هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#41
-ارباب... چیزه، میگم من خلوت تنهاییم رو گازه با اجازه فعلا...

لینی که حشره بسیار وفادار و شجاعی بود، بال بال زنان و با سینه ای سپر شده جلو رفت. البته کسی متوجه سینه سپر کردن لینی نشده بود، ولی این چیزی از ارزش های او کم نمیکرد! غول سریع و پشت سر هم ابزار جدیدی را ظاهر میکرد و به جز لینی که بر عکس همه در حال جلو رفتن بود همه در حال عقب نشینی کردن بودند... لینی نه از قمه میترسید، نه از چاقو و شمشیر و گرُز!
-ارباب من مرگخوار وفادارتونم! الان میام و نجاتتون میدم!
-همیشه میدونستیم تو وفادار ترین یارمونی! بیا و مارو خلاص کن تا پاداش چشمگیری بهت بدیم و چشم هکتورو کور کنیم!

لینی که فقط کمی تا رسیدن به غول فاصله داشت ناگهان با ظاهر شدن حشره کشی که حالا به جای قمه در دست غول قرار داشت، رنگش پرید! بر پیشانی اش عرق سرد نشست و بال های مصممش سست و ناتوان شدند...
-ارباب... میگم... من... آم... آخ بالم، آخ شاخکم، وای سرم آی قلبم...

لینی چرخ صد و هشتاد درجه ای زد و آه و شیون کنان دور شد!

-از اولم از اون شکل و ریخت آبیش معلوم بود به هیچ دردی نمیخوره! یکی دیگتون بیاد... داریم صبرمونو از دست میدیم کم کم.

آستوریا به ناخن هایش کش و قوسی داد و گفت:
-ارباب... الان برای انجام وظیفه خدمت میرسم!

غول سعی کرد آستوریا را با حشره کش ها فراری بدهد، قبلا که جواب داده بود، اما صلابت رفتار آستوریا نشان میداد که این بار این چیز ها جوابگو نیست پس یکی یکی شروع به امتحان کردن ابزار های دیگر کرد؛ ریش تراش، تیغ، اره، میخ، تیر، نیزه، قیچی، ناخن گیر... ناخن گیر!

آستوریا در نیمه راه متوقف شد! و در حالی که نگاهش بین صورت خشمگین لرد سیاه و ناخن گیر و لبخند کریه روی صورت غول در چرخش بود گفت:
-ارباب؟ میشنوید؟ نجینی داره گریه میکنه. من برم ببینم مشکلی پیش نیومده باشه.
-خیر نمیشنویم! بسیار خب! یکی دیگه بیــ... صبر کنید ببینیم! بقیتون کجا رفتید پس؟


تصویر کوچک شده



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱:۲۲ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#42
-مگه ما توی این خونه آب و غذا نداریم که این کریه المنظر رفت سرما خورد؟

آستوریا اصلا مرگخوار با مروتی نبود. اصلا هیچ مرگخواری با مروت نبود! ولی این یکی کمی بیشتر از بقیه بی رحم و قصی القلب بود. و همین باعث شده بود که سعی کند به ناقضانه ترین روش های ممکن حقوق غول ها، غول را فراری بدهد. پس لبخند شیطانی ای زد و گفت:
-آخی حساسیت داری نه؟ مال این اسپری بود؟
-آره میشه دیگه...عچووو... نزنی؟
-البته که میشه! ولی من که دلم نمیاد تو اینجوری عطسه بزنی... بیا اینجا یه ماسک بدم بهت.

غول ضریب هوشی پایینی داشت، حتی پایین تر از یک نصفه تسترال! پس چرخی زد و جلو آمد تا ماسک را از آستوریا بگیرد. اما آستوریا در کسری از ثانیه ناخن هایش را توی لب و دهن غول فرو برده بود و قصد دوختن آن ها را داشت، با سرعت هر چه تمام تر لب های غول را به هم دوخت اما پیش از این که لبخندی از روی رضایت به شاهکارش بزند تمام نخ ها ول شد و روی زمین افتاد!

-واااای... وااااای... یعنی میخواستی اینجوری منو ساکت کنی؟

نقشه های آستوریا نقش بر آب شده بودند، غول موجودیت جسمی نداشت که با این چیز ها کارش ساخته شود! آستوریا فکر میکرد اوضاع دیگر بدتر و خجالت آور تر از این نمیتواند باشد. اما با دیدن لرد سیاه که از پشت بدن آبی و شفاف غول دیده میشد، تغییر عقیده داد... قطعا حالا اوضاع خیلی تسترال در تسترال تر از قبل شده بود. و بدتر از همه این که آستوریا نمیدانست لرد سیاه چقدر از ماجرا را دیده!

-منتظریم آستوریا! توضیح بده!



تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۳۲ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#43
ریتا که حالا راضی و خشنود به نظر میرسید آماده مصاحبه با کراب و گوشواره هایش بود. قلم پر را دست گرفت و به اتاق مصاحبه رفت، جایی که کراب روی صندلی مخصوص نشسته بود و پنج هزار سوسک که همه با پارتی بازی های ریتا توانسته بودند استخدام دفتر پیام امروز شوند دور تا دور صندلی را احاطه کرده بودند.
ریتا روی صندلی مقابل نشست و بعد ازمرتب گذاشتن برگه هایش شروع به مصاحبه کرد:
-از این که به اربابت خیانت کردی چه حسی داری؟
- من از هیچی خبَــ...

ریتا که پیش از اتمام حرف کراب به یکی از سوسک ها که نوه عمه اش حساب میشد اشاره کرده بود روی دهان کراب بایستد شروع به نوشتن کرد:
-وی در پاسخ به این سوال با گستاخی تمام گفت"من از هیچ چیزی و هیچ تلاشی برای برانداختن ارباب سابقم دریغ نمیکنم."

لرد سیاه خشمگین شد، خیلی خشمگین شد، شاید اگر صورت داشت صورتش قرمز شده بود یا احتمالا اگر چوبدستی داشت آوداکداورایی روانه ریتا میکرد.
-شایعه پراکن، دروغگو، خالق اخبار زرد! میکشیمت!

ریتا به نوه عمه اش اشاره کرد از روی دهان کراب کنار بیاید و سوال بعدی را پرسید:
-از همدست هات بگو! کیا توی عملی کردن این نقشه شوم و ناپدید کردن ارباب باهات همکاری کردن؟
-بابا من اصلا نمیــــ...

ریتا به نوه عمه اش استراحت داد و این بار عروس دایی اش را روی دهان کراب فرستاد و دوباره قلم پر را در دست گرفت به نوشتن ادامه داد:
-وی در پاسخ به سوال بعدی اظهار داشت:"من اصلا به شخصه دستی در انجام امور نداشتم و تمام مرگخواران به جز ریتا اسکیتر با من در این زمینه همکاری داشتند، من فقط رهبری امور را به عهده داشتم و دلفی و آستوریا گرینگرس به همراه لیسا تورپین لرد سیاه را دزدیدند و وی را ناپدید کرده اند."

لرد سیاه به هزاران روش نوین شکنجه برای ریتا فکر کرد، هزاران بار دست و پای سوسکی اش را کند و توی پاتیل جوشاند حتی به کندن دست و پای انسانی اش نیز فکر کرد... اما در واقعیت فقط توانست دوباره به او لعنت بفرستد:
-نفله ات میکنیم ملعونِ اخبار زرد پراکن!

ریتا از مصاحبه اش بسیار راضی بود. بعد از این که به دار و دسته و فک و فامیلش اشاره کرد کراب را از اتاق ببرند، به مصاحبه نگاهی مملو از رضایتی خطرناک کرد و بدون برداشتن قلم پر از روی میز بیرون رفت تا مصاحبه جدیدش را به مسئول چاپ پیام امروز تحویل بدهد...



تصویر کوچک شده



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱:۲۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#44
-غول نتونِـــــ...
_چرا اتفاقا غول تونست.طبق بند یک تبصره سیصد و نود و یک غول میتونه هرکاری میخواد بکنه.
-جن وزیر اجازه نداد!

غول وانمود میکرد دارد بخشی از عهدنامه را زیر لب برای خودش میخواند.
-هرگونه عدم صدور اجازه برای یک غول چراغ جادو بین دو تا شش ماه حبس در آزکابان را در پی دارد.

غول بسیار موذی و مردم آزار بود پس نیخشخندی زد و گفت:
-دیوی... لطفا وزیر رو به آزکابان منتقل کن. مدت حبس رو هفت ماه اعلام میکنم.

و خطاب به وینکی ادامه داد:
-میبینی؟ من غول چراغ خیلی بخشنده ای هستم... طبق تبصره سی و پنج بند دوم میتونستم بسته به میزان ناراحتیم از عدم اجازه فرد بین یک تا سه ماه به حبس اضافه کنم و من فقط حداقلش رو اضافه کردم. نمیخوای تشکر کنی؟
-وینکی تشکر نکرد! وینکی جن وزیر بود! کسی نتونست وینکی رو دستگیر کـَ...

حرف جن وزیر با هجوم دیوی به سمتش و منتقل شدن به آزکابان نصفه و نیمه ماند. غول که با این که احساس رضایتِ منزجر کننده ای داشت، اما خیلی نباید وقت را تلف میکرد. پس از توی پاتیل وینکی بیرون آمد تا میزبان جدیدش را انتخاب کند. غول چراغ غول تن پرور و تنبلی به شمار میرفت پس نزدیک ترین میزبان را انتخاب کرد و روی شانه هایش نشست...
ناگهان احساس لرزش کرد، مهره هفت و هشت کمر غول که قبلا در اثر تنگی چراغ جا به جا شده بود به وسیله لرزش سانتریفوژ گونه ای دوباره به جای خود برگشت...
سپس احساس فلاکت و بدبختی کرد، تمام خاطرات بد کودکی اش به سمتش هجوم آورده بود. صدای جیغ مادرش را شنید که ملتمسانه از لرد سیاه میخواست فرزندش را نکشد، حتی خاطرات بد کودکی کله زخمی هم به او هجوم آورده بود. ناگهان غول فریاد زد:
-زخمم... زخمم درد میکنه...آااای!

هکتور که حالا میزبان جدید غول بود از خواب پرید.
-میدونستم کار میکنه!

سپس شیشه کوچکی با یک مایه سیاه از جیب ردایش بیرون کشید و خطاب به غول گفت:
-عصاره دمنتوره... توی آخرین حمله به محفل از خاطرات قدح اندیشه کله زخمی ساختمش!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#45
-وینکی جن وزیر بود! زیر بار حرف زور نرفت! غول باید کلاه وزیر رو سریع پس داد.

غول اما خیلی ریلکس تر از این حرف ها به نظر میرسید، کمی خودش را روی شانه های وینکی تکان داد تا جایش راحت تر شود. سپس کلاه را از قسمت کش زیر گلو به دست گرفت و مثل یو یو شروع به بازی کردن با کلاه وزارت کرد.
-اینا رو ول کن به جاش بیا این قانون حمایتو تصویب کن که یه جوری آبمون بره تو یه جوب.
-وینکی جن قانونمند بود! ساعت کاری وینکی تموم شد. دیگه قانونی تصویب نشد.
-اگه تصویب کنی کلاهتو میدما!

وینکی وسوسه شد. انگار جن وزیر طاقت دوری از کلاهش را نداشت! با دودلی و تردید به غول نگاه کرد.
-غول بد از جن خوبِ غول الحمایت تصویبنده چی خواست؟

غول سعی کرد تا حدی که برای یک غول چراغ جادو ممکن است چهره متفکری به خود بگیرد.
-یه عهدنامه مینویسیم! با چهار تا بَند. قبول؟
-وینکی بیشتر از سه نتونست شمرد. پس وینکی قلم پر رو به غول داد تا غول عهدنامه رو نوشت.

غول شروع به نوشتن کرد... نوشت و نوشت و نوشت! از هر دری نوشت. بر علیه تمام اقداماتی که ممکن بود علیهش انجام شود قانون تصویب کرد! خب غول فقط چهار بند داشت...اما کسی راجب اندازه هر بند حرفی نزده بود!
وینکی پای عهدنامه مهر وزارت زد و آن را با کلاه وزارتش مبادله کرد.

ساعت کاری خیلی وقت پیش تمام شده بود پس صدای پاقی آمد و وینکی دوباره به خانه ریدل ها آپارات کرد. درست در همان لحظه صدای آه و ناله های نا آشنایی در خانه ریدل ها پیچید.

-آی...سرم...سرم گیج میره. حالت تهوع دارم. آب قند بیارین. یکی فشارمو چک کنه.

باقی مرگخواران که در نبود غول فرصت را غنمیت شمرده بودند و مشغول استراحت بودند با قیافه های گیج و خواب آلود خود را به محل صدا رساندند.

-چیه؟ چی شده؟
-اه! این یاروئه باز!

غول قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
-طبق ماده سوم حمایت از حقوق غول های چراغ جادو،تبصره دویست و هفتاد و سه غر زدن به یک غول چراغ جادو ممنوعه و بین یک تا سه ماه آزکابان داره.

سپس طومار بلندی را باز کرد و به یک خط روی آن اشاره کرد و ادامه داد:
-طبق این تبصره هم الان باید یه آب قند بیارین روشای حمل و نقلتون به معدم نمیسازه. اذیت میشم.

مرگخواران ابتدا به غول سپس به طومار و بعد به مهر وزارتی که پایین طومار بود نگاه کردند...
در آخر هم نگاه های خطرناکی به وینکی انداختند.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#46
_دمپایی پشمی خرگوشی؟ ریتا وقتی از این وضعیت بیرون بیایم به هشتصد ذره نامساوی تقسیمت میکنیم و هر ذره ات رو به روش متفاوتی از زمین ساقط میکنیم!

دامبلدور به دمپایی ها نگاهی کرد و قیافه متفکری به خود گرفت:
-فرزندم این منو یاد یه چیزی میندازه... یه چیز سیاه و تاریک.
-آره آره خودشه! فهمید ماییم سیاهی و تاریکی وجودمونو از فرسنگ ها دورتر میشه حس کرد اصلا. از همون اولم میدونستیم از بقیه محفلی ها عاقل تره...

دامبلدور دمپایی ها را از دست رون گرفت و همینطور که مشکوک نگاهشان میکرد دستی روی آن ها کشید.

_به ما دست نزن پیرمرد چروکیده...مورمور شدیم!

دقیقه ای به همین منوال گذشت تا این که ناگهان چهره دامبلدور تغییر کرد.
-فرزندم! به یاد آوردم! در عنفوان جوانی یه جفت از این دمپاییا داشتم! یادش به خیر میپوشیدم میرفتم با گلرت دمنتورم به هوا بازی میکردم...آه! چه روزایی بود. اون مشکیش بود این صورتیشه.

سپس دمپایی ها را روی زمین گذاشت و پایش کرد.

-کم نزاکت! کم عقل! تسترالِ دو پا! ازت متنفریم... متنفر بودیم البته... الان میخوایم سر به تنت نباشه. از ریش هات دمپایی میسازیم آویزون میکنیم سر در خانه ریدل ها که برای عوام عبرت بشه.

دامبلدور شروع به راه رفتن کرد.
-آی سرمون... نکوب... راه نرو... دِ میگیم نرو... مگه تسترالی؟
-چقدرم راحتن! دستتون درد نکنه فرزندانم.
-پاهای این تسترال چرا انقدربو میده!تازه بین انگشتاش قارچ هم داره. اینا حمام نمیرن؟ آه! یادمون نبود چند روز پیش دستور دادیم سیستم لوله کشی محفلو خراب کنن!

مدتی کوتاهی گذشت و دامبلدور بالاخره دست از قدم زدن برداشت و دمپایی ها را گوشه ای از اتاق از پایش در آورد.
-خسته شدم دیگه فرزندانم... کمرم درد گرفت. نمیدونم چرا چند وقته اینجوری شدم...
-نه بیا و خسته هم نشو! بدون هورکراکس دو برابر ما سن داره میخواد کمردردم نداشته باشه!

هری و رون بعد از مرلینحافظی بیرون رفتند. دامبلدور هم با فندکش چراغ ها را خاموش کرد و به خواب رفت. لرد سیاه نفسی از سر آسودگی کشید و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند،روز سختی را گذرانده بود.اما هنوز پلک بالاییش به پلک پایینی برخورد نکرده بود که دوباره شروع به لرزش کرد.دقیقه ای بعد لرزش ها آرام گرفت...
لرد سیاه دلش نمیخواست چشمانش را باز کند... اما چاره ای نبود! باید با حقیقت کنار می آمد.
پس چشمانش را به آرامی باز کرد و به سینی نقره ای براقی که جلوی رویش بود نگاه کرد.
-نه! نه! باورمون نمیشه! ما هرگز توی برنامه هامون نبود که به جاروبرقی تبدیل بشیم.به نیستی میفرستیمت ریتا...صبر کن فقط.




ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۸ ۲۱:۴۵:۳۶
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۱:۳۷:۴۴

تصویر کوچک شده



پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#47
گویل عزیز! اول به عذرخواهی به شما بدهکارم. و علتش رو هم ذکر میکنم الان.

این تاپیک با توجه به این که نقد هاش انجام نشده باید قفل میشده پیش از این.
از اونجایی که خود من به عنوان ناظر فعلی انجمن صلاحیت نقد رو در خودم نمیبینم بنابراین درخواستتون انجام نمیشه و این تاپیک هم تا اطلاع ثانوی قفل میشه.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۰۰ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۶
#48
مصاحبه خیلی خوب بود.(لینی خوب بود نه تو سوسکی ) از اون جایی که مصاحبه قبلی رو هم رفتم گشتم و خوندم میگم که احتمالا لینی توی این چند سال تغییر کرده واقعا! چون این به لینی ای که من میشناسم خیلی نزدیک تر بود...

و این که در نهایت...
واقعا با من بری مسافرت؟ خدایی من؟ اصلا یعنی تو کل مصاحبه یکی سر اون صد و یازده تا جزوه خندیدم یکی سر سوتیات با منوی مدیریت یکیم از همه بیشتر سر این... یعنی من خودمم حاضر نیستم با خودم برم مسافرت! از بس که تنبلم و کارام و میندازم گردن همسفرام.

و مورد دوم این که بله روونایا به من یه وقتی بده و من قول میدم در عرض سه روز هشتاد عدد رول بزنم. تازه الان که خوبه... روونا خودش مهرو بخیر کنه واقعا!+راجب استعداد هم بسیار لطف داری،شرمنده میکنی...

ویرایش:آقا اینا جاموند
آلمان؟ تو کجا بودی تا الان؟خیلی خوبی خیلی.
و مورد بعد این که 21piolt?تو کجا بودی واقعا چرا من انقدر دیر پیدات کردم؟


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۱ ۱:۵۳:۵۴
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳۱ ۳:۰۱:۱۷

تصویر کوچک شده



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۰:۳۴ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶
#49
خلاصه:
دامبلدور و سایر اعضای محفل تصمیم گرفتن به شهربازی برن اما از اون جایی که پول کافی نداشتن دامبلدور برای استفاده از تخفیف یه قرار داد با مرگخوارا امضا میکنه(که اداره شهربازی هم به دست اون هاست) طبق این قرارداد محفلی ها باید از هر وسیله ای که استفاده میکنند رضایت کامل داشته باشن و طومار رضایتی که یه مرگخوار براشون میاره رو امضا کنن.اما وسیله ها خیلی خطرناک تر از حدی هستن که باید!
بعد از کمی چرخش توی شهربازی و استفاده از وسایل مختلف اونا به خاطر استفاده از یکی از وسایل دچار آسیب دیدگی میشن و مرگخوار ها اون ها رو به درمانگاه میبرن. اما درمانگاه هم یه جای عادی نیست و مخوف تر از اون چیزیه که باید باشه. آرسینوس به عنوان پزشک توی درمانگاه حاضر میشه ولی با ورود کتی بل ورق به سمت محفلی ها بر میگرده حالا اونا آرسینوس رو بیهوش کردن و قصد تشریحش رو دارن.
_______________________

کتی و گرنت لبخند های شیطانی ای با هم رد و بدل کردند، و کتی دریل را روشن کرد. دریل در یک سانتی متری قفسه سینه آرسینوس قرار داشت که یک باره صحنه روی دور اسلوموشن رفت.

-نه فرزند روشنایی نه! دست نگه دار! به فرزند تاریکی آسیب نزن!

کتی دریل را خاموش کرد و کنار گذاشت. حالا همه چیز به سرعت عادی برگشته بود.
-باب بزرگ؟ ضد حال نباش! بذار ببینیم توش چیه.
-فرزند روشنایی! داری در مورد آدم حرف میزنی! عنکبوت که نیست زیر پات لهش کنی فرزند روشنایی!

اما دیوار درمانگاه عنکبوت داشت! عنکبوت هم گوش داشت متاسفانه! و عنکبوت شهربازی ای که توسط مرگخواران اداره میشد چه کسی میتوانست باشد جز...
به آراگوگ برخورده بود. خیلی بر خورده بود. بیش از حد برخورده بود. بند بند هر هشت تا پایش سرشار از برخوردگی بود. از تارش پایین آمد و روی کفش پای چپ دامبلدور ایستاد و شروع به اعتراض کرد:
-آی ریشو! اگه راست میگی بیا له کن ببینم؟
-صدای کدومتونه فرزندانم؟ پیداتون نمیکنم.
-من اینجام! این پایین.پس اون عینکت چیکار میکنه؟

دامبلدور پایین را نگاه کرد اما چیزی ندید. دوباره هم نگاه کرد و باز چیزی ندید. اما دلفی که برای سرکشی به اوضاع محفلی ها به درمانگاه آمده بود در نگاه اول دید. موضوع میزان بینایی دلفی نبود؛ موضوع حساسیت چشم های دلفی به این یک مورد خاص بود!
چشمانش را خصمانه تنگ کرد و در حالی که به سمت یکی از تخت ها میرفت خیلی سهوی، خیلی خیلی سهوی، پای چپ دامبلدور را لگد کرد. سپس لبخند ملیحی زد و گفت:
-خب؟اوضاع چطوره؟
-خوبه فرزند تاریکی فقط پامو لگد کردی...
-عه؟ جدی؟ اصـــــلا حواسم نبود...


تصویر کوچک شده



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶
#50
یعنی میتونیم بازم بپرسیم؟ نه خیر!
خب من یه سوال که جا انداخته بودم اضافه میکنم:
راجب امضات بگو. اون بخش(مال خودمه) جریانش چیه؟ اصلا چرا لینک اون رول اسمش اینه؟ کلا راجب این تیکه از امضات یه توضیح بده.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۶ ۲۲:۴۷:۵۹
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۲۷ ۱:۳۸:۲۸

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.