هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶
#81
دقت کردین یکی در میون درخواست نقدا مال منه؟
این بچه پست نقد بشه لطفا.
دارم یکم از رولای جدیم نا امید میشم. زیادی گنگ و مبهم و درهم برهم شده؟ سریع پیش رفته؟ کمبود دیالوگ احساس میشه؟ کم... چیز... من دیگه حرف نمیزنم!


دقت کردیم! هر جا می ریم می رسیم به شما.

نقد پست ارسال شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۸ ۰:۴۰:۱۰


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶
#82
خلاصه:
جیمز و تدی سنگ زندگی مجدد رو پیدا کردن و ریموس رو به زندگی برگردوندن. ریموس خودش نیست و گرگینه شده و به هاگوارتز حمله کرده و تدی که این اتفاقات رو تقصیر خودش میدونه، میخواد به تنهایی باهاش روبرو بشه...
=====

نگاه غم باری به جیمز انداخت، طوری که گویا آخرین بار است او را میبیند. شاید همینطور هم بود... نمیدانست قرار است با چه چیزی رو به رو شود... یا حتی، چه کسی.
بغضش را به سختی فرو برد؛ باید خرابی که به بار آورده بود را، درست می کرد. سعی کرد به پشت سرش نگاه نکند و از حفره تابلو بانوی چاق، به آرامی بیرون رفت...

***


کابوس... آزار دهنده ترین چیز ممکن، هنگام یک خواب شیرین شبانه...
بدترین کابوسی که میتوان دید، چیست؟ به قتل رسیدن یک دوست؟ بدترین خاطرات گذشته؟ چیزهای ترسناکی که در یک فیلم ترسناک دیده اید؟

یکی از تخت های خوابگاه پسرانه گریفندور، آرام و قرار نداشت... میلرزید. جیمز، کسی که روی آن تخت خوابیده بود، مدام این پهلو آن پهلو میشد و چیزهایی پشت سر هم ردیف می کرد.
- بابا... لوپین... گرگینه... هاگوارتز... تدی!

آخرین اسم را، همانطور که هراسان مینشست، فریاد زد. نفس نفس زنان، به امید دیدن تدی، به تختش نگاه کرد؛ اما با دیدن تخت خالی، نگاهش نا خودآگاه به سمت در خوابگاه رفت، و حالا دیگر مطمئن شده بود که باید دست به کار میشد... یعنی تدی کجا رفته بود؟!



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#83
دلار

VS

تف تشت


یه دلاری


همه کوییدیچ دوست دارن... از بچه جادوگرا و بچه فشفشه ها گرفته تا محفلیا و مرگخوارا. برای همین، وقتی آرسینوس توی یه خبر رسمی اعلام کرد که "کوییدیچ، بی کوییدیچ!"، کل ملت جادوگری بلند شدن رفتن توی کوچه دیاگون و دهکده هاگزمید شعار "مرگ بر آرسینوس" دادن؛ چون شهر تمام جادویی خیلی کم بود، مجبور بودن خودشونو به هر طریقی وسط جمعیت جا کنن. روی سقف یکی از مغازه های کوچه هاگزمید، دختری درحال دید زدن اتاق پادشاه بود.
- کاشکی تلسکوپا، صدا رو هم منتقل میکردن! من فقط میبینم دهناشون تکون میخوره!

در آخرین طبقه قصر جیگر

- عجب ملتیه ها. راه کوچه دیاگونو بند آوردن بعد مردم برعلیه پدر مرحوم من شعار میدن! من شاه قابلی نیستم؟
- عوم عوم عوم دادادا...
- عجب فرزند باهوشی! یعنی فقط اگه کوییدیچ رو راه بندازیم، حل میشه؟
- اوهوم.
- خب پس...

تصویر کوچک شده


مالی که با عصبانیت، درحال قدم زدن در عرض خونه گریمولد بود، پاش به لوازم آرتور خورد.
- اینا چین آرتور؟!
- دارم یه تلویزیون جادویی میسازم!
- دقیقا چجوری؟
- مثل مال مشنگا، فقط به جای آتن، بهش پاترونوس میزنم.

مالی آهی به نشونه "مرلین عاقبتمونو بخیر کنه! " کشید و خواست بره که طلسم پاترونوس آرتور کار کرد و آرسینوس رو توی تلویزیون نشون داد که سر و وضعش، بدجور به هم ریخته بود و از بس مردم کراواتشو کشیده بودن، کش آورده بود. اون سعی کرد ماسکشو روی صورتش تنظیم کنه که قسمتی از صورتش، از ماسک ترک خوردش بیرون نیاد. بعد درحالیکه قیافه ریلکس همیشگیشو میگرفت، گفت:
- با توجه به ضجه های ملت، کوییدیچ به زودی شروع خواهد شد.

ملت حاضر در خونه گریمولد، نگاهی به هم، به تلویزیون، دوباره به هم، دوباره به تلویزیون و دوباره به هم انداختن؛ همشون منتظر این لحظه بودن، اما بعد دوباره هرکسی مشغول کار خودش شد؛ جز آملیا که با خوشحالی بالا و پایین میپرید.
- حالا کی میخواد منو ببره تو تیمش؟!

هرکسی سوت زنان به کناری رفت. آملیا به اطراف نگاه کرد؛ زورش به آرنولد میرسید. علاوه بر اون، مسلما اونو توی یه تیم خواسته بودن، پس حتما میتونست راضیش کنه بذاره برن تو تیمش.
- آرنولـــــد!
- ما تیم نداریم. خالیِ خالیه!
- خب پس...

اون هیچ اطلاعاتی درباره نحوه عضویت توی تیم ها نداشت؛ نمیدونست اصلا کاپیتان کیه؟ اصلا طرف تیمی داره یا نه؟ پس نشست و خواست زانوی غم بغل بگیره، که خورشید بلندش کرد، دستی به سرو روش کشید.
- ستاره ها میگن خودم تیم بسازم! و... اولین عضو تیمم... هوم...

آرنولد گفته بود که تیمی نداره؛ پس احتمالا میتونست عضو تیمش بشه. اما آرنولد متوجه این فکر شیطانی شده بود، پس عقب عقب رفت و گفت:
- من تیم ندارم! میخوام بیام تو تیمت، پسر نابغه خوش اخلاق!

اولین باری نبود که با پسرا اشتباه میگرفتنش، پس اشکالی نداشت. آرنولد خواست دست به سرش کنه و از دستش فرار کنه...
- هی، اونجا رو نگاه نکن، هیچ ستاره ای اونجا نیست!
- میدونـ... هی!

دیر شده بود؛ گربه ها خیلی سریعن!
تصویر کوچک شده


- هدفونم رو پس بده!
- اول درمورد عضویت توی تیم فکر کن!
- من بدون اون نمیتونم فکر کنم!
- تو در حالت عادی اصلا فکر هم میکنی؟

لایتینا جوابشو میدونست؛ نه! اما زحمت نداد به خودش یاداوری کنه و تمرکزشو گذاشته بود رو هدفونش.
- پسش بده!
- اول بگو عضو تیم میشی!
- میدونی، یه زمانی یه تیم داس بود که یه دختری به اسم اورلا توش بود. نمیدونم چرا، احساس میکنم خاطراتش به من منتقل شده و الان خاطرات تلخی از کوییدیچ دارم. پس... نه!... حالا هدفونم!

کشمکش بین لایتینا و آملیا ساعت ها به طول انجامید، تا اینکه لایتینا از ناتوانی در مقابل تحمل مصیبت دور بودن از هدفونش، مجبور شد یکم مخشو به کار بندازه؛ پس به کارش انداخت و گفت:
- هروقت تیمت سه نفره شد، منم ملحق میشم... یا... نه صبر کن، هروقت تیم سه نفره ساختی و یه اسم توپ واسش پیدا کردی!

آملیا فکر کرد؛ نظر بدی نبود. اینجوری تو وقتش هم صرف جویی میکرد.
- قبوله...

لایتینا با خوشحالی دستشو دراز کرد تا هدفونشو از آملیا بگیره، که آملیا دستشو عقب کشید.
- تا پیدا شدن سومین عضو، این پیش من میمونه!

خواست بره که دید یه چیزی محکم به پاهاش چسبیده؛ خب، نمیتونست هدفونو از لایتینا جدا کنه، نمیتونست هم از دستش بده. پس همچنان که لایتینا با هر قدمش روی زمین کشیده میشد، به سمت قربانی بعدی رفت.
تصویر کوچک شده


شاید کمترین موقعیتی پیش بیاد که بتونید رون و جینی رو درحالیکه دعوا نمیکنن ببینید. خب، این بار از اون موقعیتا نبود. آرتور و مالی هم که همیشه طرف تک دخترشون رو میگرفتن.
- رونالد بیلیوس ویزلی! بازم که تو خواب موهای خواهرتو کشیدی و دفترچه خاطراتشو کش رفتی!
- آخه ترسیدم دفترچه خاطرات ریدل باشه!
- ولی چرا پس تا دم در مرلینگاه میبریش؟ خودش نمیترسه!
- آخه میترسم باسیلیسک بهش حمله کنه!
- حتی تو مدرسه هم تو سرسرا تعقیبش میکنی!
- آخه میترسم کلاه گروهبندی بندازتش اسلایترین!
- یه کم از هری...

حرف که به اینجا رسید، رون کفری شد؛ همیشه با پسر برگزیده مقایسه میشد، همیشه تحقیر میشد، همیشه هری رو بهتر از اون میدونستن...
بعد از به زبون آوردن همه اینا، راهشو کشید و رفت.
- عه؟ آملیا برای الف دال واسم پاترونوس فرستاده...

بوووووم!

رون که فکر کرده عنکبود دیده، از ترس دو متر پرید بالا؛ اما وقتی برگشت زیر پاشو نگاه کرد...
- عه! آملیاست که!

اما چون میترسید پایین بیاد، ترجیح داد از همون بالا، تو گفت و گو شرکت کنه.
- ام... اینجا چیکار میکنی آملیا؟! چجوری اصلا...
- کمک ستاره ها و قابلیت های اضافه کوییدیچ!
- کوییدیچ؟

رون زیاد وقت نکرد سرشو بخارونه و محکم خورد زمین.

- من بازی گریفندور رو دیدم و خب... دروازه بان خوبی هستی و...
- ببخشید من...
- رون!

رون میدونست که برای موندن تو الف دال بهش نیاز داره؛ و خب، این کوییدیچ میتونست مقدمه ای باشه برای ورود به تیم ملی.
- باشه.
-

تصویر کوچک شده


تلاش آملیا برای جذب جینی بی فایده بود. اون مهاجم خوبی بود اما همش میگفت میخواد ادامه تحصیل بده. تا الان تیمشون دونفر بود و هنوز یه شخصیت حقیقی دیگه کم داشتن تا بتونه لایتینا رو وادار کنه بیاد تو تیم. نشست و همچنان که لایتینا دوتا پاش رو چشسبیده بود، فکر میکرد.

ناظرا که سرشون شلوغه...
تازه واردا هم احتمالا منو نشناسن، قبول نکنن...
هافلیا هم اکثرا نمیان جز...

دورا!

اما لایتینا دسترسی تالار هافلپاف رو نداشت؛ رزات هافل و همچنین پیوز پیر احتمالا نمیذاشتن بره تو تا وقتی که یه عضو دیگه نگرفته بود و هدفون لایتینا رو نداده بود و اونو از خودش جدا نکرده بود. فقط یه راه داشت.

خونه دورا

با صدای زنگ تلفن، قیافه بی تفاوت دورا، حالت مغروری به خودش گرفت. گوشی رو برداشت.
- الو؟ آملیایی؟ آره حتما، چرا که نه؟ خیلیم خسته بودم؛ میدونم، باید میموندم بیای منتمو بکشی، منتها من از درس و مدرسه متنفرم و همه تلاشم اینه که تا میتونم، خودمو ازشون دور کنم. همونجا بمون عزیزم، رون رو هم خبر کن، دارم میام. زمین تمرین نداریم؟ اشکال نداره بابام ترتیب اون رو میده.

و دورا گوشی را زمین گذاشت. پشت گوشی، دختری پوکرفیس ایستاده بود که با خودش فکر میکرد، آیا ذهن خوانی از پشت گوشی هم ممکن است؟!

تصویر کوچک شده

- حالا هدفونمو بده!
- اینجارو امضا کن!

معمولا لایتینا به عواقب چیزی فکر نمیکرد، این بار هم اتفاقا از همون وقتا بود. فورا یه تیز بر دراورد و روی کاغذ کشید. وقتی قیافه متعجب سه تای دیگه رو دید، با ولع گفت:
- امضا کردم؛ حالا هدفونم!
- تبریک میگم، تو الان رسما عضو تیم ما شدی!
- ها؟

هدفون لایتینا توی دستش قرار گرفت، و همونطور پوکروار کشوندنش وسط زمین تمرین.

- ستاره ها دارن بهمون چشمک میزنن، شدید! دارن برامون آرزوی موفقیت میکنن! زنده باد تیم... ام...

و هم تیمی های خلاق به جز لایتینا، شروع به ارائه اسم کردن.
- ته دیگ ماکارونی؟
- سیب زمینی ته دیگ ماکارونی؟
- بته جقه؟
- زنبیل قرمز؟
- منظومه شمسی؟ :hammer

همین یه پیشنهاد آملیا، کافی بود بدونن بقیشون در چه زمینه ای هستن. دورا که میخواست خلاقیتشو به رخ همه بکشه، اول اسمارو گذاشت پیش هم تا یه اسم توپ در بیاره.
- دو... لا... ام... رو؟ اسم درست حسابیم ندارین! :
- د... ل... ا... ر... دلار؟
- دفعه دیگه حرف منو قطع کنی رون...

در همین لحظه، لایتینا بلند شد؛ برگه ای توی دستش بود که اسم تیم و اعضاش توش نوشته بود و جلوی اسم خودش، یه حرف C دیده میشد. اون با جدیت بی سابقه ای جلو اومد و گفت:
- دوستان، توجه کردین که ما هنوز سه بازیکن کم داریم؟

آملیا تازه فهمیده بود اون علامت C نشونه چیه؛ اون کاپیتان بودن رو حق خودش میدونست، اون بود که سراغ دوست و دشمناش رفت و یکی دو روز لایتینای قفل شده به پاش رو تحمل کرد و...

-



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#84
پست پایانی

از یه طرف، آبرفورث خیلی منتظر لشکر جادوگراش بود و از طرفی، زامبی منتظر لشکر زامبی ش؛ اما هیچکدوم نرسیدن. یکی دو روزی گذشت، تا اینکه یه زامبی خودشو به ارباب زامبیا رسوند.
- ارباب ما غافلگیر شدیم، جادوگرا بهمون حمله کردن. همشونو کشتیم به جز یکیشون، اونا هم هممونو کشتن به جز یکیمون!...
- احمقا! شما خودتون مرده متحرکین!

ولی خیلی دیر شده بود برای یادآوری...
لرد هم بلاخره بعد از چندروز جارو سواری، به هاگوارتز رسید و توی دلش، تا میتونست دامبلدور رو نفرین کرد که ضد آپارات گذاشته و اگه تا الان مرده بودن، تقصیر خودشون بود. مرگخوارایی که پشت سرش میومدن، یه خبر بد آورده بودن براش.
- ارباب... حمله شروع شده!

لرد هم یکی از مرگخوارا رو فرستاد تا خبر رو به دامبلدور بده.
زیاد طول نکشید که دامبلدور هم با محفلیا از قلعه سرازیر شدن و با همکاری شروع کردن به جنگیدن. به این طریق که یه محفلی، یکی از خون آشام هارو با عشق در آغوش میگرفت و یه مرگخوار، یه آوادا میزد به خون آشام. همینجوری طول کشید تا اینکه فقط یکی از خون آشاما موند. همین که یه محفلی و یه مرگخوار رفتن سراغش، یه دانش آموز تازه وارد پست نزده و درخواست نقد نکرده ای، محض هواخوری از قلعه بیرون اومد. خون آشام که فرصت رو مناسب دید، پرید روی دانش آموز و گازش گرفت. طبیعیه که دانش آموز خون آشام شد و دوید که بقیه دانش آموزارو هم خون آشام کنه. لرد با یه آوادا خون آشام ملعون رو کشت و مرگخواراش رو جمع کرد رفت، چون وظیفش انجام شده بود.

- میگم... گندش در اومد... نه؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶
#85
ستاره ها آوردنم! نمیتونستم بیام!

نقد لطفا!



درخواستت بر سر ما فریاد کشید!

نقد ارسال شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۳ ۲۰:۰۳:۵۴


پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶
#86
- اصلا چیشد ما اومدیم اینجا!
- اصولا، بخاطر دامبلدور. چرا؟ خب اینکه مالی گذاشته دامبلدور بیاد بیرون، میتونه چندتا دلیل داشته باشه. چندتاش غیر قابل قبولن، چندتاش تعریف نشده، چندتاشو هم باید بذاریم تو قدر مطلق...
- بسه!
-

چیشد مالی گذاشت دامبلدور بیاد بیرون؟
در حقیقت، مالی برای دویدن ساخته نشده بود؛ و هرکسی که با آملیا زندگی کرده باشه، میدونه که باید کسی رو مراقبش بذارن که برای دویدن ساخته باشه، مخصوصا اگه طرف روی وسایلش خیلی حساس باشه. مالی دیگه از دویدن دنبال آملیا خسته شده بود و دستش هم به ستاره ها نمیرسید تا خفه شون کنن تا چیزی بهش نرسونن تا کنجکاویش گل نکنه.
- بشین یه جا دیگه! بیچاره مادرت!

خیلی باعث تعجب بود که تنها صدای بلندشده توی خونه، از آملیا بود؛ شاید بخاطر این بود که همه رفته بودن دنبال معجون... اما نه! همه نباید میرفتن! یکی باید می موند!

- ام... پروف... کوشش؟!
- فقط بشین سر جات! بدبخت شدیم!
- اون چیکار میکنه؟
- بشیــــــــن!

و فریاد مالی همراه بود با پرتاب دمپایی ای که محکم به سر آملیا اصابت کرد. به هرحال، شش هفت تا بچه بزرگ کرده بود و تکنیک های مخصوصشو داشت.

زمان حال، پیش دافنه و رون که رفتن سراغ هکتور

رون از پشت چندتا شیشه آزمایشگاهی به هکتور نگاه میکرد؛ نمیدونست چقد ترسناکه! یه قسمت سرش خیلی بزرگه و یه قسمتش خیلی کوچیک. شکمش خیلی بزرگه و کمرش خیلی باریک. خب، تاحالا که از نیم رخ ندیده بودش. وقتی که دیگه اینقد ترسیده بود که خواست جیغ بزنه و فرار کنه، دافنه شیشه هارو کنار زد. رون که درست نگاه کرد، متوجه تناسب اندام هکتور شده و خواست از دافنه تشکر کنه که هکتور، یه حرکتی از خودش نشون داد.
- مواد آمادن!

اون شروع به دویدن دور پاتیل کرد. اونقد تند میدوید که فقط چندتا خط از نقاشی کاراکترش معلوم بود. رون یه نقشه داشت؛ میتونست تا حواس هکتور پرته، چندتا معجون درست حسابی برداره و با دافنه بزنن به چاک. هنوز دوتا مشکل داشت. یکیش این بود که نمیدونست حواس هکتور تا چه وقت پرت می مونه؛ دومیش هم این بود که نمیدونست کدوم معجونش بدرد میخوره.

- این که جوش بیاد، میتونم وایسم!

درسته رون ریونکلاوی نبود، اما الان میتونست تشخیص بده چرا هکتور داره دور پاتیل میدوه و احتمالا یه ساعتی کارش طول میکشید. پس خنده شیطانی ای کرد و به دافنه علامت داد که برن، اما وقتی اثری از دافنه ندید، بازم ترسید.
- دافنه؟ دافنه... دافنه کجایی؟

مسلما اون روز، روز شانس رون نبود؛ یه کم بلند صحبت کرده بود هکتور هم صداشو شنید و از دویدن ایستاد. در همین لحظه که رون داشت فکر میکرد چجوری از دست ویبره های تهدید آمیز هکتور فرار کنه، دختری از زمین بیرون اومد که هیچ شباهتی به دافنه نداشت، جز گیتاری که توی دستش بود.
- دافنه بلاک شده؛ فقط دیانا هست!

رون بدجوری تو دردسر افتاده بود...



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶
#87
بازم مزاحمت!

نقد این رو میخواستم. خیلی وقت بود جدی ننوشته بودم. میخواستم ببینم خوب شده یا نه؟
علائم نگارشی چی؟ زیاد ؛ زدم؟

زیر نور ستاره ها عشق بورزید.


دلیل ویرایش نوشته سر ما!

نقد پست ارسال شد!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۳ ۲۳:۱۴:۴۰
دلیل ویرایش: درخواست نقد بدون لینک؟!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۴ ۲۳:۵۵:۱۳


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶
#88
- میتونید برید.

دامبلدور، این را گفت و همه محفلی ها بلند شدند...
- نه... تو بمون، آملیا.

آملیا که نیم خیز بود، دوباره با تردید روی صندلی اش نشست. آدر سعی میکرد تا حد توانش، آرام راه برود تا چیزی را از دست ندهد؛ اما رز، محکم او را بیرون کشید. دامبلدور سری تکان داد و پس از خروج دیگران، شروع به صحبت کرد.
- دخترم... به نظر خوب نمیای...
- من خوبم، پروفسور.

پروفسور گفتنش، مثل همیشه نبود. با شور و شوق نبود، با عشق نبود. دامبلدور عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد تا بهتر بتواند اورا ببیند؛ سرش را پایین انداخته و با بی میلی، منتظر ادامه حرفهای دامبلدور بود.

- جدیدا، اتفاق عجیبی افتاده که بخوای به من بگی؟ چیزی که نیاز داشته باشی به پدرت بگی؟

اتفاق افتاده بود. اما نباید به کسی میگفت. به هیچکس روی این زمین نمیشد اعتماد کرد. زمین، پر از بدبختی بود؛ چیزی که احتمالا روی سیاره های دیگر، واژه ای ناشناخته معنا میشد. از آن گذشته، دامبلدور که پدرش نبود!
- نه، پروفسور.

دامبلدور سعی کرد با چشمان او ارتباط برقرار کند؛ اما تلاشش بی فایده بود. فکر او جای دیگری بود؛ کاملا مشخص بود. وقتی خودش نمیخواست به دامبلدور بگوید، کاری نمیشد کرد. آملیا، همیشه برای دامبلدور احترام قائل بود، پس احتمالا بر میگشت و...

- خب... دخترم... دیگه میتونی بری...

منتظر این جمله بود. سری تکان داد و بدون تردید، از در خارج شد؛ دامبلدور فقط توانست نگاه نگرانش را بدرقه اش کند...



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
#89
ادامه سوژه آزمایشگاه

- من ترجیح میدم توجه نکنم که تو برعکس حرف میزنی. برو تو دیگه! ضمنا، ستاره ها همیشه راست میگن، همیشه!

آرنولد آب دهنش رو قورت داد.
- من بعدا میرم داخل!
- چی؟

آملیا آرنولد رو داخل هل داد. مرگخوارا خیلی از این ابراز علاقه خوششون اومد، ولی محض یاداوری، سوت زنان گفتن:
- آرنولد برعکس حرف میزنه ها!

آملیا کمی دستپاچه شد، میخواست بره آرنولد رو از اون تو در بیاره و ازش معذرت خواهی کنه، منتها اخطارهای آلفا قنطورس براش مهم تر بود.
- ظاهرا زیادی توجه نکردم!



پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#90
- تونستی؟!
- نع!

فلش بک به روز اعلام سوژه مسابقات

براش غیر قابل هضم بود. باید توی یه رول میزد دامبلدور رو برکنار میکرد؟ نمیتونست! میدونست دامبلدور تنها کسیه که ازش حساب میبره و با برکنار کردنش، میتونه هرکاری دلش خواست بکنه؛ اما بازم براش سخت بود... بهش وابسته شده بود. دلیلی هم نداشت بخواد برکنارش کنه... اما درهر صورت، باید هافلی محفلی رو برنده میکرد. هنوز ده روز فرصت داشت.

روز دوم

یه روز گذشت؛ اما هیچ ایده ای نداشت. شاید نمیخواست این کار رو بکنه. روی تختش دراز کشیده بود و فکر میکرد. خنده های شیطانی دورا جلوی صورتش بود و جز اینا، غرغرهای رز هم، روزشو غیر قابل تحمل تر میکرد. بالاخره که چی؟ باید این کار رو میکرد. پس با عزمی راسخ، بلند شد و رفت سراغ لپ تاپش. بالاخره پیشرفتش، توی مدت هفت ماه و بیست و هفت روز عضویتش و درخواست نقد دادناش رو باید نشون میداد... اما حسش نبود! دوباره سر لپ تاپ رو بست و روی تخت ولو شد. مغزش آزاد بود؛ همیشه خالی بود! فقط یه سوژه میخواست...

تصویر کوچک شده


برای اولین بار، همه چی، حتی درس زیست مشنگی که سه هفته قبل خونده بود و کم مونده بود تشدید بیاره، به ذهنش هجوم آوردن ولی سوژه؟ نچ! دریغ از یک کلمه... با خودش گفت فقط یه چرت کوچیک میزنه و بعد، دوباره فکر میکنه. هرچی نباشه، سه ساعت فکر کرده بود. این مدت، قانونا باید مغزش رو میسوزوند. اما اینجا دنیای جادوییه، قانون سرش نمیشه. پس ساعتشو کوک کرد و خوابید.

روز سوم

اول روزش رو با این حقیقت تلخ شروع کرد که فکر کرده بود ساعتش رو کوک کرده و اصلا زنگش رو باز نکرده بود! اصلا نیازی نداشت آملیا بره سراغ دامبلدور، خودش دو سه تا از این نمونه یار روشنایی داشته باشه، تا دو سه سال دیگه انصراف میده. بلند شد دوباره رفت پای لپ تاپ. خودش هم میدونست فایده نداره. اما ارزش تلاش کردنو داشت...

تصویر کوچک شده


نه! اصلا قرار نبود فایده داشته باشه؛ اصلا! لااقل، نه تا وقتی دامبلدور برای این مسابقه، هاگوارتز رو به اینترنت وصل کرده! جنگ نرم کم کم داشت خودشو نشون میداد. همه، همه کار میکردن جز نوشتن رول برای مسابقه. اون روز هم بدون اتفاق خاصی گذشت.

روز یکی مونده به آخر

دیگه واقعا باید یه کاری میکرد... اما چیکار؟ حوصله نداشت. خیلی پکر شده بود؛ ستاره ها حاضر نبودن کمکش کنن دامبلدور رو برکنار کنه. اما آملیا به ستاره ها اعتماد کامل داشت؛ حتما یه چیزی میدونستن دیگه. پس خواست بیخیالش بشه و به هیچ قیمتی این کار رو نکنه... اما دلش نمیذاشت. دل بی تربیتی بود که با حرف ستاره ها مخالفت میکنه؛ اما به هرحال، کاریش نمیشد کرد. نمیدونست کجا میتونه تمرکز کنه که... احساس کرد باید خودشو یه جایی خالی کنه! چند روز بود مرلینگاه نرفته بود... مرلینگاه! جای خیلی خوبیه! کاملا فکر آدم آزاد میشه و روی... چیز... بیخیال جزئیات!

ولی میترسید تنهایی بره. شب بود. میترسید؟! نباید اینجوری می بود! اون یه ستاره شناس بود! یه تلسکوپ داشت. مگه ستاره شناس هم از شب میترسه؟ بلند شد رفت مرلینگاه، منتها...

روز آخر

با صدای تق تق در مرلینگاه از خواب پرید. کل هاگوارتز پشت در صف گرفته بود. بیچاره ها چند ساعتی بود خودشونو گرفته بودن. مرلینگاه هم جواب نداد. احساس درس خوندن روز قبل از امتحان رو داشت.

دورا یه گوشه، تنهایی نشسته بود و با دیدن آملیا، خیالش راحت بود؛ چون کل پیشرفتش در طول این روزها رو تو ذهنش میخوند. حتی این هم کاملا مشهود بود که حاضر نیست برای درخواست برای تمدید مهلت بره، پس با اطلاع قبلی، رفت سراغ دفتر دامبلدور.

پایان فلش بک

دوتاشون با غصه، گرفته بودن نشسته بودن. هرچی فکر میکردن، به این نتیجه نمیرسیدن که وقتی حوصله شو نداشتن، چرا ثبت نام کردن اصلا؟! آملیا با غصه، کاغذی که دورا تحویل گرفته بود رو نگاه میکرد.

نقل قول:
ده روز وقت داشتین. یک ثانیه هم تمدید نمیشه. ستاره ها هم هرچی گفتن، بگن!


شاید میتونست جمله اول و دوم رو هضم کنه، ولی سومی؟ عمرا!

در دفتر مدرسه، با صدای مهیبی باز شد. آملیا بود که پشت سرش، دورا با لبخند شیطانی، که نشون از رضایتش از دیدن لحظه مرگ دامبلدور بود، همراهیش میکرد. خیلی ناراحت بود که وقتی اسنیپ کشتش، اونجا نبوده که ببینه؛ اما الان میتونست. آملیا با ناراحتی و چشمای پر از اشک، تلسکوپ رو توی دستش فشار میداد. نمیتونست باور کنه پروف همچین چیزی گفته باشه. پروفی که چنین چیزی میگه باید برکنار بشه. ستاره ها هم همدستش بودن این بار. دامبلدور با خونسردی، از میزش کنار رفت و گفت:
- درسته... دیگه وقتش بود برکنار بشم. اما اگه بتونی سری ترین چیزم رو پیدا کنی، میرم کنار و جای خودم رو به تو میدم. ببین، اون همه مدال مرلین، یه مدرسه کامل، این همه دبیر، یه جبهه جداگونه حتی!

برای آملیا، فقط یه نکته نهفته توی این جمله مهم بود. دامبلدور کل مدرسه رو داشت، کل مدرسه هم یه جای خیلی خیلی خاص داشت... برج ستاره شناسی! پس آملیا شروع به گشتن کرد. دورا خیلی افسوس خورد که دامبلدور ذهنش چفت شدست، وگرنه زودتر میتونست آخر فیلم رو ببینه و اینقدر خواننده هارو معطل نذاره. اما...

پیداش کرد! به سرعت! شاید چون یکی از وجوهات مشترکشون بود...
- نه! شکلاتام!

دامبلدور تسلیم شد. آملیا توی کشوی میزش، شکلات های سری ش رو پیدا کرده بود. اما حالا دامبلدور میخواست بدونه، چرا آملیایی که عاشق استایلش بود، باید الان بخواد برکنارش کنه؟ قسمت سوال پرسیدن ذهنش رو باز گذاشت، بلکه شاید دورا جوابشو بدونه؛ اما دورا، درحالی که کاغذ رو مچاله میکرد، سوت زنان دور شد... آملیا نباید میفهمید جمله سوم رو، خودش به نوشته دامبلدور اضافه کرده!

____________________________
پ.ن. همه اتفاقات حقیقت ندارن!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.