اعضای محفل ققنوس منتظر مرگی دردناک باشیددژ مرگ را سکوتی سنگین و فراگیر دربرگرفته بود...همه جا غرق در ظلمت شبانه و سکوت شبانگاهی بودند...خفاش ها مشغول شکار شبانه و مرگخوارها مشغول یه قل دو قل! و در این میان:
ناگهان صدائی آرامش شبانه جوخه را بهم زد:
بیبببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب!
ادوارد:پیف پیف.....پیف....
سلسیتنا:ایششششششش...بی کلاس/ بی پرستیژ...
رباستین:کدوم پدر مادر صلواتی ول داد؟
پیوز:خدا رو شکر من روحم قوه بویائی ندارم!
آنتونین:من دیدم...خود نامردش بود...ایگور بود...این ناکس همیشه خودشو راحت میکنه ما رو ناراحت!نمیذاره دو ساعت بخوابیم برای ماموریت فردا آماده باشیم...بریزید سرش...
ایگور در حالی که عقب عقب میرفت گفت:یه لحظه...یه لحظه صبر کنید یه چیزی بگم:به جون مادرم من نبودم...یکی بادکنک بی تربیت گذاشته بود زیر من!
آنتونین:داره دروغ میگه...بگیرید این رعیت******را!
لبخند شیطانی بر لبان آنتونین نقش بسته بود...کسی چه میداند شاید اون بادکنک را زیر ایگور گذاشته بود...و باز هم شاید تلافی جفت پای چند روز پیش ایگور را در آورده بود!
*******************************
همه جوخه به جز ایگور که فرمانده شان بود و بر دوش خود سنگینی مسئولیت را حس میکرد در خواب بودند...او مشغول تفکر در مورد طرز محافظت از دژ و اقداماتی که باید انجام میداد بود...
ناگهان رشته افکارش گره خورد...و بعد پاره شد!
دلیلش نزدیک شدن موج عظیمی از سیاهی به سوی محل استقرار جوخه بود.
سیاهی ای فراگیر و عالمگیر که او را به شدت ترسانده بود و در این بین احساس کرد که شلوارش را خیس کرده!
همانطور که موج سیاه نزدیکتر میشد شلوارش بیشتر خیس میشد...
ایگور به نویسنده:گیر دادیا!
آهان باشه...خلاصه سایه های سیاه و مایل به سیاه و قرمز گل بهی!بر تمام محوطه استقرار جوخه افکنده شده بود...همه جا سیاه سیاه سیاه!!!شده بود...
ایگور به نویسنده:بابا یزید یه خرده روشن کن ببینیم چی به چیه!
باشه...در همین حین ماه از پشت ابرها بیرون آمد و نور نقره فام زیبائی را بر آنجا تاباند.
به لطف درخشش دوباره ماه ایگور توانست چهره لرد و عده کثیری از انسانهائی وحشتناک را در جلویش مشاهده کند...
ایگور تا لرد را دید نود درجه خم شد:ای جوووووووووونم!
لرد:پاشو ...پاشو...من خودم بچه شاخ آفریقام!..پاچه خواری نکن..منو سیاه نکن...فقط خوب گوش کن
ایگور:چشم...
_اینا که میبینی لشگری از مرده ها هستند که من بوسیله مهارتهای خاص خودم و ورد مخصوصم به آنها جان تازه ای بخشیدم تا تو رو در محافظت از دژ یاری کنند و حجت را بر تو تمام کرده باشم...تا بدونی که اگر ذره ای اهمال کاری در انجام وظایفت بکنی جلوی همه فلکت میکنم!
لرد این را گفت و سه یا چهار سوته غیب شد!