دلار
VS
تف تشت
یه دلاری
همه کوییدیچ دوست دارن... از بچه جادوگرا و بچه فشفشه ها گرفته تا محفلیا و مرگخوارا. برای همین، وقتی آرسینوس توی یه خبر رسمی اعلام کرد که "کوییدیچ، بی کوییدیچ!"، کل ملت جادوگری بلند شدن رفتن توی کوچه دیاگون و دهکده هاگزمید شعار "مرگ بر آرسینوس" دادن؛ چون شهر تمام جادویی خیلی کم بود، مجبور بودن خودشونو به هر طریقی وسط جمعیت جا کنن. روی سقف یکی از مغازه های کوچه هاگزمید، دختری درحال دید زدن اتاق پادشاه بود.
- کاشکی تلسکوپا، صدا رو هم منتقل میکردن! من فقط میبینم دهناشون تکون میخوره!
در آخرین طبقه قصر جیگر - عجب ملتیه ها. راه کوچه دیاگونو بند آوردن بعد مردم برعلیه پدر مرحوم من شعار میدن! من شاه قابلی نیستم؟
- عوم عوم عوم دادادا...
- عجب فرزند باهوشی! یعنی فقط اگه کوییدیچ رو راه بندازیم، حل میشه؟
- اوهوم.
- خب پس...
مالی که با عصبانیت، درحال قدم زدن در عرض خونه گریمولد بود، پاش به لوازم آرتور خورد.
- اینا چین آرتور؟!
- دارم یه تلویزیون جادویی میسازم!
- دقیقا چجوری؟
- مثل مال مشنگا، فقط به جای آتن، بهش پاترونوس میزنم.
مالی آهی به نشونه "مرلین عاقبتمونو بخیر کنه!
" کشید و خواست بره که طلسم پاترونوس آرتور کار کرد و آرسینوس رو توی تلویزیون نشون داد که سر و وضعش، بدجور به هم ریخته بود و از بس مردم کراواتشو کشیده بودن، کش آورده بود. اون سعی کرد ماسکشو روی صورتش تنظیم کنه که قسمتی از صورتش، از ماسک ترک خوردش بیرون نیاد. بعد درحالیکه قیافه ریلکس همیشگیشو میگرفت، گفت:
- با توجه به ضجه های ملت، کوییدیچ به زودی شروع خواهد شد.
ملت حاضر در خونه گریمولد، نگاهی به هم، به تلویزیون، دوباره به هم، دوباره به تلویزیون و دوباره به هم انداختن؛ همشون منتظر این لحظه بودن، اما بعد دوباره هرکسی مشغول کار خودش شد؛ جز آملیا که با خوشحالی بالا و پایین میپرید.
- حالا کی میخواد منو ببره تو تیمش؟!
هرکسی سوت زنان به کناری رفت. آملیا به اطراف نگاه کرد؛ زورش به آرنولد میرسید. علاوه بر اون، مسلما اونو توی یه تیم خواسته بودن، پس حتما میتونست راضیش کنه بذاره برن تو تیمش.
- آرنولـــــد!
- ما تیم نداریم. خالیِ خالیه!
- خب پس...
اون هیچ اطلاعاتی درباره نحوه عضویت توی تیم ها نداشت؛ نمیدونست اصلا کاپیتان کیه؟ اصلا طرف تیمی داره یا نه؟ پس نشست و خواست زانوی غم بغل بگیره، که خورشید بلندش کرد، دستی به سرو روش کشید.
- ستاره ها میگن خودم تیم بسازم!
و... اولین عضو تیمم... هوم...
آرنولد گفته بود که تیمی نداره؛ پس احتمالا میتونست عضو تیمش بشه. اما آرنولد متوجه این فکر شیطانی شده بود، پس عقب عقب رفت و گفت:
- من تیم ندارم! میخوام بیام تو تیمت، پسر نابغه خوش اخلاق!
اولین باری نبود که با پسرا اشتباه میگرفتنش، پس اشکالی نداشت. آرنولد خواست دست به سرش کنه و از دستش فرار کنه...
- هی، اونجا رو نگاه نکن، هیچ ستاره ای اونجا نیست!
- میدونـ... هی!
دیر شده بود؛ گربه ها خیلی سریعن!
- هدفونم رو پس بده!
- اول درمورد عضویت توی تیم فکر کن!
- من بدون اون نمیتونم فکر کنم!
- تو در حالت عادی اصلا فکر هم میکنی؟
لایتینا جوابشو میدونست؛ نه! اما زحمت نداد به خودش یاداوری کنه و تمرکزشو گذاشته بود رو هدفونش.
- پسش بده!
- اول بگو عضو تیم میشی!
- میدونی، یه زمانی یه تیم داس بود که یه دختری به اسم اورلا توش بود. نمیدونم چرا، احساس میکنم خاطراتش به من منتقل شده و الان خاطرات تلخی از کوییدیچ دارم. پس... نه!... حالا هدفونم!
کشمکش بین لایتینا و آملیا ساعت ها به طول انجامید، تا اینکه لایتینا از ناتوانی در مقابل تحمل مصیبت دور بودن از هدفونش، مجبور شد یکم مخشو به کار بندازه؛ پس به کارش انداخت و گفت:
- هروقت تیمت سه نفره شد، منم ملحق میشم... یا... نه صبر کن، هروقت تیم سه نفره ساختی و یه اسم توپ واسش پیدا کردی!
آملیا فکر کرد؛ نظر بدی نبود. اینجوری تو وقتش هم صرف جویی میکرد.
- قبوله...
لایتینا با خوشحالی دستشو دراز کرد تا هدفونشو از آملیا بگیره، که آملیا دستشو عقب کشید.
- تا پیدا شدن سومین عضو، این پیش من میمونه!
خواست بره که دید یه چیزی محکم به پاهاش چسبیده؛ خب، نمیتونست هدفونو از لایتینا جدا کنه، نمیتونست هم از دستش بده. پس همچنان که لایتینا با هر قدمش روی زمین کشیده میشد، به سمت قربانی بعدی رفت.
شاید کمترین موقعیتی پیش بیاد که بتونید رون و جینی رو درحالیکه دعوا نمیکنن ببینید. خب، این بار از اون موقعیتا نبود. آرتور و مالی هم که همیشه طرف تک دخترشون رو میگرفتن.
- رونالد بیلیوس ویزلی! بازم که تو خواب موهای خواهرتو کشیدی و دفترچه خاطراتشو کش رفتی!
- آخه ترسیدم دفترچه خاطرات ریدل باشه!
- ولی چرا پس تا دم در مرلینگاه میبریش؟ خودش نمیترسه!
- آخه میترسم باسیلیسک بهش حمله کنه!
- حتی تو مدرسه هم تو سرسرا تعقیبش میکنی!
- آخه میترسم کلاه گروهبندی بندازتش اسلایترین!
- یه کم از هری...
حرف که به اینجا رسید، رون کفری شد؛ همیشه با پسر برگزیده مقایسه میشد، همیشه تحقیر میشد، همیشه هری رو بهتر از اون میدونستن...
بعد از به زبون آوردن همه اینا، راهشو کشید و رفت.
- عه؟ آملیا برای الف دال واسم پاترونوس فرستاده...
بوووووم!رون که فکر کرده عنکبود دیده، از ترس دو متر پرید بالا؛ اما وقتی برگشت زیر پاشو نگاه کرد...
- عه! آملیاست که!
اما چون میترسید پایین بیاد، ترجیح داد از همون بالا، تو گفت و گو شرکت کنه.
- ام... اینجا چیکار میکنی آملیا؟! چجوری اصلا...
- کمک ستاره ها و قابلیت های اضافه کوییدیچ!
- کوییدیچ؟
رون زیاد وقت نکرد سرشو بخارونه و محکم خورد زمین.
- من بازی گریفندور رو دیدم و خب... دروازه بان خوبی هستی و...
- ببخشید من...
- رون!
رون میدونست که برای موندن تو الف دال بهش نیاز داره؛ و خب، این کوییدیچ میتونست مقدمه ای باشه برای ورود به تیم ملی.
- باشه.
-
تلاش آملیا برای جذب جینی بی فایده بود. اون مهاجم خوبی بود اما همش میگفت میخواد ادامه تحصیل بده. تا الان تیمشون دونفر بود و هنوز یه شخصیت حقیقی دیگه کم داشتن تا بتونه لایتینا رو وادار کنه بیاد تو تیم. نشست و همچنان که لایتینا دوتا پاش رو چشسبیده بود، فکر میکرد.
ناظرا که سرشون شلوغه...
تازه واردا هم احتمالا منو نشناسن، قبول نکنن...
هافلیا هم اکثرا نمیان جز...
دورا! اما لایتینا دسترسی تالار هافلپاف رو نداشت؛ رزات هافل و همچنین پیوز پیر احتمالا نمیذاشتن بره تو تا وقتی که یه عضو دیگه نگرفته بود و هدفون لایتینا رو نداده بود و اونو از خودش جدا نکرده بود. فقط یه راه داشت.
خونه دورابا صدای زنگ تلفن، قیافه بی تفاوت دورا، حالت مغروری به خودش گرفت. گوشی رو برداشت.
- الو؟ آملیایی؟ آره حتما، چرا که نه؟ خیلیم خسته بودم؛ میدونم، باید میموندم بیای منتمو بکشی، منتها من از درس و مدرسه متنفرم و همه تلاشم اینه که تا میتونم، خودمو ازشون دور کنم. همونجا بمون عزیزم، رون رو هم خبر کن، دارم میام. زمین تمرین نداریم؟ اشکال نداره بابام ترتیب اون رو میده.
و دورا گوشی را زمین گذاشت. پشت گوشی، دختری پوکرفیس ایستاده بود که با خودش فکر میکرد، آیا ذهن خوانی از پشت گوشی هم ممکن است؟!
- حالا هدفونمو بده!
- اینجارو امضا کن!
معمولا لایتینا به عواقب چیزی فکر نمیکرد، این بار هم اتفاقا از همون وقتا بود. فورا یه تیز بر دراورد و روی کاغذ کشید. وقتی قیافه متعجب سه تای دیگه رو دید، با ولع گفت:
- امضا کردم؛ حالا هدفونم!
- تبریک میگم، تو الان رسما عضو تیم ما شدی!
- ها؟
هدفون لایتینا توی دستش قرار گرفت، و همونطور پوکروار کشوندنش وسط زمین تمرین.
- ستاره ها دارن بهمون چشمک میزنن، شدید! دارن برامون آرزوی موفقیت میکنن! زنده باد تیم... ام...
و هم تیمی های خلاق به جز لایتینا، شروع به ارائه اسم کردن.
- ته دیگ ماکارونی؟
- سیب زمینی ته دیگ ماکارونی؟
- بته جقه؟
- زنبیل قرمز؟
- منظومه شمسی؟ :hammer
همین یه پیشنهاد آملیا، کافی بود بدونن بقیشون در چه زمینه ای هستن. دورا که میخواست خلاقیتشو به رخ همه بکشه، اول اسمارو گذاشت پیش هم تا یه اسم توپ در بیاره.
- دو... لا... ام... رو؟ اسم درست حسابیم ندارین! :
- د... ل... ا... ر... دلار؟
- دفعه دیگه حرف منو قطع کنی رون...
در همین لحظه، لایتینا بلند شد؛ برگه ای توی دستش بود که اسم تیم و اعضاش توش نوشته بود و جلوی اسم خودش، یه حرف C دیده میشد. اون با جدیت بی سابقه ای جلو اومد و گفت:
- دوستان، توجه کردین که ما هنوز سه بازیکن کم داریم؟
آملیا تازه فهمیده بود اون علامت C نشونه چیه؛ اون کاپیتان بودن رو حق خودش میدونست، اون بود که سراغ دوست و دشمناش رفت و یکی دو روز لایتینای قفل شده به پاش رو تحمل کرد و...
-