هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۴:۰۱ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
اسنیپ وارد کلاس شد. کلاس معجون سازی ،که از نظر هری بد ترین کلاس به حساب میومد.
با ورود اسنیپ سر و صدای بچه ها خوابید.
هری ، رون و هرمیون در آخر کلاس نشسته بودند. مالفوی و پارکینسون هم که دو - سه میز با اونها فاصله داشتند ، به این فکر بودند که ایندفه چیکار کنند تا هری و هرمیون و رو عصبانی کنند ، و اسنیپ از گریفندور امتیاز کم کنه.
دخمه ای که به اون کلاس میگفتن با صحبت کردن اسنیپ سیاه تر به نظر میرسید.
_ خوب بچه ها !!!
چون جلسه قبل معجون هاتونو کامل تحویل ندادین ، این جلسه دوباره همون معجون آرامش بخش رو باید تا پایان کلاس تحویل بدین.
با یک حالت تحقیر امیز به هری نگاه کرد و ادامه داد :
_ فکر نمی کنم لازم باشه مواد اولیه رو دوباره بگم ، البته برای تنبل ها و خنگها یه کم فرق میکنه.
طبق معمول اسلیترینیها خندیند.
خوب دیگه دست به کار بشین. آخر کلاس ، معجون هرکسی روی خودش امتحان میشه.
و دوباره به هری نگاه کرد. نگاهی سرد و از روی بدجنسی.!!!
همه بچه ها مواد اولیه ، کتاب معجون سازی و پاتیل هاشونو آماده کردن.
کتاب هری از دستش افتاد .
هری نشست که کتابشو برداره اما خشکش زد. اسنیپ همونطور به طرفش میومد.یه چیزی زیر ردای اسنیپ بود ... هری اونو شناخت...
رون گفت هری ! چی شده؟
هرمیون گفت پاشو دیگه اسنیپ داره میاد.
هری ناگهان بلند شد و با چهره ای که از خشم و عصبانیت قرمز شده بود فریاد زد:
پروفسوووووور .....!!!!
اسنیپ که تقریبا فهمیده بود چی شده سریع رداشو دور خودش پیچید ، اما عجله اش در این کار باعث شد تا ردای سیاهش پاره و از وسط دونیم بشه.
هری با همون حالت گفت :
زود باش شلوار بابامو از پات در بیار.
اسنیپ که دستپاچه شده بود پوزخند زد.
_ شلوار بابای تو، پاتر؟!!!
هرمیون در گوش هری گفت :
یعنی چی هری ؟ میفهمی داری چی میگی ؟!!
هری ادامه داد:
اون شلوار پدرمن و سیریوسه!!!
روی کش شلوار اسم جیمز پاتر نوشته شده.
توی بدجنس و بدبخت شلوار پدر منو پات کردی.
زود باش درش بیار.
اسنیپ که دیگه نمیدونست چیکار کنه و آبروش در خطر بود ، با یه عصبانیت ساختگی گفت :
چطور جرأت میکنی ، پاتر.!!!
تو از کجا شلوار بابات یادته ؟
هری گفت :
سیریوس قبل از مرگش شلوارو به من نشون داد و گفت وقتی بزرگ شدی میتونی اینو بپوشی. حتی چند بار که خودش احتیاج داشت شلوارو پوشید.
کریچر هم میدونه و میتونه ثابت کنه.
آکسیو ...
پرتویی از چوب هری خارج شد و به شلوار اسنیپ خورد و شلوار از پای اسنیپ در امد .
اسنیپ با یه شرت قرمز رنگ که دایره های زرد روش بود وسط کلاس ایستاده بود.
همه اسلیترینی ها و گریفندوری ها از خنده روده بر شده بودند.
تق ... تق ... تق...
پرفسور ... پرفسور
اسنیپ فریاد زد: نه ... نه
_ پرفسور درو باز کنید.
اسنیپ با سر و وضعی به هم ریخته و با ترس و وحشت درو باز کرد.
_ چی میگی؟ چی شده ؟!!
فلیچ گفت :
نگران شدم.
مثل اینکه داشتین توی خواب فریاد میزدین.
===
=====
=======
سلام.
از اونجایی که صداقت بهترین چیزه میخواستم یه چیزی از روی صداقت بگم. این پست رو من قبلا تو تالار گریف زدم. اویل که اومده بودم. خیلی دوست داشتم یه نقدی بشه. الان دیدم خیلی بدرد این تاپیک میخوره.


ممنون از صداقتت آبرفورث عزیز.نقد شده در نقدستان محفل ققنوس.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۳:۵۲:۳۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۳:۵۵:۱۷

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
در را به هم کوبید.کتش را به سمتی پرت کرد و روی صندلی خاک خورده ای نشست.
_وای!این اسکیتر با نوشته های نامفهومش همه رو به فکر وا می داره.بالا خره چی شده؟مقر محفل مرگ خوار گذاری شده بوده؟یا این که.....
دستانش را میان سرش گرفته بود.از همه چیز دنیا خسته شده بود.دیگر نمی خواست چیزی از محفل بشنود.نمی خواست دیگر خود را وارد ماجرا کند.ایا اعضای محفل در محاصره بودند؟او چه کار باید می کرد؟
هنوز جیغ های تابلوی مادر سیریوس در گوشش بود آیا او هنوز می توانست جیغ بکشد یا مرگ خوار ها او را نیز ساکت کرده بودند.
_چرا هیچکس به من نمیگه چی داره میشه!
ویزارد فونش زنگ زد.بدنش سر تا پا می لرزید.(ویبره ی موبایلش روی حداکثر بود )
_الو ؟الو؟
صدا مفهوم نبود.انگار شخص پشت خط مارزبان بود.
_ساهاشی نوما لکلن دامبلدور.محاصره کرداهی دامبلدور.
_ببخشید.شما نکنه یک دورگه ی عرب هندوستانی هستید؟
_نهی.لا.!!!لالا لالا.
_قربان من هم لالایی بلدم.
دکمه ی قرمز رنگ ویزارد فونش را فشار داد.قطع شد.
این نشانه از چه بود؟آیا آن شخص می دانست چه اتفاقی در محفل دارد پیش می آید.

چرا هیچ کس نمی توانست این واقعیت را درک کند.با خود گفت:مرلین را شکر که جارویم را می توانم جایی دور پارک کنم.این یعنی توان راه رفتن دارم و هم جارویی مدل بالا برای سفر.من شاید آن قدر ناتوان باشم که نتوانم به چیزی که می خاهم برسم اما می توانم با کمک به دیگران این حرف را برای دیگران به واقعیت نزدیک کنم.

شیر اب را باز کرد.شششششیش.....
صورتش را اب زد.این قصه به کجا می رسید؟مرگ؟جنگ؟سیاهی؟روشنی؟


پرد فوت عزیز! پستت جای تعریفی نداره! سوژه مشخصی توش به چشم نمی خوره!
اصلا نمی شه فهمید که اون فرد که داره این اتفاقا برمی افته کی هست!
اگه خودتی که تو یک محفلی هستی!یه نگاه به اسم این تاپیک بنداز! این پست اصلا سفید نبود!
اصلا هم مشخص نبود که زبانش طنزه یا جدی! زدن این پست ها رو بهت پیشنهاد نمی کنم!
نمی تونم هم نمره خوبی بهش بدم!

2 از 5 به همراه یه D ! در مجموع 4


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۶:۳۳:۰۲

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
می خوای بیای که چی؟...



می خوای بیای که چی ؟ می خوای بیای که چیکار کنی ؟ حتما" نمی دونی چه خبره واگر نه هرگز هوس اومدن به اون کله ی کوچولوت نمی زد.
دیروز مارلین مک کنیون هم کشته شد. یه کشته ی دیگه! توی یکی از ماموریت های محفل! اینطور که می گن مرگخوار ها خیلی وقته دنبالش بودند و بالاخره تونستن توی کوچه شون گیرش بیارن! حالا توی می خوای بیای چیکار؟ مگه کاری هم ازدستت بر میاد ؟

******

هر کاری می کنم نمی توم از فکرت خلاص شم! امروز صبح که تازه داشتم از فکرت در میومدم روزنامه ی پیام امروز رو برداشتمو خوندم. می دونی چی نوشته بود؟ یه کشتار جمعیه دیگه توسط لرد ولدمورت.باز هم یه عده ی دیگه از ماگل ها رو با مرگخوارهاش کشته بود.باز هم چند تا بی گناه رو ... حالا تو می خوای بیای که چی ؟ زورت به کدومشون می رسه؟!

******

پریروز وقتی داشتم می رفتم خرید، دیدمش.داشت از سرما می لرزید.ریش بلندی داشت و به شدت کثیف بود.اونقدر کثیف که هیچکی بهش نزدیک نمی شد.می لرزید و التماس می کرد.اما هیچکس سمتش نمی رفت..باورت می شه؟!منم سمتش نرفتم..ترسیدم بهم حمله کنه...قبلا" شنیدم که ممکنه بعضیاشون خطرناک باشن!می فهمی کوچولوی من؟از شدت ترس، نتونستم برم جلو و بهش کمک کنم!
تو می خوای بیای چیکار؟

******

لیلی اوانز با ناراحتی دست از صحبت کردن با کودکی که تو شکمش بود برداشت و مجله ای را از روی میز برداشت. صفحه ی اولش را باز کردو خواند:

"هر کودکی به دنیا می آید ،برات حامل امیدی است که شاید نجات بشریت به دست او باشد." ( تاگور)

اوه سینیسترای عزیز! واقعا پست محشری بود!
خیلی خیلی زیبا بود!
هیچ ایرادی بهش نمی تونم بگیرم!
فقط پاراگراف آخر حرف های لیلی منظورت از اون پیرمرد رو متوجه نشدم کی بود!
بهر حال نوشته زیبایی بود!مخصوصا اون جمله از تاگور! شاید اونو دیدی که به فکر نوشتن این پست افتادی!

5 از 5 به همراه یه B! در مجموع 9...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۱۹:۲۵:۴۵

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
فقط می رفت و می رفت و می دونست چوبدستی باهاشه.

وقتی یه سوسک رو زیر پاهاش له می کرد نفهمید. اما به هر حال یه سوسکو زیر پاهاش له کرد!

می دونست که رفتن یعنی مردن. پس موندن یعنی چی!؟

اما مهم این بود که بره! به این فکر می کرد که یا می کشه و یا کشته می شه!

داشت فکر می کرد که اگه قراره بمیره، بهتره بره و یه بستنی بخوره! هوا خیلی گرمه!

به بستنی فکر کرد و طعم سردش! چوبدستی باهاش بود. همیشه باهاش بود!

وقتی بستنی می خورد یادش نبود یه سوسک رو زیر پاهاش له کرده! پس فقط بستنی می خورد!

آخرین طعم، بعد از طعم سرد، طعم خون بود!

و دیگر هیچ.....

خب لارتن عزیز پست کوتاهی بود! من نمی تونم چیزی در مورد پستت بگم!
ولی به نظرم صحنه آخر قشنگ تر می تونست توصیف بشه... راستی بستنی نکته انحرافی بود نه؟
واقعا امتیاز دادن بهش سخته! ولی من می دم!

امتیاز 3 از 5 به همراه یه D! در مجموع 5...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۱۵:۵۰:۴۸

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



- آي دكتر، آقاي دكتر هر چه سريعتر به قسمت مراقبتهاي ويژه تشريف ببرين!
دكتر استرجس پادمور (!) در حالي كه روپوش سفيد رنگي كه روي آستينهايش به طرز بس هنرمندانه اي قيطون كاري شده بود و آرامش در چهره اش خودنمايي ميكرد در سالن دارالمنجانين راه ميرفت ، در حالي كه پرستار از شدت اضطراب نفس نفس ميزد و التماس ميكرد كه سريعتر بروند!
استرجس نگاهي به پرونده ي پزشكي بيمار كرد و گفت:
- آرام باش لطفا ! همه چيز تحت كنترله منه ... اينجا منطقه ي نظاميه ... سوسك بخواد بالشو بخارونه بايد بياد از من رخصت بخواد ! ... الانم حس شيشمم ميگويد يك شوك عصبي بيش نيست ! ... آرام باش جانم !

اتاق شماره ي 303 !!
- wOW ! ديگه تمومه ! شادي حرومه ! معصومه ديگه ، نگير بهونه !
همه ي بچه هاي دارالمجانين در غم به سر ميبردند ! اندرو پشت سر هم آدامس ميخورد و باد ميكرد ! ... سينيسترا براي آرامش خاطر شعرهاي دروان گروهبان يكميه هيلتر را ميخواند ! ... ليلي كه فكر قاسم لحظه اي امانش نميداد ، با ساز دهنيش بوق سر ميداد !!!
اما در اين بين ، در كنار پنجره ي مشرف به باغ سرسبز كه پرندگان خوش آواز نغمه سرايي ميكردند و گلهاي زيبا به محيط طراوت و نشاط خاصي داده بود ، رومسا ، مري و جسي نشسته بودند و به ترتيب نشستن "هي " ميكشيدند !
رومسا : هي ! ... مري : هي روزگار ! ... جسي : هي روزگار نامرد !
رومسا : هي روزگار نامرد بي وفا ! ... مري : هي روزگار نامرد بي وفاي كه !... جسي : هي روزگا نامرد بي وفا كه دوستامونو ! و ....
و اندكي بعد اشك از گوشه ي چشم مري چكيد !
-معصومه ام ! چه شده تو را نازنينم !؟؟!
مري زماني اين سوالات را مپرسيد كه صداي جيغ هاي معصومه فضا را احاطه كرده بود ! ... حتي فراتر از صداي بوق ليلي !

چند دقيقه بعد !
استرجس پادمور وارد اتاق شد و به محض ورود آستينش را بالا زد و به پرستار گفت كه از صداي جيغ سيستم عصبي وي به هم ريخته و بايد با يه چيزي جلوي فريادهاي اونو بگيرن !!!
- ميخواي من يكي از اون پرتقالامو بدم بزارين تو دهنش ؟!؟
لارتن كه داشت با ريموس تشخيص رنگها زرد ، سبز رو بازي ميكرد اين رو گفت و به ادامه ي كارش پرداخت !
استر : كسي نميدونه اين چشه ؟!؟!
در همين حال هدويگ كه داشت بالهاش رو ميخاروند گفت:
- بچه ها گفتن يه چيزي ديده ترسيده ! ... بايد كشف كنيم چي بوده!؟!
-پرستار ، يه آرام بخش بزن تا خوب شه !
پرستار : ! ما از آمپول زدن ميترسيم ! ... شما بزنين !
استر چشم غرفه اي به پرستاره رفت و از اتاق خارج شد !

زمان به سختي براي بچه ها ميگذشت !
شب بود ، معصومه در خواب بود ، اما كابوس هاي پياپي او را بيدار مي نمود !

--------

! صبح روز بعد !
گروه تجسسي از بچه ها تشكيل شد ! همگي لباس رزمي خود را پوشيده بودند ! مري نانچيكوي خودش رو آورده بود تا با چيزي كه عزيزش رو ناراحت كرده بود بجنگه ! ... هيچ چيز جز انتقام او را آرام نميساخت !
بچه ها به راه افتادند ، بعد از آنكه كمي از مكان استقرار خود دور شدند ، روبان صورتي رنگي را روي زمين يافتند !
- اين روبان ماله معصومه است ! ... اون اينجا چيكار ميكرد ؟!
هدويگ عينكش را به چشم زد و گفت:
- مشكوكه !
- هي بچه ها بياين اينجا !!!!

همه به سمت بوته ها رفتند !
- وااااااااااييي ! اين چيه !؟؟
- من فكر ميكنم نقاب مرگخوارا باشه !!!
رومسا : دقيقا ! منم عكسش رو ديدم !
مري از روي زمين بلند شد و گفت:
- با اين شواهد نشون ميده كه ، مرگخوارا معصومه رو ترسوندن !!
ما بايد تلافي كنيم !!

و اما روزنامه ي عصر اينگونه نوشت :
حمله ي مرگخوارن به دارالمجانين ، يك مصدوم بر جاي گذاشت !


.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

نميدونم خوب شده يا نه ! ... فقط خواستم چيزي نوشته باشم ! ... اگه نقدش بد ميشه نقد نكنين ! !
داستانش مخصوص گريفي ها بود !...خودمون ميدونيم كه كجاييم1!



ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۵ ۱۳:۴۴:۴۹


**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!


ها...خب..این پست به روش جذاب نویسیه..کلا همه چی هست...(طبیعی نیست)..در هر صورت گل های من، عزیزان من برای -17 ممنوعه!



از ادامه پست لارتن

سوژه: ولدمورت عاشق می شود!



لارتن و باقی بر و بچ هم به طرف کافه سه دسته جارو حرکت کردن. در حالیکه به کافه نزدیک می شدند، لارتن ازبین جمعیت خود را کنار کشید و جلوی مغازه ای در کنار کافه ایستاد:
- اخ...تف...
آب دهن مبارک خویش را کف دستان مالید و سپس بر موی خویش کشید و مشغول صاف و صوف نمودن شاخ های موهای پرتقالیش در شیشه ویترین مغازه ای متروک و بسته شد. دائما خود را کج می کرد تا پشت سرش را ببیند، یکدفعه دست ازصاف کاری کله مبارک کشید...، با چشمان گرد کرده و قیافه ای پر ازتعجب به جعبه سبز رنگی در پشت ویترین خیره شد...
- وای...چی میبینم...معجون عشق !..یوها...ایول..لارتن بلاخره داری زن میگیری..بزرگ شدی ها جیگر..
و با لذت لپ های خود را می کشید و با خوشحالی به جعبه نگاه می کرد:
یکی از ساحره ها یکدفعه کنارش ظاهر شد و با متعجب به لارتن خیره شد، سپس گفت:
- اهم..لارتن..چی می بینی..اینجا که بسته است..هییم؟ نمیایی کافه..؟
- ها...هیچی...داشتم موهامو تو شیشه مرتب می کردم...
ساحره با تعجب دو چندان پرسید:
- من تو رو میشناسم..دروغ نگو شیطون...مثلا قراره زنت بشم...
لارتن: تو..؟؟ هه...هوووو...هیییی...سطل داری..حیفه زمین خداست..آستینت هم بد نیست...
ساحره با خشم سیلی محکمی بر صورت لارتن زد و با قیافه ای خشمگین دور شد...

- پر رو..منو زدی؟؟ باباتم میزنم...ایییش...
سپس با لبخند دوباره به جعبه نگاه کرد فرصت را غنیمت شمرد، خیابون خلوت بود، پرنده پر نمیزد، محکم با مشتش شیشه را شکاند، سریع به داخل ویترین پرید و جعبه رو برداشت، درب روی آن را باز کرد و شیشه کوچک معجون را در جیب شلوارش قرار داد...یکدفعه چرخید که با سرعت فرار کند، اما در مقابل صورتش با فاصله 1 و نیم میلی متر با نوک دماغ ولدمورت روبه رو شد، سپس لبخند موذیانه وی و پشت سرش مرگخواران، که کر کر می خندیدند. لارتن به شدت عرق می ریخت، به زورلبخندی مصنوعی زد و با صدایی گرفته و نازک گفت:
- اهم..خب..پیش میاد...دوئل همینارو داره دیگه...
ولدمورت که ازبینی مبارک فرو رفته اش کمی اجزای داخلی بینی آویزان بود، با صدای "فیسسس" آن ها رو با صورت لارتن چسباند و با خنده گفت:
- خب..آره...فعلا از املاح معدنی بینی من بچش...خب چشیدی...خوبه...بیا بریم...
سپس یقیه لارتن را گرفت و او را محکم به سمت وسط خیابان پرتاب کرد:
لارتن:
ولدمورت چوبدستی اش را در هوا تکان داد، یکدفعه چوب پهن 3 متری پشت سر لارتن از زمین به بالا روییده شد، سپس انگشتش را سوی لارتن نشانه رفت، لارتن که هنوز بر اثر پرتاب گیج شد با چند رشته طناب کلفت به چوب بسته شد...
ولدمورت با سرعت خود را به کنارلارتن رساند و دنبالش مرگخواران وی آمدند.
ولدمورت قصد داشت چیزی بگویداما چشمش به سر شیشه معجون افتاد که از جیب لارتن بیرون زده بود، با کنجکاوی شیشه را از جیب شلوار لارتن گیج بیرون کشید، سر شیشه را باز کرد و به عقب پرت کرد، معجون قرمز رنگ را تا ته نوشید و شیشه را محکم تو صورت لارتن کوبید، چشمانش چرخید:
ولدمورت: اووووو..چه خانم با شخصیتی..لارتن خانم...با من ازدواج مکنننده..؟؟هیییین؟؟

ملت از کافه بیرون ریختند:

از میان جمعیت حاضر در کنار خیابون صدای فریاد ساکت شنیده شد....



ادامه دارد...( اگه افتخار بدن محفلی ها)


سوژه با سوژه پست قبل خوب در هم آمیخته شده بود
بعضی تکه های طنزت جالب بود که خنده رو بر لب ها مینشوند.
پستت دارای شکلک زیادی بود که این چیز خوبی نیست. سعی کن در پست ها از هر چی به صورت متعادل استفاده کنی.
یه سری قسمت های پستت باید بیشتر روش کار میشد. مثلا قسمتی که ولدمورت شیشه رو دید خیلی شانسی بود.
سوژه از نظر من جای کار بیشتری داشت و میتونستی سوژه های بهتری رو پیدا کنی.
آخر پستت هم هیجان خوبی نداشت.
اما با توجه به اینکه تو محفل تازه کاری پست خوبی بود
3 از 5 به همراه یه B در کل 7 امتی
از


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۵ ۱۰:۵۹:۴۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
در هاگزمید آفتاب سوزانی تابیده بود. ملت تو پیاده رو منتظر نمایش وایساده بودن. آخه قرار بود اونجا ولدی و لارتن باهم دوئل کنن.
یهو یکی داد زد: چند نفر دارن میاد!
ولدی سوار بر جاروی خودش از راه رسید. پشت سرش هم گروهی از بچه محلاش (همون مرگخوارا دیگه ) فرود اومدن.
ولدی جاروش رو جک زد و پیاده شد. بعد آروم به طرف وسط خیابون رفت.
-آهای کجاست اون کله نارنجی ترسو! توی کدوم سوراخ قایم شده؟ اون موقع که کری می خوند باید فکر الانو می کرد.
بعد به طرف مرگخوارا برگشت و گفت: بر و بچ ! بریم یه نوشیدنی کره ای به افتخار خودم بزنیم!
بلیز : ولی قربان مامانتون گفتن اگه دوباره از اونا بخورین من بهش بگم!
ولدی با خشانت یقه بلیز و گرفت و چسبوندش به دیوار:
- ولی تو چیزی بهش نمی گی ! می گی؟
ملت حاضر:
ولدی: ااااه ! آدم فروش ! زبون دراز !
در همین حین فریادی بلند شد:
- اوهوی ! کچل ! واسه باختن حاضری بچه ننه!
ولدی هم که داشت منفجر می شد دست کرد تو جیبش و چوبدستیشو کشید. بعد هم فریاد زد : کریشیو !
ملت:
وقتی ولدی به دستش نگاه کرد، دید یه آبنبات چوبی دستشه!
در این لحظه لارتن یه طلسم دماغ سوختیوس به ولدی زد که دود از دماغ ولدی بلند شد.
لارتن هم که دیگه فکر می کرد جام جهانی دوئل رو برده به حالت به طرف ساحره ها رفت. ساحره ها هم به حالت و ازش استقبال کردن که.....
ولدی داد زد: کف گرگیوس!
لارتن رو می گی ، به حالت داشت می افتاد تو بغل یکی از ساحره ها که با جاخالی به موقع اون ساحره با مخ رفت تو ویترین!
بچه محلای ولدی هم داد می زدن: هیچ می دونین چی می شه...ولدی برنده می شه!
لارتن دیگه قاط زده بود! آبروی محفل در خطر بود. باید کاری می کرد. عزم خود را جزم کرد و چوبدستی رو بالا آورد: کمربندیوس!
ملت:
با این ورد کمربند ولدی پاره شد و همه فهمیدن لباس زیرش مامان دوزه! به خاطر همین ولدی با حالت به طرف جاروش رفت و با همون حالت گفت: بعدا حالتو می گیرم!
لارتن و باقی بر و بچ هم به طرف کافه سه دسته جارو حرکت کردن!

پست جالبی نبود! یعنی کلا سوژه جالبی نداشت! یعنی دامبلدورشم توی دوئل با ولدی مونده چه برسه به یکی از اعضای محفل!
اما خب چون روحیه مبارزی و نترسی داری که می تونی با ولدی بجنگی خوب بود!
از بعضی از طنزهاش هم خوشم اومد!
امتیاز پست 5/2 از 5 به همراه یه D! به اضافه یه 5 امتیاز برای پست زدن در این تاپیک...
در مجموع 5/9!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۲۰:۰۳:۲۰

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
فعلا بریم توی حیاط تا بهتون چند تا طلسم کاربردی یاد بدم . مثل نوکیوس تو شکمیوس و شپلخیوس و جریوس .........
سه جوان به دنبال هدویگ راه افتادند و با عبور از دری، وارد حیاطی شدند که در وسطش دو درخت سر از خاک بیرون آورده بودند.هدویگ به سمت گوشه ی حیاط حرکت کرد و در کنار باغچه ای کوچک توقف کرد.
طلسم اولی که قراره به شما آموزش بدم طلسم- جریوسه-.مارکوس جان!، چوبدستی رو به سمت استر بگیر و واژه ی- جریوس- رو با شماره ی 3 فریاد بزن
استرجس:
هدویگ:1.2.3
مارکوس چوبدستی رو بالا میاره و فریاد میزنه....جریو....
ناگهان ندای فیش فیش عظیم از روی درخت، سکوت رو میشکنه و ماری که در حال خزیدن بر شاخه ی فوقانیست به سالازار تغییر شکل میده
سالازار:هی هدویگ.دیس طلسم ایز خیلی بیناموس اند آی وانت تو شپلخ یو.

salazar:hey hedwig.this telesm is kheyli binamoos and I want to
shapalakh you

هدویگ:میتینگیوس آخریوس
و سالازار به آخرین میتینگی که در آن حضور داشته برمیگرده.
هدویگ:همان طور که دیدید این طلسم از جمله طلسم های بیناموسیه و قطعا یک مدیر قدیمی با آن برخورد میکنه.البته من معنی اون رو فراموش کرده بودم.طلسم بعدی که قراره با هم تمرین کنیم،-شپلخیوسه- و بیشتر برای بستن شناسه های ارزشی مورد استفاده قرار میگیره.در به کاربردن این طلسم باید بسیار دقت کرد.اگر شما طرز کار با منوی مدیریت را بلد نباشید،ممکنه با این طلسم دچار مشکل بشید.مثلا ممکنه بجای بلاک کردن یک کاربر،اون رو حذف شناسه کنید و یا اون رو از ایفای نقش اخراج کنید.حالا هردو ،چوبددستی رو به سمت من بگیرید و بگید:شپلخیوس
استرجس و مارکوس با همدیگه فریاد میزنند:شپلخیوس و نور سفیدی از انتهای چوبدستیشان خارج میشه.
هدویگ نیز با صدای بلند میگه حزبیوس وبا فرستادن نور سیاهرنگ،از خودش دفاع میکنه.
هدویگ:تنها روش دفاع کردن از خودتون در مقابل این طلسم،یادگیری ورد حزبیوسه.این طلسم توسط اجداد تانکیان و در روزگار آواز اولین ققنوس اختراع شده.البته هنوز مشخص نیست که کاربرد اولیش چی بوده!چون اون زمان ها هنوز مدیر و منوی مدیریت و درنتیجه شپلخ بازی وجود نداشته....
ناگهان گرمای هوا دو چندان شده و زمین زیر پای آن ها لرزیدن را آغاز مینماید.از درختان موجود در حیاط، دود به هوا میرود تو گویی ریشه ی آن ها در حال سوختن است.ابرهای موجود در آسمان به شکل حروف فارسی شکل میگیرند و دو حرف ز را در کنار هم نشان میدهند.
زذ
بار دیگر ندای آسمانی اوج میگیرد:هان ای جغد که در ملاعام از مدیریت انتقاد میکنی،اگاه باش که مدیریت بود، آن زمان که کاربری برای زیستن وجود نداشت.و ای شمایان که در جهل فرورفته اید،آگاه باشید که فوران نزدیک است.
هدویگ.......


بهراسید از فوران عله زن ذلیل !!!!!
عالی بود آرشام ... عالی !

5 از 5(منظور اون 5 از 5 ساحره ها نیستا !)


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۰:۳۵:۲۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۰:۴۸:۵۷

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
سه نفر از اعضای ارتش روبروی سه تن از محفلی های برجسته ایستاده بودن و داشتن اونا رو تماشا می کردن .
پس از چند لحظه سکوت ، هدویگ و استرجس و مری(دانوس) به همدیگه نگاهی از سر تعجب انداختن :
هدویگ : چرا واستادین ؟
مارکوس : خب چی کار کنیم ؟
ریموس : راست می گه چی کار کنیم ؟
الستور : آهان من فهمیدم .
مودی چوب دستیشو در آورد و گفت :
- آواداکداورا !

نوک چوب دستیش جرقه سبز رنگ کوچیکی زد . سرشو بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت . ریموس زیر مبل قایم شده بود . مارکوس هم پشت پرده مادر سیریوس قایم شده بود . سه تا محفلی هم روبروشون روی زمین ولو شده بودن و از درد شکمشونو می گرفتن . صدای قهقهه های بلند استرجس شنیده می شد !!

بعد از چند لحظه هدویگ از بالاخره خودشونو کنترل کردن و دوباره بلند شدن . هدویگ به هوا بلند شد و روی شونه استرجس نشست و گفت :
- اهم اهم ... شوخی بسه ... نیشتو ببند ریموس ! ... خب ... برای شروع ، شما فرض کنید که یه مرگخوار روبروتون ایستاده . چی کار می کنید ؟

در کسری از ثانیه ، ریموس دوباره زیر مبل بود و مارکوس هم پشت پرده قایم شده بود . و الستور هم روی زمین دراز کشیده بود و دستاش رو روی سرش گرفته بود !

با فریاد بلند استرجس هر سه به سر جاشون برگشتن .
استرجس : این چه وضعیه ؟ ... شما باید مبارزه کنید نه اینکه فرار کنید !
در همین حین که هدویگ صحبت می کرد ، مری(دانوس) چوب دستیشو به آرومی تکون داد و تصویری از بلاتریکس لسترنج جلوی استرجس ظاهر شد .
تصویر بلا قهقهه ای شیطانی زد .
استرجس با دیدن اون روی زمین زانو زد و گفت :
- غلط کردم ... جون مادرت به من رحم کن !
مری(دانوس) :
هدویگ تصویر رو غیب کرد و رو به استرجس گفت :
- ببینید ... این یه نمونه از محفلی های مفت خوره که با پارتی بازی اومده بالا !!!! ... شما یاد بگیرید که مثل این نباشید !
فعلا بریم توی حیاط تا بهتون چند تا طلسم کاربردی یاد بدم . مثل نوکیوس تو شکمیوس و شپلخیوس و جریوس .........

=======

در اینجا ، سوژه مهم نیست ... همانند یک سفید اصیل بنویسد ! ... همین !
می تونید سوژه رو هر وقت لازم دیدید عوض کنید ... ولی من پستی که نامناسب باشه رو سریع پاک می کنم ... پس روی پستاتون دقت لازم رو داشته باشید !!!!




**همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
همون طور که هدویگ اجازه داد من موضوع جدیدی رو شروع کردم....
_____________________________________________________

شب و روز در حال سپری شدن بودند اما کسی از ان خبر نداشت... هر جادوگری به فکر کارهایی که باید در طول روز انجام می داد فکر می کرد و به قول مشنگا از دنیا بی خبر بود.....
در این دنیای پهناور در گوشه ای از نقشه که برای مشنگا پنهان و برای جادوگران پیدا بود، هدویگ در حال فرمان دادن به اعضای محفل بود....
- تو برو اون قسمت... تو هم برو اونجا که اون ارتشی ها هستن... تو بیا اینجا... نه این جا که این پسره وایستاده....
اون پسره همون مارکوس بودش که تازه عضو ارتش شده بود و می خواست اموزش های لازم برای مبارزه با مرگخواران را ببیند....
او در حال حاضر در خانه ی کوچکی بود که حیاط بزرگی داشت که در هر گوشه ای از ان تعدادی از افراد محفل دور دو ، سه نفر از اعضای ارتش جمع شده بودند و به انان اموزش می دادند.....
حیاط مربع شکلی بود که در وسط ان دو درخت با فاصله از هم قرار داشت و در چهار گوشه ی ان حیاط نیز باغچه های کوچکی قرار داشت....
مارکوس وقتی نگاهی به حیاط انداخت از منظره ی ان خوشش امد و ارام ارام به سمت حیاط پیش رفت... در مقابلش چند پله بود که به سمت پایین می رفتند و به حیاط می رسیدند.....
مارکوس پایش را بر روی اولین پله که گاذاشت صدایی از پشت او را صدا زد....
- هوییییییی..... کجا میری.... نجیر سنگ؟... بابا صبور باش.... هنوز بزرگ ترت نیومده داری میری.....
مارکوس نگاهی به سر تا پای ان جادوگری که در مقابلش ایستاده بود انداخت و با تعجب به او نگاه کرد....
- نمنه!!!.... تورک سن؟.... شما کی باشین؟
- واااا... ادای منو در میاری..... من استرجس پادمور ، معاون هدویگ هستم.... و شما هم فکر کنم مارکوس فلینت ف عضو تازه وارد هستید...
مارکوس اب دهنش رو قورت داد و با سر جواب مثبت داد..... اما پادمور دیگر توجه ای به او نکرد و به سمت خانه ی کوچک رفت.....
مارکوس از این که سوتی داده بود ، دو سه تا زد تو سر خودش ولی تا دید که چند تا محفلی به سمت می امدند دست از این کار برداشت....
ان ها سه نفر بودند که شاد و خندون به سمت مارکوس می امدند.....
وقتی کاملا به مارکوس نزدیک شدند یکی از ان ها به اون یکی گفت:
- مری جون... ما باید به این درس بدیم....
- چند بار بهت بگم به من نگو مری... من م ر ی د ا ن و س هستم
سپس از پشت ان ها صدای دو نفر دیگر امد که ان ها را صدا می زدند...
- اقا ببخشید... هدویگ گفته شما باید به ما اموزش بدین ..... درسته؟....
- بله بیاین این گوشه....
سپس شش نفری به گوشه ای از حیات رفتند...
_____________________________________________________
اگه کوتاه هستش ببخشید چون من تازگی از استادان عزیز یاد گرفتم که کوتاه نوشتن بهتر از طومار نوشتن هستش..... چون هم از خاک خوردن تاپیک جلوگیری می کنه هم موضوع قشنگ تر میشه....


عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.