور و برشان نگاه کردند. ژنده پوشی از کنار دیوار برخاسته بود و به طرف آنها می آمد. دوباره تکرار کرد:
- مامان...
بلاتریکس با سوظن به زنده پوش نگاه کرد.
- این از کجا پیداش شد؟ حتما با توئه ایلین.من که هیچوقت مامان نبودم.اوف! چه ریخت و قیافه ای بهم زده. بفرما تحویل بگیر. انقدر به این پسرت بی توجهی کردی که کارتن خوابم شد!معلوم بود از زیر سایه ارباب به ریش دامبل پناه بردن آخرش همین میشه.
آیلین بی توجه به بلا با انزجار به ژنده پوش خیره شده بود.
- تو دیگه کی هستی؟نکنه از اون رفیقای مورفینی که زدی تو کار فضانوردی؟
ژنده پوش پارچه پوسیده ای را که برای جلوگیری از خیس شدن روی سرش انداخته بود کنار زد تا چهره تکیده و لاغرش نمایان شود.موهای ژولیده اش روی شانه های لاغرش ریخته بود.
- نگو منو نمی شناسی مامان.منم پسرت...پرنس نیمه اصیل!
بلا و آیلین:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۶ ۲۲:۴۹:۳۷


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۸:۱۷ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#43
نقل قول:

ویلیام آپ ست نوشته:
آیلین عزیز می شه مجوز مغازه نشریات طلای کمیاب رو بدید.
این نشریه مجله عصر جادو را چاپ خواهد کرد .
نسخه اول هم منتشر شده.


درودی مجدد ویلیام عزیز

خوشحالم شمارو اینجا ملاقات می کنم.همونجور که با زاغ براتون توضیح دادم وظیفه م به عنوان ناظر جلوگیری از ایجاد تاپیک های مشابه هست و مشابه این تاپیک تو این انجمن پیام امروزه.پس در کمال احترام و همینطور تاسف نمی تونم موافقت کنم.
موفق باشین.



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۳
#44
خلاصه داستان:مغازه روغن موی اسنیپ در شرف ورشکستگی است و صاحب آن علاوه بر مصیبت وارده، با ورود گاه و بی گاه مادر مرگخوار خود؛ آیلین پرنس، دچار یاس و نا امیدی مطلق شده. آیلین عمدا سعی می کند تا با مسخره کردن روش زندگی اسنیپ اونو وادار کنه تا به گروه مرگخوارها برگردد.اسنیپ موفق به کشف معجونی به نام باربتلو یا خواستنی های درونی می شود که به خود اسنیپ موهای مجعد و ظاهر بهتری داده است.با انتشار این خبر از همه جای دنیا مردم به سمت مغازه اسنیپ سرازیر می شوند تا این معجون را بخرند.از آنطرف لرد سیاه که در آرزوی مو و بینی است به همراه ایوان به صورت ناشناس به مغازه اسنیپ می آیند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درست در لحظه ای که کم مانده بود اسنیپ هم از شدت خشم و عصبانیت منفجر شود درب مغازه چهارتاق باز شد و با صدای بامبی به دیوار خورد و شیشه اش شکست و خودش هم از لولایش آویزان ماند.به دنبال آن آخرین قفسه سالم روغن مو از جا کنده شد با صدای مهیبی روی زمین افتاد.
اسنیپ نعره زد:
- مرگ!درد!اینجا محل کسبه نه طویله هیپوگریفا! یه سکتوم مشتی بزن...عهه مامان شمایین؟
آیلین پرنس در حالیکه گوش جینی و هری را میکشید با چهره مخوفی وارد مغازه شد و پشت سرش زاغی در حالیکه از چپ و راست به هرمیون حمله می کرد به صاحبش درون کادر پیوست.
اسنیپ که نهایت تلاشش را می کرد در حضور مادرش خونسردی همیشگیش را حفظ کند پرسید:
- اتفاقی افتاده؟یادمه من هنوز یه دو روزی وقت دارم.
آیلین غرید:
- برای اون نیومدم اینجا پسره ناخلف!
سپس نگاهی به دور و بر مغازه انداخت.
- این چه وضعشه سیوروس؟
- دقیقا کدوم وضعیتو می فرمایین؟
- همین وضعیت!
- مغازه؟
- نه اون یکی وضعیت!
- روغن موها؟
-نه!
- ام...لیلی؟
-این دختره بی اصل و نسب چه ربطی به وضعیت داره؟
هری درحالیکه تقلا می کرد گوشش را از دست آیلین خارج کند خواست به این حرف اعتراض کند.اما بلافاصله یکی از عوامل فیلم برداری به داخل کادر پرید و دهانش را با چسب بست.اسنیپ که با وجود جیغ و دادهای هرمیون که در اطراف مغازه نیمه ویران می دوید به شدت در تلاش بود منظور مادرش را بفهمد پرسید:
-خب پس چی؟
آیلین سری به نشانه تاسف تکان داد.
- خیر سرم پسر بزرگ کردم. این زاغ با همه زاغ بودنش از تو بیشتر می فهمه.مثلا از اول سوژه هستی ولی هنوز نفهمیدی این سوژه به بوق رفته؟
-به بوق رفته؟کی این اتفاق افتاده؟
از آنجاییکه آیلین مادر اسنیپ بود (و اسنیپ هم طبیعتا هرچه اخلاق مزخرف داشت مستقیما از شخص مادرش ارث برده بود! )با مشاهده این واکنش شدیدا از کوره در رفت.
- مرگ!زهر نجینی!کلا از اولش هم مثل اون پدرت بدسلیقه بودی بعد از پیوستن به دارو دسته اون پیرمرد نشون دادی مثل پدرت هم عقل تو کله ت نیست!منو باش که چه توقعایی از تو دارم.
- مامان جسارتا پس شما برای چی باهاش ازدواج کردین؟
- چطور جرئت می کنی پسره ناخلف؟مادر خودتو دست می ندازی؟همه می دونن این پدر بی سر و پای تو بود که پاشنه در خونه مارو از جا درآورده بود وگرنه من کلی خواستگارای بهتر از اون داشتم ولی دلم به حالش فقط سوخت. حالا هم عوض این حرفا زود باش سوژه رو جمع و جور کن تا بی خیال این مهلت سه روزه نشدم!
اسنیپ با عجله گفت:
- باشه شما به خودتون فشار نیارین یه وقت فشارخونتون میره بالا.فقط با اینا باید چیکار کنم؟
آیلین گوش جینی و هری را محکمتر کشید.
- قرار نیست تو کاری کنی. قراره اینارو با خودم ببرم دیگه پابرهنه ندوئن وسط سوژه. هر جا هم که آفتابی میشن سوژه رو به بوق می کشن! تو یه لطفی بکن کار خودتو درست انجام بده! زاغی.بیا بریم.اون دختره رو هم بیار!
اسنیپ که هاج و واج رفتن مادرش را می نگریست درحال هضم این موضوع بود که به طور دقیق چه اتفاقی افتاده و به جواب قابل قبولی هم می رسید... اگر صحنه عوض نشده بود!

کوچه دیاگون

نیم ساعت بعد ایوان با پاهای برهنه و پاشنه های خرد شده به همراه لردِ کیفور از مجازات، به حوالی مغازه ی مندرج در آگهی رسیدند و مبهوت ماندند که: ای دل غافل! چه خبر است!

تمام کوچه زیر پای سیل جمعیت بی دماغ و احیانا کچلی که از هر طرف به سمت مغازه ی روغن موی اسنیپ جاری بودند می لرزید!


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲ ۲۲:۵۷:۴۱


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۳
#45
مدیریت محترم!
باور بفرمایید دیشب خیلی شرایط حساس بود و فکر نمی کنم فقط بچه های سایت ما دچار این حالت بودن. خب وقتی یه عده در کنار هم هستن ناخودآگاه در مورد مهمترین وقایع پیرامونشون دوست دارن وارد تبادل اطلاعات بشن!
البته من از اتفاقی که افتاد دفاع نمی کنم و منظورم این نیست که کارمون درست بود فقط خواستم اشاره کنم شرایط تو بروز این وضعیت دخیل بود ولو اینکه رفتار ما هم صحیح نبود.
حالا با رویی سیاه اومدم خدمتتون تا تقاضا کنم این مرتبه رو چشم پوشی کنید. چت باکس بی اغراق روح سایته وقتی نیست آدم حس میکنه یه چیزی رو از دست داده و تصور نمی کنم این حس و حال فقط مختص من باشه. برای همین اومدم اینجا تا در کمال احترام تقاضا کنم این مرتبه رو به خاطر روی سیاه این زاغ که روی دستم نشسته گذشت بنمایید.
با تشکر.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳
#46
شب به آهستگی بر پهنای آسمان سایه می گستراند. به موازات غروب خورشید از رفت و آمدهای درون آن کوچه باریک و تنگ کاسته میشد. صدای هیاهو و فریاد شادی کودکان که تا لحظاتی پیش بر فضای کوچه طنین انداخته بود به تدریج جای خود را به سکوتی سنگین سپرد. اگر تابش نور اندکی که به زحمت راه خود را از میان پنجره برخی خانه ها به درون کوچه باز کرده بود وجود نداشت چنین به نظر می رسید که تا کنون هیچ تنابنده ای قدم به آن محله نگذاشته است.
اکنون تیرگی شب کاملا حاکم شده بود. با این همه آسمان چنان مه آلود بود که نور بی رمق مهتاب به سختی قادر بود یاری رسان عابرین احتمالی باشد.
در میان تاریکی و سکوت ناگهان صدایی تند و خشک چون ضربه تازیانه آن سکوت وهم انگیز را درهم شکست. با این حال به نظر نمی رسید کسی آن را شنیده باشد. شاید به این علت که فاصله صدا تا نزدیکترین خانه ی دارای سکنه تا حدی بود که توجه کسی را به خود جلب نکند.
لحظاتی بعد صدای پر و بال زدنی به گوش رسید. زاغی سیاه رنگ از میان مه خارج شد و خود را به پشت پنجره ای خاموش رساند و به نرمی روی لبه بیرونی آن فرود آمد. درحالیکه بالهایش را جمع می کرد چند بار بدون صدا منقارش را بر هم زد. به دنبال آن صدای قدم هایی نرم بر روی سطح سرد وسنگی کوچه شنیده شد. پیکری پیچیده در لباسی سیاه و بلند از میان مه بیرون آمد و در میان کوچه ایستاد. کلاه شنلی را که روی شانه انداخته بود کاملا روی سر کشیده بود. با این حال قسمتی از موهای تیره اش از کلاه بیرون مانده بود.
سیاه پوش سرش را بالا آورد و نگاه سردی به کوچه تاریک انداخت. چقدر آشنا و در عین حال غریب می نمود.
. هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود. همه چیز درست مثل آنشبی بود که آنجا را برای همیشه ترک کرد. به همان اندازه ملال انگیز و بی روح.
در حالیکه صدای جریان آب رودخانه گوشش را پر کرده بود نیم نگاهی به ستون بلندی انداخت که حتی در آن تاریکی چون غولی از پشت خانه ها سر برافراشته بود و خودنمایی می کرد... مثل همیشه!
لبخند تمسخر آمیزی بر لبان باریکش نقش بست. چه مدت بود که به آنجا قدم نگذاشته بود؟ سالها از آخرین مرتبه ای که اینجا بود می گذشت. نگاه بی روحش روی خانه های آجری و یک شکل سر خورد و برروی آخرین خانه در سمت چپ متوقف ماند که پنجره های خالی و تاریکش نشان می داد خالی از سکنه است. جاییکه که زمانی محل زندگی یک خانواده بود...خانواده او.
به یکباره ذهنش پر از خاطرات دور شد. زمانی با عشق و امید به یافتن خوشبختی قدم به این محله گذاشته بود. همراه مردی که می پنداشت سعادت را تنها در کنار او می تواند تجربه کند.
پوزخندی زد. سعادت... چه واژه غریبی!با این وجود قلبش به هم فشرده شد. گویا همین دیروز بود که با پدرش بر سر این موضوع بحث می کرد...

- تو نمی فهمی پدر...نمی دونی من چه احساسی دارم. هیچوقت احساسات من برات مهم نبودن. فقط این اصالت لعنتی برات مهم بود...

پدرش بدون هیچ حرفی به صورتش خیره شده بود. هنوز می توانست آن نگاه عمیق را به خاطر بیاورد.

- تو متوجه نیستی آیلین...هنوز خیلی جوون تر از اونی که بتونی اینو بفهمی که یه مشنگ انقدر لیاقت نداره که اجازه داشته باشه کفشای ساحره اصیلی مثل تو رو حتی لیس بزنه...

و او به این حرف خندیده بود. اصالت چه اهمیتی داشت؟اصالت جز یک عقیده پوچ و بی اهمیت چیز دیگری نبود. از نظر او هیچگاه بین یک مشنگ و یک جادوگر اصیل تفاوتی وجود نداشت. مگر غیر از این بود که همگی انسان بودند؟
لبهایش را بر هم فشرد. او با این دیدگاه خانواده اش را ترک کرده بود. دیدگاهی که به درستی آن کاملا اعتقاد داشت. توبیاس یک مشنگ بود ولی مشنگ بودن او هیچ اهمیتی نداشت. او به این مرد عشق می ورزید و باور داشت او چه مشنگ یا غیر آن قادر است او را خوشبخت کند.
پس یک روز زیبای بهاری او خانواده اش را با تمامی تعلقاتش ترک کرد تا همراه مردی به سوی آینده برود که عاشق او بود. حتی تهدید به محرومیت از میراث خاندان با اصالت پرینس و خط خوردن نامش از شجره نامه خانوادگی نتوانست او را از این کار بازدارد. هیچکس او را درک نمی کرد. والدینش چنان به اصالت وسواس پیدا کرده بودند که خودخواهانه می کوشیدند مانع خوشبختی او شوند.
نگاهش را بار دیگر به خانه انتهای کوچه دوخت. سالها پیش به همراه توبیاس به این خانه نقل مکان کرده بود. خانه ای که در مقابل قصر پدریش ویرانه ای بیش محسوب نمیشد. اما این اهمیتی نداشت. حتی وقتی ناچار بود مثل یک مشنگ معمولی رفتار کند و از بیشتر چیزهایی که در خانه پدری از آنها بهره مند بود چشم بپوشد. مهم این بود که در کنار توبیاس سعادتمند بود. سعادتی که با ورود سیوروس تکمیل شد.پسر کوچک و شیرینش. آنروزها خود را خوشبخترین زن عالم می دانست. شوهری که دوستش داشت و فرزندی که به او عشق می ورزید. یک زندگی بی دغدغه و آرام...
چشمان تیره اش خالی و بی هیچ حسی روی دیوارهای آجری و کدر خانه میخکوب مانده بود. گویا هنوز قادر بود صدای فریادهای توبیاس و گریه مظلومانه تنها پسرش را از ورای دیوارهای آن بشنود...

- گفتم که نه. هیچ احتیاجی به کار کردن تو نداریم...
آیلین با درماندگی موی سیاهش را از روی صورتش کنار زد.
-. ولی توبی...سیوروس داره بزرگ میشه و خب طبیعیه تو این سن با بچه های دور و برش مقایسه میشه. من می دونم تو خیلی تلاش می کنی و ما ازت ممنونیم ولی اگر بذاری من هم...
صدای فریاد توبیاس گویا پنجره ها را هم به لرزه درآورد.
- گفتم که نه... اگر فکر کردی من می ذارم زنم باز قاطی اون جماعت عجیب و غریب بشه اشتباه کردی!
آیلین دهانش را باز کرد تا جواب دهد. اما صدای گریه مظلومانه سیوروس کوچک که از مشاهده دعوای والدینش گوشه دیوار کز کرده بود او را به سمت خود کشاند...


بی اراده آهی کشید. چند سالی طول کشید تا چشمانش واقعیت تلخ زندگیش را دیدند. توبیاس آن شاهزاده سوار بر اسبی نبود که تصور می کرد. او تنها یک دیکتاتور ظالم و خودخواه بود و ظاهرا تصمیم داشت به هرنحوی که شده وجود جادو را منکر شود. ولو با نادیده گرفتن پسر خودش. برای او مهم نبود که سیوروس از مشاهده رفتار او چه میکشد و یا اینکه آیلین هم حق دارد با دوستان دوران مدرسه اش گاه گاهی دیداری داشته باشد و بخواهد از تواناییش برای بهبود زندگی خودشان استفاده کند. او فقط خودش و عقایدش را قبول داشت و تصمیمات و نظرات آیلین اهمیتی نداشتند. ظاهرا او فراموش کرده بود که آیلین به خاطر او تمام پل های پشت سرش را ویران کرده است... و شاید هم دانستن همین موضوع بود که گستاخیش را بیشتر می کرد.
دندانهایش را به سختی بر هم فشرد. سالهای زندگیش را چه بیهوده در کنار او هدر داده بود. کسی که حتی به خاطر پسرش هم حاضر نبود رفتار خودخواهانه اش را کنار بگذارد. با این همه آیلین سرسختانه مقاومت می کرد و به بهبود شرایط امید داشت. در آن روزها او هنوز خود را به توبیاس علاقه مند می دید و باور داشت به مرور زمان اوضاع بهتر خواهد شد. اما هنگامی که مشخص شد سیوروس چون مادرش جادوگر است کاخ آرزوها و امیدهای آیلین در هم شکست. توبیاس چنان غیر منطقی با این قضیه رو به رو شد که گویا آیلین هنگام ازدواج این موضوع را از او مخفی نگاه داشته است. برای مشنگ سطحی نگری چون او که جادو و جادوگری مردود بود داشتن یک پسر جادوگر بزرگترین ننگ دنیا محسوب میشد. زندگی به یکباره برای آیلین و پسرش تبدیل به جهنم شد. جهنمی که هر دو در آن سوختند. دنیا خیلی بی رحم بود...
خشم چون ماری زخمی در وجودش بالا می آمد. دستانش را به سختی مشت کرد. چه ساده دلانه تصور می کرد قادر است با صبر و حوصله توبیاس را با خود همگام سازد و چه احمقانه سالها این حقارت و زجر را به جان خرید تا بتواند زندگیش را حفظ کند. شاید اگر سیوروس را از دست نداده بود همچنان برای حفظ این زندگی در تلاش بود.
زمانیکه متوجه شد پسرش بی خبر او را ترک کرده است گویی قلبش از حرکت بازایستاد. تنها فرزندش را چه ساده از دست داده بود. هیچ چیز در این دنیا نبود که آن را بیشتر از پسرش بخواهد و هرکاری کرده بود برای خوشبختی او کرده بود. اما محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود. سیوروس بی خبر هر دوی آنها را ترک کرده بود تا بلکه آرامش را در جایی بدون حضور آنها تجربه کند. بدون اینکه هیچ نشانی از خود برجا گذارد.
هیچگاه آنروزها را فراموش نمی کرد و آن ساعات طولانی را که بی حرکت به در و دیوار خالی اتاق پسرش زل می زد تا بلکه از این کابوس وحشتناک رهایی یابد. با این وجود به خوبی می دانست هرگز قادر نخواهد بود با زخم ناشی از آن کنار بیاید.زیر لب زمزمه کرد:
- منو ببخش سیوروس... من مادر خوبی نبودم...
قلبش به سختی به هم فشرده شد. چه آرزوهایی برای پسرش در سر داشت چون دیگر مادران. اما در نهایت جز یک عنوان چیزی از خود در ذهن تنها فرزندش باقی نگذارده بود. یقینا هیچ چیز برای یک مادر از تحمل این وضعیت سخت تر نیست...
شاید همین مسئله بود که چشمانش را به واقعیت زندگیش روشن کرده بود. او در ازای سالها زجر و حقارت هیچ چیز به دست نیاورده بود بلکه تمام چیزهایی را که دوست داشت از دست داده بود... خانواده اش،دوستانش، روح و احساسش و مهمتر از همه پسرش... او یک بازنده واقعی بود...
نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به درون سینه فرو برد.با این همه هیچگاه برای تغییر و جبران اشتباهات دیر نبود. همانگونه که با کشتن توبیاس اشتباه سالها قبلش را جبران کرده بود. بی اراده عضلات صورتش کش آمد و لبخند سردی بر لب نشاند.
- حق با تو بود پدر...اون لیاقت منو نداشت...
اطمینان داشت هرگز از مرگ او ذره ای احساس ناراحتی نخواهد کرد. مشنگ بی لیاقتی که زندگی او را فدای خودخواهی بی اندازه اش کرده بود. خودخواهی که تا واپسین دقایق حیات بی ارزشش آن را حفظ کرده و حاضر نبود مسئولیت رفتارهای خودسرانه اش را در قبال فرزندشان بپذیرد و آیلین هم می توانست مثل همیشه رفتار نفرت انگیز او را ندیده بگیرد...اگر خواهان تغییر نبود.
آنشب بعد از سالها اولین باری بود که چوبدستیش را به دست گرفته بود. چه حس عجیبی داشت و در عین حال خوشایند. گویی چوبدستیش به او خوشامد می گفت. تنها چیزی که هنوز به او وفادار مانده بود با وجودیکه سالها آن را درون کمد محبوس ساخته بود.
گرمای مطبوعی که آن لحظات زیر دستانش حس می کرد شور و شوقی وصف ناپذیر را در وجودش برانگیخته بود و ماهیتی را به او یادآوری می کرد که همیشه بود نه وجودیکه سالها به اجبار تلاش کرده بود باشد.
لذتی که بعد از اجرای طلسمش در خود احساس می کرد در وصف نمی آمد. گویا از محبس رهایی یافته بود.احساسی که با طعم شیرین انتقام درهم آمیخته بود.
زمانیکه به پیکر غرق در خون توبیاس و چهره وحشت زده و متعجبش خیره شده بود دریافته بود هیچ چیز در دنیا از لذت انتقام شیرین تر نیست. انتقام از مشنگ پست و حقیری که زبونانه مقابل پایش در خون خود دست و پا می زد تا بلکه از سرنوشت حقیرانه اش رهایی یابد...
پوزخندی بر لب نشاند. امشب دنیا تغییر او را به چشم می دید. او دیگر آن دختر احساساتی و توسری خور نبود. او یک ساحره اصیل زاده بود و طرف او جز یک مشت مشنگ پست و زبون چیز دیگری نبودند. آنها حتی شایستگی ترحم او را نداشتند و بود و نبودشان سودی به حال کسی نداشت.
دستش را دراز کرد.
- بیا زاغی... ارباب منتظره...
زاغ سیاه از پشت پنجره بلند شد و بال و پر زنان روی دست آیلین نشست. شب تازه شروع شده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


...به گزارش خبرنگار روزنامه مقامات دولتی مشنگی این فاجعه را ناشی از انفجار خط لوله گاز در محله مشنگ نشین اعلام کرده اند. با این وجود طی تحقیقات و بازرسی متخصصین وزارت خانه آثار تردید ناپذیر استفاده از جادوی سیاه بر روی اجساد نیم سوخته قربانیان به چشم می خورد.به نظر می رسد وقوع این فاجعه غم انگیز که منجر به مرگ دها تن از مشنگهای ساکن محله بن بست اسپینرگردیده به دستور شخص اسمشو نبر بوده باشد. کاراگاهان هنوز به دنبال یافتن ردی از شخص یا اشخاصی هستند که باعث وقوع این حادثه دردناک شده اند. رییس اداره کاراگاهان امروز در جمع عده ای از خبرنگاران اذعان داشت که هنوز ردی از این فرد یا افراد پیدا نشده و از جامعه جادوگری خواست تا مراقب و گوش به زنگ باشند...

لرد سیاه به آرامی سرش را از روی نسخه ی پیام امروزی که در دست داشت بلند کرد تا به پیکر سیاه پوشی که بی حرکت در کنج اتاق روشن از نور شومینه ایستاده بود بنگرد. در پرتو نور لرزان آتش چنین به نظر می رسید که لبخند کم رنگی روی لبهای بی شکلش نقش بسته است.
- کارتو خوب انجام دادی آیلین.
آیلین تعظیمی کرد. با این همه نتوانست خودداری کند و بی اراده لبخند شومی بر لب آورد. بالاخره موفق شده بود.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۲۰:۲۴:۳۶
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۲۱:۲۶:۱۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱ ۷:۱۴:۰۰


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۳
#47
سلام بر الادورای سیاه گردن زن!
می بخشید زودتر خدمت نتونستم برسم. متاسفانه پاره ای از مشکلات باعث شدن تا هم نتونم از مرلین سوالی بپرسم و هم دیر خدمت شما بیام.لذا مشکلات از حضورتون پوزش می طلبن
بگذریم بریم سر سوالات!
1- چرا می خوای الادورا رو عوض کنی؟هوم؟
2- چرا الادورا رو به عنوان نقشت برداشتی؟چیز خاصی در وجود این شخصیت بود که جلبت کرد؟
3- خارج از سایت چه می کنی؟تا جاییکه می دونم دانشگاهی هستی چه رشته ای می خونی؟
4- چه جور شخصیتی داری؟شبیه الادورایی که می شناسیم یا متفاوت از نقشی هستی که توسایت تعریف کردی؟
5-من هنوز برام سواله که چی شد رفتی هافلپاف.هنوز تو ذهن من تو ریونی باقی موندی.ممکنه علتشو هم ما بدونیم؟ گذشته از اینا فکر می کنی واقعا به کدوم گروه تعلق داری؟
6- نظرت در مورد گروه مرگخوارا چیه؟چرا مرگخوارارو انتخاب کردی؟
7- هین...راستی من هنوز اسم شمارو نمی دونم.اسم شریفتون؟



پاسخ به: چرا ولدمورت جادوگر سیاه شد با اینکه می تونست یک جادوگر سفید خوب باشد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۳
#48
چی باشه؟
یه جادوگر سفید خوب؟ که بعدش سه متر ریش بذاره و دنیارو مسخره خودش کنه و از احساسات دیگران به اسم عشق و خوبی سواستفاده کنه؟یا کله ش زخمی باشه و فکر نکرده هرکاری دلش خواست بکنه و نتیجه فضاحتی رو که به بار آورد بندازه گردن این و اون؟
به نظر من همونجور که بود خوب بود. حداقل اومد رک و راست گفت من اینم.سیاهم کارای سیاه می کنم هرکی هست بسم الله!



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۳
#49
سیریوس با بی اعتنایی به وضعیت اسفناک دامبلدور در حالیکه شیشه شیر به دهان خودش و ریشش را روی زمین می کشید گفت:
- وضعیت مشخصه مالی...اینجا خونه مه و از صدق سر من دامبلدور تونست محفلو راه بندازه. فراموش نکن اگر خونه من نبود در بهترین حالت محفل باید جلساتشو تو خیابون برقرار می کرد.
مودی با خشم دستش را روی میز کوبید.
- تو هم فراموش نکن کی دست راست دامبلدور بوده این همه مدت.
- اگر منو و مالی وظیفه خطیر تولید نسل محفلو به عهده نگرفته بودیم خونه تو و دست راست بودن تو به چه دردی می خورد؟
- اگر من استاد دفاع در برابر جادوی سیاه نمیشدم هری انقدر تو کارش پیشرفت نمی کرد و به دفاع در برابر جادوی سیاه علاقه مند نمیشد تا بتونه با اکسپلیارموس لردو از وسط نصف کنه. پس من باید جانشینش باشم.
محفلیون به دنبال هضم این استدلال منطقی ریموس فک هایشان روی زمین افتاد.
مالی که تلاش می کرد دامبلدور را برای پوشیدن پوشک قانع کند مداخله کرد.
- بس کنید دیگه. مگه وضع و حال این طفل معصومو نمی بینید.اول فکر اینو بکنید بعد گیس و ریش همو بکشین.
به دنبال این حرف سکوت حاکم شد. چند لحظه بعد ریموس با بی میلی نسخه روزنامه ای را که در دست داشت به طرف مالی انداخت.
- بیا...این آگهی خانه سالمندانه. گزینه خوبیه به نظرم.حداقل برای نگه داری از دامبلدور با این وضعیت.

همان لحظه- خانه ریدل

- گفتیم که نمی خوریم...دستت را بکش ای دختریه ناخلفیه من. اصلا حالا که اینطوریه هستیه من فقط با ژوزفینینه غذا می خوریم....ژوزفین!کیه؟کــــــیه؟ :hyp:
بلاتریکس با عصبانیت قاشق را به طرف لینی که با نیش باز به تلاش و تقلای او چشم دوخته بود پرت کرد.
- مرگ!عوض اینکه کمکم کنی وایسادی زبون کوچیکتو نشون میدی؟شانس آوردی چوبدستیم دم دستم نیست.
لینی از مقابل قاشق جا خالی داد.
- هین؟بلا فکر کنم چشمات ضعیف شده ها... خنده من فرمتش این بود. چه طور ممکنه تو زبون کوچیک منو دیده باشی؟
در همان لحظه که بلاتریکس شخصا بر می خاست تا به حساب لینی برسد لرد وارد آشپزخانه شد.
- پس این قهوه ما چی شد بلا؟کارت به جایی رسیده که به دستور اربابت بی اعتنایی می کنی؟اگر مرگخوار وفادار ما نبودی با یه آوادا به ایفای نقشت خاتمه می دادیم.
بلا با وحشت از جا جست.
- سرورم...عفو کنید تقصیر من نیست.در حقیقت مشکل از جده بزرگوارتونه. :worry: عملا همه مرگخوارارو اسیر خودشون کردن. تو طول روز چند مرتبه باید بهشون غذا بدیم و پوشکشون کنیم. تازه اونم به هزار زور و زحمت. همین امروز صبح پیش پاتون شش بار غذاشونو به عمد بالا آوردن و سه بار پاشیدن به در و دیوار...دیروزم سوار تسترال محبوبتون شده بودن. هر وقتم حوصله شون سر میره دم نجینی رو میکشن و باهاش طناب بازی میکنن یا گرش می زنن. سر هم کردن ایوان هم که شده کار هر روزمون. تمام وسایل شکنجه گاهو تبدیل کردن به شهربازیشون و نمی ذارن ما کسی رو شکنجه بدیم. تمام مدت با زندانیا دارن با وسایل بازی می کنن. در کل تمام وقتمون صرف مراقبت از ایشون و جلوگیری از خرابکاریشون میشه.
لرد با دقت به صورت سالازار که در آن لحظه به وسیله شیربرنجش روی دیوار نقاشی می کرد خیره شد. بعد از دقایقی لینی و یلاتریکس متوجه شدن لرد آه کشید.
- خیلی خب بلا...بهت وقت میدیم یه مکان مناسب برای نگه داری از جدمون پیدا کنی. به نفعته حساب جیب ارباب رو هم داشته باشی.



پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۳
#50
در همین احیان که حس شیرین پیروزی و نجات داشت تمام وجود چارلی را پر می کرد یکمرتبه دستی از غیب ظاهر شد و دم فلس دار رکس را گرفت و باعث شد تا رکس و تک سرنشینش با مغز روی زمین سنگفرش دیاگون سقوط کنند.
چند دقیقه ای طول کشید تا چارلی (که چند متر همراه رکس روی سنگفرش دیاگون سر خورده و چند مغازه دیگر سر راهشان را نیست و نابود کرده بودند) بتواند موقعیتش را تشخیص دهد.
- چی...چی شد؟من که داشتم به اوج آسمونها سفر می کردم...پس سقوط چرا؟ :hyp:
ناگهان صدایی از دل آسمان به گوش رسید.
- من باعث سقوطت شدم.
چارلی سرش را به طرف آسمان گرفت.
- تو...تو کی هستی؟مرلین توئی؟ای نامرد!
- نه بابا...اون که الان تو چت گفت سه تا امتحان داره وقت سر خاروندنم نداره چه برسه به هشتبلکو کردن تو...
چارلی سرش را خاراند.
- هوم؟هان یافتم... تو دامبلدور ای شیطون!
صاحب صدا که به وضوح دچار حالت تهوع شده بود گفت:
- آخه بوقی. دامبلدور رو با اون یه من ریش شپش زده به زور تو زمین قبول کردن...یه حدس تمیزتر بزن!
- ام...زئوس؟
- نه.
- توحید ظفرپور؟
- آخه این بابا چه ربطی به ماجرا داره؟
- کارگردان؟
صدای خرت خرتی از سوی آسمان آمد. به نظر می رسید گوینده آسمانی در حال کندن موهایش باشد.
- آخه ابله... کارگردان که جلوت وایساده.
چارلی مجددا سرش را خاراند.
- هم...آخه می دونی موقع زمین خوردن چشمام از جاش در اومد برای همین دیگه نمی تونم ببینم وایسا یه لحظه...
چارلی کورمال کورمال دست در جیبش کرد و یک جفت چشم یدک بیرون آورد و داخل حفره خالی چشم هایش جاسازی کرد. در حالیکه پلک می زد تا چشمانش به دیدن محیط عادت کند گفت:
- عهه...راست میگیا. پس تو کی هستی؟
- من نویسندم.
- پس چرا مارو هل دادی؟مگه مریضی؟
صدا با رندی گفت:
- خیر کاملا سالمم. فکر کردی به همین کشکیه که پاشی بری به دامبل خبر بدی و سوژه رو به این سرعت تموم کنی؟نخیر...حالا کار داری. در ضمن اگر جای تو بودم یه نگاه به پشت سرم می نداختم. ظاهرا شاکیات زیاد شدن.
چارلی با وحشت آهسته چرخید تا به پشت سرش نگاه کند. حتی از آن فاصله می توانست توده عظیم گرد و غباری را ببیند که با سرعت به طرفش می آمد.
چارلی:



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۴ ۱۹:۱۹:۵۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.