پارت ۲همه مشغول کار بودن و بلا استثنا از ریختو قیافه افتاده بودن و همشون به ادکلن پی پی سه هزار اغشته شده بودند.
این وسط آستریکس، پاندا به کول تازه به طبقه اول رسیده بود؛ درست بود خون آشام بود و قدرت بدنی بالایی داشت، ولی دلیل نمیشد پاندا به اون خیکی رو سوار رو کولش، هرجا خواست ببره.
_ هی خوابالو... هی پشمک، بیدار شو دیگه وقت کاره.
_پنج دیقه فقط... پنج...
(زارت)
آستریکس که از خستگی و وضع ورشگاه اعصابی براش نمونده بود و حوصله پاندارم قاعدتا نداشت، بدون توجه به حرف پاندا، اونو زرتی پرت کرد روی سکو ها.
_پاشو تن لشتو جمع کن ببینم. من طرف خودمو تمیز میکنم.
_سه تا بامبو بهت میدم مال منم تمیز کن... نه دوتا.
_یا پا میشی این خراب شدرو تمیز میکنی یا شخصا بامبو هاتو میکنم تو نافت.
پاندا به زور خودشو جمع کرد و آروم آروم شروع کرد به تمیز کردن و آستریکس هم طرف خودشو شروع کرد.
در آن سوی ورزشگاه که سرکادوگان و ناپلئون حرص همو درمیاوردن و بخاطر این، خود و ماتحتشونو تا حد ممکن جر میدادن تا بیشتر از اون یکی تمیز کنن و از چیزی کم نمیذاشتن، تا جایی که هردو شیرجه زنان تو پی پی ها مشغول بودند.
ملت همگی مشغول بودند ک ناگهان شیپوری زده میشه و همه ملت با تعجب دنبال منبع صدا میگردند.
سرکادوگان خسته و کوفته و آغشته به پی پی، شیپور به دست وسط زمین ایستاده بود.
همه ملت دورش جمع شدن و با تعجب بهش نگاه کردند. وقتی سرکادوکان دید همه ملت منتظرشن و کم کم از منتظر موندن خسته شدن، شروع به حرف زدن کرد:
-دوستان، هم تیمیان و همگروهیان.
همگی از صبح زحمت کشیدیم و تا الان سخت کارو تلاش کردیم و بسی کوشیدیم. بهتر است ذره ای استراحت کنیم...
-نه من ناپلئون، به هیچ وجه اجازه نمیدم. مگه ما بچه های اکول پکول و سوسولی هستیم که هیچی نشده دست از کار بکشیم. هم تیمی های من خسته نشدند و نخواهند شد و ما به کارمان ادامه خواهیم...
حرف ناپلئون وقتی نگاهش روی هم تیمی های خود افتاد به سرعت شروع شدنش، قطع شد ؛ وقتی دید همه ملت چپ چپ و غر زنان بهش زل زدند و حتی ادواردی که با دستای قیچی پی پی شده اش به او میفهماند "یا خفه خون بگیر یا همینجا فاز داعش میگیرم".
_بله میگفتم. ملت تیم ما هیچ وقت خسته نمیشه و نخواهد شد؛ فقط چون شما اصرار دارین و بوسه بر پاهایمان میزنید قبوله.
ملت، هرکی، هرجای نسبتا تمیزی پیدا کرد و جلوس کرد تا نفسی تازه کند ولی این میان سرکادوگان که نمیخواست خسته بودنش را کسی ببیند با اسبش تاخت و از ورزشگاه خارج شد.
ناپلئون که متوجه غیاب سرکادوگان شده بود، شک کرده و سریع دست به کار شد و از ورزشگاه خارج شد تا دنبالش بگردد.
در اینور ماجرا، سرکادوگان که به دم در غول های غار نشین رسیده بود، محو تماشای غار آنها بود که ناگهان غولی به در دروازه نزدیک شد و غرغر زنان و با فحش های بووووقی از سرکادوگان پذیرایی میکرد.
پشت مشتا ناپلئون که درحال گشتن دنبال سرکادوگان بود که او را روبروی دروازه، درحالی که برای غول، تسترال بازی درمیاورد، پیدا کرد.
- هی نقاشی سوار بر تسترال! عقب بکش یه وقت میخورتتا.
-عه تو اینجا چیکار میکنی ناپلئون؟! درضمن، نگران من نباش. بپا خودتو یه وقت به عنوان شیرینی نخورن.
-اونا خیلی زرنگ باشن میان شیرینیمو... چیز، یعنی شمشیرمو میخورن. تو به فکر خودت باش نه من.
سرکادوگان که با حرف های ناپلئون لجش گرفته بود عقب عقب رفت و به دروازه غول ها نزدیک تر شد؛ شمشیرشو بیرون کشید و به دروازه چند ضربه ای زد...
-میبینی تا وقتی این دروازه های آهنین اینجا هستن، هیچ چیزی نمیتونه وارد یا خارج بشه. حتی توی کوتوله...
_کوتوله فرمانده اولته. کوتوله فرمانده ارشدته، کوتوله...
_کوتوله تویی و امثال تو که واسه صبحونه با چایی میل کردم مرتیکه ناپلئونی...
وسط بحث و جنجال های سر کادوگان و تاپلئون، صدای درهم شکستن چیزی کل محیط رو فرا گرفت؛ هردو به دنبال صدا سرشونو برگردوندند و به دروازه شکسته ای که در اثر ضربه های سرکادوگان فرو ریخته بود خیره شدند؛ ناپلئون جلو اومد و تیکه ای از دروازه رو برداشت، پشتش حروف ریزی حک شده بود؛ شروع به خوندن کرد.
-مِید این چاینا!
-شت!
-دقیقا!
-شتاشت!
-دقیقا!
-احمق پشتتو!
ناپلئون سرشو چرخوند و به غول هایی که همگی بیرون ریخته بودند و حتی یکیشون "شیرینی" گویان درحال بچنگ انداختن ناپلئون بود خیره شدند.
-کادوگان...!
-میدونم. بدو بریم.
هردو پس از گندکاری که کردند، سوار بر اسب شدند. البته ناپلئون چون کوچک مرد بود و قابلیت سوار بر اسب رو نداشت، به لطف سرکادو به باربند اسب بسته شد و به سوی ورزشگاه تاختند و غول ها نیز بدنبالشان؛ غافل از اینکه زمان مسابقه رسیده بود و کم کم جمعیت درحال آمدن به ورزشگاه بودند.
Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤