تکلیف:موضوع دومدامبلدور به روی سن امد و سخنانش را آغاز کرد:قرار شده که امسال تغییر و تحولاتی رو توی هاگوارتز به وجود بیاریم.
در این لحظه بعضی ها خوشحال و بعضی ها نگران شدند.
- امسال میخوایم که تک تک گروه هارو به صورت جدا به کوهستان ها ببریم،این باعث میشه که حال و هواتون هم عوض بشه.و ما مسئول این سفر رو روبیوس هاگرید انتخاب کردیم.
اینبار حتی ان هایی هم که نگران بودند خوشحالی در صورتشان موج می زد و پس از چند ثانیه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند.
تالار خصوصی ریونکلالیلی که سراسر تالار را میچرخید با ذوق و شوق گفت:اول گریفندوریا رو میبرن،بعد اسلایترینا،بعدم هافلپافی ها و بعد از اونا هم ریونیا!
لونا خمیازه ای کشید و گفت:اینو که دامبلدور چند ساعت پیش با صدای بلند گفت.
- اما چرا باید ما رو اخر از همه ببرن؟
آریانا گفت:خب برای این که قرعه کشی کردن و ما اخر دراومدیم دیگه.یه وقتایی آدم رو عقل تو شک میکنه ها لیلی!
- نه بابا من میخواستم امتحانتون کنم ببینم به حرفای مدیر مدرسه گوش میدین یا نه
!
چند هفته بعدباز هم لیلی مانند میمون از همه جا بالا میرفت و خوش حال بود که اینبار نوبت ریونکلایی هاست که به کوهستان برن.
آریانا با وردی لیلی را سر جایش میخکوب کرد و گفت:به جای این که
مثل چیز ندیده ها بپری بالا پایین برو وسایلتو جمع کن.
- خیلی وقته جمع کردم.
لونا که داشت لباس هایش را در چمدانش میگذاشت با تعجب گفت:چجوری به این سرعت؟همین الان مکگونگال خبر داد نوبت ماست.
- من از همون موقعی که دامبلدور خبر داد آماده کرده بودم.
بعد از آماده شدن بچه های ریونی ان ها در کوهستان ظاهر شدند و در همان جا چادر زدند.
سه روزبعد..لونا،لیلی و آریانا برای این که وقتشان را بگذرانند تصمیم گرفتند گردشی در ان کوهستان زیبا بکنند.
آریانا که بسیار احساساتی شده بود گلی را از ریشه کند و بعد از کمی بو کشیدن ان گفت:آدم از این همه طبیعت زی...
اما صدایش با جیغی گوش خراش که تمام پرندگان را به پرواز دراورده بود به پایان رسید.
لیلی از خنده روی زمین مدام تکان میخورد و اشک از چشمانش سرازیر شده بود.
- چه زخم گنده ای روی بینیته آریانا!میگن زنبورا هر کیو دوست داره نیشش میزنه.
بعد از این که زخم آریانا کمی بهتر شد به سمت بالای کوه حرکت کردند که لونا گفت:چه طوره بریم قله ی کوه؟من دیدم که مشنگا میرم بالای قله بعد یه پرچمی میزنن که مثلا ما اولین نفر بودیم.
آریانا همان طور که بینیش را میمالید گفت:نه بچه ها،هاگرید گفت که اون بالاها نریم.
- بیخیال بابا بیاین بریم.
بعد از چندین ساعت و کمی استفاده از جادو به قله ی کوه رسیدند و در ان علف کوهی جمع کردند برای وقت کشی!
لونا شالش را محکم تر دور گردنش بست و گفت:چه قدر هوا سرد شده.
- اره،تو هم همین احساس رو داری؟
این بار نیز آریانا جیغی بسیار وحشتناک تر از جیغ قبلی کشید و گفت:دیوانه...
-چی میگی؟خودت دیوونه ای.
- نه نه!ک....مک
لیلی رویش را برگرداند و به پشت سرش خیره ماند.
تا به حال یک دیوانه ساز واقعی را ندیده بود با وحشت گفت:لونا؟آریانا؟فرار کنید...
اما لونا که جو گرفته بودش گفت:شماها برید یه جا پنهان بشید من خودم حسابش رو میرسم.
سپس سعی کرد به یک چیز خوب فکر کند...به روز اولی که به هاگوارتز آمده بود و سپس گفت:اکسپکتوپاترونوم!
اما از نوک چوبدستی اش فقط هاله ای نامعلوم امد و محو شد.
دوباره سعی کرد...اکسپکتو
اما دیوانه سازان همان طور یاس و ناامیدی را به او منتقل میکردند.
- لونا...لونا...لونا...نه..
صدای اریانا و لیلی انگار از دوردست ها می آمد سکندری خورد و افتاد دیگر هیچ جا را نمیدید.
-اکسپکتوپاتروناااااااااااااام!
عقابی را دید که باوقار خاصی از نوک چوبدستی خارج میشد و ناگهان چشمانش سیاهی رفت و...
چشمانش را گشود و خود را درون چادر دید و بلند شد و آریانا و لیلی را دید که با چهره هایی نگران او را نگاه میکنند.
- چه اتفاقی افتاد؟
- در آخرین لحظه تو تونستی اونا رو مهار کنی.
- ببینم به چی فکر کردی؟
لونا بلند شد وبا لبخندی گفت:به اولین روزی که با شما دوتا توی هاگوارتز دوست شدم.