ياهو
- آي دكتر، آقاي دكتر هر چه سريعتر به قسمت مراقبتهاي ويژه تشريف ببرين!
دكتر استرجس پادمور (!) در حالي كه روپوش سفيد رنگي كه روي آستينهايش به طرز بس هنرمندانه اي قيطون كاري شده بود و آرامش در چهره اش خودنمايي ميكرد در سالن دارالمنجانين راه ميرفت ، در حالي كه پرستار از شدت اضطراب نفس نفس ميزد و التماس ميكرد كه سريعتر بروند!
استرجس نگاهي به پرونده ي پزشكي بيمار كرد و گفت:
- آرام باش لطفا ! همه چيز تحت كنترله منه ... اينجا منطقه ي نظاميه ... سوسك بخواد بالشو بخارونه بايد بياد از من رخصت بخواد ! ... الانم حس شيشمم ميگويد يك شوك عصبي بيش نيست ! ... آرام باش جانم !
اتاق شماره ي 303 !!
- wOW ! ديگه تمومه ! شادي حرومه ! معصومه ديگه ، نگير بهونه
!
همه ي بچه هاي دارالمجانين در غم به سر ميبردند ! اندرو پشت سر هم آدامس ميخورد و باد ميكرد ! ... سينيسترا براي آرامش خاطر شعرهاي دروان گروهبان يكميه هيلتر را ميخواند ! ... ليلي كه فكر قاسم لحظه اي امانش نميداد ، با ساز دهنيش بوق سر ميداد !!!
اما در اين بين ، در كنار پنجره ي مشرف به باغ سرسبز كه پرندگان خوش آواز نغمه سرايي ميكردند و گلهاي زيبا به محيط طراوت و نشاط خاصي داده بود ، رومسا ، مري و جسي نشسته بودند و به ترتيب نشستن "هي " ميكشيدند !
رومسا : هي ! ... مري : هي روزگار ! ... جسي : هي روزگار نامرد !
رومسا : هي روزگار نامرد بي وفا ! ... مري : هي روزگار نامرد بي وفاي كه !... جسي : هي روزگا نامرد بي وفا كه دوستامونو ! و ....
و اندكي بعد اشك از گوشه ي چشم مري چكيد !
-معصومه ام ! چه شده تو را نازنينم !؟؟!
مري زماني اين سوالات را مپرسيد كه صداي جيغ هاي معصومه فضا را احاطه كرده بود ! ... حتي فراتر از صداي بوق ليلي !
چند دقيقه بعد !
استرجس پادمور وارد اتاق شد و به محض ورود آستينش را بالا زد و به پرستار گفت كه از صداي جيغ سيستم عصبي وي به هم ريخته و بايد با يه چيزي جلوي فريادهاي اونو بگيرن !!!
- ميخواي من يكي از اون پرتقالامو بدم بزارين تو دهنش ؟!؟
لارتن كه داشت با ريموس تشخيص رنگها زرد ، سبز رو بازي ميكرد اين رو گفت و به ادامه ي كارش پرداخت !
استر : كسي نميدونه اين چشه ؟!؟!
در همين حال هدويگ كه داشت بالهاش رو ميخاروند گفت:
- بچه ها گفتن يه چيزي ديده ترسيده ! ... بايد كشف كنيم چي بوده!؟!
-پرستار ، يه آرام بخش بزن تا خوب شه !
پرستار :
! ما از آمپول زدن ميترسيم ! ... شما بزنين !
استر چشم غرفه اي به پرستاره رفت و از اتاق خارج شد !
زمان به سختي براي بچه ها ميگذشت !
شب بود ، معصومه در خواب بود ، اما كابوس هاي پياپي او را بيدار مي نمود !
--------
! صبح روز بعد !
گروه تجسسي از بچه ها تشكيل شد ! همگي لباس رزمي خود را پوشيده بودند ! مري نانچيكوي خودش رو آورده بود تا با چيزي كه عزيزش رو ناراحت كرده بود بجنگه ! ... هيچ چيز جز انتقام او را آرام نميساخت !
بچه ها به راه افتادند ، بعد از آنكه كمي از مكان استقرار خود دور شدند ، روبان صورتي رنگي را روي زمين يافتند !
- اين روبان ماله معصومه است ! ... اون اينجا چيكار ميكرد ؟!
هدويگ عينكش را به چشم زد و گفت:
- مشكوكه !
- هي بچه ها بياين اينجا !!!!
همه به سمت بوته ها رفتند !
- وااااااااااييي ! اين چيه !؟؟
- من فكر ميكنم نقاب مرگخوارا باشه !!!
رومسا : دقيقا ! منم عكسش رو ديدم !
مري از روي زمين بلند شد و گفت:
- با اين شواهد نشون ميده كه ، مرگخوارا معصومه رو ترسوندن !!
ما بايد تلافي كنيم !
!
و اما روزنامه ي عصر اينگونه نوشت :
حمله ي مرگخوارن به دارالمجانين ، يك مصدوم بر جاي گذاشت !.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نميدونم خوب شده يا نه ! ... فقط خواستم چيزي نوشته باشم ! ... اگه نقدش بد ميشه نقد نكنين !
!
داستانش مخصوص گريفي ها بود !...خودمون ميدونيم كه كجاييم1!