هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ممنون از مونتگومری عزیز که تذکر داد.اسم ها اصلاح شد.تقصیر من نیست باب کلا گراوپ و گلگومات خیلی بهم شبیهن!:دی

-------------------------------------------------------------------------

ایوان با چشمانش دور شدن آنیتا و کوییرل خشمگین را دنبال کرد و بعد از خروج آنها از اتاق به سرعت از تخت پایین پرید و گفت:وای بیچاره شدم.شلوارم کو؟منوی مدیریتم کجاست؟من باید زودتر فرار کنم!

گرواپ با دست بیل مانندش جلو ایوان را گرفت و گفت:ایوان جایی نرفت.ایوان مریض بود.ایوان باید استراحت کرد.دکتر گفت.من به دکتر حق پدری داشت!
بلیز هم از تخت پایین پرید و گفت:گراوپ حق پدری و خواهر و قدم زدن و اینا رو ولش کن!الان جون ما در خطره!باید زودتر بپیچیم!

گراوپ چانه اش را خاراند و گفت:نه من مسئول بیمارستان بود.اجازه نداد بیمار تصفیه حساب نکرده فرار کرد!
ایوان با دست به پیشانی اش کوبید و بعد از اینکه منوی مدیریت را از داخل جیب شلوارش بیرون میکشید گفت:بیا گراوپی.پول رو با منو ریختم به حساب بیمارستان!حالا بذار بریم.

هاگرید دستی به شانه برادر غول پیکرش زد و گفت:آره.یه راه مخفی نشونمون بده تا بقیه شون برنگشتن فرار کنیم.
گرواپ دست به سینه جلوی در ایستاد و گفت:هرگز.اصرار نکرد.حتی شما دوست عزیز!!

نیم ساعت بعد:

-آره داشتم میگفتم.تازه یادت هست تو اون ماموریت حمله به محفل من جونت رو نجات دادم؟علاوه بر اون من خود وینکی و خواهر وینکی و تمام جد و آباد وینکی رو راضی کردم با تو بیان پیاده روی!پس میبینی که من نسبت به تو حق پدری که هیچ،حق آب و گل دارم!

گراوپ که کنار در نشسته بود دوباره به گریه افتاد و گفت:عهو عهو عهو...راست گفت،تو با این کارها حق بابابزرگی گردن من داشت!من ایوان را خارج کرد!
بعد با یک دست ایوان و بلیز و هاگرید را بلند کرد و از اتاق خارج شد!!
بلیز که در ناجیه کمر احساس شکستگی میکرد گفت:اوهوی بوقی گفتیم میخوایم فرار کنیم ولی زنده!اینجوری تا در بیمارستان هم نمیرسیم!

در طرف دیگر آنیتا و کوییرل را به تخت های مخوفی بسته بودن و پرستار گردن کلفتی در حال اماده کردن سوزن بود.
کوییرل نگاهی به چیزی که در دست پرستار بود انداخت و گفت:ببینم پرستار اون لوله پولیکا چیه تو دستت؟
پرستار لبخند زد و گفت:این لوله پولیکا نیست.سوزنیه که باهاش ازتون خون میگیریم!!بزرگ ترین سایزش رو انتخاب کردم که زیاد معطل نشین.ظرف دو دقیقه تمام خون بدنتون رو میریزه تو این بشکه ها!!

انیتا با ترس به کوییرل نگاهی کرد و زیر لب گفت:تو هم با اون حرف زدنت!بیکار بودی بگی اومدیم خون بدیم؟حالا چیکار کنیم.اون ممکنه هر لحظه فرار کنه.ما وقت نداریم که اینجا تلف کنیم!
کوییرل سرش را تکان داد و بعد به پرستار قوی هیکل گفت:هی پرستار...چیزه.ما اصلا بیخیال شدیم!نمیخوایم خون بدیم!بیا دست و پای ما رو باز کن!
پرستار با خشم نگاهی به کوییرل کرد و گفت:چی شد؟چی گفتی؟چشمم روشن!!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۱۴:۲۱:۱۲

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121

خلاصه سوژه :

مدیر تازه انتخاب شده، ایوان روزیه، بدلیل نامشخصی از دست مدیران،که به دنبال وی هستند، فرار کرده و بر اثر برخورد سیم سرور مدیران بطور وخیمی زخمی شده و به سنت مانگو رفته. در سنت مانگو، بلیز زابینی که دوست قدیمی ایوان بوده وی را پیدا کرده و تصمیم به کمک کردنِ ایوان میگریه. بلیز ایوان رو پیش گراپ میبره و از اون درخواست کمک برای عمل کردن ایوان میکنه. گراپ هم اون دوتارو به یکی از دوستاش، که دکتر هست، معرفی میکنه تا ایوان عمل بشه. از طرف دیگر، مدیران که بوسیله نیروهای مخوف نوشابه ای رد ایوان رو پیدا کرده بودند، تصمیم میگیرن که یک پرستار رو(که از خودشون هست) به سنت مانگو بفرستن تا ایوان رو مخفیانه براشون بدزده. پرستار هم کسی نیست جز پرفسور کوییرل.
کوییرل با اومدنش ژانگولر بازی های فراوونی به راه میندازه و طی حرکات انتحاری، بلیز زابینی که همرا ایوان هست و خود ایون رو با طناب میبنده و پیغام میده که آنیت و آنتونین برای بردن دو زندانی بیان.
در این بین، گراوپ و دوستش هم همزمان به اتاق ایوان میرسن...



کوییرل به سرعت طناب های دست و پای ایوان را گشو و او را روی تخت برگرداند.آنیت و آنتونین که به ناچار وارد اتاق شده بودند، به محض ورود گراوپ با سلام و احوال پرسی گرمی از او پذیرایی کردند.دقایقی بعد، دوست گراوپ پرسید : خوب بیمار الان خوبه حالشون خانوم پرستار؟
کوییرل با ترس گفت : چی؟بـ...له!خـ..خـ...وبه!
دکتر نگاهش را به مست آنیت و آنتونین برگرداند و گفت : و شما؟
همین که آنیت داشت به دنبال پاسخ میگشت، آنتونین گفت : تممم ما اومدیم خون بدیم!


آنیتا به سرعت فهمید و گفت : اوه بله، به ما گفتن ایوان به خون احتیاج داره.ما حاظریم هر چند دبه که بخواین خون بدیم.
دکتر نگاه نافذی به آنیت کرد و با پوزخند گفت : دوست عزیز، خون رو با کیسه میدن نه با دبه!
آنیت :
نزدیک عصر شده بود، خورشید در حال غروب بود و نور اتاق، رفته رفته کم میشد.پزشک به آرامی دست ایوان را گرفت و گفت : خوب نفس بکش!
مدیر بیمار چنان نفسی کید که گوش دکتر از شنیدن ضربان قلب او اندکی آزرده شد.


کوییرل که متوجه ذیغ وقت شده بود گفت : دکتر، بهتر نیست دیگه ایشون استراحت کنن؟دیر وقته!
- اوه بله حتما.
سپس به آنیتا و آنتونین اشاره کرد و گفت : شما دو دوست عزیز هم بیاین تا بستریتون کینم، به امید مرلید تا صبح چند بشکه خون به ما کمک کردین
دو مدیر با نگاهی به هم کردند و به دنبال دکتر از اتاق خارج شدند.
***************************************************
سوژه رو باز کردیم.از اینجا نفر بعدی میتونه علاوه بر الزام خروج ایوان از بیمارستان، یه سوژه فرعی در مورد خون دادن آنیتا و آنتونین وارد داستان کنه


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
ایوان برای لحظه ای با دهان باز و صورتی به رنگ گلابی به کوییرل نگاه کرد.کوییرل خنده ای شیطانی سر داد و آرام آرام لباس خود را پوشید.وحشت و بوق زدگی در چشمان ایوان به صراحت دیده می شد...

-تو....تو....تو

-یو ها ها ها!

کوییرل آمپولی گاوی را از زیر عبای خود بیرون آورده و به سمت ایوان گرفت.ایوان از وحشت همچون ماست داشت به آن آمپول می نگریست.کوییرل آپول را جلو آورد و رو در روی ایوان ایستاد.در این لحظه خانمی ناشناس وارد اتاق شد و کوییرل آمپول را دوباره به زیر عبای خود برد و لبخندی شیطانی نسیب ایوان کرد.

شخص ناشناس،کسی نبود جز...جز...جز...

[spoiler=نام:][spoiler=نام:][spoiler=نام:]مورگانا لی فای! [/spoiler][/spoiler][/spoiler]

کوییرل عینک قهوه ای خود را زد و با حالتی اکشن به طرف دیگر اتاق رفت.ایوان که سرتاپا عرق شده بود،با تریپ جن زده به آن شخص نگاه می کرد و در دل به وی بد و بیراه می گفت!

ویرایش کوییرل: بوقی به داخل فکرش چی کار داری؟ دوست داری طرف بلاک بشه؟

مورگانا عینک دودی خود را برداشت و پیش ایوان رفت.

-ام....مورگی....بلیز کجاست؟

-پیش پات رفت دست به آب! این یارو کیه؟

-ام....چیزه...هیچکی یکی از رفقامه!

کوییرل که داشت تظاهر می کرد حرف های آنها را نشنیده،روی خود را به طرفی دیگر کرد.کوییرل که دیگر طاقت نداشت،عینک خود را برداشته و صحنه را خراب کرد.

مورگانا به شدت از دیدن کوییرل ترسیده بود و دست و پاهایش به لرزش در آمده بودند.ایوان که به شدت سرخ شده بود،با نگرانی به چهره ی عصبانی کوییرل نگاه می کرد...

(در این لحظه موبایل کوییرل زنگ خورد)

مورگانا و ایوان داشتند از خنده منفجر می شدند و به طرفی دیگر نگاه می کردند.کوییرل موبایل خود را برداشت و شروع به صحبت کرد...

کوییرل:الو سلام

-سلام بوقی!ایوانو گرفتی؟

-آره!هز چه زود تر بهتره خودتونو برسونین! بای!

-بای هانی!آی لاو یو!


قییییییییییییییژ! (افکت باز شدن در!)

ایوان وارد اتاق شده و با صحنه ی حیرت آوری روبه رو شد...

چند مین بعد:

آنیت و آنتونین وارد بیمارستان شدند و به سمت اتاق ایوان حرکت کردند.بعد از دقایقی به اتاق رسیدند و با صحنه ی جالبی رو به رو شدند؛کوییرل هر سه نفر را دست و پا بسته گوشه ی اتاق انداخته بود و خود با حالتی رضایت مندانه به آنتونین و آنیت نگاه کرد.

آنیت و آنتونین:

کوییرل:

در همین حال،گراپ به همراه دوست پزشک خود وارداتاق شد...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۳ ۲۱:۰۱:۵۰
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۴ ۰:۰۳:۳۷

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
در همین لحظه،بیمارستان

بلیز نگاهی به صورت نیمسوز شده ایوان انداخت و گفت : داوشی،چرا؟نه نه تو نباید بخوابی،تو نباید منو ترک کنی.
ایوان به سختی چشمانش را گشود و گفت : بوقی،چرا چرت میگی،من کی خوابیدم؟نمردم که باب،آسیب دیدم تازه گفتن منجر به فوت نمیشه.
چشمان بلیز درخشید. به سرعت از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد ، با انبوهی از آبمیوه و اینا برگشت.


ایوان : بلیز؟خوبی؟اینا چیه؟
- هیچی ییهو عشقولی شدم و اینا،گفتم به مدیر جدیدمون برسم دیگه
در همین اوضاع احوال بود که در باز شد.بلیز و ایوان،محو نوری شده بودند که از پشت در چشمشان را میآزرد.ثانیه ای بعد،بانوی بلند قامت و خوش تیپ و اینایی وارد شد.همراه با آرایش غلیظ و ماست و سالاد و اینای اضافه()


- اهم،من کوییر... اممم... کوییرلیستا هستم،پرستار جدید آقای روزیه!
بلیز که به شدت ایوان را از یاد برده و مسخ جمال زیبای پرستار جدید شده بود گفت : اوووووه،خوب چه کاریه من که هستم،شما برین استراحت کنین بانو
کوییرل در دل گفت : بزار برگردم سایت،میفرستمت اونجایی که بارون خون آلود نی انداخت!


سپس به آرامی نزدیک ایون شد و گفت : خوبین شما؟
ایوان خودش را به موش مردگی زد و گفت : وای خیلی گوش سمت چپم میخاره خانوم.کوییرل ابروهایش را در هم کشید و گفت : اوه الان میخارونمش واستون!
ایوان لبخندی شیطانی زد و گفت : خوب کی میتونم از اینجا برم؟
پرستار با چشم به بلیز اشاره کرد.ایوان نیز به سرعت رو به بلیز کرد و گفت : باب میخوام آمپول بزنم،یه دو مین میری بیرون آیا؟
بلیز با اکراه تمام،سری تکان داد و از اتاق خارج شد.


به محض خروج بلیز،کوییرل عمامه اش را از زیر لباسش خارج کرد و به عنوان کارت شناسایی به ایوان نشان داد.
ایوان که به شدن هیجان زده شده بود گفت : ...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه سوژه:
مدیر تازه انتخاب شده، ایوان روزیه، بدلیل نامشخصی از دست مدیران،که به دنبال وی هستند، فرار کرده و بر اثر برخورد سیم سرور مدیران بطور وخیمی زخمی شده و به سنت مانگو رفته. در سنت مانگو، بلیز زابینی که دوست قدیمی ایوان بوده وی را پیدا کرده و تصمیم به کمک کردنِ ایوان میگریه. بلیز ایوان رو پیش گراپ میبره و از اون درخواست کمک برای عمل کردن ایوان میکنه. گراپ هم اون دوتارو به یکی از دوستاش، که دکتر هست، معرفی میکنه تا ایوان عمل بشه. از طرف دیگر، مدیران که بوسیله نیروهای مخوف نوشابه ای رد ایوان رو پیدا کرده بودند، تصمیم میگیرن که یک پرستار رو(که از خودشون هست) به سنت مانگو بفرستن تا ایوان رو مخفیانه براشون بدزده. پرستار هم کسی نیست جز پرفسور کوییرل.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
چند ساعت بعد، اتاق گراپ

صدای زوزه گراپ تمامی ساختمان را فرا گرفته بود. کف اتاقش را لایه نازکی از آب پوشانده بود. هاگرید که با چشمانی گشاد به برادر گریان خود نگاه میکرد، با لحن دلسوزانه ای گفت: موبینی کاکا؟ من بر سرت حق پدری دارم.میگم بیا و یک دستی هم بر کله ما بکش و این ایوان و بلیز رو یک عملی چیزی بکن.
گراپ اشکهای خود را از گونهای بزرگ خود پاک نمود و به برادر خود نگریست: هووو کاکا، گراپ ندونست چرا یک دفیی این جوری احساساتی شد! به خواهر چیزی نگیا،کاکا! گراپ هرکاری بشه کرد این دو نکبت رو نجات داد. گراپ خودش یک دوست دکتر در سنت مانگو داشت که مدتها بود که با هم دوست بودند و تا حالا چند بار گراپی جون اون رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم گراپی خواهر هوکی رو راضی کرده بود تا با اون دوست گراپی بیرون برود پس انصافا گراپی حق پدری بر سر اون دوست داشت. اون دوست الان باید جبران کرد.گراپی ندونست چرا یهویی اینقدر احساساتی شد و گریه کرد. گراپی معمولا هیچ وقت گریه نکرد، ولی الان ندونست چرا هی اشک از چشم گراپی اومد!
هاگرید صورت خود را کمی غمگین نشان داد و پیاز بزرگی را که پشت خود پنهان کرده بود را محکم تر از قبل فشرد: آره، من هم نمیدونم. کاکا، سریع برو پیش این دوستت و کارهارو ردیف کن. من هم میرم ایوان و بلیز رو میارم.

نقطه ای دیگر

صدار فریاد فردی در فضا پیچیده بود. آسمان، همچون پستهای قبل همچنان سیاه بود و ابر های سیاه سرتاسر قلعه مدیریت را فرا رفته بودند. در داخل قلعه، صدای فرد، که همگان را بیاد آتشفشان میانداخت استخوان همه را به لرزه می انداخت. کوییرل عمامه خود را محکم تر از قبل فشرد و من من کنان گفت: آخه چرا من....چرا من باید برم؟من کلی تا الان به پاتون نشستم.کلی این قلعه رو تمیز کردم، دستم از اینجا تا اونجا سوخته، کلی آرشام رو کتک زدم...حالا چرا من برم؟
صدا باری دیگر، فریاد کشان گفت: ساکت! تو باید افتخار کنی که اینجا، کنار کسی که یک زمان آبدارچی زوپس بوده خدمت میکنی! حالا هم ما برات ماموریتی در نظر گرفتیم. تو یکم آرایش میکنی و بجای یک پرستار میری سنت مانگو! اگر این ایوان عملی چیزی داشت بعنوان پرستار میری تو اتاق عمل و ایوان رو برای ما سالم میاری! نکنه میخوای عمامه رو ازت پس بگیرم،هان؟
کوییرل که گویا از قبل هم بیشتر ترسیده بود، گفت:
نه نه...هرچی دلت میخواد ببر، عمامه رو با خودت نبر.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۹:۴۳ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

هودراد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
اتشفشان:آفرین انیت خیلی نقشه ی زیرکانه ای بود ، حقا که مدیر مدبری هستی
بارون:قربان میگم بهتر نیست 70 گردان 7000 هزار نفری از ممد هامون رو بفرستیم تا سنت مانگ گو رو به خاک و خون بکشونن و سوژه مورد نظر رو هم از بین ببرن ؟! ... فکر نمیکنم اینقدر حاشیه پردازی و نقشه کشی لازم باشه ها ، نیم ساعته کار تموم میشه.

اتشفشان:نه .. نه این نقشه ای که گفتی اصلا خشونت کافی نداره ، همون نقشه انیت خیلی حالش بیشتره.
بارون:قربان نظرتون چیه ، لشکر غول ها رو آزاد کنیم تا کل شهرو تخریب کنن ، دل و روده ی مردم رو بیرون بریزن ، چشم هاشونو از توی کاسه درارن ، حمام خون راه بیفته و در این بین یه سری هم به سنت مانگو بزنن و سوژه مورد نظرو برای همیشه به تاریخ بفرستند.

اتشفشان:بارون این نقشه های اماتور چیه اخیرا میکشی ، اصلا هیجان ندارند ، یه کم از انیتا یاد بگیر.
بارون:قربان .. قربان .. شاید بهتره باشه ارتش اژدها ها رو آزاد کنیم ، تا کل شهرو به اتیش بکشند ، زن و بچه های مردم رو کباب کنند و سوژه مورد نظرم هم سوخاری شده تقدیم شما کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟

اتشفشان:بارون دیگه داری حوصله مو سر میبری ، این نقشه های تو بیشتر به درد قصه های دم خواب کوییرل میخوره ... حالا هم بهتره به انیتا کمک کنی تا نقشه شو عملی کنه.

بارون با عصبانیت از تالار ارج میشه و در حالی که ادای انیتا رو در میاره تکرار میکنه : با توجه به اینکه سوژه الان زخمیه و احتمالا تو سنت مانگو بستری شده، باید یه شفادهنده یا درمانگر جذاب گیر بیاریم و به سوژه مورد نظر نزدیک کنیم. کسی که بشه کاندید وزارت کردش و... و بردش توی ستادش و بعد... (پچ پچ پچ پچ ) ... واقعا چه نقشه هوشمندانه ای.

.............
.............
.............

از اون طرف گراوپ در حال عربده کشیدن و مشت و لگد زدن توی سر بلیز زابینی هست.
گراوپ:بلیز خیلی ادمه کثیفی بود ، وایتکس رو از گراوپ قبول نکرد ، بلیز خواست گراوپ همیشه زیر منتش بود .
بعد از چند دقیقه جسد خونین بلیز ، در کنار جسد خونین ایوان میفته و چند نفر هم میان میگنن .. کشتنش .. کشتنش .. تا جو لازم را بدند و گراوپ هم به سر کارش برمیگرده.
از اون طرف هم هاگرید همینجور کشکی وارد بیمارستان میشه و شلوغی دم اتاق عمل توجهشو جلب میکنه.
هاگرید: ااا این که بلیزه ...
هاگرید شونه های بلیز رو میگیره و به شدت تکون میده : داداش بلیز .. کی این بَلا رو سرت اورده ؟! به من بگو .. من این زخمو میشناسم .. تنها گراوپیه که میتونه همچین زخمی ایجاد کنه ... حرف بزن .. حرف بزن.
هاگرید که جوونیشم پخی نبوده .. زیاد جوش و خروش نمیگیرتش ، اما تصمیم میگیره رفاقتی بلیز رو ببره اتاق عمل و ایوان هم این وسط به طور کلی میره به حاشیه .
هاگرید نگاهی به صف طویل میندازه و کمی نا امید میشه اما بعد یادش میاد گراوپی مسئول اینجاست و ناگهان فکری به ذهنش میرسه، او و گراوپی مدتها بود که با هم برادر بودند و تا حالا چند بار او جون گراوپی رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم خواهر خودشون رو راضی کرده بود تا با گراوپی بیرون برود پس انصافا او حق پدری بر گردن گراوپی داشت.. پس حالا وقت جبران بود ...



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۲۷ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آتشفشان قل قلی می کنه و یه کم مادۀ مذاب از گوشۀ لب و لوچه ش بیرون می ریزه. با غرولند میگه:
- اونا که هنوز تو کف هویت کریچرم موندن باو! نمیشه باهاشون کاری کرد.

آنتونین که جوگیر ابهت آتشفشان شده با ترس و لرز میگه:
- از مرگخوارا کمک بگیریم قربان؟

- سااااکیــــــــــــــــــــــت! (ک. ر. ب. پایینی :دی) مگه سوژه مرگخوار نیس؟ راستی تو خودتم که مرگخواری! ای خائن. تو در انتصاب تحمیلی سوژه دست داشتی؟

آنتونین که می فهمه لو رفته، فورا کوییرلو از بغلش پرت می کنه پایین و در میره. آتشفشان یه تُف دیگه از دهنش میندازه بیرون:
- بگیرینش!

بارون و کوییرل می دوئن طرف در که آنتونین رو بگیرن که هر دو لنگۀ در باز میشن و هرکدوم یکی از این دو تن رو مورد اصابت قرار میدن. آتشفشان یه جرقه از خودش ول می کنه و ملت می بینن که آنیت و استر کل تو کل هم (ک. ر. ب. ناظر فعلی ) از در میان تو. وقتی آتفشان رو در حال جرقه و جوش و خروش می بینن و متوجه میشن که کوییرل و بارون هم همون گوشه موشه ها لهیدن، کل تو کل بودن رو فراموش می کنن. استر با ترس و لرز میگه:
- ات... اتفاقی... اف... افتاده قربان؟

- سااااکیــــــــــــــــــــــت! یعنی نمی دونین یه مرگخوار بوقی رو این کاربرای نمک نشناس بهمون قالبیدن؟ این همکارای بی عرضه تونم نتونستن نفله کننش و طرف در رفته.

آنیت با بی خیالی پیشنهاد میده:
- من می دونم چطوری میشه نابودش کرد.

- بنال دیه!

- با توجه به اینکه سوژه الان زخمیه و احتمالا تو سنت مانگو بستری شده، باید یه شفادهنده یا درمانگر جذاب گیر بیاریم و به سوژه مورد نظر نزدیک کنیم. کسی که بشه کاندید وزارت کردش و... و بردش توی ستادش و بعد... (پچ پچ پچ پچ )

کمی بعد - سنت مانگو

- گراوپی بلیز رو فراموش نکرد. بلیز مث پدر بود برای گراوپی.

- خوب حالا باید محبتامو جبران کنی یه جوری دیگه.

- اگه گراوپی الان محبت بلیز رو جبران کرد، دیگه به بلیز بدهکار نبود؟

- نه... نه... حالا هرچه زودتر...

- گراوپی فهمید الان بلیز به شدت محتاج و بدبخت بود و لَنگ یه چیکه وایتکس بود. گراوپی به بلیز وایتکس داد و دیگه بدهی ای به بلیز نداشت.

-


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۲:۱۷:۰۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۲:۲۲:۴۱


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سوژه جدید

مردی شنل پوش با ظاهری خمیده در حالی که عصایی بلند و در هم تنیده در دست داره به میز منشی نزدیک میشه.

بلیز: سلام خانم وایتکس فروشی؟
منشی: نخیر آقا اینجا بیمارستان سنت مانگوئه!
بلیز: اه چه بد! یعنی شما نمیدونید کجا وایتکس میفروشن؟
منشی: نـــــــــــــــــــه!
بلیز یک خودکار از تو جیبش درمیاره:
- راستیتش خانم چندی پیش من یک تاپیک تحت عنوان مانند یک سفید اصیل بنویسید دیدم ولی از اونجایی که من هرگز نمیتونم مثل یک سفید اصیل بنویسم و نهایتا خاکستری مینویسم فکر کردم شاید توی جوهر خودکارم وایتکس بریزم نتیجه بده .. شما نظری ندارید؟

منشی: نخیر آقا اشتباه اومدید ... اینجا بیمارستانه و ما فقط خدمات درمانی میدیم!
بلیز: آها ... یعنی دقیقا اینجا چی کار میکنید آیا وایتکسم جزو خدمات درمانیتون هست و اینکه کلا چجوریاست؟
منشی: هیچی اینجا فقط آدمای دیوونه روانی ناقص و معیوب رو میارن تا ما درمانشون کنیم و ضمنا وایتکسم نداریم ...
بلیز: ایول اتفاقا منم یک آدم دیوونه روانی هستم ... فکر میکنید اگر بعد از اینکه مشکل وایتکسمو حل کردم، اینجا بستری شم چند روزه خوب میشم؟!
منشی

در همون لحظه آشوبی در جلوی درب ورودی بیمارستان شکل میگیره و بلافاصله در باز میشه و عده ای شفادهنده درحالی که مشغول هول دادن یک برانکارد هستند وارد میشند ...

- جراح رو خبر کنید ... این مرد داره میمیره ...
- کشتنــــــــــــــــــــــــــــش!
- دکتر بوق ممد سریعا به بخش اطلاعات ...
- نفس نمیکشه .. تنفس مصنوعی بدید!
- کشتنـــــــــــــــــــــش!
- آقا فقط تنفس مصنوعی بدید چه وضعشه .. اینجوری که بدتر داره خفه میشه.. ساحره های محترم صف رو رعایت کنن! اه اصلا نخواستم برید کنار ....
- نشنیدید چی گفتم؟ کشتنـــــــــــــــــــــش! (جو دادن)

بلیز در این لحظه ماجرای وایتکس رو موقتا فراموش میکنه و در حالی که با هول دادن راهشو باز میکنه به برانکارد نزدیک میشه و به پیکر آغشته به خون و زخم مهلکی که از فرق سر تا قوزک پای طرف کشیده شده نگاهی می اندازه و ناگهان سرجایش میخکوب میشه چرا که هم جای زخم و هم فرد مضروب به شکل مشکوکی آشنا میزدن ...

بلیز: داداش ایوان ... کی این بَلا رو سرت آورده؟ بهم بگو ... من این زخمو میشناسم! تنها یک سیم سِروِر میتونه چنین زخم پلیدی رو از خودش برجا بذاره! کی اینکار رو باهات کرده؟ حرف بزن ... حرف بزن ...

با گفتن جملات آخر همهمه مبهمی در سالن میپیچه و ترس و وحشت به جان جادوگران و جادوگردوستان همیشه حاضر در صحنه می افته ... همون لحظه دکتر بوق ممد از راه میرسه ...

- چی شده؟ جادوگران و ساحران محترم لطفا خونسردی خودتونو حفظ کنید ... چیزی نیست چیزی نیست ... فقط یک خراشه که.....
- بوووووووووووووم (صدای برخورد دکتر با زمین)
بلندگوی بیمارستان: متاسفانه دکتر بوق ممد از هوش رفت ... از جادوگران محترم خواهشمندم مراقب باشن دکتر رو زیر پای خود له نکنن ....

در این بین بلیز که ناگهان احساس میکنه جوش و خروش دوران جوونی در وجودش دمیده چوب جادوییشو از جورابش میکشه بیرون و چند جرقه جادویی در هوا ایجاد میکنه ...
- راهو باز کنید ... من باید هرچه زودتر این فرد رو به اتاق عمل برسونم ...

چند لحظه بعد

صف طویلی در جلوی درب اتاق عمل تشکیل شده و همه منتظرن تا نوبتشون برسه تا عمل بشند .... بلیز ابتدا به نفر عقبیش نگاهی میندازه که سرش در داخل آرواره های یک بچه تسترال گیر کرده و کورکورانه دستو پا میزنه و سپس به نفر جلویی خودش نگاه میکنه که فک پایینش به کلی کنده شده و با این حال بدون توجه به آبی که از سر و صورتش سرریز میشه با تلاشی بی وقفه اصرار داره بازم با لیوان آب بخوره ...
بلیز: ببخشید آقا شما احیانا هنگام مراجعه به اینجا سر راهتون وایتکس فروشی چیزی ندیدید؟
فرد جلویی: ای ای اوی ای اییی ....
بلیز!!!!!

ناگهان صدای جیغ و شیونی به گوش میرسه و به دنبالش درب اتاق عمل باز میشه و پیکری که با پارچه روشو پوشونده بودن رو با برانکارد خارج میکنند در این بین پرستار عظیمی در جلوی در ظاهر میشه و بلیز صدای گراوپی رو تشخیص میده که روبه جمعیت فریاد میکشه:
- شماره 453 ....
بلیز با ناامیدی به شماره خودش روی برگه خودش نگاهی میندازه و شماره 2013 رو میخونه .... ناگهان فکری به ذهنش میرسه، او و گراوپی مدتها بود که با هم دوستی دیرینه ای داشتند و تا حالا چند بار او جون گراوپی رو از مرگ حتمی نجات داده بود و تازه یکبارم خواهر وینکی رو راضی کرده بود تا با گراوپی بیرون برود پس انصافا او حق پدری بر گردن گراوپی داشت.. پس حالا وقت جبران بود ...

همون لحظه نقطه ای دیگر

مکان: پشت دیوارهایی بلند و سیاه در قلعه ای تاریک و دور افتاده، جایی که آسمان همیشه پوشیده از ابر های سیاه و قرمز است و از آنها بارانی به رنگ قیر میبارد ....

- هوووووووووووووووهاهاها!
با این قهقهه کوییرلو آنتونی بیش از پیش همدیگر رو بغل میکنند و میلرزند!
صدایی از اعماق یک آتشفشان: حرفهای نو میشنوم! دموکراسی! حقوق کابران! مدیر مردمی ایفای نقش!!!! حق رای ... چشمم روشن ...
آنتونی: ار.. ار... ارباب.... م...ما...ما ... م...م....مخالف...ب... بودیم! به جان خودم....
- سااااکیــــــــــــــــــــــت! حیف نون ها! پس شما اونجا چه غلطی میکردید!
کوییرل: ارباب سعی کردیم ... اما کاربران معترض عده شون زیاد بود و حتی با ماشین آبپاشم متفرق نشدن ... ما مجبور شدیم موافقت کنیم ...
-ساااکیــــــــــــــــــــت بی عرضه ها! حالا هدف رو سربه نیستش کردید یا نه ...

سکوت بر فضا حاکم میشه ....
- حرف بزنید ...
کوییرل: قر...قر...قربان ... سوژه فرار کرد ...
ناگهان غرش کر کننده ای به گوش میرسه و چند رعد و برق در آسمان پدیدار میشه و زمین میلرزه و صدای شیون هایی از دور دست بلند میشه و کوییرلو آنتونی بیش از پیش به همدیگه فشرده میشن...
کوییرلو آنتونی

ناگهان از توی دیوار سر و کله یک روح خونی پیدا میشه ...

- من اوووومدم!
آتشفشان عظیم با آزردگی حرکت ناگهانی و محسوسی میکنه:
- اه بارون ... هزار بار بهت گفتم همینجوری نیا تو .. اول اجازه بگیر! ناسلامتی دفتر مدیر اعظمی گفتن! آتشفشانی گفتن، خدای زوپسی گفتن ...
بارون: ببخشبد قربان ...اما خبر فوری ای دارم قربان، نیروهای نوشابه ایمون دوباره رد فراری رو پیدا کردن ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۸ ۱۷:۰۴:۳۱



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- خوبه دیگه،بسه!
دامبلدور با تریپی ژانگولری این جمله رو گفت.
- ببخشید پروفسور کجا بریم؟
- موهاهاهاهاهاهاهاهاها مدت ها بود به این تام رودست نزده بودم
جیمز به آرامی با دو دست بر سرش کوبید و در جهت ختم قائله گفت : بله پروفسور ما دنبال شما میایم.
- مو هاهاهاهاهاها مدت ها بود...


در همین لحظه مالی با یه وردنه خاردار جنگی اومد و گفت : آلــــــــــــــــبوس!
- اهم،راه بیفتین.
دامبلدور چنان از حرکت مالی ترسیده بود که تا 10دقیقه بعد هیچ حرفی نزد.
آبر : داوشی،کجا داریم میریم آیا؟
- موهاها... اهم،داریم میریم سنت مانگو دیگه بوقی!
- سنت مانگو؟خوب الان اونا اونجان که جونیور


دامبلدور نگاه عاقل اندر سفیحی به آبرفورث انداخت و گفت : خوب اونا الان میان اونجا!درسته،بعد ما باید بریم کجا؟
- خوب بریم یه جایی که اونا نباشن دیگه.
- که چی کار کنیم اونوقت؟
- خوب... بله میریم سنت مانگو
دامبلدور که اندکی از این همه دیر گیرایی برادرش رنجیده خاطر بود گ.شه چشمی نازک کرد و گفت : خوب دیگه،از اینجا آپارات میکنیم.یک...دو...سه!


هیوووووووشت


لحظه ای بعد،همه در برابر ساختمان با شکوه سنت مانگو ظاهر شدند.
- مـــــــــــــــــــــــــــــــــع!
ملت :
- اهم،ببخشید خوب ئــــــــه!
همین که آبرفورث جمله اش را به پایان برد؛جینی ویزلی سراسیمه از بیمارستان خارج شد و گفت : واااااای عمو آلبوس،ریموسم حالش خیلی بده،خیـــــلی.
دامبلدور ییهو تریپه پدر بزرگ بزرگانه میگیره و میگه : شما اینجا باشین،من خودم میرم بالا.
دامبلدور حرکت کرد و جینی هم پشت سرش به راه افتاد.
جینی در راه :


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۹ ۱۳:۱۶:۵۰

seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.