هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آلبوس.دامبلدور.)



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#51
آلبوس دامبلدور
vs
ریگولوس بلک


هیچکس نیست که مرگ را تجربه کرده باشد و از آن حرف بزند. هیچکس از مردن لذت نمیبرد و هیچکس از چیزی که بعد از مرگ برایش اتفاق می افتد سر در نمی آورد. مرگ به اندازه کافی مشکوک و مبهم هست اما مبهم تر از آن، روش مرگیست که تا به حال کسی ندیده است.

در زندگی خود، تقریبا بار ها خطر مردن را ندیده گرفته بود، چون می دانست فداکاری ارزش فراوانی دارد. در نبرد کمتر کسی به اینکه هر لحظه امکان شکست وجود دارد، او نیز از این قاعده مستثنا نبود. سگرمه هایش بیش تر در هم فرو رفت، چوبدستی اش را در دست فشرد و وارد شد. باران طلسم را نادیده گرفت و به سمت دشمن متمرکز شد. اولین مرگخوار از دیدنش پا به فرار گذاشت و دومی سعی میکرد از پلکان بالا برود. از آدم های ترسو متنفر بود. وردی را زیر لب زمزمه کرد، نیروی نامرئی ورد، مرگخوار را از پله پایین کشید و در گوشه ای اسیر کرد.

از بالای عینکش به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود مرگخوار دیگری در کار نیست. نگاهش را به طرف هری برگرداند تا از سلامتی او اطمینان حاصل کند. در سوی دیگر تنها دو نفر در حال نبرد بودند، مردی خوش قیافه و زنی با موها سیاه فرفری. بعد از دفع طلسم دیگر، مرد لبخندی زد و رو به زن گفت:
- زود باش دیگه، تو بهتر از این میتونی مبارزه کنی!

هنوز روی خود را از مرد برنگردانده بود که طلسم سبز رنگ به سینه ی سیریوس برخورد کرد. از سرعت بلاتریکس تعجب نکرد، اما مرگ تنها بلک محفلی، کمی او را شکه کرد. در چند سال اخیر ان قدر مرگ افراد گوناگون را دیده بود که برایش عادی شده بود، اما حتی دل پیرمرد هم با دیدن مرگ سیریوس به درد آمد. فریاد شادی بلاتریکس سکوت را شکست. سیریوس کم کم به سمت طاق نما کشیده شد و دقایقی دیگر، هیچ اثری از سیریوس بلک نبود.

- سیریوس!

هری رو زمین افتاد اما به سرعت خود را جمع کرد به سمت سکو دوید. لوپین پشت سرش حرکت کرد و دستش را دور سینه ی هری انداخت تا مانع حرکت او شود.
- تو هیچ کاری نمیتونی بکنی هری، اون...اون رفته!

***


درحال غرق شدن بود، شکی در این مورد وجود نداشت، غرق شدن در اقیانوسی از... مه! گویا آب دریا از آبی به سفید تغییر رنگ داده بود اما، دریایی در کار نبود، برخلاف کسی که در حال غرق شدن است، احساس سبکی میکرد، گویا فضا و دریا چیزی جدید به وجود آورده بودند. حتی چشمانش را باز نمیکرد، این از مواقعی بود که ندانستن، بهتر از دانستن بود. جیغ بلندی شنیده شد، جیغ یک زن! با سرعت بیش تر جا به جا شد، انگار سوار یک سرسره شده بود، سرسره ای که معلوم نبود به کجا ختم میشود.

از مزایای زندانی شدن در آزکابان، مقاوت در برابر جیغ زن بود. ناگهان فریاد مردی، به جیغ زن اضافه شد، این بار صدا آشنا بود، صدایی که سال ها آن را میشناخت، صدای جیمز! هر چه بر سرعتش افزوده میشد، چیز های بیش تری حس میکرد، ناله، فریاد، جیغ، که همگی آن ها از جنس مرگ بودند. با دست هایش گوش های خود را گرفت، بلاتکلیفی، صداهای نا مفهوم و شناور بودن نا تمام، برایش حتی از مردن هم بدتر بود.

فرود آمد، نمیدانست کجا، اما می دانست آن وضعیت شناور مانند لعنتی پایان یافته بود. به آرامی دست هایش را از گوش خود برداشت، حتی خبری از جیغ و فریاد نبود. چشمانش را باز کرد و با دیدن آنچه رو به رویش قرار داشت جا خورد، صورت برادرش، اما صورت به بدنی وصل نبود، فقط صورتک شناور ریگولوس درست در برابرش قرار داشت، اما این صورتک با ریگولوس فرق داشت، زیرا در چهره از روح انسانی خبری نبود. در چشمان برادر، برقی نبود، لبخندی نبود، ریگولوس بلک با قیافه ای جدی و عبوس به اون نگاه میکرد.

سرش را چرخاند، دور تا دورش صورتک افراد آشنا قرار داشت، ریگولوس، لیلی اوانز، جیمز، دامبلدور، ریموس و خیلی های دیگر، اما تمامی آن ها فاقد احساس بودند. ناگهان همه ی صورتک ها با یکدیگر جیغ کشیدند و شروع به جا به جا شدن کردند. سیریوس رو زانو افتاد و چشمانش را بست، اما اینبار با چشم بسته هم در امان نبود، صورتک ها در فکر او نیز میگذشتند.

- خواهش میکنم... نه!

سردرد شدیدی گرفت، حس میکرد پتک محکمی به سرش زده میشود، سرش را با دو دست گرفت و روی زمین زانو زد.
- نه! لطفا...
- سیریوس بلک!

با شنیدن صدای مرد، تمام جیغ ها متوقف شد، دیگر سردرد نداشت و صورتک ها نیز از پیش رویش محو شدند. به مرد لاغر اندام و بلند قد نگاهی انداخت، مرد با عصای بلندی جلو آمد، ریش بلندی داشت اما به بلندی ریش دامبلدور نبود، چشمان کهربایی و بینی قلمی و لبخندی بر روی لب، چهره ای دوست داشتنی به او میبخشید.
- متاسفم بخاطر شکنجه و اینا، خاصیته طاقه.

به پهنای صورتش خندید و کمک کرد تا سیریوس بلند شود. سیریوس که همچنان بخاطر جیغ ها گیج و منگ بود مقداری تلو تلو خورد و بالاخره ثابت ایستاد.
- من... من کجام؟
- توی طاق نما.
- طاق که فقط یه پرده بود، چطور ممکنه ما توش باشیم؟
- نگو که هنوز فکر کردی جسم داری.

پیرمرد بار دیگر خندید و جلو رفت، یک دستش را بالا گرفت، گویا چیزی نامرئی در دست داشت. سیریوس کمی جلوتر رفت و کنار پیرمرد ایستاد. مرد از داخل شکاف چیزی را تمشا میکرد، پسری در نزدک آن ها بود، با چشمانی به رنگ زمرد، عینک، و زخمی روی پیشانی، هری!
- سیریوس نمرده! اون الان از پشت طاق میاد بیرون.

چیزی حواس هری و ریموس را پرت کرد، هردو به طرفی چشم دوختند، ناگهان هری با تکانی شدید خود را از دست ریموس آزاد کرد.

- هری، نه!
- اون سیریوس رو کشت! اونو کشت! خودم میکشمش!

ناگهان سیریوس چیزی به یادش آمد، مبارزه، دوئل، بلاتریکس! هری و ریموس از دید شکافی که پیرمرد ایجاد کرده بود، خارج شدند. سیریوس به سمت شکاف دوید و فریاد زد:
- نه! هری نرو! اون تو رو میکشه!
- اون صدای تورو نمیشنوه سیریوس بلک.

پیرمرد بشکنی زد و شکاف بسته شد. سیریوس به آرامی از جای خود بلند شد، حتی با وجودی که مرده بود، هیجان و نگرانی را حس میکرد، چه بلایی سر هری می آمد؟ آیا کشته میشد؟ آیا کسی با او رفت تا مطمئن شود اتفاقی برایش نمی افتد؟ مرد کهنسال وسیله نامرئی را درون جیب ردای سرخ رنگش گذاشت و روی خود را به سمت بلک برگرداند. به سمت او رفت و گفت:
- دوباره اون شکاف رو باز کن، من باید بفهمم چه بلایی سر هری اومد. باید بفهمم لعنتی!
- اونش به من و تو ربطی نداره بلک، حالا گوش کن، تو دو تا راه داری، اولی اینکه تو آیینه بمونی و با خوبیا و بدیاش بسازی، دومی اینکه میتونم برات یه پورتال باز کنم که بری جایی که همه چیز اونجاست.

سیریوس به فکر فرو رفت، امکان نداشت در آیینه بماند، امکان نداشت بار دیگر با صورتک ها رو به رو شود. شاید بهتر بود به جایی میرفت که " همه چیز آنجا بود. " شاید می توانست جیمز را ببیند، اسم جالبی هم داشت، جایی که همه چیز آنجاست. به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- میرم جای دوم.
- اینم بگم اونجا مثل یه اتاق انتظاره، راهش هم طولانیه، ممکنه صد ها سال روحی تو راه باشی. هنوزم میخوای بری؟

سرش را به علامت تایید تکان داد. پیرمرد شانه ای بالا انداخت و پشتش را به سیریوس کرد و شروع به تکان دادن دست هایش کرد. دقایقی بعد، دروازه ای مانند سیاهچاله رو به روی مرد ناشناس ظاهر شد. بلک به سمت پورتال قدم برداشت اما جلوی آن ایستاد. سرش را برگرداند و گفت:
- یه خواسته دارم، ممکنه صورتک هری رو ظاهر کنی که من برای آخرین بار ببینمش؟

مرد کهنسال اخمی کرد به این معنی که از انجام اینکار راضی نیست، در عین حال راضی نبود آخرین درخواست مرد خوش قیافه را نادیده بگیرد، در نتیجه سر انگشتانش را به هم چسباند و دقایقی بعد صورتک بی روح هری جلوی پدرخوانده اش ظاهر شد. با آنکه هنوز چند دقیقه از ندیدنش نگذشته بود، دلتنگ پسر خوانده اش شد. لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- موفق باشی هری.

سپس چرخید و قدم به پورتال گذاشت. نمی دانست هری تا کجا میتواند ادامه دهد، اما می دانست او را ناامید نمیکند، او یادگار جیمز بود، پسر خوانده ی او، حتما موفق میشد، دوست داشت روزی مردم نام او را با افتخار و احترام به زبان بیاورند، هری پاتر، پسری که زنده ماند!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#52
نمرات جلسه چهارم کلاس پرواز و کوییدیچ

راونکلاو: 40

اوتو بگمن: 30
لینی وارنر: 30
اورلا کوییرک: 29
آرگوس فیلچ: 26

اسلیترین: 33

ورونیکا اسمتلی: 30

گریفیندور: 34

ویکتور کرام: 28
جینی ویزلی: 27
رون ویزلی: 23

هافلپاف: 34

رز زلر: 28
لاکریتا بلک: 30


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۱۲:۵۱:۳۳

به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#53
نمرات جلسه چهارم

رز زلر: 26

پست خوبی بود اما همه ی پستت برای توضیح حلقه ها بود، پس زمین، توپ چی شد؟ مورد بعدی اینکه عجیب نیست دو تا درخت رو به روی هم دربیان؟ اونم یه شکل و یه اندازه؟ البته از این نمره کم کردم. به جز این مورد پست خوبی بود و سادگی اولین زمین کوییدیچ رو منتقل میکرد.

اوتو بگمن: 30

یه پست خوب و خلاقانه.

رون ویزلی: 23

رون؟ توصیف های خوبی بود ولی فقط صحرارو توصیف کردی که... حلقه؟ توپ؟ من تو تکلیفم زمین کوییدیچ خواسته بودم یعنی همه چی دیگه. دقت کن.

آرگوس فیلچ: 26

آرگوس عزیز توصیف های خیلی خوبی بود اما پاراگراف بندی رو رعایت نکرده بودی که یه مقدار خوندن پست رو سخت میکرد. یه چند جایی هم علامت های نگارشی مثل ویرگول نذاشتی. اشکالاتون کوچک و قابل رفع هستن.

جینی ویزلی: 27

جینی عزیز برای یک تازه وارد خیلی خوب بود ولی شما هم مثل فیلچ پاراگراف بندی رو رعایت نکرده بودید. یک عدد غلط املایی هم داشتید، مسدوم نه، مصدوم. شما هم اشکالات خیلی مهمی ندارید و به آسونی قابل رفع هستند.

لینی وارنر: 30

مگه نگفتم دیالوگ ننویسین؟ حیف که پستت خیلی خوب بود یه نمره رو بهت بخشیدم. نقاشی زمین کوییدیچتون هم اول فکر کردم برگه. :| در کنار هم پست و نقاشی خیلی خوبی بود. حرفی نمیمونه.

لاکریتا بلک: 30

پستتون یکم پیچیده بود خوشبختانه نقاشی بود که منظورتون رو بفهمیم.

ورونیکا اسمتلی: 30

یه رماتیسم مغزی خیلی خوب بود 30 حلالت.

ویکتور کرام: 28

به عنوان یه تازه وارد خوب نوشتین اما پاراگراف بندیتون ایراد داره غیر از این مورد همه ی بخش پستتون خوب بود، توصیف خوب، توضیح خوب، خلاقیت و موارد دیگه، شما هم اشکال مهمی پستتون نداره با یکم تمرین خوب میشه.

اورلا کوییرک: 29

شما نقد بالایی.





به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#54
خلاصه:

پروفسور دامبلدور بخاطر به ماموریت طولانی مجبوره یه مدت از محفل دور باشه بخاطر همین از محفلی ها میخواد که هر روز یه نفر محفل رو مدیریت کنه. بعد از دعوا و درگیری های مختلف محفلی ها میفهمن مرگخوارا به جایی حمله کردند و ناچار میشن رز زلر رو اولین رهبر خودشون کنن.

_______________________________________________

- صبر کنین!

اعضای محفل که تقریبا به در خانه ی گریمولد رسیده بودند سرشان را برگرداندند و به رز که دوان دوان خودش را به آن ها میرساند نگاه کردند. رز نفس نفس زنان ایستاد و روی زانوهایش خم شد تا نفسی تازه کند. بعد از آنکه لیوان آبی که بر روی میز بود را بلعید (!) رو به محفلی ها گفت:
- نرین، شما آمادگی ندارین.
- چطور؟
- بلد نیستین ویبره بزنین.

ملت سفید نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. به این موضوع فکر کردند که قبول کردن رز به عنوان ریاست محفل کار درستی بود؟ به هرحال او سرپرست محفل بود و نمیتوانستند از دستور او بگذرند بنابراین در خانه را بستند و به " زلزله " نگاه کردند. اورلا جلو آمد و پرسید:
- خب پروفسور زلر، چطوری باید ویبره بزنیم؟

چند دقیقه بعد

- یک! دو! سه! ویبره! یک! دو! سه! ویبره! گلرت یکم بیش تر بلرز.

محفل ققنوس تا به حال کلاس های آمادگی فراوانی به خود دیده بود، اما کلاس ویبره زدن پروفسور زلر، از اتفاق های ماندگار و عجیب تاریخ این گروه میشد. رز با چوبدستی خود ضربه ای به پاهای فنگ زد تا گارد درست را به خود بگیرد. سپس چوبدستی خود را کنار گذاشت و به طرف صف محفلی ها چرخید.
- خب، حالا همه با هم، آماده! گارد! ویبره!

بوم! شترق!

ویبره زدن رز کافی بود که سقف خانه شماره ی 12 پایین بیاید، اما ویبره زدن تمامی فرزندان روشنایی، موجب تخریب نیمی از خانه و نابودی کامل خانه های 11 و 13 شد. ظاهرا اولین جانشین دامبلدور، نخستین خرابی را به وجود آورده بود. هاگرید نگاهی به آوار انداخت و گفت:
- پروفسور ناراحت نمیشه؟


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۵:۲۸:۰۷

به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#55
نیو سوژه


- فرزند بیا کنار میخوام صحبت کنم.
- این همه جا، حتما باید رو کاناپه سخنرانی کنید پروفسور؟

دامبلدور با مهربانی دستی به سر جیمز سیریوس کشید و او را به جلو هل داد تا از رو کاناپه بلند شود. پیر مرد محفل نگاهی به اعضا انداخت، تازه وارد ها، قدیمی ها و فسیل ها، همه جمع بودند. با دست به رز اشاره کرد که کمی آرام تر ویبره بزند تا کاناپه نلرزد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- درود فرزندان روشنایی!
- سلااااام پرووووف!
- اون شکلک منه فرزندان.

اعضای محفل که دیدند فرمت مورد نظر شایسته ی تازه وارد های با انگیزه و جوان محفل نیست عصاهایشان را کنار گذاشتند و در کالبد شکلک دیگری فرو رفتند و بار دیگر به پروفسور سلام دادند. ارشد محفل دستی به ریش خود کشید و به فکر فرو رفت، زمانی که لامپی بالای سرش روشن شد خیال کرد فکری به ذهن پیرش رسیده است اما ظاهرا بدن یکی از اعضای محفل به پریز برق برخورد کرده بود و چراغ خواب بالای سرش را وادار به روشن شدن کرده بود.
- میخواستم بگم من دارم میرم ماموریت و...
- پارتی؟
- هیپوگریفمو بیارم تو خونه؟
- واق واق؟
- کیک پزون؟

دامبلدور خندید و دست هایش را برای ساکت کردن اعضای محفل بالا برد. وقتی مطمئن شد همه سکوت کرده اند سرش را به علامت منفی تکان داد که خبری از این حرف ها نیست. آه اعضای محفل بلند شد، دامبلدور با دیگر حرف خود را از سر گرفت:
- بله، من میرم ماموریت طولانی مدت و هر کدوم از شما باید یک روز محفل ققنوس رو مدیریت کنین تا فشار روی کسی نیاد.

با پایان حرفش لبخند ملیحی زد، سپس به سرعت از بلای کناپه پایین پرید و سریع به طرف در دوید، کلاه شاپو ( درسته دیگه؟ ) خود را برداشت و پاتوی قهوه ای خود را پوشید و چمدان خود را برداشت و با کلاه خود با محفلی ها خداحافظی کرد.

- پروفسور ما...

قبل از آنکه اورلا به در برسد، دامبلدور در را بست و راهی ماموریت شد. خانه شماره ی دوازده به سکوت فرو رفت.

- حالا کی روز اول محفل رو مدیریت کنه؟


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#56
نقل قول:

ریگولوس بلک نوشته:
اربوب! (خیلی باهاتون صمیمی شدم الان مثلا )
مهلت دوئل ما رو مرحمت بفرمایین یه هفته تمدید بکنین اگه صلاح میدونین البته
من چرا عین هکتور شدم
دادم پورفوسور رو کت بسته بیارن رضایت بده، پورفس؟! رضایت بده عمو ببینه؟


رضایت میدم پسرم.



پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#57


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#58
خلاصه:

خلاصه:لودو بگمن کازینو ای افتتاح کرده که توی اون شرطبندی هم میکنن...توی یکی از این شرط بندی ها خود لودو با ویولت بودلر بر سر جانپیج لرد شرط میبندن...لودو میبازه و باید تا 24 ساعت دیگه جانپیج لرد رو به ویولت بده...اما جانپیج لرد پیش لودو نیست...به پیشنهاد آرسینوس جیگر،لودو میره تا از هکتور یا رودولف که گفته میشه شاید لرد به اونها یه جانپیج رو داده،جانپیج بگیره... بعدا لودو، هکتور و رودولف متوجه میشن جان پیچ کش تنبون مرلینه بعد از این موضوع پیش مورگانا و ریگولوس میرن اما نتیجه ای نمیگیرن و لودو هم که به کازینو پرت میشه گیر گراوپ میفته و گراوپ و هاگرید لودو رو به زور به مقر محفل میبرن تا لودو حق گراوپ رو بده.

___________________________________________________________________

- لـــــــــت! و مگه جانپیچ رو نمیخوای؟
- البته که میخوام لودر اما چیزی تو دستت نمیبینم داوش!

لودو که در هوا آویزان بود وانمود کرد که با جیب هایش نگاه میکند اما در دل میدانست که جانپیچی دست او نیست و ظاهرا گراوپ هم خیال رها کردن اورا نداشت. در نتیجه آهی کشید و خود را به دست گراوپ سپرد. ویولت کمی جلو تر آمد و به لودو نگاه کرد و گفت:
- نمیخوای که زیرش بزنی لودر؟
- نه لت اما تا وقتی گیر این گراوپم نمیتونم بیارمش.

لودو با گفتن " این " با چشم به گراوپ اشاره کرد. هاگرید که برای خرید کیک به سر میدان گریمولد رفته بود با آغوشی پر از شیرینی به سمت خانه دوید و بین گراوپ و ویولت قرار گرفت.
- چی شده؟

صدای عصبانی رودولف از خارج از کادر شنیده شد که در جواب " چی شده " ی هاگرید گفت:
- بوقی این دیالوگ منه! این قمه ی من کو؟!

ملت محفلی بدون توجه به صدای رودولف و تلاش کارگردان که مانع ورود قمه کش به کادر شود به لودو نگاه کردند و به این موضوع فکر کردند که با او چه کنند. دامبلدور که عاقل تر از آن بود که جان پیچ مفت را از دست بدهد، جلو رفت و با اشاره ی دست به گراوپ اشاره کرد که لودو را زمین بگذارد. هاگرید جلو آمد گفت:
- پروفسور چرا گفتین بزارتش پایین؟ اون پول سهم داداشم بود! تو مشتش بود!
- مطمئنم آقای بگمن به قولش عمل میکنه، مگه نه؟

لودو که نفس گرم گراوپ را پشت سرش حس میکرد تند تند سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. سپس همه ی محفلی ها به دنبال پروفسور داخل خانه شماره ی 12 شدند و لودو را با افکارش تنها گذاشتند. لودو با خود فکر کرد که اگر جان پیچ کش تنبان مرلین بود، پس شای مرلین از آن خبر داشته باشد. پس با این فکر برای بار دوم راهی خانه مورگانا و مرلین شد.

پوفسور و ریتا از پشت پنجره، رفتن لودو را نظاره میکردند.

- پروفسور به نظرتون کار درستی کردین؟
- من بهش اعتماد دارم دخترم!
-


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#59
با سلام.

درخواست دوئل با جناب ریگولوس بلک رو دارم.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ققنوس میوزیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#60
خلاصه:

محفل آلبوم موسیقی ساخته و به فروش رسونده و مقداری گالیون به جیب زده اما وقتی این موضوع به گوش لردسیاه میرسه ناراحت میشه و تصمیم میگیره جلوی گالیون دار شدن محفلو بگیره.بنابراین سلسیتنا واربک وارد داستان میشه تا خواننده کنسرت خانه ریدل بشه اما مرگخوارا هنوز سرگرم پیدا کردن اسم برای آلبوم سلسیتنا هستن.از طرفی دیگه محفل متوجه این موضوع شده و تصمیم گرفته تا جودی مون رو خواننده کنسرت محفل ققنوس کنه اما به علت کمبود اعتماد به نفس جودی، مایکل کرنر و لادیسلاو زاموژسلی تصمیم میگیرن باهاش تبدیل به یه گروه بشن و از محسن چاووشی هم دعوت به عمل اوردن.

__________________________________________________

- پس تصویب شد پسرم. تو و لادیسلاو و جودی و محسن چاقوچی.
- چاووشی.
- خیلی پیر و خرفت شدم فرزند.
- مهم نیست پروفسور موقع کنسرت بیا ردیف اول بشین از موسیقی لذت ببر.

دامبلدور عینکش را جا به جا کرد و به مایکل که فیگور گرفته بود نگاه کرد. آیا فرزند روشنایی به خود مغرور میشد؟ آیا در شان یک فرزند روشنایی بود که خود خفن پنداری داشته باشد؟ آیا واقعا ممکن بود؟ دامبلدور انگشت اشاره اش را بالا گرفت و شروع به نصیحت مایکل کرد:
- به خودت مغرور نشو فرزند. تو حتی اگر خیلی خفن هم باشی نباید به خودت مغرور بشی.
- کسی به حاجیت گفت خفن؟ من بی نظیرم!

طبق معمول ویولت که هنوز با اقدامات مراقبتی ویکتوریا سوختی صورتش خوب نشده بود، با ژست " من خیلی خفنم " همیشگی خود وارد آشپزخانه شد. دامبلدور که دید به هیچ وجه نمیتواند در این مورد با ویولت وارد بحث شود آهی کشید.

ناگهان صدای بوق بلندی بلند شد. اعضای محفل از آشپزخانه خارج شدند و به سمت در ورودی دویدند. لادیسلاو از پشت کامیونی پایین پرید و سمت در ورودی آمد. دامبلدور با دیدن لادیسلاو از ماکل پرسید:
- چی شد فرزند؟
- هیچی پروف با چاووشی و وسایل موسیقی اومده.

ناگهان جغدی به سمت در آمد و نامه ای را به سمت در پرتاب کرد. تدی به سمت نامه رفت و آن را خواند. پروفسور نزدیک تر آمد تا نامه را بخواند اما چون چشمانش ضعیف بود، نوشته هارا تار میدید. از تدی پرسید:
- چی نوشته فرزند؟
- گِرَمی اَوُردز جادویی خواننده های محفلی رو دعوت کرده.

اعضای گروه موسیقی محفل ققنوس به یکدیگر نگاه کردند، ظاهرا اولین کنسرتشان جور شده بود.

خانه ی ریدل - همان زمان

- وینکی نامه گرفت! گرمی اوردزجادویی بانو سلستینا رو دعوت کرد.

وینکی دوان دوان وارد نشیمن خانه ی ریدل شد و نامه به دست شروع به چرخیدن کرد. سلستینا نامه را از دست وینکی قاپید و شروع به خواندن آن کرد. بعد از خواندن آن رو به جمعیت مرگخوار کرد و گفت:
- از من به عنوان یه خواننده ی حرفه ای تو عرصه موسیقی دعوت شده تو گرمی شرکت کنم. مطمئنم با شنیدن صدای من دیگه کسی آلبوم محفلیارو نمیخره.

ظاهرا یک دوئل موسیقی بین اعضای مرگخواران و محفل ققنوس در پیش بود.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.