ریونکلاو vs اسلیترین
سوژه: ولنتاین!
-نمیشه تمومش کنید؟
شپلخ!
-خب پس نمیشه.
تام، دمپایی سو را از صورتش جدا کرد؛ بیخیال گریه و زاری ساحره ها شده و به طرف خوابگاه پسران رفت.
-مرلین لعنتت کنه مرلین!
-این همه آرزو... اینو باید برآورده می کردی؟
-من می دونم؛ این بلا سرم اومد چون همین بلا رو سر بلا آوردم. بمیرم برات دخترم.
هر یک از ساحره های تیم کوییدیچ ریونکلاو، گوشه ای نشسته و برای بخت خود اشک می ریخت. بقیه ساحره ها هم اشک می ریختند، ولی نه به اندازه بازیکنان تیم. چرا که علاوه بر بدبختی عظیم ازدواج با رودولف، بدبختی عظیم تری همچون حضور بلاتریکس در تیم مقابل، نصیبشان شده بود.
-بریم تمرین کنیم؟
-نچ.
-من که تمرینم نمیاد.
-منم انقد گریه کردم چشمام جایی رو نمی بینه. چه برسه به اسنیچ!
-منم که کلا توی روز دید خوبی ندارم.
بازی آخر زمان خوبی برای فهمیدن این واقعیت نبود؛ ولی سایر بازیکنان در شریطی نبودند که به وضعیت ربکا رسیدگی کنند.
-درباره نحوه حمله و پوشش مدافعا تصمیم بگیریم؟
-نچ.
-من که این یکیمم نمیاد.
-منم که انقد گریه کردم مغزم خشک شده، نمی تونم فکر کنم.
-منم که کلا توی روز خسته ام. تمرکز ندارم.
لینی اولین ساحره ای بود که با حقیقت تلخ کنار آمده و به انتظار روز بازگشایی دادگه خانواده نشسته بود. ولی به نظر نمی رسید بقیه اعضای تیم شرایط روحی مناسب مسابقه را داشته باشند!
-پس لااقل بریم استراحت کنیم. برای بازی فردا یکم انرژی داشته باشیم.
-آره.
-چقد خوابم میاد!
-منم انقد گریه کردم، خسته شدم.
-الان که تازه آفتاب داره غروب می کنه؟ مگه میشه خوابید؟!
ربکا کم کم صبر هم تیمی هایش را به اتمام می رساند!
***
-در خدمت شما جادوآموزان تماشاگرنما هستیم که هر کدومتون دارین راجع به برنامههاتون برای تعطیلات صحبت می کنید و هیچ اهمیتی به گزارشگر خوش صدا و هنرمند مسابقه نمیدین. بی لیاقتا!
یوآن که باز هم با دیدن میکروفون و جایگاه گزارشگری خودش را از دست داده بود، از ساعتی قبل از شروع مسابقه گزارشش را شروع کرده و اضطراب بازیکنان درون رختکن را به بالاترین حد رسانده بود.
-ببینید، درسته ما تمام بازی های قبلو باختیم؛ ولی...
-اینم می بازیم؟
ربکا از همان ابتدا امید را باخته بود.
-نه.
ولی مطمئن باشید که ما...
-آخر میشیم!
ربکا با حقیقت به خوبی کنار آمده بود.
-ما باید به خودمون...
-دلداری بدیم!
-بیخیال! بریم تو زمین و سعی کنیم نبازیم.
با رسیدن به در رختکن و مشاهدهی داخل زمین، ته مانده انگیزهی تیم بر باد رفت. نه با دیدن تیم آمادهی اسلیترین؛ نه با دیدن جمعیت تماشاگران اسلیترین که چندین برابر هواداران ریونکلاو بودند. بلکه با دیدن داور مسابقه و همسر ارشدش که یکی نگاهی سرشار از خشم بر دیگری و آن دیگری نگاه بر آسمان داشت و رنگش به سفیدی ریش دامبلدور شده بود!
-بازیکنای هر دو تیم وارد زمین شدن و روی جاروهاشون نشستن. به جز لینی که کلا احتیاجی به جارو نداره! همه آمادهن... ولی انگار داور قصد شروع بازی رو ندارن!
حرف یوآن، توجه همه را به رودولف جلب کرد.
-بلا... میخوای بعدا صحبت کنیم؟ الان همه دارن نگاهمون می کنن.
-من که راحتم. تو اگه دوست داری یه آرزویی، چیزی بگو. شاید مرلین دوباره برآورده کنه برات عزیزم. :ysmile:
-بلا؟ مسابقه چی؟
بلاتریکس سرش را از جلوی چشمان رودولف عقب برد و چوبدستیش را هم از درون گوش رودولف خارج کرد.
-بعد از مسابقه چشماتو در میارم. فقط مراقب باش حین بازی کار دست خودت ندی.
بلاتریکس بسیار نگران همسرش بود!
-بالاخره بلاتریکس یقهی رودولفو ول میکنه و کنار هم تیمیاش می ایسته. حالا رودولف سوتش رو به صدا در میاره و همزمان سرخگون رو پرتاب می کنه.
جستجوگر ها به سرعت بالا رفته و در زمین به جستجو مشغول شدند. اما طولی نکشید که توقف کرده و با تعجب به میانهی زمین خیره شدند.
-وایسا! وایسا کاریت ندارم!
بلاتریکس به سرعت به طرف سو پرواز می کرد و کروشیو میزد و از سو میخواست جارویش را متوقف کند.
-دروغ میگی بلا! میخوای بزنی!
سو هم جاخالی می داد!
با صدای سوت رودولف، هر دو سرجایشان ماندند و به طرفش برگشتند.
-چته؟
-چیزه بلا... نباید کروشیو بزنی بهش. تازه سرخگون هم دست اون نیست که!
-آره دیگه! باید ازش طرفداری کنی. سرخگون هم از قصد انداختی طرف این.
-آخه من کِی... غلط کردم اصلا! بذار بازی رو ادامه بدیم.
بار دیگر صدای سوت و بازیکنانی که به پرواز در آمدند. البته این بار بدون خشونت و اعتراض. چرا که رودولف مستقیما سرخگون را به طرف بلاتریکس پرتاب کرده و خانم بلک هم صورت گابريل را هدف گرفت.
-بلاتریکس چند متر جلو رفت ولی حالا متوقف شده و سرخگون رو رها کرده! این چه معنی ای میده؟
بلاتریکس با سرعت به طرف سو رفت و سو هم که پس از حمله قبلی احتمال این اتفاق را می داد، با آخرین سرعت از او فرار کرد.
-سرخگون رو انداختی طرف من که بخوره تو صورتم و از ریخت بیفتم؟ می کشمش!
بلاتریکس اصلا هم دنبال بهانه نبود!
-درست می بینم؟ سرخگون واقعا داره نزدیک سطح زمین حرکت می کنه؟
درست می دید، ولی نه کامل! یک عدد لینی زیر سرخگون بود.
- اوه، اونجا رو ببینین! لینی قصد داره از غفلت بلاتریکس و تیم اسلیترین سوء استفاده کنه و سرخگون رو وارد درواه کنه!
... ولی... با توجه به اینکه کمی زیر سرخگون له شده به نظر میرسه زیاد موفق نبوده. گابریل به کمکش میره و سرخگون رو از روش بر میداره و از اعماق زمین خارجش میکنه و بعد دوباره اوج میگیره! وا چرا سرخگون دستش نیست؟
نگاهها به طرف گابریل معطوف شد.
- چرا سرخگونو ول میکنی همون پایین؟
- واقعا فکر کردین بعد اینکه بدون دستکش برش داشتین من بهش دست میزنم؟ حالا اگه اجازه میدادین الکل وایتکسمو با خودم بیارم تو زمین یه چیزی!
-
- حالا سو سعی میکنه از دست بلا خلاص بشه و سرخگون رو به دست بگیره و سعی کنه یه گل بزنه، نزدیک دروازه میشه، داره میره!
سوت!
- چرا سوت؟
- به مرلین تقصیر من نیست! چوبدستیش تو چشممه!
بلاتریکس که عامل سوت به نظر میرسید لبخندی از روی رضایت زد و بعد از یک پسگردنی دیگر، اوج گرفت و سرخگون را در هوا شکار کرد.
- خطا کردین خب!
رودولف می دانست حق کاملا با بلاتریکس است و وقتی او میگوید خطاست، یعنی خطاست!
شپلق!
بزرگترین اشتباهی که ممکن بود در آن بازی رخ دهد، رخ داد! به بدترین شکل ممکن هم رخ داد.
-بلا، اشتباه کرد! جوونه، خامه... ببخشش!
ربکا، بی خبر از همه جا، در انتظار تشویق هواداران، پس از ضربه موفقش بود. ولی چیز دیگری نصیبش شد.
بلاتریکس گردنش را با یک حرکت جا انداخته و با یک حرکت دیگر، ربکا را در هوا قاپیده و به گوشه زمین رفت.
جمله ی بعدی یوآن، مانع از مشخص شدن سرنوشت ربکا شد.
-در حالی که جاگسن داره روی جاروش چرت می زنه، سو لی با سرعت پیش میره و رابستن هوریس رو پشت سر میذاره! خانم بلک و هکتور پشت سرش راه میفتن ولی فاصلهشون خیلی زیاده!
-سول؟
سو لحظه ای قبل از پرتاب سرخگون به شدت ترمز کرده و سرخگون را خلاف جهت دروازه اسلیترین پرتاب کرد.
-سیاست تیم اسلیترین در انتخاب دروازه بان حرف نداره!
با رها شدن سرخگون از دستان سو، هوریس ارتفاعش را کم کرده به طرفش شتاب گرفت. اما همین که دستش به سرخگون رسید، صدای سوت رودولف، زمین را پر کرد.
-ببخشید... معذرت میخوام... خیلی خیلی متاسفم ولی دروئلا اسنیچو گرفت!
صدای تشویق ضعیف تماشاگران در زمین پیچید. ولی صدای مهمتری از گوشه زمین به گوش رسید!
-رودولف؟ عزیزم؟
-بلا، باور کن تا آخرین لحظه تلاش کردم!
-اون مهم نیست؛ بیا برات غذا درست کردم. سوپ خفاش دوست داری؟