هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۲
چی چی ؟؟ هری پاتر ؟؟
اخه اونم شخصیته که اصلا ادم بخواد بهش فکر کنه ؟! تنها خصلتی که داره پخمه بودنه که اگه شانس خرکیشو ازش بگیرید کاملا هویدا میشه !!
قیافه هم که نداره داشته باشه هم مهم نیست طرف شاهزاده ای با اسب سفید هم باشه ولی سرش رو تنش سنگینی کنه باید ریختش تو اقیانوس !!
جواب اینو دادم چون تو حرفاش گفت ریگولوس فهمیدم داره منو میگه
بازم میگم ها اینا واس من شخصیتهای قابل قبول کتاب بودن وگرنه ازدواج و اینا ...


علف هرزه چیست ؟ گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است .
(( امرسون ))


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
چو که بر خلاف میلش دست هایش به شدت می لرزیدند، دستانش را مــشــت کرد و بــه طـرف جایی که از آن ان صـدای مرموز آمده بود چــرخید؛ سپس بــا نگاه و اخلاقی اشــرافی که فقط مـخـتص کسانیست که در عـمارت چانگ بزرگ می شوند، گفت:
-چــو چـانگ... اومــدم تا به جبهه ی سیاهی بپیوندم!

صــدا با لحنی که انگار سعی می کند چیزی را به یاد بیاورد؛ پرســید:
-چــو چانگ؟

-نــه خــیر، بانو چو چانگ!

-شــوخی می کنی؟ چانگ؟ نــکــنه تو همون دوست دخترِ سوسوله ســیـفـیـت مـیفیته اَسـبقه پـاتری؟

فــنــریر همانطور که با خنده ای به شدت دلهره آور این کلمات را بیان می کرد از سایه ها بیرون آمد. چو همانطور که از شدت وحشت ناخن هایش به درون گوشــت دستش نفوذ می کردند نگاهی به چهره ی گری بـک معروف که لکه های خون آن را پوشانده بود انداخت و جواب داد:
- نــه خـیـر، من تنها چیزی که نیستم ســفــید و دوست دختره پاتر و سوسوله!

سپس با شجاعت و جسارتی که تا به حال درون خودش نیافته بود ادامه داد:
-الان هم مایــلم لــردو ببینم، نه شمارو!

فــنــریر که از شدت خشم دندان های تــرسناکش را روی هم می کشید قـدمی به طرف چو برداشت سپس هنگامی که جمع شدن غــریزی چو از شدت ترس را دید آن خــنــده دلهره اور را تکرار کرد و گفت: دخــتــره ی بیچاره... برو تو...! اون تو خــیـــلی چیزای بدتر از تبدیل شدن به گرگینه و تهدیدای من در انتظارته!

سپس چرخید و دوباره در تاریکی ها گم شد. چو که آوای ضـربان قلبش را بلند تر از همیشه می شنید بـه سرعت به طرف در رفت. سنگینی نگاهــی که حس می کرد مجبورش کرد که بدون این که دوباره به عواقب کارش فکر کند، بدون ذره ای درنگ زنگ عمارت را به صدا در آورد.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آسمان هــم ســیـاه شـد. بــاران نم نم بر روی صــورت هرمیون می چکید و با اشک هایش در می آمیخــت. رون شانه ی هرمیون را رهــا کرد و هـمـراه با بقیه محفــلــیون راه افتاد تا او با غـم عــظیم ناشی از مــرگ خــرگوشِ سـفیدی ،که روی فـرشِ برگ های پایــیـزه ای که معلوم نبود از کجا پیدا شده اند، آرمیده بود کنار بیاید...

{-خــرگوش؟

-آره دیگه. خرگوش!}

و نــاگه نویسنده متوجه می شود که در این میان فـقـط یک خرگوش مــرده. به علاوه این خرگوش که مـذکـر هم بوده با سـاحره گرام هیچ نسبتی نداشته و شوهرش هم تحت تاثیر تهاجم فرهنگی قـرار گرفته و قرار نیست چیزی بگوید و پــایه های آسلام رو دور ویبره اند و نویسنده باید کاری بکند!

در نتیجه ناگهان دوباره آفتاب شروع به تابیدن، برگ درختان شروع به روییدن و بلبل ها شروع به خواندن کردند!

هرمیون کمی سـرش را تکان داد، دوان دوان به سمت پــرسی رفت و پرسیــد:
- پــرسی، کجا داریم میریم؟

پرسی همانطور که آهی از روی تــاسف می کشید به ورقه ای که در دستش بود اشاره کرد و جواب داد:
- از اونجایی که هنوز هم تو این منطقه نمیتونیم آپارات کنیم و نقشه ای هم نداریم. برای این که دل هری نشکنه داریم طـبـق نقشه ی هری پیش میریم ببینیم به کجا می رسیم!

هــرمیون، مــتعجب از به کار افتادن ناگهانی مغز هری ورقه را از دست پرسی گرفت و با همان طرح فــرضـی ولدمورت مواجه شد که درون شکمش با خودکار قرمز یــک خط دنبـــاله داره پیچ درپیچ دراز کشیده شده بود.

-یــعنی الآن این خــطه راهه مــاس؟

-آره دیگه...

-بعد الآن ما داریم طبق این خــطــه پیش میریم؟

-دقــیــقا.

-احتمالا فقط هری هم می دونه کجا می رسیم؛ نه؟

-کاملا درســته!

-یعنی در کل ما داریم بر اساس خـط فـرضــیــه روده ی لرد سیاه پیش میریم تا به یه جایی برسیم که فقط هری میدونه؟

پــرسی برای چهارمین بار تائید کرد:
-اره دیگه! گفتم که... مجبوریم!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
در همین لحظه که ساحره ها در حال تفکر بودند؛ در باز شد و آلیس با عجله وارد شد. رو به جمع ساحره ها کرد و گفت: واقعا ببخشید، این شبکه ی مشنگی اعصابمو خرد کرد و باعث شد اولین جلسه رو دیر برسم، درسته زیادم دیر نشده.

سپس یکی از صندلی های خالی را بیرون کشید و نشست.

ساحره ها که بند تفکرشان پاره شده بود، سکوت کرده بودند.

آیلین سکوت را شکست و گفت: خوب چی میگفتیم؟ پسرم عاشق دلورس شده؟ نه، نه، دلورس عاشق پسرم شده و ما باید برای تبلیغات تو هاگوارتز آدم پیدا کنیم.

آلیس با تعجب پرسید: مگه سازمان حمایت از ساحره ها نیست؟ نکنه سازمان حمایت از عاشقاس؟ من اشتباه اومدم؟

مالی تند تند قضیه را برای آلیس توضیح داد.
دوباره همگی به فکر فرو رفتند.

ناگهان آلیس از جا پرید و گفت: فهمیدم! مگه نمی گین دلورس از سوروس خوشش میاد و عاشقشه؟

ساحره ها:

-خوب باید ببینیم عشق دلورس در چه حدیه؟ یعنی عشقش به سوروس بیش تره یا مرگخواریتش؟ این ادامه ی راهو برای ما مشخص میکنه، اگه میخواست مرگخوار بمونه که هیبچی چون عمرا سوروس راضی بشه حتی باهاش حرف بزنه و اگه دلورس سوروسو بیش تر دوست داشته باشه باید یه چاره ی دیگه پیدا کنیم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
من اگه جای سوروس اسنیپ بودم لیلی رو فراموش می کردم و با یه نفر یگه ازدواج می کردم. هرچندمن از عشق هیچ تجربه ای ندارم و نمیتونم احساسات سوروس رو درک کنم ولی می فهمم وقتی آدم معذزت میخواد و غرورش رو به خاطر کسی میشکونه که دوستش داره و بعد می فهمه طرف دلش جایی دیگه هست چه احساسی پیدا میکنه. آخه یه زن چقدر میتونه بی رحم باشه هنوز هم باور نمیکنم که لیلی با اون قلب سنگی بتونه هری رو با طلسمی از عشق حمایت کنه.به نظرم خنده داره!



پاسخ به: از کدام شخصیت کتاب بیشتر خوشتان می آید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
دامبلدور.......ولدمورت......بلک.......اسنیپhttp://www.jadoogaran.org/uploads/smil45943e19ddfe5.gif" title="">http://www.jadoogaran.org/uploads/smil45943e19ddfe5.gif


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
ولدمورت هم بد نیست ها! فقط قیافه اش یه کم خشن و گول زننده هست!! باور کنید که دل صافی داره.خوب می شناسمش هم محلی مونه! (به کسی نگین، غیبتش نباشه یه کم زن ذلیله!)



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
دلورس جان
من جهت دادم اما وضعیت هیچ فرقی نکرد


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
هجدهمین دوره ی ترین ها - اسفند 86!
(همون ترین های سال)



بهترین ایده سال (زننده بهترین تاپیک)

آرشام

تاپیک مربوطه



بهترین مقاله سال

سامانتا ولدمورت

تاپیک مربوطه



بهترین عضو تازه وارد سال

آلبوس سوروس پاتر

تاپیک مربوطه



بهترین نویسنده سال در بحث های هری پاتری

بلیز زابینی

تاپیک مربوطه



بهترین نویسنده سال در ایفای نقش

سارا اوانز

تاپیک مربوطه



ناظر سال

دنیس

تاپیک مربوطه



جادوگر سال

ایگور کارکاروف

تاپیک مربوطه



* این دوره توسط مونالیزا آغاز و توسط استرجس پادمور پایان یافت.


===============================


هفدهمین دوره ی ترین ها - دی 86!



بهترین ایده (زننده بهترین تاپیک)

به دلیل کمبود آرا، در این دوره رنک به هیچ کس اهدا نشد.

تاپیک مربوطه



بهترین عضو تازه وارد

آلبوس سوروس پاتر

تاپیک مربوطه



بهترین نویسنده در بحث های هری پاتری

جرج ویزلی

تاپیک مربوطه



بهترین نویسنده ایفای نقش

گراوپ

تاپیک مربوطه



ناظر ماه

ماندانگاس فلچر

تاپیک مربوطه



جادوگر ماه

آرشام

تاپیک مربوطه



* این دوره توسط هری پاتر آغاز و توسط پروفسور کوییرل پایان یافت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱۴ ۲۲:۰۷:۴۷
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۰ ۰:۰۵:۵۳
دلیل ویرایش: اضافه نتیجه بهترین نویسنده هری پاتری 86



پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
ترنسیلوانیا و اتحاد ارغوانی

پست سوم- آخر


حالا به همین ترتیب تمرینات پیگیری بشو و کی نشو. اینقَدَر پیگیریش کردن که به پایان رسید! حد ِ وسط قائل نمی شن؛ همینه دیگه. بی جنبه ها اِنقَدَر خوب پیگیری کردن؛ تموم شد.

بعد، از این که تمرین تموم شد؛ لینی بدو و کی ندو؛ خوار خوار بازیکن ِ ژولیده ِ در حال ِ جنگ برای نوبت حموم هم به دنبالش!

دامبلدور باز هم به وجد نیومده و با چشم های پر نفوذ، پر انژی و بدون هیچ قصد ِ بدی (!) به بازیکن های در حال ِ دور شدن، نگاه می کنه.

خلاصه، جونم برات بگه؛ همین جوری دور میشن و دور تر و دور تر... تا این که در افق ِ دور، زیر طلوع ِ آفتاب و مهتاب، در نور ِ کمسوی توآیلایت (از نوع وسط روز و شبی؛ نه فیلمش! ) و خورشید راه میرن.

یک دفعه، یادشون میاد که دامبلدوری و آلبوسی و پرسیوالی از نوع ِ والفریک براین هم وجود داره. همه با گام های مساوی با نیش ِ باز تا بناگوش و حالت "ما دامبل رو فراموش کردیم؟ نــــع! " بر می گردن.

فَرسیدن (پس رسیدن) به دامبلدور و او را بلند کردن و در حالی که ریش ِ نازنین او به زمین کشیده می شد؛ همراه خودشون بردن.

لینی که قسمت دست دامبلدور رو گرفته؛ سرش رو می خارونه و میگه:
- شپش از راه انتشار منتقل میشه؟ آخه، بر طبق این پدیده، شپش ها، از جایی که شپش بیشتر وجود داره؛ به جایی می رن که شپش کم تری وجود داره و...
- باشه... باشه...

لینی وارنر به تری خیره می شه و می گه:
- تو مگه تو رول دامبل محل رو ترک نکرده بودی؟
- واقعا؟ من نمی دونستم. شاید دوباره برگشتم!
- شاید!

تری از ملهکه دور میشه و دنبال مادر حقیقیش می گرده تا بالاخره جنسیتش رو بفهمه. بعد، مادرش رو پیدا می کنه و می فهمه که اونا بچه نداشتن. بعد گفتن حتی اگه ندونیم بچه مون پسره یا دختر؛ باز هم می خوایمش و بعدف خدا بهشون همین بچه رو داد و اونا تا آخر عمر ... بهرحال!

هیمن موقع، بالاخره پیاده روی طولانی ِ بازیکنان تموم میشه و به قلعه می رسن و یخورده عرقشون رو خشک می کنن و حموم.. خب، حموم که نمیرن.

دامبلدور رو دم پله پیاده کرده بودن و هنوز هم بچه بیچاره همون جا مونده بود. حتی براش رفتن سیب خریدن. یکی رو دم در، یکی رو توی خونه و یکی رو روی تختش گذاشتن. اما، دامبل توجهی نکرد.

الان باید چی می شد؟ لیــــــــــــــــــنی؟ یادم رفت سوژه رو. چی؟ ده دقیقه بیشتر وقت نداریم؟ آها! چی؟ رفتن گلرت و مینروا رو آوردن؟

شنیدین چی شد دیگه؟ همه بهار، دسته جمعی، رفتن دنبال گلرت و مینروا. گلرت که نمی اومد و لوس می کرد و می گفت من علامت یادگاران مرگ می خوام و مینروا هم که... خو، سلستینا شده بود.

هر جوری شد آوردنشون. یعنی امکان داشت دوست جون جونی ِ پیرمرد روزگار، خوش حالش کنه؟

مینروا، خیلی از سوژه ها به ماجرای عشق این دو پرداخته بودن؛ اما چون متاسفانه لرد ولدمورت از ماجرای خواستگاری خوشش نمی اومد؛ دیگه همین جوری مخفی موند!

هم انتظار داشتن دامبلدور از خوشحالی پشتک ِ واروو بزنه. تری گفت:
- پیرمرد ِ تنهای ما! فکر کنم الان وقتشه که اون انگشتر خواستگاری مینروا رو که داده بودی به بز ابرفورث، رو کنی!

اما دامبلدور چیزی نگفت. لن هم که تقریبا حوصله ـش سر رفته بود؛ در گوشی [که توی جمع کار ِ بسیار زشتی هست] به لودو گفت:
- بابا، بیخیال! آلبوس ِ سوژه ـت خیلی سمجه. خودتم که کنکور داشتی نیومدی؛ اینم سمج کردی رفت؟

لودو با دهن باز به لینی خیره شد. به خودش اشاره کرد.
- الان این کیه این جا وایستاده؟
- ریحانای جادویی؟!

وقتی گلرت و مینروا رو آوردن و آلبوس بدون هیچ ذوق و شوقی سرش رو اونور کرد؛ دیگه تری فهمید که مشکل، خیلی مهم تر از این چیزاست. مینروا و گلرت رو فرستاد پی کارشون و رفت و با کاپیتان، رابطه eye to eye و face to face برقرار کرد و با لحن دختر/ پسر ونه ـش پرسید:
- چته تو؟

آلبوس چیزی نگفت...

یک ساعت به شروع مسابقه:

هیچ اثری از تیم اتحاد ارغوانی دیده نمی شه. خبر نداشتن بازیکن ِ این تیم رو همه شنیده بودن. اما راست بودنش رو، کسی نمی دونست.

ترنسلیون توی زمین پرسه می زدن و استیکر هایی که روی آن نوشته بود "من خر جادویی هستم!" رو به پشت لودر می چسبوندن. اما اون بیچاره، اونقدر درس داشت که حتی حس نمی کرد چسبش رو.

عقربه های روی ساعت جادویی، به سرعت حرکت می کردن و حرکت و حرکت. 15 دقیقه گذشته بود. کمی بیشتر تا مسابقه نمونده بود و هنوز، هیچ اتحادی دیده نمی شد. نه ارغوانی و نه بنفش...

ترنسلیون، این بار، کمتر در حال وول خوردن دیده میشدن و بیشتر نشسته بودن. چسب ِ استیکر پشت لودو خاصیت چسبناکیش رو از دست داده بود و افتاده بود.

کلا همه علاف بودن واسه خودشون! ثانیه ها گذشتن و تا این که همه، به فتوای کاپیتان، شروع به لباس پوشیدن کردن (لباس کوییدیچ؛ منحرف! ). کاپیتان و سایر اعضا به دور و بر نگاه کردن.. هیچ اثری نبود ز ِ تیم حریف. مسابقه در حال شروع بود...

بالاخره مسابقه شروع شد و اتحاد ارغوانی نیومد. برف و بارون هم کاملا به صورت اتفاقی به محض شروع مسابقه شروع شد و گزارشگر ها و عوامل اجرا هم یخ زدن؛ مردن.

تنها ترنسلیون موندند با یک دستگاه اتوماتیک جادویی که تعداد گل ها رو میشمرد و امتیاز ها رو ثبت می کرد.
دافنه که همون اول کاری، با باد به اعماق آسمان ِ بیکران رفت و گم شد.

تری و لودو هم که وقت نداشتن و روشون حساب باز نمی کردن که بیان بازی کنن. داشتن درس می خوندن. انتظار نداشتی که بشینن بازی کنن و مسابقه بدن وقتی کنکور دارن؟ مثلا الگوی جامعه هستن.

خلاصه، موند یه عدد پیری ریشو یک لن و عوامل خارجی با بولدوزر.

دامبلدور که ناراحت و اخمو و گریان بود و قدر دنیا رو نمی دونست. اخم می کرد اون؛ گریه می کرد اون؛ ناله می کرد اون؛ قدر دنیا رو نمی دونست اون...

هی آه می کشید و ناله می کرد. یک دفعه، منفجر شد! نــــع! ریشش نــــه؛ خودش. همه عوامل دهنشون باز موند. کسی هم نرفت ببینه این دامبلدور که منفجر شد؛ چه بلایی سرش اومد.

- چی شد؟
- چه خفنز بود!

سومین فرد هم این جا ترجیح داد که سکوت رو برگزینه! یک دفعه، لینی گفت:
- دیدین داشت به چی نیگا می کرد؟
- چــــــــــــــــــی؟
- نمی دونم!

حرف لن تموم نشده بود که بولدوزر، سوار بر جاروی پرنده، با یک عالمه توانایی های منحصر بفرد، به مدل رباتی گفت:
- دامبلدور! جوزَ رازَ بزَ پزَ شزَ میزَ! اون... جوراب پشمی!
-

لودو اولین کسی بود که فهمید. دامبلدور همه ی این مدت جوراب پشمی می خواست و برای همین ناراحت بود؟ الان دیدتدتش (اون دید اون چیز رو) و از ذوق ترکید؟

همون موقع، چشم هایش سیاه می شه. سرش رو رو به بالا می گیره و میگه:
- انفجار ِ ما، انقلاب ِ نور بود... !

دامبلدور ِ ترکیده، نگاهی عاقلانه که تا به حال به لودو نیانداخته؛ بهش می ندازه و میگه:
- ترکیدن و این جمله تو، همانا و آخر و پایان مسابقه همانا!

همه مات و مبهوت به هم خیره می شن و کسی چیزی نمی گه.

وقتی همه به خودشون اومدن؛ نصف وقت بازی رفته بود و امتیاز ها مساوی بود. لودو داد زد:
- عجله کنید! هجوم القریبٌ! وای... :no:

همه دوباره به سمت پست های خودشون می رن و حتی تکه های دامبلدور هم هب صوت معلق پشت جارو می مونن. حالا این که نمی تونست اسنیچ رو بگیره؛ مهم نبود.

باد شدید می وزه. تیکه های زیادی از دامبلدور گم شده. دافنه رو باد برده و حتی 20 صفحه درس تری و لودو گم شده و اونا عصبانی ان. جاروی لینی کثیف شده و بولدوزر از بس بازی کرده لاغر شده. چه رقیب ِ سختی هست این باد...

تکه های دامبلدور همین جوری دنبال همون جوراب پشمی ای هستن که اون دیده بودتدش و می خواستدتش و نتونست بگیردتش و ناراحت کردتدش!

خیلی گل زدن سخت بود. هرچقدر سعی می کردی تا گل بزنی؛ باد گلت رو می برد.

همه نا امید شده بودن. چجوری می شد چنین مسابقه ی نا عادلانه ای رو برد؟ بالاخره هر جوری که شده بود؛ همه رفتن جلوی باد و بالاخره یک گل رو زدن و همین طور گل های بعدی و بعدی و بعدی...

قبل از این که 16 مین گل به ثمر برسه؛ تیکه های گم نشده اش، اسنیچ رو دیدن و به طرز عجیبی اون رو بدون این که بهش دست بزنن؛ گرفتن. بازی تموم شد و رسما، اون ها برنده اعلام شدن!

همون موقع بود که همه در مورد جمله "انفجار ما، انقلاب نور بود؛ تفکر کردند!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.