آلبوس دامبلدور
vs
ریگولوس بلک
هیچکس نیست که مرگ را تجربه کرده باشد و از آن حرف بزند. هیچکس از مردن لذت نمیبرد و هیچکس از چیزی که بعد از مرگ برایش اتفاق می افتد سر در نمی آورد. مرگ به اندازه کافی مشکوک و مبهم هست اما مبهم تر از آن، روش مرگیست که تا به حال کسی ندیده است.
در زندگی خود، تقریبا بار ها خطر مردن را ندیده گرفته بود، چون می دانست فداکاری ارزش فراوانی دارد. در نبرد کمتر کسی به اینکه هر لحظه امکان شکست وجود دارد، او نیز از این قاعده مستثنا نبود. سگرمه هایش بیش تر در هم فرو رفت، چوبدستی اش را در دست فشرد و وارد شد. باران طلسم را نادیده گرفت و به سمت دشمن متمرکز شد. اولین مرگخوار از دیدنش پا به فرار گذاشت و دومی سعی میکرد از پلکان بالا برود. از آدم های ترسو متنفر بود. وردی را زیر لب زمزمه کرد، نیروی نامرئی ورد، مرگخوار را از پله پایین کشید و در گوشه ای اسیر کرد.
از بالای عینکش به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود مرگخوار دیگری در کار نیست. نگاهش را به طرف هری برگرداند تا از سلامتی او اطمینان حاصل کند. در سوی دیگر تنها دو نفر در حال نبرد بودند، مردی خوش قیافه و زنی با موها سیاه فرفری. بعد از دفع طلسم دیگر، مرد لبخندی زد و رو به زن گفت:
- زود باش دیگه، تو بهتر از این میتونی مبارزه کنی!
هنوز روی خود را از مرد برنگردانده بود که طلسم سبز رنگ به سینه ی سیریوس برخورد کرد. از سرعت بلاتریکس تعجب نکرد، اما مرگ تنها بلک محفلی، کمی او را شکه کرد. در چند سال اخیر ان قدر مرگ افراد گوناگون را دیده بود که برایش عادی شده بود، اما حتی دل پیرمرد هم با دیدن مرگ سیریوس به درد آمد. فریاد شادی بلاتریکس سکوت را شکست. سیریوس کم کم به سمت طاق نما کشیده شد و دقایقی دیگر، هیچ اثری از سیریوس بلک نبود.
-
سیریوس!
هری رو زمین افتاد اما به سرعت خود را جمع کرد به سمت سکو دوید. لوپین پشت سرش حرکت کرد و دستش را دور سینه ی هری انداخت تا مانع حرکت او شود.
- تو هیچ کاری نمیتونی بکنی هری، اون...اون رفته!
***
درحال غرق شدن بود، شکی در این مورد وجود نداشت، غرق شدن در اقیانوسی از... مه! گویا آب دریا از آبی به سفید تغییر رنگ داده بود اما، دریایی در کار نبود، برخلاف کسی که در حال غرق شدن است، احساس سبکی میکرد، گویا فضا و دریا چیزی جدید به وجود آورده بودند. حتی چشمانش را باز نمیکرد، این از مواقعی بود که ندانستن، بهتر از دانستن بود. جیغ بلندی شنیده شد، جیغ یک زن! با سرعت بیش تر جا به جا شد، انگار سوار یک سرسره شده بود، سرسره ای که معلوم نبود به کجا ختم میشود.
از مزایای زندانی شدن در آزکابان، مقاوت در برابر جیغ زن بود. ناگهان فریاد مردی، به جیغ زن اضافه شد، این بار صدا آشنا بود، صدایی که سال ها آن را میشناخت، صدای جیمز! هر چه بر سرعتش افزوده میشد، چیز های بیش تری حس میکرد، ناله، فریاد، جیغ، که همگی آن ها از جنس مرگ بودند. با دست هایش گوش های خود را گرفت، بلاتکلیفی، صداهای نا مفهوم و شناور بودن نا تمام، برایش حتی از مردن هم بدتر بود.
فرود آمد، نمیدانست کجا، اما می دانست آن وضعیت شناور مانند لعنتی پایان یافته بود. به آرامی دست هایش را از گوش خود برداشت، حتی خبری از جیغ و فریاد نبود. چشمانش را باز کرد و با دیدن آنچه رو به رویش قرار داشت جا خورد، صورت برادرش، اما صورت به بدنی وصل نبود، فقط صورتک شناور ریگولوس درست در برابرش قرار داشت، اما این صورتک با ریگولوس فرق داشت، زیرا در چهره از روح انسانی خبری نبود. در چشمان برادر، برقی نبود، لبخندی نبود، ریگولوس بلک با قیافه ای جدی و عبوس به اون نگاه میکرد.
سرش را چرخاند، دور تا دورش صورتک افراد آشنا قرار داشت، ریگولوس، لیلی اوانز، جیمز، دامبلدور، ریموس و خیلی های دیگر، اما تمامی آن ها فاقد احساس بودند. ناگهان همه ی صورتک ها با یکدیگر جیغ کشیدند و شروع به جا به جا شدن کردند. سیریوس رو زانو افتاد و چشمانش را بست، اما اینبار با چشم بسته هم در امان نبود، صورتک ها در فکر او نیز میگذشتند.
- خواهش میکنم... نه!
سردرد شدیدی گرفت، حس میکرد پتک محکمی به سرش زده میشود، سرش را با دو دست گرفت و روی زمین زانو زد.
- نه! لطفا...
- سیریوس بلک!
با شنیدن صدای مرد، تمام جیغ ها متوقف شد، دیگر سردرد نداشت و صورتک ها نیز از پیش رویش محو شدند. به مرد لاغر اندام و بلند قد نگاهی انداخت، مرد با عصای بلندی جلو آمد، ریش بلندی داشت اما به بلندی ریش دامبلدور نبود، چشمان کهربایی و بینی قلمی و لبخندی بر روی لب، چهره ای دوست داشتنی به او میبخشید.
- متاسفم بخاطر شکنجه و اینا، خاصیته طاقه.
به پهنای صورتش خندید و کمک کرد تا سیریوس بلند شود. سیریوس که همچنان بخاطر جیغ ها گیج و منگ بود مقداری تلو تلو خورد و بالاخره ثابت ایستاد.
- من... من کجام؟
- توی طاق نما.
- طاق که فقط یه پرده بود، چطور ممکنه ما توش باشیم؟
- نگو که هنوز فکر کردی جسم داری.
پیرمرد بار دیگر خندید و جلو رفت، یک دستش را بالا گرفت، گویا چیزی نامرئی در دست داشت. سیریوس کمی جلوتر رفت و کنار پیرمرد ایستاد. مرد از داخل شکاف چیزی را تمشا میکرد، پسری در نزدک آن ها بود، با چشمانی به رنگ زمرد، عینک، و زخمی روی پیشانی، هری!
- سیریوس نمرده! اون الان از پشت طاق میاد بیرون.
چیزی حواس هری و ریموس را پرت کرد، هردو به طرفی چشم دوختند، ناگهان هری با تکانی شدید خود را از دست ریموس آزاد کرد.
- هری، نه!
- اون سیریوس رو کشت! اونو کشت! خودم میکشمش!
ناگهان سیریوس چیزی به یادش آمد، مبارزه، دوئل، بلاتریکس! هری و ریموس از دید شکافی که پیرمرد ایجاد کرده بود، خارج شدند. سیریوس به سمت شکاف دوید و فریاد زد:
- نه! هری نرو! اون تو رو میکشه!
- اون صدای تورو نمیشنوه سیریوس بلک.
پیرمرد بشکنی زد و شکاف بسته شد. سیریوس به آرامی از جای خود بلند شد، حتی با وجودی که مرده بود، هیجان و نگرانی را حس میکرد، چه بلایی سر هری می آمد؟ آیا کشته میشد؟ آیا کسی با او رفت تا مطمئن شود اتفاقی برایش نمی افتد؟ مرد کهنسال وسیله نامرئی را درون جیب ردای سرخ رنگش گذاشت و روی خود را به سمت بلک برگرداند. به سمت او رفت و گفت:
- دوباره اون شکاف رو باز کن، من باید بفهمم چه بلایی سر هری اومد.
باید بفهمم لعنتی!- اونش به من و تو ربطی نداره بلک، حالا گوش کن، تو دو تا راه داری، اولی اینکه تو آیینه بمونی و با خوبیا و بدیاش بسازی، دومی اینکه میتونم برات یه پورتال باز کنم که بری جایی که همه چیز اونجاست.
سیریوس به فکر فرو رفت، امکان نداشت در آیینه بماند، امکان نداشت بار دیگر با صورتک ها رو به رو شود. شاید بهتر بود به جایی میرفت که " همه چیز آنجا بود. " شاید می توانست جیمز را ببیند، اسم جالبی هم داشت، جایی که همه چیز آنجاست. به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- میرم جای دوم.
- اینم بگم اونجا مثل یه اتاق انتظاره، راهش هم طولانیه، ممکنه صد ها سال روحی تو راه باشی. هنوزم میخوای بری؟
سرش را به علامت تایید تکان داد. پیرمرد شانه ای بالا انداخت و پشتش را به سیریوس کرد و شروع به تکان دادن دست هایش کرد. دقایقی بعد، دروازه ای مانند سیاهچاله رو به روی مرد ناشناس ظاهر شد. بلک به سمت پورتال قدم برداشت اما جلوی آن ایستاد. سرش را برگرداند و گفت:
- یه خواسته دارم، ممکنه صورتک هری رو ظاهر کنی که من برای آخرین بار ببینمش؟
مرد کهنسال اخمی کرد به این معنی که از انجام اینکار راضی نیست، در عین حال راضی نبود آخرین درخواست مرد خوش قیافه را نادیده بگیرد، در نتیجه سر انگشتانش را به هم چسباند و دقایقی بعد صورتک بی روح هری جلوی پدرخوانده اش ظاهر شد. با آنکه هنوز چند دقیقه از ندیدنش نگذشته بود، دلتنگ پسر خوانده اش شد. لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- موفق باشی هری.
سپس چرخید و قدم به پورتال گذاشت. نمی دانست هری تا کجا میتواند ادامه دهد، اما می دانست او را ناامید نمیکند، او یادگار جیمز بود، پسر خوانده ی او، حتما موفق میشد، دوست داشت روزی مردم نام او را با افتخار و احترام به زبان بیاورند، هری پاتر، پسری که زنده ماند!