هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴
#71
ایرما پینس
آرسینوس جیگر





در روز های سرد و بارانی زمستان،اهالی لیتل هنگلتون معمولا اوقات خود را در کافه ی کوچک روستا یا در خانه هایشان،در کنار آتش گرم بخاری میگذرانند.در چنین روز هایی دهکده از اوقات دیگر خلوت تر است و سکوت در آن موج میزند.
تعجبی ندارد که در چنین روزی هیچکس به زن بلند و لاغر سیاهپوشی که با کلاهی عجیب و مسخره،از حیابان اصلی دهکده میگذشت توجه نکند.اما گویا زن ماندن در خیابان اصلی را چندان عاقلانه نمی دید و طولی نکشید که وارد کوچه باریک کنار کلیسا شد و خیابان اصلی را پشت سر گذاشت.
در کوچه شدت باران کمتر بود و زن ناشناس برای اولین بار دستش را در جیب ردای بلندش کرد که از گردن تا نوک پایش را می پوشاند.و از جیبش تکه چوبی بلند و صیقلی بیرون آورد.با دقت نگاهی به اطراف انداخت سپس عینکش را از چشم برداشت.و با یک ضربه ساده آن چوب صیقلی بخار و قطرات آب موجود بر سطح شیشه عینک از بین رفتند.زن با احتیاط چوب را درون جیبش گذاشت و عینکش را به چشم زد.اگر همان لحظه کسی از پنجره کلیسا یا خانه های آن سمت کوچه نگاهی به آن زن میانداخت و با چشم پوشی از ظاهر و لباس عجیب آن زن به عینک بزرگ زن خیره میشد،صحنه بسیار جالبی میدید،صحنه ای عجیب تر از سر و وضع زن بد لباس.قطرات باران در حال بارش هنگامی که به نزدیکی عینک زن میرسیدنددر فاصله ی چند سانتی متری متوقف میشدند.
زن به راهش ادامه داد تا سر انجام به انتهای کوچه رسید.انتهای باریک کوچه به زمین مسطح و بایری باز میشد،که اهالی دهکده آن جا را زمین پشت کلیسا می نامیدند و در روزهای تابستانی محل بازی بچه های روستا بود.

زن سیاه پوش با قدم هایی بلند وارد زمین پشت کلیسا شد.سطح زمین از سطح کوچه پایین تر بود و به دلیل بارش باران مملو از گل و لای شده بود .
اما زن هیچ توجهی به گلی شدن ردا و چکمه هایش نداشت.نگاه او به تپه ای که در سمت چپ زمین بود دوخته شده بود.اهالی کهنسال لیتل هنگلتون هر گاه موضوعی برای گفتگو نمی یافتند صحبت درباره عمارت بزرگ روی تپه را پیش میکشیدند.آن جا را خانه ریدل ها مینامیدند.و از نظر همه اهالی دهکده
آن خانه قدیمی،ترسناک و چندش آور بود.در حدود نیم قرن پیش،صاحبان ثروتمند آن خانه همگی در یک شب به طرز مشکوکی از دنیا رفته بودند
در نظر تمام اهالی آن جا خانه ای کاملا متروک نیمه ویرانه و حتی زشت بود.
در حالیکه در نظر زن سیاه پوش غریبه که ایرما صدایش می کردند آن خانه، روشن، آباد مخوف و بسیار خواستنی به نظر می رسید.

ایرما مکث کوتاهی کرد و یک بار دیگر با خود اندیشید که چه چیز او را به آنجا کشانده! آیا ارزشش را داشت؟ چیزی در قلبش به حرکت در امده بود. و ایرما علی رغم اشتیاقش، نمیتوانست دست سرد ترس را هم ندیده بگیرد.




فلش بک


ساعت کاری کتابخانه در شرف اتمام بود،تنها چند دانش آموز سال هفتمی ریون کلاو هنوز مشغول مطالعه بودند.ایرمای بی حوصله،نگاهی به ساعت بزرگ کتابخانه انداخت.
-خانوم ها کم کم باید برای رفتن آماده بشید.

دختران ریون کلاو با کشیدن آهی از خستگی از جای خود بلند شدند.
گاهی با دیدن دانش آموزان مختلف به این فکر میکرد که باید در گروه ریون کلاو جای میگرفت.در حالی که کلاه گروهبندی در آغاز تحصیلاتش پس معطلی 3 دقیقه ای به اسلیترین فرستاده بود،ایرما هنوز هم
هنوز هم نمیفهمید کلاه در او چه چیز دیده بود که به نظرش، ایرما را شایسته حضور در اسلیترین می کرد.


دختر ها پس از خداحافظی از کتابخانه بیرون رفتند،و ایرما را با کتاب های محبوبش تنها گذاشتند.
ایرما به آرامی از صندلی خشکش برخواست گردنش را به چپ و راست حرکت داد.و چوبدستی در دست به سمت قفسه کتاب ها رفت.طبق طبق روالی از پیش تعیین شده به مرتب کردن کتابخانه میپرداخت،و امشب زمان مقرر بود.
به آرامی با چوبدستی به نزدیک ترین قفسه اشاره کردمجموعه چند جلدی فرهنگ لغات،مانند کارت های بازی به آرامی بر خوردند و به ترتیب شماره جلد مرتب شدند.کار را با چسباندن جلد کنده شده ی یک کتاب قدیمی ادامه داد،ایرما بر تمامی جادوهای صحافی اشراف کامل داشت.
کم کم ،کار قفسه اول به پایان رسید قفسه ی بعدی و بعدی وبعدی..

کارش را با حوصله و دقت انجام میداد و پیش میرفت،بخش های مختلف کتابخانه را آهسته پشت سر میگذاشت.
با صدای ضعیف ناقوس قلعه به خود آمد،ناقوس سه مرتبه نواخت.ساعت سه بعد از نیمه شب بود.
چطور متوجه گذر زمان نشده بود؟
نگاهی به اطرافش انداخت،در بخش ممنوعه بود،بخشی که دانش آموزان هاگوارتز حتی از سال اول آرزوی دسترسی به آن را داشتند،و استفاده از آن جز با اجازه اساتید امکان پذیر نبود.
ایرما هیچوقت دلیل علاقه بی حد دانش آموزان به این کتاب ها را درک نمیکرد،گرچه خود او شیفته کتاب بود اما کتاب های مورد علاقه او کتاب هایی نبودند که در آن ها نوشته شده باشد که چگونه میتوان شخصی را با زجر کشت.
با وجود خستگی به سمت نزدیک ترین قفسه رفت،نام کتاب ها و ترتیب چینش آن ها را از بر بود اما از محتوای آن ها اطلاعی نداشت.با خود فکر کرد" خیلی بده که یه کتابدار ندونه چه کتاب های کتابخونش،محتوی چه اطلاعات و مطالبیه! "و با این اندیشه دستش را دراز کرد و اولین کتاب را برداشت
"نقدی بر نظریه اصالت طلبی"کتاب را آرام و با دقت،طوری که انگار از جنس کریستالی گران و شکننده است برداشت.البته میان آن کتاب جلد مشکی و بلور سنخیتی نبود اما ایرما علاقه ای وسواس گونه به نگهداری و مراقبت از کتاب ها داشت.

به سمت نزدیک ترین میز رفت.میزی کوچک با یک صندلی،که در کنار پنجره چیده شده بود.
آرام و بی صدا صندلی را عقب کشید و روی آن نشست.از ورای پنجره به دریاچه که زیر نور مهتاب میدرخشید خیره شد،منظره ی زیبایی بود.
آرام کتاب را باز کرد،او به عنوان یک دانش آموز که در گروه اسلیترین جای گرفته بود،با "نظریه اصالت طلبی"آشنا بود.اما نویسنده کتاب ضمن شرح نظریه،آن را به چالش کشیده بود.
ایرما همیشه منکر هر تبعیضی بین دانش آموزان میشد،اما خودش خوب میدانست که همواره نسبت به خطاهای دانش آموزان اسلیترین،به دید اغماض نگریسته بود.
مطالعه را ادامه داد،هر چه از آغاز مطالعه او میگذشت،عصبانیت او بیشتر میشد،نویسنده همواره با بدترین الفاظ از فارغ التحصیلان گروه اسلیترین یاد کرده و آن هارا خبیث،پلید،شرور،ظالم و ستمگر معرفی نموده بود.
و تنها مدرکی که به خواننده ی کتاب ارایه میکرد،مرگخواران اسلیترینی بودند.
ایرما از زمان تحصیل با بعضی از مرگخواران آشنا بود و میدانست آن ها به بدی آن چه که دیگران میگفتند،نیستند.
"آن ها دیوانه های زنجیری نبودند که به پشتوانه جادو و اربابی قدرتمند دست به جنایت بزنند"
"آن ها افراد خبیثی نبودند که عاشق خونریزی و کشتن باشند"
"آن ها هرگز بی دلیل دست به کشتار نمیزدند"
ایرما به شدت از خواندن مطالب کتاب عصبانی بود،میدانست که مرگخواران پلید و بد ذات نیستند،آن ها فقط اعتقادات خاصی داشتند.اعتقاد به خون اصیل جادوگری(که ایرما تا حد زیادی با آن موافق بود)و یا اعتقاد به استفاده از طلسم های ممنوعه.
در آن شب مهتابی ایرما با خود عهد کرد که آرمان های و باور های مرگخواران را بهتر بشناسد،آرمان های مرگخواران و البته،اربابشان را.

و از آن شب کذایی،سه ماه میگذشت.فصلی که ایرما اوقات خود را صرف شناخت اهداف و آرمان های ارتش سیاهی کرده بود.در ابتدا برایش کمی سخت بود که بپذیرد کشتن یا شکنجه دادن افراد لازم است یا این که افراد ماگل زاده بدون هیچ چشمپوشی شایسته نابودی هستند،اما با گذر زمان،هرچه بیشتر رهبر مرگخواران،لرد سیاه را میشناخت اشتیاقش برای پیوستن به این گروه بیشتر میشد.
اما هنوز ترسی عظیم از این گروه و رهبرشان در دل داشت،در واقع حتی الان که به چند قدمی خانه ریدل ها رسیده بود،از انجام کاری که در پیش داشت مطمئن نبود.

به انتهای جاده منتهی به قصر رسید،نفس عمیقی کشید و نگاهش را به عمارت ریدل و دروازه ورودی دوخت،دروازه و نرده ها از آهن نازک و ظریفی بودند،اما ایرما حس میکرد کمتر نیرویی در جهان قادر به شکستن این محافظان بی جان و ورود بی اجازه به ساختمان سفید و بزرگ ریدل هاست.ساختمانی که نمای سفید مرمری آن هیچ سنخیتی با افرادی که در آن زندگی میکردند نداشت.
همه چیز از قبل هماهنگ شده بود،همکارش در هاگوارتز،سیوروس اسنیپ به او گفته بود که چطور میتواند به جرگه مرگخواران بپیوندد.دستش را به جلو دراز کرد و زنجیر ظریف منتهی به ناقوس کوچی که را محکم کشید،بلافاصله صدای مهیبی از ناقوس برخواست،و ایرما را از جا پراند،آن ناقوس کوچک چگونه صدایی به آن بلندی تولید میکرد؟
صدای قدم های سنگینی از سمت عمارت به گوش رسید،در هوای مه گرفته تنها توانست پیکری سیاهپوش را تشخیص دهد.
-تویی ایرما؟

صدای بم و سرد مردی بود،فورا صدا را شناخت و با صدایی ضعیف پاسخ داد
-بله،منم سیورس.

دروازه ورودی با صدایی خشدار در لولا چرخید و ایرما توانست وارد مسیر منتهی به قصر شود،اسنیپ بدون هیچ صحبتی به سمت عمارت بزرگ ریدل به راه افتاد وایرما با قدم هایی آرام به دنبال او جرکت کرد.کم کم عمارت ریدل در برابر او نمایان میشد،عمارتی که ترس و وحشت در هر تکه سنگ آن وجود داشت،چه افرادی که وارد آن شده بودند و هرگز مجال خروج پیدا نکرده بودند.
ایرما میدانست که حتی جان او هم در امان نیست،برای پوشیدن ردای مرگخواری از او امتحان به عمل می آمد،و اگر از این آزمون سربلند بیرون نمی آمد هیچ تضمینی برای ادامه حیات او وجود نداشت.
با صدای سیوروس به خود آمد،به انتهای مسیر رسیده بودند.در وردی ساختمان بزرگ و از جنس چوب بلوط بود،نا خودآگاه به یاد هاگوارتز افتاد،زمانی که برای اولین بار از در سرسرای ورودی خاگوارتز قدم به مدرسه گذاشت،نگران این بود که نتواند در هاگوارتز دوام بیاورد،در حالی که سرنوشت مقدر کرده بود او حتی پس از اتمام تحصیلات نیز در هاگوارتز بماند،آیا این شانس را هم داشت که بتواند در این خانه هم ماندگار شود؟
با خود اندیشید که در هردو ورود یک شخص همراه او بود،سیوروس یازده ساله در ورود به هاگوارتز و سیوروس میانسال کنونی.
به دنبال همکلاسی قدیمی اش از در ورودی گذشت و وارد سالن اصلی خانه ریدل شد،اجتماعی کوچکی از مرگخواران شامل چهار مرد و دو زن در سالن تشکیل شده بود که با ورود سیوروس و همراهش نگاهشان را به آن دو دوختند،ایرما عده ای از آنان را می شناخت،لوسیوس مالفوی و همسرش نارسیسا و خواهر نارسیسا،بلاتریکس.
بلاتریکس با اخم به ایرما مینگریست،آوازه ی علاقه ی جنون آمیز او به اربابش در همه جا ورد زبان بود.
و همه میدانستند که او دل خوشی از مرگخوران زن ندارد.
بلاتریکس با لحنی سرد و بی احساس شروع به صحبت کرد.
-ایرما،مدت زیادی از آخرین دیدار ما میگذره،چی باعث شده که تو از کنج کتابخونت بیرون بیای؟
ایرما به لحنی که سعی داشت محکم و قوی به نظر برسد پاسخ داد:خدمت به لرد سیاه.
-خدمت به لرد سیاه؟و با پوزخندی ادامه داد،الان مشخص میشه.سیوروس از این جا به بعد من مهمانمونو راهنمایی میکنم.
اینبار ایرما با راه نمایی بلاتریکس به مسیر ادامه داد،از دری کوچک در گوشه ی سالن وارد پله کانی شد که به زیر زمین منتهی میشد،و در آنجا از راهرویی تاریک و نمناک گذشت،راهرویی که دوطرف آن اتاق هایی قرار داشت،که بی شباهت به سلول زندان نبودند.
بلاتریکس در مقابل در اتاقی ایستاد.
-خب ایرما،احتمالا میدونی که هر مرگخوار برای پوشیدن ردای مرگخواری باید کاری رو برای لرد انجام بده،کارای سخت و در مواردی ناممکن،اما انگار شانس با تو یار بوده.
با پایان صحبتش،چوبدستی اش را بیرون کشید و اشاره ای به قفل در کرد،در با آرامی باز شد و ایرما و بلا وارد سلول شدند.
ایرما یک لحظه با دیدن صحنه مقابل چشمانش را بست،مردی در سلول به زنجیر کشیده شده بود که مشخص بود،به دفعات شکنجه شده است،سرتاسر بدن نیمه برهنه اش مملو از زخم و تاول بود و یکی از چشمانش تبدیل به حفره ای تاریک شده بود.

بلاتریکس دوباره به حرف آمد:این صحنه رو هیچوقت فراموش نکن خانم کتابدار،سزای کسی که به اربابش خیانت کنه اینه.همواره به خاطر داشته باش که سرپیچی از دستورات ارباب ناممکنه و گرنه به سرنوشت آرسینوس بیچاره دچار میشی و لبخند ترسناکی به مرد محبوس،زد.

ایرما با صدایی لرزان پرسید:باید بکشمش؟
بلا که مشخصا از دیدن ترس ایرما راضی شده بود گفت:نه،هیچ اجباری نیست،میتونی همین الان اینجا رو ترک کنی،ما مانعت نمیشیم.

اما ایرما آمده بود که برای همیشه مقیم آن جا شود،پس چوبدستی اش را از جیب ردا بیرون کشید و به سمت آرسینوس یه زنجیر کشیده شده گرفت.
بلا مانند کودکانی که درباره شکلات و شیرینی صحبت میکنند با اشتیاق فراوان بار دیگر شروع به حرف زدن کرد:برات چند تا پیشنهاد دارم،میتونی با یک طلسم بدنشو یه چهار قسمت تقسیم کنی یا قلبشو از سینش بیرون بکشی یا....
ایرما لحظه ای وسوسه شد که از پیشنهادات بلا استقبال کند،اما ناگهان متوجه شد که این هم بخشی از امتحان است،مرگخواران هیچوقت شبیه عده ای خونخوار رفتار نمیکردند،اگر قرار بود کسی کشته شود کاملا آرام و بی صدا کشته میشد،چوبدستی اش را محم در دست فشرد و ورد مخصوص را بر زبان جاری ساخت.آوداکداورا
آرسینوس حتی فرصت نکرد صدایی از دهان نیمه بازش بیرون دهد،تنها درخشش نوری سبز و مرگ.
ایرما میدانست که در آزمون پیروز شده،دوباره به همراه بلا به راه افتاد،این بار میدانست که به کجا میرود،به محضر اربابش،میرفت تا داغی را بر ساعد دستش بپذیرد که گواهی بندگی و وفاداری او به ارباب تاریکی بود.


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۵:۵۹:۰۱
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۱۶:۴۷:۵۰
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۹ ۱۴:۲۶:۰۳

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
#72
اربابا!ما همچنان مقرضیم!بی پول و تنها در چهار راه هاگزمید گدایی میکنیم!
نقدی نمیکنید؟!


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
#73
لاکرتیا:بله،با خودم فکر کردم که ساحره ای مثل من که بازرس وزارتخونه و محافظ جان و مال جنای خونگیه نباید زود قضاوت کنه!فورا اون معجون رو بده که خیلی کار دارم و باید به وزارتخانه برم و صدای اعتراض جن های خونگی رو به گوش جامعه جهانی برسونم!

هکتور که در تمام مدت با تعجب به لاکرتیا که حملات بالارو یک نفس و پشت هم ادا میکرد،خیره شده بود دست درجیبش کرد تا معجونی به لاکرتیا بدهد.
جیب هکتور همواره مملو از بطری های کوچک معجون بود،که هیچکس حتی خود هکتور هم کاربرد آن ها را نمیدانست.در آخر هکتور بطری کوچک حاوی معجون صورتی روشنی را به لاکرتیا داد.

لاکرتیا:هووم؟!این چه معجونیه دقیقا؟!

هکتور:مهم نیست،شما فقط بخورین،خودم درستش کردم تنهای تنها!

لاکرتیا با تردید نگاهی به معجون انداخت،باید از چیزی مطمئن میشد.
-در این معجون از هیچ یک از اجزای جن های خونگی استفاده نشده؟هیچ جنی برای تهیه این معجون مجبور به کار نشده؟روی هیچ جن بی دفاعی آزمایش نشده؟

-نه بانو،مطمئن باشید!اصلا اسم این معجون"جن آزاد هست"!سریعتر بنوشید

با شنیدن اینم حرف لاکرتیا مجاب شد!آزادی جن ها آرزوی همیشگی او بود!پس بطری معجون را به آرامی به لبهایش نزدیک کرد!


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۵ ۱۹:۳۳:۲۶

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
#74
یلام!
راستشو بخواید سوالای زیادی ندارم!

مهم ترین سوالم اینه که:
کار به عنوان جادوکار چطوره؟سختیهاشو بگو!تا حالا پیش اومده که از جادوکار بودن پشیمون بشی؟

چقدر برای هر نقد وقت میزاری؟

تا حالا به سرت زده که از سایت برای همیشه بری؟

روزانه چقدر مطالعه داری؟بیشتر چه کتابایی میخونی؟( با لحن ایرما خونده بشه! )


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#75
با کسب اجازه از محضر ارباب، آرسینوس را به دوئل دعوت میکنیم!!!!


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۰۶:۰۸

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#76
رای من هم برای دابی برای قورباغه ی شکلاتی!

البته حیف که غیر از دوتا دیگه ادامه پیدا نکرد!


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#77
اربابا!:pretty:

واقعا درک میکنیم که سرتو شلوغه،اما در کمال پررویی یه درخواستی دارم ازتون!

اینو نقد کنید!

اربابا!یکم کوتاه نیست این پست؟


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۳
#78
لاکرتیا-به چه حقی اون جن بی دفاعو کشتی؟ این جنایته!قساوته!دنائته!
ظالم!شرور!قاتل!فاسق!فاجر!

الا-خودتو نگران نکن خواهر من،این یه جن بی ارزش بود،لازم نیست خودتو خیلی نگران کنی!

لاکرتیا-چی؟!!جن ها با ارزشند!اونا حق حیات دارن!این نقض آشکار حقوق بشره!
من فورا به سازمان ملل گزارش میدم.

وسریعا از پشت میز بلند شد،نگاهی به جن بی کله انداخت و از آشپزخانه خارج شد!
هکتور سریعا به فکر فرو رفت،اگر پای لاکرتیا به سازمان ملل می رسید و وضعیت جن های خانگی راگزارش میداد،اربابش او را زنده نمیگذاشت!
پس به سرعت دنبال لاکرتیا به راه افتاد و در مسیر تنه ای به ایرما،که تازه وارد خانه شده بود و مشغول مرتب کردن کتاب ها بود زد.
سرانجام لاکرتیا را در حال خروج از در سرسرا دید،سریعا چوبدستی اش را بیرون کشید،اما به یاد آورد که اگر کوچکترین آسیبی به این بازرس برسد،همگی بیچاره میشوند.پس چوبدستی اش را غلاف کرد.باید با روش های دیگری لاکرتیا را از رفتن منصرف میکرد!
-لاکی!هی لاکی!صبر کن یه لحظه!
-چیه!
_تو واقعا میخوای بری؟
-البته،هدف من ریشه کن سازی ظلم و جور علیه جن های خونگیه!
_خب میشه قبل از رفتن این معجونو بخوری؟



Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳
#79
ملت آگاه و وزارت مدار سایت،آخرین اخبار رسیده حاکی از آن است که شخص جدیدی به ارتش سیاهی پیوسته.
منبع موثقی که خواهان افشا نشدن نامش بود،خبر را تایید کرد و افزود" البته هنوز ماهیت این عضو جدید مشخص نیست "

اما خبرنگاران همیشه در صحنه ما پس از بررسی های فراوان به حقیقت پی بردند.
در حقیقت این عضو جدید کسی نیست به جز،مادام ایرما لیدیا پینس نامبرده که چهره آشنایی برای عموم مردم میباشد،سالیان متمادی به سمت کتابداری مدرسه هاگوارتز اشتغال داشته و فعلا هدف وی از مرگخوار شدن مشخص نمیباشد.

گفتنی است نامبرده دارای روابط بسیار خوب و حسنه ای با وزیر سحر و همکار سابقش پرفسور اسنیپ است.به طوری که وی به کرات با وزیر سحر بر سر یک میز شام خورده.


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: بانوی کتابدار به لرد سیاه مي پيوندد(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۰:۰۵ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳
#80
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید!

متاسفانه،شایدم خوشبختانه خیر!


2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟


دامبلدور شخصیتی بود که اعتقاد داشت،هدف وسیله رو توجیح نمیکنه.و یه سری اعتقادات خاص.
اما لرد رسیدن به هدفش براش خیلی مهم بود به طوری که کلیه قوانین رو زیر پا میگذاشت( مثلا استفاده از طلسم ممنوعه ).و به هیچ اصولی پایبند نبود.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

هدف اولم خدمت به ارتش سیاهی و شخص لرد ولدمورت است.

البته استفاده از کتابخانه و کتاب های کمیاب لرد نیز از اهداف ماست!

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

فلورانسو:آشپز زندانی!


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟


به روش های مختلفی مثل گدایی،گل فروشی سر چهار راه هاگزمید،دستفروشی،جیب بری،دزدی
و هزاران عمل خلاف قانون دیگر.

برای اطلاع بیشتر میتوانید به کتاب" ویزلی ها،تهدیدی برای جامعه جادوگری "مراجعه کنید.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

والا اینا خودشون نابود هستن،نیاز نیست ما کاری کنیم!

اما باز هم برای اطلاع بیشتر به کتاب" روش های کشتار محفلیون " نوشته پرفسور ولدمورت مراجعه کنید

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

در صورتی که ایشان با صدای فیس فیس،مزاحم مطالعه ما نشوند ما کاری به کارشان نداریم!

البته من همیشه دوست داشتم یه کیف پوست مار داشته باشم!!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

باید بگم که بنده سال ها در این زمینه تحقیق کردم،و بالاخره تونستم جواب این سوالو توی یه کتاب پیدا کنم.

اما از اونجایی که ما عادت نداریم مطالب دیگران رو به نام خودمون ثبت کنیم شمارو به خوندن کتاب" بینی ولدمورت،پرسش قرن " توصیه میکنیم!




9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.


حتما انتظار دارید که شمارو به کتاب" هزار و یک کاربرد ریش " ارجاع بدم.اما باید بگم که چنین کتابی تاکنون نوشته نشده.

پس برای اطلاع آیندگان اندکی از کاربرد ریش را مینویسیم.باشد که بر ما خرده نگیرند.

1.استفاده از ریش به عنوان کاموا برای بافت شال گردن.!
2.تولید موی مصنوعی از ریش ( از ریش دامبلدور میتوان حداقل،100گلاه گیس ساخت! )
3.ساخت جارو،کفشو و بخار شو!
4.استفاده در صحافی کتاب!
5.استفاده از آن به عنوان محیط کشت میکروب در آزمایشگاه.!
6.پرورش شپش!


تایید شد.
کتابخانه سیاه در اختیار شماست.

خوش اومدین.


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ ۷:۱۱:۵۶
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ ۷:۱۴:۱۲
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ ۱۵:۵۶:۱۷

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.