سلام پروفسور، ارشد گروه گریفیندور هستم!
این از
تکلیف اول.
نقل قول:
2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)
اصولا مواقع خیلی کمی در تاریخ وجود دارن که فنریر بخواد مطالعه کنه. مثلا مواقعی که بخواد راجع به یه غذای خاص بخونه که بعدا مهارتای آشپزیش که فقط یکم بیشتر از یه غول غارنشین هستن رو تست کنه. و در این لحظه که فنریر توی کتابخونه خانه ریدل ها نشسته بود و یه کتاب رو جلوش گذاشته بود، جزء مواقع خاص بود. اون یه کتاب "آشپزی سیاه و تاریک" رو توی کتابخونه پیدا کرده بود و میخواست بخونتش.
فنریر صفحات کتاب رو باز کرد...
و یه لحظه حس کرد سرش سنگین شد.
تعجب کرد، سرش رو خاروند.
- یعنی منم مغز دارم؟ خیلی عجیب شد که. چرا یهو حس سنگینی تو سرم حس کردم؟
فنریر حوصله نداشت به این موضوع فکر کنه. کلا حوصله نداشت فکر کنه. برای همین شروع کرد به خوندن کتاب. فنریر حدود نیم ساعت کتاب رو خوند...
اوایلش خوب بود. فنریر به راحتی خوند و فهمید. ولی کم کم حس کرد نوشته های کتاب دارن از جلوی چشمش رژه میرن. حتی با هم درگیر میشن و کتک کاری میکنن.
درون مغز فنریر:بوکارت به سختی خودشو از توی سراخ بینی فنریر کشید تو. مسیر سخت، پر پیچ و خم و خطرناک بود. ولی اون بوکارت، بوکارت روزهای سخت بود. بنابراین خودشو با موفقیت به جایی که باید اصولا مغز فنریر باید میبود، رسوند.
و بعد بوکارت وحشت کرد... اثری از مغز نبود.
بوکارت حتی یه لحظه فکر کرد اشتباه اومده، ولی به نقشه ای که از جمجمه انسان ها داشت نگاه کرد و دید که درست اومده. ولی بازهم اثری از مغز نبود.
بوکارت یه ذره بین از توی جیبش در آورد، و بعد تونست یه مغز خیلی خیلی کوچیک و میکروسکوپی رو ببینه...
- اوه.
- کسی گفت اوه؟!
- نه نه. چیزی نیست. تو کتابتو بخون.
بوکارت شیرجه زد توی مغز کوچیک فنریر. خودشو به سختی توی مغز فنریر جا کرد. و بعد با لبخند شیطانی همونجا نشست و شروع کرد به پرت کردن حواس فنریر.
کم کم فنریر میتونست ببینه که کلمه های کتاب دارن با هم جنگ میکنن، رژه میرن، حتی چشمای فنریر کم کم به تار عنکبوتای توی کتابخونه علاقه مند شدن.
بوکارت هم همچنان خنده های شیطانی و پلید میکرد.
خارج مغز فنریر:فنریر دیگه اینطوری اصلا نمیتونست. سرش سنگین شده بود، حواسش دائم پرت میشد و نمیتونست تمرکز کنه. گوشش هم البته خارش گرفته بود. فنریر به خوبی میدونست که این یکی به خاطر عدم رعایت بهداشت فردیه. پس دستشو تا آرنج کرد توی گوشش و هر آنچه آشغال داشت رو خارج کرد.
بوکارت در عرض یک ثانیه دید که دست فنریر به سمتش هجوم آورد، ولی نتونست هیچ کاری کنه... توی مغز کوچیک فنریر که البته در واقع یه تیکه آشغال از گوشش بود گیر کرده بود.
بوکارت جیغ زد، غافلگیر شده بود. اونم برای اولین بار، شایدم حتی برای آخرین بار، بهرحال وقتی از طریق گوش از مغز فنریر خارج شد، توسط فنریر از پنجره به بیرون پرتاب شد، و در لحظه آخر شنید که فنریر گفت:
- اوه... شیش کیلو آشغال توی گوشم بود... دیگه واقعا باید برم حموم.