هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#71
اجازه هست ارباب این تاپیکو بعد4 ماه بفرستم بالا؟



بی زحمت این پست رو نقد کنین. مرسی. :)



پ.ن: ارباب خواهشا آروم بیاین اینور! من می خوام 1000 سال عمر با عزت دیگه داشته باشم!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۵ ۱۹:۴۲:۲۹


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۸:۵۴ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#72
(پست پایانی)


نگاه ترسناک لرد که بر روی بارتی قفل شده بود، او را مجبور کرد تا به سرعت داخل جمعیت برود و کشان کشان یکی از مرگخواران را که با وجود کبودی چشم چپش به سختی می شد فهمید لوسیوس مالفوی است، بیرون آورد. بارتی که سعی می کرد بدون جادو مشکل را حل کند رو به لوسیوس گفت:

- می خوای بدونی کی هستی؟ دوست داری از این حالت خلسه درت بیارم و بهت یه هویت بدم تا زندگی با معنا و مفهومی داشته باشی؟
- نه.

بارتی آهی کشید و گفت:

- بیخیال. ببین، تو اسمت لوسیوس مالفویه و یه جادوگری. اون آقاییم که اونجا وایستادن و کچلن اربابته و اون یارو دلقکه هم دشمنته. همینا برات کافیه. گرفتی؟
- برو بابا! روانی!

لوسیوس رویش را برگرداند و به داخل جمعیت در حال گیس و گیس کشی شیرجه زد.

بارتی:

بعد، انگار که انگیزه ای ناگهانی او را گرفته باشد برگشت و به سمت لرد رفت.

- ارباب، اجازه بدین من از اطلاعات ذهن شما و دامبلدور کپی بگیرم ریپلِیس کنم تو ذهن اون جماعت! خواهش می کنم ارباب بهم اعتماد کنین!

دامبلدور که از حرف آخر بارتی تحت تاثیر قرار گرفته بود سرش را به نشانه موافقت تکان داد اما لرد مثل همیشه مخالفت کرد:

- لازم نکرده بیشتر از این خرابکاری بکنی! من به هیچکس اجازه نمی دم به ذهنم نفوذ کنه. بارتی ساکت باش! با خودت حرف نزن و به ارباب گوش کن. همین الان برو کنار...بارتی چوب دستیتو سمت ارباب بلند نکن! معلومه که بهت اعتماد ندارم! دارم می گم برو کنار میخوام خودم دست به... بارتـــــــــــــــ...

فــیـــــــــــــــــــــش!!

قدرت زیاد طلسمی که بارتیِ جوگیر با اعتماد به نفس کاذبش اجرا کرده بود او را بیهوش کرد. وقتی بهوش آمد، پشت سرش دوباره جمعیت درگیر را دید. داخل سالن پر شده بود از ماده ای آبی-نقره ای رنگ، بین مایع و گاز که در حال محو شدن بود. کمی آن طرف تر آلبوس دامبلدور روی زمین نشسته بود و با هوگو ویزلی سخن می گفت:

- تو هم نمی دونی اینجا کجاست نه؟ اشکال نداره پسرم...گریه نکن. منم نمی دونم. من حتی نمی دونم این کلاه جلف نارنجی و این ردای حال بهم زن زنونه ی صورتی تنم چی کار می کنه. این چوب بلد و باریک...داره یادم میاد! اینو باید تو... آستین کسی فرو می کردم؟؟

بارتی آب دهانش را قورت داد و به پشت سرش نگاه کرد. جایی که لرد ولدمورت جلوی آیینه ای ایستاده بود. لرد در حالی که دستش را روی جای خالی بینیش می کشید با وحشت می گفت:

- چه بلایی سر دماغم اومده؟ موهام کو؟ چرا چشمام قرمزه؟ چرا پوستم سفیده؟ کیستم من چیستم من؟؟ :worry:

لب های بارتی به ناچار به خنده ای تلخ و مفلوکانه باز شدند. او از روی زمین بلند شد و در حالی که تلو تلو می خورد به سمت در خروجی خانه ریدل رفت. امیدوار بود که بتواند به شغل قبلیش برگردد. اما او هم یادش رفته بود... بسته های مواد را در انباری خانه شان مخفی کرده بود یا توی باغچه؟


پایان


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۵ ۹:۰۷:۵۹
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۵ ۱۹:۲۵:۰۲


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#73
لودو با خیالی آسوده سر تکان داد و از آن سه نفر دور شد. دافنه و هوگو هم تصمیم گرفتند به مغازه ای مشنگی سر بزنند و بلا را که در حال انفجار بود، تنها بگذارند.


پوشاک و البسه برادران وارنر


دافنه از صاحب مغازه خواست تا درها را قفل کند و نگاهش را از جماعتی که پشت ویترین های مغازه جمع شده بودند و با نگاه های خیره شان به او، فریاد "سلنا دوست داریم!" بر می آوردند برگرداند و به داخل یکی از اتاق های پرو دوید. همانطور که با چوبدستی مشغول تغییر دادن اجزای چهره اش بود نالید:

- این مشنگای بوقی چه مرگشونه که هر دفعه یه اسم رو من میذارن؟ دفعه اول که بهم گفتن جنیفر لوپز، بعدم فکر کردن گلشیفته فراهانیم...دفعه پیشم که داد زدن مایکل جکسون زنده شده! حالا هم این دختره سلنا! ایش... اصلا بهتره خودمو چند سال پیرتر جلوه بدم.

دافنه مشغول تغییر دادن رنگ موهایش شد و به آواز بچگانه کودکِ صاحب مغازه گوش سپرد:
- یه جایی توی قبلت هست، که روزی خونه ی من بود...به این زودی نگو دیره، به این زودی نگو بلدود...

کمی آن طرف تر،هوگو ویزلی، با چشمان از حدقه در آمده، به ظاهر خودش در آینه نگاه می کرد. با یک تیشرت و شلوار تنگ و کلاهی که نصف موهای نارنجیش را می پوشاند شخص تازه ای شده بود. با دیدن زن میانسالی که به سمتش می آمد دست از قربان صدقه رفتن خودش کشید.

- ببخشید ، شما یه پسر مو هویجی که بوی چایی می ده رو ندیدین؟
- من همون پسر مو هویجی که بوی چایی می ده هستم.
- ااا هوگو خودتی؟

دافنه خودش را جمع جور کرد و سعی کرد بدنبال عینک آفتابی برای خود بگردد. نزد کودک خردسال صاحب مغازه رفت و از او پرسید:
- کوچولو، می دونی عینــ... چرا اینجوری به من نیگا می کنی؟ چی شده؟

در یک لحظه دختر بچه دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خانوم گوگوش؟

تمام مشتریان مغازه به سمت منبع صدا برگشتند!


چند متر آنطرف تر از بلاتریس


هوگو و دافنه ظاهر شدند. دافنه که بسیار عصبانی شده بود گفت:
- بهتره هر چی سریعتر کارمونو شروع کنیم. امیدوارم لودو زودتر از ما رسیده باشه. فکر کنم اونیه که کنار بلا وایستاده!

دافنه و هوگو به سمت لودو که در کنار یک صندلی چرخدار، نزد بلا ایستاده بود و 10 سال پیرتر به نظر می رسید، حرکت کردند.

- ببین بلا جان، من بخاطر موهات متاسفم. حالام می خوام جبران کنم. اگه تو روی این صندلی بشینی، من تمام روز تسترال حمالیتو می کنم. بشرطی که سرت کچل بمونه. باشه؟

بلا نگاهی نافذانه به لودو انداخت و گفت:

- با ایده تسترال حمالی تو کاملا موافقم. ولی باید بدونم که چرا باید کچل بمونم.
- پس منم نمیذارم بشینی رو صندلی!

دافنه که می خواست کار را زود تر کار را تمام کند گفت:

- بلا! تو منو یاد ارباب میندازی! بزار سرت کچل بمونه!! :pretty:

بلاتریکس که گویا تازه به این موضوع پی برده بود از خوش حالی دست هایش را به هم زد، خود را روی صندلی چرخدار انداخت گفت:

- خب شروع کنیم!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
#74
سوژه جدید:

لرد ولدمورت، پشت میز اتاقش نشسته و به دو پرونده زیر دستش که مربوط به سوابق عضویت مرگخوارانش بود نگاه می کرد: ایوان روزیه و بلاتریکس لسترنج. خواست آهی بکشد اما جلوی خودش را گرفت. به سمت یکی از دیوار های اتاقش نگاه کرد که توسط چند قفسه بزرگ پوشیده شده بود. پرونده های زیادی بر روی قفسه ها وجود داشت که همگی آنها مربوط به سوابق عضویت مرگخواران بود. غباری که روی آن ها خود نمایی می کرد خبر از این می داد که زمان زیادی، دست نخورده باقی مانده اند. لرد با خودش زمزمه کرد:

- نمی فهمم! من 1 ساله که حضورمو علنی کردم. پس چرا فقط 2 تا مرگخوار دارم؟؟ تنها مرگخوارامو مسئول تربیت داوطلبا کردم؛ ولی مثل اینکه هیچ داوطلبی صلاحیت نداره... هیچ کس دیگه ای نتونسته مرگخوار شه.

مار لرد که چند وقت پیش یک ساله شده بود با عصبانیت فش فشی کرد. لرد جوابش را داد:

- منظورت چیه نجینی که همه مردم طرفدار گندزاده هان و بخاطر همین نمیان عضو شن؟ اتفاقا من چند بار، از آموزشگاه مرگخواری بازدید کردم. اونجا غلغلست! هر وقت اونجا میرم هم مرگخوارام و هم اون تازه واردا از وضعیت ابراز رضایت می کنن. معلوم نیست چرا هیچ وقت دستشون به برگه عضویت نمی رسه... فکر می کنم زیادی تحمل کردم. باید دلیل این قضیه رو بفهمم!

لرد ولدمورت ایستاد و با هیجانی نامحسوس ادامه داد:

- ایوان گفت فردا جلسه اول برای ورودی های جدید شروع میشه. تغییر شکل می دم و اونجا حاضر می شم ببینم چه خبره! ممکنه یکم طول بکشه... پس تا وقتی برمی گردم مواظب اتاق باش نجینی!


صبح روز بعد – آموزشگاه مرگخواری

مردی سی ساله، با موهای مشکی، چشمان سبز و صورت رنگ پریده اش وارد آموزشگاه شد. این قسمت از آموزشگاه سالن طویل و مستطیل شکلی بود که تمام صندلی ها را دور تا دور دیوار ها چیده بودند و در وسط فضای خالی زیادی وجود داشت. از آنجا که تقریبا تمام صندلی ها اشغال شده بود،‌ مرد به ناچار در پرت ترین نقطه نشست. سپس با نگاهی که به جمعیت حاضر در سالن انداخت و با خود گفت:

- عجب ارتش نا موزونی خواهم داشت! اون بچه کیه کنار اون یارو موتاده نشسته... اون که دایی منه! اینجا چی کار می کنه؟ می خواد آبروی من که لرد باشم رو هم دود کنه؟ اوه! اونی که اون طرف تر کنار یه دختر بنفش نشسته وزیر نیست؟؟...اونطرف تر هم که...

- آهای تویی که تو کنج نشستی!

لرد ولدمورت، با چشمان سبزش چند بار پلک زد. ایوان صدایش کرده بود.

- این چه طرز حرف زد...اهم...بله؟

- زود باش بیا این وسط وایستا!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نکته 1: برای این سوژه اسناد و کتاب های رولینگ کاملا نامعتبره. سوژه رو هر طور دوست دارین ادامه بدین.
نکته 2 : ترجیحا از شخصیتای ایفای نقش خودمون استفاده کنین!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲
#75
خلاصه:

لرد سیاه به کمک طلسمی ارتشی از زامبی های گورستان ریدل برای حمله به محفل تشکیل داد.ولی با مشکلاتی که زامبی ها ایجاد کردن از این کار منصرف شد.حالا لرد و مرگخوارا باید از شر زامبی ها خلاص بشن!
برای پیدا کردن راه حل تصمیم میگیرن چند تا فیلم مشنگی درباره زامبی ها ببینن.ولی مشکل حل نمیشه.به عنوان راه حل بعدی تصمیم میگیرن زامبی ها رو قانع کنن که زندگی چندان شیرین نیست و کلا مردن بهتره!لرد و مرگخوارا وانمود میکنن ورشکست شدن، ولی رو زامبیا تاثیری نمیذاره. مادر لرد پیشنهاد وام گرفتن می ده که با عصبانیت لرد مواجه می شه و در نهایت ویکتوریا همه زامبیارو تو حموم می چپونه تا بتونن بهتر فکر کنن.



----------------------------------------------

لرد:

ویکتوریا، بی خبر از دلیل عصبانیت لرد و با تصور اینکه رفتارش با مروپ گانت او را عصبانی کرده است، سرخ شد و فرار را بر قرار ترجیح داد. لودو که بسیار جدی جلوه می کرد گفت:

- بهتره همین الان در اون حمومو باز کنی وگرنه به علت ترویج عدم رعایت شئونات اسلامی اعدامت می کنم.

ویکتوریا که تازه متوجه موضوع شده بود سرش را پایین انداخت اما تصمیم گرفت زامبی ها را به حال خوشحال خودشان باقی بگذارد. تام ریدل که از رفتار بد ویکتوریا با مروپ و دیدن بر و روی او ذوق مرگ شده و تصمیم گرفته بود از او دفاع کند گفت:

- پسرکم، نظرت چیه امشب تو حیاط یه جشن چارشنبه سوری بزرگ راه بندازیم و یه آتیش بزرگ روشن کنیم؟ زامبیا که از روز و ماه و سال خبر ندارن. وقتی خواستن از رو آتیش بپرن یه جوری هولشون می دیم تو آتیش! شاید مردن. :pretty:

تام به یاد صبح افتاد. زمانی که 2 زامبی هنگام خواندن روزنامه، درباره ی قیمت طلا در بازار جهانی بحث می کردند. هنگام ظهر وقتی لودو و خودش به طور "کاملا" تصادفی و اتفاقی و بدون سوء نیت وارد سالن ورزشی ساحرگان سر خیابان شده بودند و در اثر دیدن عده ای از زامبی ها قصد بازگشت داشتند، مروپ به لودو گفت وزرای سابق از او با صلاحیت ترند. تام که نمی دانست زامبی ها چگونه از وضعیت وزارت قبل از لودو با خبر شده بودند، امیدوار بود لرد حرفش را نپذیرد.

کم کم داشت لبخندی بر روی صورت لرد می نشست که در تالار باز شد و آندرومدا بلک سراسیمه وارد گشت. همانطور که از شدت ترس عرق می ریخت روبروی لرد تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:

- ارباب خواهش می کنم منو کروشیو کنین! من...چیز...یه درخواست ازتون دارم.

بدون اینکه کمرش را راست کند ادامه داد:

- من باید چند تا از مرگخوارا رو قرض بگیرم! همین الان از ناسا باهام تماس گرفتن و گفتن ایستگاه فضایی به شدت کثیف شده. نیاز به نظافتچی دارن!

آندرو سرش را کمی بالا برد و در کمال تعجب دید لبخند مغرورانه ای بر لبان لرد نقش بسته است.

- مشکلی نیست آندرو. تمام نظافتچی ها تو... حمومن!



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲
#76
- به نام خداوند بخشنده مهربان، غضنفر آلبوس دنباله دار هستم، فرزند بابام. در نوزادی بار ها به علت مشکلات روانی-اخلاقی پدر و مادرم تصمیم به فرار و جاسازی خودم در سطل ماست رو گرفتم اما از اونجایی که بابام پول نداشت یه ماست بخره موفق به چنین کاری نشدم.

خنده های تمسخر آمیز مرگخواران بلند شد. لرد ولدمورت که همین چند ثانیه پیش معجونش را هنگام حرف زدن دامبلدور در دهان او ریخته بود،لبخند میزد.

- تا اینکه من و گلرت هر دو عاشق سینه چاک دختر همسایمون به نام باتیلدا شدیم. گلرت قاپ دختره رو دزدید و منم برای اینکه نظر دختره راجب گلرت عوض شه یه نقشه شیطانی ریختم و پیاده کردم. بعد از اینکه گلرت پیش همه بدنام شد و باتیلدا ترکش کرد خودم رفتم خواستگاری باتیلدا... اما بعد متوجه شدم توی نقشم از خودم بجای طعمه استفاده کردم ...

با بلند شدن موج خنده مرگخواران، محفلیون اشک های صورتشان را پاک کردند.

- چه بدبیاری ای! چه غم انگیز...
- من از اول هم بهتون گفتم دامبلدور پاکه و انحرافات اخلاقی نداره!همش یه تصادف بوده که مرگخوارا بزرگش کردن...

مرگخواران با تعجب به کودک 2 ساله مالی و آرتور که این حرف را زده بود نگاه کرده و بعد نچ نچی کردند.دامبلدور بی وقفه حرف میزد:
- تام از همون اولش خراب بود. تا آخر عمر از معرفی کردنش به هاگوارتز پشیمون می مونم. سر کلاسا حاضر نمی شد، هیچوقت درس نمی خوند، همیشه وسایل دخترا رو به ریشای من گره میزد.حتی یه بار...

با سرخ شدن لرد، مرگخواران به طور غریزی گوش هایشان را گرفتند. خنده های محفلیون که به قهقهه تبدیل میشد غیرت لرزد را برافروخت. لرد ولدمورت فریاد زد:
- یکی جلوی اینو بگیره! :vay:

هوگو دستانش را از روی گوش هایش برداشت تا چوبدستی اش را بردارد و به لرد کمک کند اما با شنیدن سخنان دامبلدور لبش را گزید و گفت:
- داره راجب ارباب ما حرف میزنه؟

وضع لرد خطرناک از بقیه بود. از رو شدن حقایق که هر لحظه حساس تر می شدند چنان جا خورده بود که حتی نمی توانست تکان بخورد.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
#77
خدمت دلورس عزیز و زیبا! لطفا این معرفی نامه رو جایگزین قبلی کنین.



* کلیه اسامی جنبه ایفای نقشی دارن، لطفا بی جنبه نشوید!!

شاخص نام: لیدی، بانو، سرورم، هیولا، هویج!

نام: آماندا ماری

نام خانوادگی: بروکل هرست (از سده ی 18 به بعد) قبلش همون «اول» بود!!

نام پدر: فیلیپ دوم / نام مادر: ماری اول

نژاد:
- شاهدخت دو کشور انگلستان و اسپانیا
- با بهره گیری از قدرت دو کشور انگلستان و اسپانیا خودم رو اصیل زاده معرفی می کنم!
- خون آشام

سن: متولد قرن 16، بعبارتی 500 و خورده ای، از اون نظر ک بنگریم میشه 18.

ظاهر: قد بلند با چشمان درشت قهوه ای و موهای خرمایی که چندان بلند نیستن، ذاتا دلربا! علاقه فراوان به پوشیدن لباس های مشنگی

اخلاق: خیلی زود با ملت صمیمی میشه (مسلما به خاطر اهداف شومشه)، زیاد حرف میزنه، در مواردی که بقیه عقب نشینی می کنن مقاومت می کنه، شوخه و به پارتی هایی که تو عمارت ریدل برگزار میشه علاقه زیادی داره!

گروه: عشقم ریون! مخصوصا با ساحره ها و جادوگرای خوشمزش!!

تخصص: کشتن ملت، گسترش سیاهی، زجر کش کردن مرگخوارا، لبخند زدن

علاقه مندی ها: خوووون! جادوگران(هم به عنوان سایت و هم به عنوان غذا!)، مامانم، ارباب، ریون، مرگخوارا، چیپس و پفک و شکلات و ترشک و آلوچه و قره قروت!! دندون هام!

افتخارات: شکستن رکورد آلبوس دامبلدور در عمر کردن، کسب لیسانس در بسیاری از رشته های تحصیلی مشنگی-جادوگری، نترسیدن از سوسک! فعالیت دو جانبه تو هر چیزی که فکرشو بکنین...!


____________
انجام شد.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۳ ۱۹:۲۶:۲۵
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۳ ۱۹:۳۰:۰۵
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۳ ۲۰:۳۵:۱۴


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
#78
هاگزمید
جاگسن که درب مغازه نخود فروشی را برای رد شدن آیلین نگه داشته بود گفت:
- اصلا نگران نباش. من الان تو خونه جد و آبادیم زندگی می کنم. وسایل پدر بزرگم هنوز اونجاست.

آیلین نفس راحتی کشید. آنها داشتند اولین ماموریتشان را با موفقیت انجام می دادند. اعتماد لرد در چنگشان بود.

وزارتخانه
مورفین هنوز هم به 2 اسمارتیز کف دست دافنه زل زده بود.
- خب...من باید با این دوتا چی کار کنم دافنه؟

دافنه سرش را خاراند و به صورت به روبرویش خیره شد و پیشنهاد داد که به جستجوی بی نتیجه شان ادامه دهند. بعد از چند دقیقه، مورفین بالاخره چیزی پیدا کرد. دافنه به مورفین که جلوی در اتاقی زانو زده بود و اشک شوق در چشمانش جاری شده بود کف گرگی ای زد و گفت:
- اینجا کجاش شبیه دستشوییه؟ یه اتاق با در نیمه باز که روش نوشته "دفتر گروه تجسس سازمان مبارزه با مود مخدر"؟؟ هوووم... :zogh:

5 دقیقه بعد
پس از اینکه سه مرد بلند قامت و ترسناک، با موش های «موذی» ای که از سر و کولشان بالا می رفت از اتاق به بیرون فرار کردند، دافنه با یک بسته هرو*** (خانواده نشسته، زشته والا) بیرون آمد. مورفین با ذوق آن را داخل بینی اش چپاند و پرسید:
- حالا واشه چی فقط یکی آوردی؟
- آخه روی بقیشون نوشته شده بود شیشه! عجب خنگولایین اینا! مگه شیشه هم قابل مصرفه؟

خوشبختانه مورفین صدای دافنه را نمی شنید، چون به شدت مشغول تمرکز بر روی مکان مورد نظرش بود؛ دست دافنه را گرفت تا باهم به هاگزمید آپارات کنند.

هاگزمید

بعد از اینکه دافنه و مورفین در کوچه ای، 100 متر دور تر از خانه جاگسن، ظاهر شدند، مورفین با سرحالی نگاهی به خانه جاگسن انداخت، رنگ چهره اش به ظور ناگهانی تغییر کرد و گفت:
- ما دیر رشیدیم، الان بقیه تو ژیر زمینن و جاگشن و آیلین دم در خونه!

دافنه که از آن فاصله حتی نمی توانست خانه جاگسن را به درستی تشخیص دهد با هیجان گفت:
- تو می تونی داخل خونه ها رو هم ببینی؟
- معلومه! تالا به این فکر نکرده بودی که شرا من بعضی وقتا، بعد مشرف، پشت در اتاق ارباب میشینم و اِ خنده می ترکم؟؟
- خیلی خب، حالا بیا زود تر از اون دوتا، تو زیر زمین آپارات کنیم و بچه ها رو نجات بدیم! مثل اینکه اونجا غیر قابل نفوذه، من نمی تونم تو خونه ظاهر شم.

مورفین بعد از کمی تلاش سرش را پایین انداخت و گفت:
- مشل اینکه اشر مواد اژ بین رفت، اگه تو اون اتاق گروه تجشش شیشه ای چیزی وجود داشت، خیلی راحت آپارات می کردم!

دافنه:
-




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۲
#79
همه اعضای محفل در شوک بزرگی فرو رفتند و افتخار و عظمت گذشتشان را به یاد آوردند. روزی که مالی اولین تخم مرغش را آب پز کرد، هنگامی که جیمز نهنگش را از چاه مرلینگاه نجات داد، زمانی که سیریوس بلک سکه 5 گالیونی را از جیب لرد که در حال شکنجه اش بود دزدید...
ناگهان فریاد "فرار کنید" کینگزلی که تازه از مرلینگاه برگشته بود و سخنرانی با شکوه سیریوس را نشنیده بود، سکوت رویایی محفل را ترکاند(!) و باعث شد که تمام محفلی ها با سر به سمت در خروجی هجوم ببرند.

بیرون از خانه نامبر 12

- چوب دستی هاتونو بزارین تو جیباتون. همه جا امن و امانه. :zogh:

بلا این را به ایوان و آنتونین گفت که 10 دقیقه تمام آن ها را مجبور به نشانه گرفتن خانه گریمولد کرده بود. دو مرگخوار نفس راحتی کشیدند و بد و بیراه گویان جوب هایشان را غلاف کردند و از داخل سطل آشغالی که در آن کمین کرده بودند، بیرون آمدند. بقیه مرگخواران هم که یا روی درخت ها پایین می پریدند و یا از زیر ماشین ها بیرون می خزیدند به آنها پیوستند.
درست در زمانی که اولین قدم را به سمت مغازه برداشتند، صدای انفجاری از ناحیه خانه شماره 12 شنیده شد و اعضای محفل ققنوس به داخل خیابان دویدند.
آنتونین فریاد زد:

- لو رفتیم! در...

با دیدن حرکت عجیب محفلی ها که دسته جمعی آپارات می کردند نتوانست حرفش را ادامه دهد. بلاتریکس که دید توجه تمام مشنگ های اطراف به سمت آنها جلب شده به بقیه مرگخواران و گروه ساحرگانی که هنوز نتوانسته بودند لباس مشنگی دلخواهشان را بیابند فرمان حرکت داد. خودش زود تر از بقیه وارد مغازه شد و به فروشنده گفت:

- همین الان جدید ترین مدل کلاه گیستو برام بیار.
- برای چه کسی می خواین؟
- برای یه مرد... 20 ساله.
- کچلن ایشون؟
- معلومه که نه! ایشون می خوان برای تنوع از کلاه گیس استفاده کنن.
- این چطوره؟

بلا به کلاه گیسی که مرد به آن اشاره کرده بود خیره شد. هیچ فرقی با موهای خودش نداشت!



پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۲
#80
سه محفلی با جدیت به راهشان ادامه دادند تا بالاخره به بن بستی رسیدند که در انتهایش اتاقی وجود داشت.

- سر درش نوشته "بند موجودات خطرناک"! این واقعا آشپزخونس؟
- صداهایی که از داخلش میاد هم شبیه قل قل کردن دیگ غذا نیست.

سیریوس بینیش را گرفت و گفت:

-اتفاقا همون بوی گند غذاهای زندانو میده. بریم تو. چه جالب در هم بازه!
- ولی اینجا نوشته...
- واقعا که!تو نفهمیدی اینم یه بخش از نقشه گول زدنشونه؟

هر سه نفر از در وارد راهروی طولانی و بدبویی شدند. سیریوس که زمین را بو میکشید با خوشحالی گفت:

- خورش فسنجونشون همیشه بوی باسیلیسک میداد. بوی جورابو حس میکنین؟ مثل اینکه از توی این دیگه میاد. دیدین گفتم اینجا آشپز خونست؟ فقط باید راهو ادامه بدیم که به مرکزش برسیم...

دیگ مورد نظر سیریوس به همراه تعدادی ظرف دیگر بر روی چرخ دستی ای قرار داشت. در همین حال صدای باز شدن در به گوش سه محفلی رسید و وارد شدن همانبازپرس و زندانی آنها را به تکاپو برای پنهان شدن انداخت.

2 دیقه بعد ( بولد )

- ریموس! بوی دهنت بیشتر از بوی جوراب اینجا اذیتم میکنه. روتو اونور کن!
- نمیشه...اینجا خیلی تنگه!
- ساکت ممکنه این یارو صدامونو بشنوه و بدبختمون کن... سیریوس چن وقته پاتو نشستی؟ شست پات خیلی بد مزس!

بازپرس صدای سه محفلی که در بزرگترین دیگ پنهان شده بودند را نمیشنید چرا که در حال صحبت با زندانی بود:

-گفتی دلت شکنجه میخواد؟ اینم بدترین شکنجه! الان این چرخ دستی رو ور میداری و همه غذا های داخلشو به صاحباشون تحویل میدی. بعد هم خودت و هم این وسایلا رو سالم و سلامت دم در میرسونی تا ببینم بازم نمیخوای اعتراف کنی یا آدم شدی!

مرد بازپرس از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد. زندانی لرزان هم با چرخ دستی به اعماق تاریکی حرکت حرکت کرد؛ بی خبر از سه محفلی خوشمزه که از ترس لو رفتن توان حرف زدن نداشتند.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.