خوابگاه دختران ریونکلاو
پاسی از شب! انواع صداها ، مانند شیپور ، ار ار، بوق و صداهای فریاد و فحش در خوابگاه دختران ریونکلاو به گوش میرسید!
- من اصلا نمیتونم پیشگویی کنم ! دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد ! به نظرت چی کار کنم، لیلی؟ همه من رو مسخره میکنن! الهی پابرهنه برن رو خِلت!
لیلی با بی تفاوتی کتاب پیشگویی خودش رو روی میز پرتاب کرد. خوابگاه دختران در سکوت خواب آوری فرو رفته بود. لونا روی تخت خوابش فرو رفته بود و صدای خرخرش تمام خوابگاه را برداشته بود. آریانا نیز خوابیده بود، اما حداقل خرخر نمی کرد.
از آن سو وینکی چپ و راست به کریچر به خاطر از دست دادن مدیریت و قدرت فحش میداد! این ها عواملی بود که سکوت را می شکست، اما تنها برای چند دقیقه بود.
گابریل گوی پیشگویی اش را کنارش گذاشت. لیلی نگاهی به او انداخت .
- فکرش رو نکن! به نظرم فردا واسش یه دروغ سرهم کن.
- دروغ گوی خوبی نیستم، لیلی.
- خب پیشگوی خوبی هم نیستی!
گابریل با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت. فردا امتحان عملی پیشگویی و چند ساعت بعد از آن امتحان کتبی آن را داشتند. گابریل مطمئن بود که هیچ چیز در گوی نخواهد دید. به دروغ گفتن فکر کرد؛ هیچ سوژه ای در مغزش نبود !
فردا صبح - اتاقک شمالی پرفسور ویزلی لیست پسر های کلاس را زودتر از بقیه وارد اتاق پیشگویی کرده بود و حدود دو ساعتی طول کشید تا از آنها سوال و جواب کند!
سپس دختر ها را فراخواند.
چند نفر گذشت، سپس نوبتش شد. در حالی که میلرزید پله های مارپیچ را تا در برج شمالی طی کرد. اطراف را نمی دید؛ تنها رنگی خاکستری بود.
تق تق - بیا تو..
تق تق - میگم بیا تو، بوقی!
گابریل چیزی نشنید. دوباره در زد. در باز شد و دست پرسی یقه اش را به داخل کشید.
پرسی: وای نه! باز تویی.. ببین میخوای نمره ی کامل بهت بدم؟
در همان لحظه صدای استرجس به گوش رسید. انگار از داخل لوله ها حرف میزد. ( کپی رایت بای رولینگ! )
-
پرسی!
- خب باو، من یه چیزی گفتم!
گابریل به سمت گوی و صندلی رفت. برج شمالی دیوارهایی سیاه داشت و پنجره ها با پرده هایی آبی رنگ پوشانده شده بود. شومینه ای کنار دیوار قرار داشت که نوز کمی از خودش میداد، به نظر فقط برای جابه جایی از آن استفاده میشد.
پرسی پشت صندلی نشست. به گابریل اشاره کرد که روبروی او بنشیند.
- هر چیزی توی گوی دیدی به من بگو!
- اوکی!
- بدون جزئیات! وقت ندارم. فقط یک چیز کلی بگو!
و قبل از اینکه گابریل حتی به گوی پیشگویی نزدیک بشه؛ نمره ی سی را روبروی اسم او گذاشت! گابریل اخم کرده بود. با عصبانیت به گوی نگاه کرد.
دستانش را به دو طرف او گرفت! سال هفتم بود، اما هنوز نمیتوانست چیزی در گوی ببیند. به یاد امتحان کتبی افتاد؛ هرچه خوانده بود فراموش کرد!
ناگهان نوری درون گوی درخشید. سرگابریل بالا آمد؛ پرسی نوررا ندیده بود. دوباره به گوی نگاه کرد، سرش به آن نزدیک تر شد. چیز هایی میدید..
ورقه های امتحانی بودند با مضمون "
پیشگویی پیشرفته "! در دستان پرفسور مک گونگال قرار داشت که آنها را برای پخش به سرسرا میبرد. گابریل با دقت نگاه کرد. بادی وزید و ورقه ها از دست مک گونگال افتاد.
چشم گابریل به سوال اول و دوم افتاد. سوال اول معرفی یک پیشگوی قرن پانزدهم بود، که گابریل اصلا به یاد نداشت! و سوال دوم، در مورد پیشگویی سرنوشت ساز قرن هشتم بود که پیروزی روم را شرح میداد.
گابریل سرش را به سوی پرسی برگرداند و گفت:
- دارم میبینم که پرفسور مک گونگال توی سرسرا قدم میزنه.. داره از کنار صندلی یکی از بچه ها عبور میکنه.. بعد، مثینکه از کسی تقلب گرفته!
و به صورت ساختگی، نفسش را در سینه حبس کرد.
- از جیمز تقلب گرفته! بیست امتیاز هم از گریفندور کم کرد!
پرسی:
خودش می دانست که پرسی حتی یک کلمه از پیشگویی دروغینش را باور نکرد. میدانست که اگر در باره ی دیدن سوالها به پرسی بگوید؛ او سوال هارا تغییر میدهد.
نگاه آخرش را به گوی انداخت.. یکی از ورقه های امتحانی گوشه ی مجسمه ی شوالیه ای گیر کرد. مک گونگال از آن دور شد و گابریل بلافاصله از جا پرید.
برایش مهم بود که پیشگویی را حداقل فراتر از حد انتظار بگیرد. پرسی پشت سرش با فریاد چیزی گفت، اما گابر از جایش بلند شد و به سوی پایین برج دوید.
به سوی راهروی ورودی به سرسرا و به سوی مجسمه. این بهترین صحنه ی زندگی اش بود؛ دیدن ورقه ی امتحانی که لای شمشیر به زمین چسبیده ی شوالیه گیر کرده بود.
آنرا برداشت و سوالات را نگاه کرد. قلبش، آرام گرفت. عجب شانسی آورده بود!
سپس نگاهش به بالای ورقه افتاد :
امتحان پیشگویی مقدماتی برای سال سومی ها! و با عصبانیت کاغذ را روی زمین انداخت! این هم از این، حتی یکی از پیشگویی هایش درست از آب در نیامده بود! با این کار، هم نمره ی کتبی و هم شفاهی را کم میگرفت!