هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
فرجو پس از سیخونکی که سارا سر کلاس به او زده بود از خواب پرید. انگار سر کلاس خوابش برده بود. تکلیف این جلسه کلاس ماگل شناسی روی تخت سیاه خود نمایی می کرد. تا فرجو به خودش بیاید و تکلیف را بخواند همه بچه ها به سمت میز وسط کلاس هجوم برده بودند. فرجو خیلی فرز و چابک از جا پرید و از زیر دست سارا کتابی را قاپید.

-هری پاتر و یادگاران مرگ 2 ! آخه چرا؟ منکه خودم واسه همین داستانم !

صدای سارا از دور دست به گوش می رسید :

-خلاقیت فرجو! خلاقیت ت ت ت ...

فضای کلاس به دور سرش می چرخید. فرجو حس کرد دارد بالا می آورد. آرزو کرد کاش سر صبحانه ژامبون نخورده بود. با صدای تالاپی روی زمین افتاد. از جا برخاست و به دور و برش نگاه کرد.

-هاگوارتز! چقد هیجان انگیز! خودم هم هر روز اینجام همیشه !

با تمسخر و اخم این را گفت و از جا بلند شد. لباس هایش را تکاند و نگاهی به دور و برش انداخت. هاگوارتز همان هاگوارتز بود. انگار که اصلا جایی نرفته بود. دیوار های سنگی قلعه مثل همیشه پر از تار عنکبوت بود. کف راهرویی که فرجو ایستاده بود کمی گلی بود. به نظر می رسید قبل از او چند تا از بازیکنان کوییدیچ ازآنجا گذشته بودند.

-وای حالت خوبه ؟ چرا انقد گلی شدی ؟

فرجو سرش را به سمت صدا برگرداند. دختری زیبا با موهای قرمز تیره و چشمان سبزی که هر پسری را میخ کوب می کرد، رو به روی فرجو ایستاده بود. دختر چینی روی پیشانی اش افتاده بود و با نگرانی به فرجو نگاه می کرد.

-عه ... سلام ... حالم خوبه، شما خوبید؟

فرد با دستپاچگی این را گفت. چشمان دخترک از تعجب گرد شد. و با دهان باز به او نگاه کرد.

-چرا اینجوری حرف می زنی؟ نکنه سرت به جایی خورده؟ اصلا چرا انقد گلی هستی؟ زمین خوردی؟

فرجو که فهمید اشتباه کرده است تصمیم گرفت حرف دختر زیبا را تایید کند و ساکت سری تکان داد و گفت :

-آره زمین خوردم.

دختر نگاه خصمانه ای به انبار جاروی بازیکنان کوییدیچ انداخت سپس لبخندی به فرجو زد و گفت :

-میخوام برم کتابخونه سیو، باهام میای ؟

فرجو از جا پرید. سیو!!! یعنی اسنیپ! پس این دختر زیبا ...

-باشه لی لی بریم.

لی لی کتاب هایش را بر دوشش انداخت دست فرجو را گرفت و با هم به سمت کتابخانه حرکت کردند. از گرمای دست لی لی فرجو دل گرمی خاصی احساس کرد. با خود اندیشید چقد لی لی دوست داشتنی است. موهای قرمز تیره اش که تا پایین شانه اش می رسید حالت خاصی داشت. پیچ و تاب موهایش به ظرافت موج های یک رودخانه بود که از گلبرگ های رز پر شده بود. چشم هایش به حدی سبز بود که فرجو با خود اندیشید شاید سبزی چمن های هاگوارتز از چشم های او الهام گرفته است. و لبخندی که این چهره را تکمیل می کرد، انحنایش بی نظیر بود. فرجو زمانی به خودش آمد که در حال راه رفتن به لی لی زل زده بود.

-تو امروز چت شده سیو؟

فرجو به خودش آمد و گفت :

-هیچی، یه سوال بپرسم؟

لی لی با اخم به او نگاه کرد و گفت :

-اگه بازم میخوای راجبه دعوت پاتر ازم بپرسی برای بار هزارم بهت می گم که من بهش گفتم نه!

فرجو از جا پرید و دست های لی لی را محکم تر گرفت. همیشه فکر می کرد از دست دادن لی لی واقعا در حق اسنیپ نامردی بود.
لی لی و فرجو وارد کتابخانه شدند فرجو روی میز نشست. لی لی هنوز آثار ناراحتی روی صورتش نمایان بود. با اوقات تلخی شروع به صحبت کرد :

-همیشه بهت گفتم از پاتر و دار و دستش واقعا خوشم نمیاد. خیلی از خود راضی و مردم آزار هستند. می دونم اونا امروز توی راهروی کنار انبار جارو هلت دادند رد گل چکمه هاشون روی کف راهرو مونده بود. امیدوارم فیلچ اونا رو ببینه و تنبیهشون کنه. سیو؟

فرجو که باز هم به لی لی خیره شده بود به خود آمد و گفت :

-بله؟
-تو چرا انقد با اون گروه از بچه های اسلیترین می پلکی؟
-با کیا؟
-با اون به اصطلاح طرفداران اندیشه های اصیل زادگی! اوری! مالسیبر! لوسیوس مالفوی!
- من؟ کی ؟

فرجو باز هم اشتباه کرد. به سرعت صاف نشست و به قیافه مبهوت لی لی نگاه کرد.

-سیو! من خودم دیدم چرا پنهانش می کنی؟ من دیدم! شما باهم مخفیانه قرار می ذارید و یه کارایی دارید می کنید. من نگرانتم سیو می فهی؟

قیافه لی لی به حدی ملتمس آمیز بود که فرجو با خود فکر کرد که چرا سیوروس اسنیپ همین جا به لی لی قول نداد که دیگر به سمت آن گروه از افراد نرود. فرجو تصمیمش را گرفت!
وقتش بود که این نامردی که در حق اسنیپ شده بود را از داستان حذف کند. باید به لی لی قول می داد که دیگر دست از پا خطا نمی کند.

-لی لی من بهت قو....

- به به! ببین کی اینجاست! سیوروس اسنیپ! اسنیپ موهاتو تو کدوم معجون اینجوری چربش کردی؟

صدای قهقهه در کتابخانه پیچید. فرجو به انعکاس عکسش روی شیشه قفسه ها نگاه کرد. پسر نوجوان و رنگ پریده ای با مو های مشکی و چرب و بینی عقابی به او زل زده بود.
سرش را به سمت صدای قهقهه چرخاند. پسری قد بلند و به شدت خوش قیافه با مو های تاب دار و چشمان تیره بی نظیری به او زل زده بود. در کنارش پسری که کمی از او کوتاه تر بود با موهای پرکلاغی و عینکی گرد که لبش را به پوزخندی آراسته کرده، ایستاده بود و چوب دستی اش را بصورت نمایشی می چرخاند.

لی لی از پشت کتاب هایی که رو میز چیده بود بیرون آمد و مقتدرانه جلوی آن ها ایستاد :

-شما پسر کوچولو ها بهتره برید یه جای دیگه بازی کنید!
-لی لی تو برو! من خودم از پس اینا بر میام!

فردجو در حالی که دستش در جیبش بود این را گفت. هر دو پسر از دیدن لی لی جا خوردند.

-اوانز! من اصلا متوجه حضورت نشدم!

جیمز این را گفت و یک تعظیم نمایشی کرد. سیریوس نیشخندی زد و گفت :

-خیلی شانس آوردی اسنی دماغو! بعدا به حسابت می رسیم حتما!

فرجو چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :

-اکسپلیارموس!

چوبدستی جیمز از دستش بیرون آمد و در دستان فرجو قرار گرفت. ولی خوشحالی فرجو دیری نپایید سیریوس نفرینی به سمت فرجو فرستاد :

-آکنوس فیاسوس!

جوش هایی به بزرگی یک گالیون بر صورت فرجو ظاهر شد. فرجو دست هایش را روی صورت دردناکش گذاشت و روی زانوانش نشست. لی لی از وحشت جیغ بلندی زد و به سمت فرجو رفت. جو به طرز مسخره ای ترسناک شده بود. جیمز که انگار دستپاچه شده بود با تعلل گفت :

-سیریوس! نه! اوانز چیزی نیس ببین یه ضد طلسم ساده داره . تو ازینجا برو ما درستش می کنیم. فقط تو برو.

لی لی همچون ماده ببر وحشی از جا بلند شد. در تمام خطوط صورتش خشم دیده می شد چوبدستی اش را به سمت جیمز گرفت.

-هی لی لی ! داری چیکار می کنی!

جیمز این را گفت و به حالت تسلیم دست هایش را بالا برد. اما لی لی بی هیچ ملاحظه ای فریاد زد :

-پورتگو!

جیمز با صدای بلندی به قفسه کتاب های پشت سرش خورد. سیریوس فرصت را غنیمت شمرد و فریاد زد :

-اکپلیارموس!

سه چوبدستی به هوا رفت. و در دستان سیریو س قرار گرفت.

-اینجا چه خبره! تو کتابخونه ؟ واقعا که! دوشیزه اوانز از شما چنین انتظاری نمی رفت!

پرفسور مگ گونگال در حالیکه تعدادی کتاب در دستش بود. به هر چهر نفر آنها اشاره کرد و گفت :

-آقای اسنیپ برو به درمونگاه. راجبه کارت هم به پرفسور اسلا گهورن نامه می نویسم. و شما سه نفر! با من به دفتر میاید. آقای بلک به پاتر کمک کن از زیر کتاب ها در بیاید. همراهم بیاید.

لی لی رو به فرجو گفت :

-بعدا می بینمت سیو. فعلا!

و سپس به همراه بقیه بیرون رفت. فرجو به سمت درمانگاه رفت. با آرنجش روی صورتش را پوشانده بود و می دوید. احساس می کرد چقدر برای اسنیپ متنفر بودن از پاتر و یارانش طبیعی بود.

فرجو پس از خوردن معجونی که مادام پامفری به او داده بود به سرعت به سمت راه پله ای که به برج گریفندور می رفت دوید باید حتما لی لی را می دید و برایش توضیح می داد.
در نزدیکی پیچی که به راه پله منتهی می شد کمی ایستاد تا نفسی تازه کند. ناگهان صدای آشنایی شنید. خوشحال شد که لی لی هنوز به خوابگاه دختران نرفته است. صدای لی لی کمی بلند تر شد و بطور واضحی به گوش می رسید :

-اون یه مرگ خوار نیس! برای آخرین بار می گم جیمز! اون فقط یه کم یه کم ...
-یه کم پلیده و کلی جادو سیاه بلده و خیلی به امر اصالت نسل اعتقاد داره !؟
-خودت چی؟ برای مسخره کردن و خنده همه آماده ای؟ فکر کردی خیلی باحالی؟

صدای لی لی به طرز قانع کننده ای لبریز از تنفر و خشم بود.

-ولی اوانز من هیچ وقت از جادوی سیاه استفاده نکردم. هیچ وقت لی لی!

فرجو از لحن حرف زدن جیمز به خشم آمد. چوبدستی اش را در آورد و با قدم های تندی وارد پیچ شد و روبه روی جیمز قرار گرفت.

-نه ه ه ه! با هر دو تاتونم! بس کنید! دیگه نمیخام هیچ کدومتونو ببینم.

لی لی بعد از گفتن این حرف با غیظ از کنار جیمز گذشت و به سمت برج گریفندور دوید. جیمز به دنبال او رفت.

-اوانز صبر کن!

فرجو برای طلسم کردن پاتر از پشت، با خودش مقابله کرد. چوبدستی اش را در جیبش گذاشت و با قیافه ای اندوهگین به سمت راهروی پشتی راه افتاد. دلش می خواست برای اسنیپ کاری کند. ولی غیر ممکن به نظر می رسد. روی پله های سنگی قصر نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان کسی از پشت به او سیخونکی زد. فرجو بلافاصله بلند شد و به پشت برگشت ولی آنجا کسی نبود. دوبار سیخونک دیگری ازپشت خورد.

-هی کی هستی خودتو نشون بده!
-چی می گی فرجو؟ پاشو دیگه، آخه وسط کتابخونه جای خوابیدنه؟
-سارا!!! تو اینجا چیکار می کنی؟
-منظورت چیه؟ سر تکالیف انگار خوابت برده بود. اومدم دیدم اینجا خوابیدی. گفتم بیدارت کنم.

فرجو نگاهی به کتاب زیر دستش انداخت.
هری پاتر و یادگاران مرگ 2!

-آره تکلیف ماگل شناسی. تو نوشتی چیزی؟
-آره تقریبا، دوسداشتی بدم یه نگاهی بنداز بهش.

سارا این را گفت و به سمت در کتابخانه حرکت کرد. فرجو کتاب و کاغذ های پوستی اش را برداشت و به دنبال سارا حرکت کرد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۲۳:۱۲:۵۰
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۴:۲۴:۴۵


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )

روی تختم نشسته بودم. کتابی که دیروز دوستم برام هدیه آورده بود را باز کردم.چند برگی از مقدمه آنرا خواندم.بنظر جالب میومد. صفحه12، قسمت اول (خواهرزاده ی جادوگر) یک ساعت از خوندنم گذشت که متوجه شدم کتاب اول رو تموم کردم. صفحه ی بعدش عکس یه نقشه بود انگشتم رو گذاشتم روی نقطه ی شروع و روی خط ممتد کشیدم . خط از بین کوه ها و جنگل ها ، شهر تشبان و... گذشت تا رسید به نقطه ی پایان یعنی نارنیا. خیلی دقیق به یاد ندارم اما تقریبا همون لحظه بود که به خواب عمیقی رفتم.وقتی چشممو باز کردم شب شده بود و هیچ چیز جز سیاهی دیده نمی‌شد. تمام بدنم یخ کرده بود. دستها و پاهام بی حس شده بودن. چند عطسه و سرفه کردم که معلوم شد سرما هم خوردم. بهتر از این نمی‌شد. خواستم از تختم برم پایین پامو گذاشتم زمین چیزی حس نکردم.فکر کردم بخاطر پاهامه که بی حس شده. از رو تخت بلند شدم ، تازه فهمیدم زیر پام هیچی نیست ، از ارتفاع تقریبا 3،4 متری سقوط کردم و آخرین چیزی که اون لحظه حس کردم خونی بود که از بینیم میومد و تمام سلول های بدنم از درد فریاد می‌زدند. تو یک روز این دومین بار بود که بیهوش می‌شدم. نمیدونم چند ساعت از بیهوش شدنم می‌گذشت ولی هنوز شب بود. چشمامو بزور باز کردم. همه جا روشن ولی تار بود. کم کم تصاویر واضح شدند. توی یک کلبه ی گرم بودم. زیرم دوتا پتوی کوچیک بود که تا زانوم روشون بود.کلبه خالی بود دوباره دردهام یادم اومد.و از درد کمر یه داد کوچیک زدم.اطرافم پر بود از شمعهایی که کلبه رو کاملا روشن و زرد کرده بودند.به سختی از جام بلند شدم ولی نمیتونستم بایستم ، سقف کلبه برام کوتاه بود ، گوشه ی اتاق یک کنده ی درخت بود ، روش نشستم و بلافاصله صدای جیغ مانند یک زن به گوشم خورد.
ناخواسته از جا پریدم و سرم به سقف کلبه خورد ، اشک تو چشام جمع شد و با دو دست سرمو میمالیدم و دنبال صاحب صدا می‌گشتم. یهو چشمم به دوتا سگ ابی افتاد که روی پلکان کوچکی ایستاده بودند و من رو تماشا می‌کردند.
-ببین اون چقدر شبیه آدمیزاده تام
-آره ، واسه همین بهش کمک کردم ، از رو درخت افتاده بود.
-شاید اون یکی از 4 نفری باشه که اصلان دربارشون حرف می‌زد.
.........
بعد از مکالمه طولانیشون تازه متوجه شدم دهنم خشک شده و تمام این مدت با دهان باز نگاهشون میکردم.
سگ آبی که اسمش تام بود و از قرار معلوم همسر اون یکی بود جلو آمد و روبروی من ایستاد ، سرفه ای کرد و با صدای نازکش گفت:
-ای آدمیزاد، تو کیستی و در مملکت ما چه میکنی؟
بعد از چند ثانیه تونستم با خودم کنار بیام که هنوز خوابم.نیشخندی زدم و گفتم:
-من موراک مک دوگال هستم و نمی‌دونم در مملکتتون چه می‌کنم.
آقای تام قیافه ی سردرگمی به خود گرفت.نیم نگاهی به همسرش انداخت و دوباره پرسید:
-ای آدمیزاد به ما بگو ازکدام مملکت آمده ای؟ و از کدام دسته هستی؟ طرفدار صلحی یا ستیز؟
نمیدونم چرا اما دوباره نیشخند ابلهانه ای زدم و گفتم:
-از زمین آمده ام و طرفدار صلحم.
فکر کردم به سیاره ی دیگه ای آوردنم چون تا جایی که من میدونم هیچ حیوونی روی زمین صحبت نمیکنه.
-درسته ، درسته خودشه... باورم نمیشه یکی از چهار نفر برگزیده توی کلبه ی من باشه ، این باعث افتخار من و جولیاست.
سگ آبی ماده که جولیا نام داشت هنوز روی پلکان ایستاده بود و لبخند گشادی بر لبانش داشت که خیلی خوب دندانهای بزرگش را نشان می‌داد. او نیز جلو آمد و درکنار همسرش ایستاد و به من تعظیم کردند.
باور نکردنی بود.
پس از چند دقیقه بالاخره کمر راست کردند و با نگاه هایی مشتاق و خوشحال هردو باهم گفتند:
به نارنیا خوش آمدید



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
گریفیندور


تکلیف اول


نویل کتابا رو گشت تا یه چیزی پیدا کنه که بدونه ، قضیه از چه قراره . کتاب جک و لوبیای سحرآمیز تنها که کتابی بود که میفهمیدش و تازه با خودش در ارتباط بود ؛ سحر و جادو . کتاب رو از روی زمین برداشت و بازش کرد و وارد داستانش شد .

تا چند ساعت اول اصلن نمیدونست که کجاس ، چون توی رخت خواب جک خواب بود .

صبح زود با صدای داد مامانش بیدار شد :

- جک ، پسرم . پاشو برو بازار گاو رو بفروش تا با پولش بدهیه صاحب مزرعه رو بدیم .

نویل به مغزش فشار اورد ، اونقدر که با فشاری که توی تمام سال های عمرش به مغزش وارد کرده بود ، مساوی بود . با خودش فکر کرد : جک کیه ؟ گاو کدومه ؟ صاحب مزرعه کدوم تسترالیه ؟ فکرهاش بلخره جواب داد . یه بشگن زد و با غرور گفت :

- فهمیدم . کلاس الا ؛ کتاب جک و لوبیای سحرآمیز .

مامان جک که تازه وارد اتاق شده بود با تعجب پرسید :

- جک ، خوبی ؟ داری هزیون میگی !

- نه ، مامان . خوبم . گاو کجاس ؟

مامانش با تردید از جک پرسید :

- مطمئنی خوبی ؟ گاو جلوی در وایساده ، برو تا نرفته گم و گور شه .

نویل دوید و از در رفت بیرون و ار تو حیاط داد زد :

- تا نهار برمیگردم .

طناب دور گردن گاو رو گرفت و با خوشحالی رفت بازار .

مشتری اول که یه زن بود ، اومد جلو گفت :

- 15 سکه گاوت رو میفروشی ؟

- نه ، خانم . گاوه خر گوش نیست که .

مشری دوم ، سوم و چهارم خیلی بی انصاف تر از مشتری اول بودن و نویل حاضر نشد ، گاو رو همین جوری مفت بوده به اونا . چند دقیقه بهد از رفتن مشتری چهارم ، یه مرد به نویل سلام کرد و نویل هم خیلی مؤدبانه جواب داد :

- سلام ، آقا . کاری دارین ؟

- بله ، پسرم . من گاوت رو میخ.ام ولی به جای پول به تو سه تا لوبیای سحرآمیز میدم . معامله رو قبول میکنی ؟

نویل خودش جادوگر بود پس به جادو اعتقاد راسخ داشت و معامله رو قبول کرد .

- معامله رو قبول میکنم .

نویل گاو رو با سه تا لوبیا عوض کرد و برگشت خونه . بوی تخم مرغ نهارش رو از دو تا کوچه اونود تر حس میکرد . وارد حیاط که شد ، داد زد :

- مامان من اومدم . گاو رو هم معامله کردم .

جک لوبیا ها رو نشون مامانش داد و داستان رو براش تعریف کرد . مامان جک بعد از شنیدن داستان و ندونم کاری جک ، خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفت .

ساعت ها گذشت و گذشت تا شب شد .

مامان جک در حالی که سفره ی شام رو جمع میکرد ، گفت :

- جکی ، رخت خابت رو توی حیاط پهن کردم ، برو بخواب .

نویل قبل از خواب مامان جک رو به یاد مامان خودش بغل کرد و رفت توی حیاط . تو رخت خوابش دراز کشید و دستاش رو گذاشت زیر سرش ؛ آسمون پرستاره خیلی قشنگ بود . بعد از یه عالمه فکر کردن به سه تا لوبیا بلند شد و سرجاش نشست ، زمین کنار زیرانداز رو کند و سه تا لوبیا رو انداخت توش و روش رو با خاک پوشوند .

خواب بود که با تکون های بیش از اندازه ی جای خوابش ، از خواب پرید . چشماش رو که لاز کرد دید از یه ساقه ی خیلی بزرگ آویزونه . از جاش بند شد و راه ساقه رو تا بالا ادامه داد . آخر راه به یه سطح محکم از ابرا رسید و اول یکی از پاهاش رو برای احتیاط رو ابرا گذشت و بعد از اطمینان روی ابرا راه رفت . در کمال تعجب چشش به سطحی بود که روش راه میرفت تا اینکه سرش رو بالا اورد قصر جلوش رو دید .

وارد قصر که شد ، توی قلب سالن اول یه چنگ طلا و یه اردک پیدا کرد که کنارش پر از تخم های طلایی بود . اول در و برش رو نگاه کرد و بعد با احتیاط غاز و اردک رو برداشت و سریع لز قصر رفت بیرون .

سر راهش با چیزی که تقریبن منتظرش بود رو به رو شد ولی خیلی راحت تر از جک واقعی . چوبش رو دراورد با استفاده از اون بلایی به سر دیو زشت اورد که جک واقی هیچ وقت نمیتونست اون کار رو با دیو بکنه .

نویل دستاش پر بود از ارتفاع میترسید ، پس چشاش رو بست به اتاق خونه ی جک و مامانش آپارات کرد و چند دقیقه بعد از اینکه نویل توی خونه باشه ، صاحب مزرعه تو حیاط داد و بیداد راه انداخته بود که نویل از اتاق بیرون رفت و توی حیاط با دادن یکی از تخم های طلایی اردک اون رو ساک کرد و فرستادش خونشون .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۱۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید(30 نمره)

همه ی بچه ها به سمت سی دی ها و دی وی دی ها و کتاب های روی زمین حجوم بردند تا بهترین ها را بردارند. اما این به سارا ثابت شده بود که هر چیزی که ظاهر بهتری دارد باطنش به همان خوبی نیست.
پس آرام و موقر (سارا گاهی اوقات بسیار موقر و گاهی هم بسیار شیطون است)به سمت کتاب ها رفت. کتاب رنگ و رو رفته ای نظرش را جلب کرد. کتاب را برداشت و قبل اینکه حتی بتواند به اسمش نگاهی بیندازد وارد داستان شد.
گذر زمان را می دید.

و:

تـــــــــــــــق!
در اتاقی که به نظر زیر شیروانی بود ظاهر شد.
نگاهی به خودش انداخت. به جای ردای هاگوارتز لباس رنگ و رو رفته ای به تن داشت.
شانه ای بالا انداخت و رفت جلوی آیینه. با دیدن قیافه ی جدیدش جیغی کشید!
با ترس گفت:
-خدای من! این منم؟ موهام... موهام چرا اینجوری شده؟

موهای سیاه و پر کلاغیش که گاها به قهوه ای میزدقرمز شده و پوست شفافشدارای کک و مک. آبی دریایی چشم هایش هم کم رنگ شده بود.

با نگرانی دستی به پوستش کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خاطر بیاورد چه کسی در داستان ها اینگونه بود. دقایقی بیشتر طول نکشید که پاسخش را یافت. زنی که انگار از طبقه پایین حرف میزد فریاد زد:
-آنـــه! آنه شرلی! کجایی تو دختر؟
سارا با هیجان گفت:
-چی؟ آنه شرلی؟ وای خدا من همیشه آرزوم بود جای اون باشم.

تقریبا اخلاقی شبیه آن شرلی داشت. دختر رویا پرداز. دختری که گاهی اوقات در تخیل خود غرق می شود.قوه ی تخیلش بسیار قوی بود به طوری که وقتی در مدارس ماگلی درس می خواند معلمان و دوستانش او را از همان کودکی نویسنده تصور می کردند.

دوباره فریاد زن به گوش رسید:
-آنــه؟ پس کجایی تو دختر؟
سارا با آواز گفت:
-اومــدم!
با شادی از پله ها رفت پایین و داخل آشپزخانه شد. پیر دختری میانسال موهای قهوه ایش را که چند تار سفید میانشان پیدا می شد را محکم بالای سرش بسته بود و مشغول آشپزی بود.

سارا به پیر دختر نگاه کرد و با خود گفت:
-حتما ماریلاست.
ماریلا که سنگینی نگاه کسی را روی خودش احساس کرد برگشت و سارای به اصطلاح آنه را دید.
ماریلا گفت:
-چرا اونجا وایسادیو منو نگاه می کنی؟ برو ظرفا رو بشور.

ظرف؟! سارا چند بار بیشتر در عمرش ظرف نشسته بود آن هم هنگامی بود که با دوستانش به پیک نیک می رفت. یا اوقاتی که خودش و سم خانه تنها بودند چون سم هیچ جوره زیر بار ظرف شستن نمی رفت. البته سارا هم معمولا از روی لجبازی ظرف ها را نمی شست و به سم می گفت:پس فردا که زن گرفتی زنت مجبورت کرد ظرفا رو بشوری اون وقت می فهمی.
و سم هم جواب منطقی ای می داد: مگه همه مثل تواَن؟

با حرف ماریلا از فکر بیرون آمد:
-آنه؟ بازم رفتی تو فکر؟ برو ظرفارو بشور دیگه.

سارا به سمت ظرف ها رفت. از شستن ظرف هایی که قبلا شسته بود هم سخت تر بود. چون آب خیلی سرد بود و فقط مقداری آب داخل لگن بود. عادتش بود وقتی ظرف می شست باید آب از شیر باز میبود و روی دستانش می ریخت. اما خب در اون دهه که شیر آب در آشپزخانه نبود!

آهی کشید و دستانش را خشک کرد. رو به ماریلا کرد و گفت:
-شستمشون ماریلا. حالا میشه این اطراف یه گشتی بزنم. باید این فرصتو غنیمت بدونم، آب و هوای لندن اِنقدر خوب نیست.

البته جمله آخر رو آروم گفت تا ماریلا نشنوه.
ماریلا دستی به پیشبندش کشید و گفت:
-باشه. برو. ولی ساعت پنج بیا.
سارا سری تکان داد و به سمت در رفت اما ناگهانی عقب گرد کرد و گفت:
-ماریلا من الان چند سالمه؟
ماریلا با تعجب به سارا نگاه کرد و گفت:
-آنــه! چی داری میگی؟
سارا هل کرد اما گفت:
-هیچی شوخی کردم. یه سوال دیگه. الان ساعت چنده؟
-آنی شرلی اون قدر تویِ خیالات غرق شدی که نمی دونی ساعت چنده؟ البته ازت انتظار دیگه ای هم نباید داشت.
-ماریلا پرسیدم ساعت چنده؟
ماریلا چشم غره ای به سارا رفت و گفت:
-یک ظهر.
سارا زیر لب تشکر کرد و رفت.
از گرین گیبلز خارج شد و مشغول قدم زدن شد.
-وای! چقدر رویایی! خوش به حال آنه!
این رو سارا گفت که محسور زیبایی جنگل و شکوفه هایش شده بود.
حدود پنج متر آن طرف تر گیلبرت بود. سارا لبخند مغرورانه ای زد.
گیلبرت گفت:
-سلام آنه.
سارا هم پاسخ داد:
-سلام گیل!
گیلبرت با تعجب به سارا(آنه) نگاه کرد. بایدم تعجب می کرد چون گیلبرت و آنه تا آخرای کتاب یک با هم دشمن بودند و بعد با هم دوست می شوند اما همین اول کتاب (بعد قضیه ی مسخره کردن گیلبرت)آنه ی مغرور به گیلبرت سلام کرده بود.
گیلبرت خود را نیشگون گرفت و بعد با لبخند گفت:
-یعنی آشتی کردی؟
سارا هم متقابلا لبخند زد و گفت:
-من نگفتم آشتی کردیم اما اگرم قهر باشیم نباید که همش تو چشم و چال هم بزنیم که. من جواب سلامتو دادم.
گیلبرت ناراحت شد اما با لبخند گفت:
-میای بریم لب دریاچه؟
سارا سری به نشانه ی جواب مثبت تکان داد. هم کلام شدن با پسری به زیبایی گیلبرت سعادت می خواست.
گیلبرت بلایت به سمت سارا(آنه) آمد و دستش را دراز کرد. سارا اول تصمیم گرفت که دستش ا بگیرد اما اگر دستش را می گرفت مطمئنا بیشتر از این در کتاب مونتگمری گند میزد، پس دستش را محترمانه پس زد و شانه به شانه ی گیلبرت به راه افتاد.
در طول راه هیچ یک حرفی نزدند تا اینکه به دریاچه رسیدند.

گیلبرت با لبخند به سارا گفت:
-خب، حالا کجا بشینیم؟
سارا رویایی ترین قسمت را انتخاب کرد و با گیلبرت رویِ تخته سنگی نشستند.
چند دقیقه سکوت بینشان بر قرار بود. سارا به دریاچه نگاه می کرد و گیلبرت به سارا.
گیلبرت گفت:
-آنه؟
-هوم؟
در دل گفت:
(-گند زدی دختر. آنه که اینجوری جواب نمی داد.)
گیلبرت گفت:
-آنه تو چه رنگی رو دوست داری؟
حالا باید چه جوابی میداد؟ رنگ مورد علاقه ی آنه شرلی چی بود؟ کتاب را خیلی وقت پیش خونده بود و چیز زیادی یادش نمیومد برای همین رنگ مورد علاقه ی خودش رو گفت:
-بنفش.
-رنگ قشنگیه.
دوباره سکوت.
گیلبرت دوباره گفت:
-غذای مورد علاقت چیه؟
-پیتز... امممم یعنی چیزه، بوقلمون.
-چی؟! بوقلمون جشن شکر گذاری؟
سارا با سر تایید کرد.
و باز هم سکوت.
اما گیلبرت پس از مدتی طولانی سکوت را شکست و گفت:
-آنه... راستش یه سوال ازت دارم.
سارا بدون این که نگاهش را از دریاچه بردارد گفت:
-بگو.
گیلبرت با اندکی صبر گفت:
-خصوصیات شوهر مورد علاقت چه شکلیه؟
سارا قهقه ای سر داد. به طوری که از شدت خنده دستش را روی دلش گذاشته بود. در حالی که هنوز می خندید با خود گفت:
(-بیچاره گیلبرت.)
گیلبرت با بهت به سارا نگاه کرد و گفت:
-چی شد؟
سارا در حالی که هنوز آثار خنده در صدایش بود گفت:
-منظورت چیه گیل؟
-هیچی! می خواستم همین جوری بدونم.
سارا خنده اش را تمام کرد اما در حالی که دستش هنوز روی دلش بود گفت:
-خب منم مثل خیلی دخترای دیگه یه مرد رمانتیک می خوام. یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید. کسی که بتونه همه جوره مثل کوه پشتم باشه. خلاصه از این چیزا دیگه.
بعد با خود گفت:
(-اگه آنه هم بود همینو می گفت دیگه نه؟)
شانه ای بالا انداخت. گیلبرت ناراحت شد. پسر رمانتیکی نبود(خب تا کتاب سه که من خوندم رمانتیک نبود. بقیه رو نمی دونم) اما می تونست به خوبی از آنه مواظبت کنه و دوستش داشته باشه.
سارا به گیلبرت که داشت با انگشتانش بازی میکرد گفت:
-تو چی گیل؟ همسر مورد علاقت خصوصیاتش چیه؟
گیلبرت از جایش بلند شد و گفت:
-مهم نیست.
بعد هم رفت.
سارا در دل گفت:
(-پسر جون چرا ناراحت میشی؟ آخر سر که تو و آنه مال همین. یعنی در واقع برازنده ی همید.)
تکه سنگی برداشت و داخل آب پرتاب کرد.
بعد یهو گفت:
-ساعت؟ ساعت چنده؟
سریع به سمت گرین گیبلز دوید. میان راه داینا را دید. داینا گفت:
-سلام آنه. چی شده؟
سارا حتی نایستاد و گفت:
هیچی داینا. بعدا با هم حرف می زنیم.

به مزرعه ی کیت ها رسید. تصمیم گرفت قبل اینکه وارد خانه شود سری به متیوی دوست داشتنی بزند و با او به خانه برود.
وارد مزرعه شد. با شادی به سمت متیو دوید و گفت:
-سلام متیو.
متیو هم با خوش رویی جوابش را داد.
بعد از گذشت یک ساعت هم با متیو داخل خانه شدند.

***

-آنه! آنه بیدار شو دیگه. باید بری مدرسه.
-ماریلا بذار ده دقیقه ی دیگه بخوابم.
-نمیشه. پاشو آنه.
با غرولند از رخت خواب پا شد و آبی به صورتش زد. بعد هم لباس پوشید و از ماریلا وسایلش را گرفت و بیرون رفت.

روی پل داینا منتظرش بود. تمام راه تا مدرسه داینا وراجی می کرد و سارا یه کلمه هم حرف نزد. داشت به این فکر می کرد که همه چیز را به گیلبرت بگوید تا بیشتر عذاب نکشد. بگوید که بعدا با آنه ازدواج می کند پس انقدر خودش را ناراحت نکند.
داینا گفت:
-آنه رسیدیم.
سارا سرش را بالا آورد و به مدرسه ی کوچکی روبه رویش بود نگاه کرد. مدرسه ای که در برابر هاگوارتز هیچ بود.
نگاهی به جویبار کنار مدرسه انداخت. حتما همان جویباری بود که آنه می گفت بطری شیرهایشان را آن تو می گذارند.
با خوشحالی به سمت جویبار دوید و آبی به دست و صورتش زد. بعد بطری شیرش را پشت سنگ گردی جا کرد.
برگشت تا داخل مدرسه شود که گیلبرت را دید. فریاد زد:
-گیلبرت! گیلبرت صبر کن کارت دارم.
گیلبرت با تعجب برگشت و به سمت سارا رفت.
-چی شده آنه؟
-من آنه نیستم.
-چی داری میگی؟!
-ببین گیلبرت من آنه نیستم. می خوام یه چیزی بگم. خودتو اذیت نکن. تو و آنه بالاخره...
اما نشد که ادامه ی حرفش را بزند چون گذر زمان را حس کرد. داشت بر می گشت به زمان خودش.
در این بین لوسی مود مونتگومری را دید که با خشم به او گفت:
-می خوای اثر منو خراب کنی جادوگر؟ تا الانم گند زدی توش...
اما او هم از ادامه ی حرفش باز ماند چون بالاخره در زمان خودش ظاهر شد و خود را در رخت خوابش در خوابگاهشان دید.
لبخندی زد و پتو را روی خودش کشید.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
@@@تازه وارد گریف@@@


1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )

پریوت جوان با کنجکاوی به انبوه کتاب های روی زمین نگاه کرد. همه ی دانش آموزان دویدند تا بهترین کتاب را برای خود انتخاب کنند، ولی گیدیون به آرامی حرکت می کرد. بیش تر هم کلاسی هایش وارد داستان های خود شده بودند و فقط تعداد کمی از کتاب ها باقی مانده بود.

کتابی توجه اش را جلب کرد، آن جلد زرد داشت و عبارت " دور دنیا در 80 روز " روی آن نقش بسته بود. به نظرش چیز جالب و هیجان انگیزی می آمد. کتاب را برداشت و آن را باز کرد و قبل از آنکه بتواند کاری انجام دهد، داخل آن کشیده شد.

***


در لندن


گیدیون خود را در حالی یافت که روی صندلی مجللی نشسته بود. به اطرافش نگاهی انداخت، همه چیز منظم و مرتب بود، به نظر می آمد کسی که وی جای او را بازی می کند مردی ثروتمند است. او علاقه ای به تجملات نداشت، همیشه در خانه های ساده زندگی می کرد و لباس معمولی می پوشید و هرگز به فکر ثروتمند شدن نبود.

ناگهان مردی را رو به روی خودش دید. مرد گفت:
- خدمتکار جدید قربان.

قبل از آنکه گیدیون بتواند چیزی بگوید مردی داخل شد و تعظیم کرد. به او نگاه کرد، جوان نبود اما مسن نیز نبود، چیزی میان این دو. با کنجکاوی گفت:
- شما کی هستید؟

مرد با ادب و نزاکت خاصی گفت:
- من ژان هستم قربان،ژان پاسپارتو. هرکاری می تونم انجام بدم، آدم صادقی هستم و دروغ نگفته باشم هرکاری تا حالا انجام دادم از آواز خونی تا راه رفتن رو طناب و...

گیدیون حرف او را قطع کرد و گفت:
- کافیه ژان.

از انسان هایی که زیاد از خودشان تعریف می کردند، خوشش نمی آمد. ترجیح می داد خودش توانایی دیگران را کشف کند نه آنکه کسی از توانایی هایش بگوید گیدیون گفت:
- از این به بعد منو قربان صدا نمیکنی، اسم کوچیکم رو بگو.

ژان با تعجب به گیدیون خیره شد، شنیده بود که آقای فاک ( توجه داشته باشید که او نمی داند گیدیون، فاگ است. ) مردی مقرراتی و سخت گیر است اما در این چند دقیقه کوچک ترین اثری از این مرد ندیده بود.

سپس سرش را به علامت فهمیدن تکان داد. گیدیون کیف گیتارش را از پشتش باز کرد و شروع به نواختن کرد. این کار او باعث تعجب هرچه بیش تر پاسپارتو شد. او تا به حال به گوشش نخورده بود که آقای فاگ علاقه ای به موسیقی داشته باشد.

پریوت جوان بدون کوچک ترین توجه ای به گیتار زدنش ادامه می داد، این کار به او آرامش می داد و استرس را از او دور می کرد. از طرفی گیتار، بهترین دوستش و صندوق راز هایش بود و وابستگی اش به آن، روز به روز افزایش می یافت.

سپس پاسپارتو گفت:
- آقای فاگ؟

این دفعه نوبت گیدیون بود که با تعجب به پاسپارتو 30 ساله نگاه کند. آقای فاگ؟ ناگهان به خاطرش آمد که دارد نقش قهرمان داستان را بازی می کند. سپس به آرامی پاسخ داد:
- چیه ژان؟

- شما به کلوپتون نمیرید؟

- کلوپ؟

- بله آقا، کلوپ ریفورم. شما هر روز به اونجا میرید.

گیدیون که نمی خواست در همین ابتدا لو برود، لباس هایش را عوض کرد و با کمک ژان به کلوپ رفت.

در کلوپ ریفورم.

عادت همیشگی آقای فاگ در کلوپ آن بود که ابتدا به اتاق غذا خوری برود سپس بعد از گذشت چند ساعت به اتاق مطالعه رفته و روزنامه های مورد علاقه اش را بخواند، اما گیدیون در همان ابتدا به اتاق مطالعه رفت و نشست.

این حرکت باعث تعجب بیش تر اعضای آن کلوپ شد. گیدیون یک روزنامه برداشت و خود را با آن مشغول ساخت تا متوجه اطرافیانش نشود. بعد از چند دقیقه دوستان آقای فاگ پیش او آمدند. این کار گیدیون را بی نهایت مضطرب کرد.

یکی از دوستان فاگ که اسمش اندرو استوارت بود گفت:
- سلام فیلیس، حالت چطوره؟

گیدیون با لحنی عصبی و نگران گفت:
- سلام، خوبم.

بعد از چند دقیقه همه ی دوستان آقای فیلیس فاگ شروع به صحبت کردن کردند. گیدیون وانمود میکرد که مشغول روزنامه خواندن است تا مجبور نباشد به سوال های دوستانش جواب دهد. ناگهان یکی از دوستان گفت:
- فکر میکنی بتونی تو 90 روز دور دنیا رو بگردی؟

گیدیون با این حرف صاف نشست و با نیشخندی گفت:
- زود تر از اون این کارو میکنم، مثلا" تو 9 ساعت.

آن دوست که اسمش توکاس فلاناگان بود ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- تو حالت خوبه فیلیس؟ چنین چیزی غیر ممکنه.

- اتفاقا" خیلی هم ممکنه.

کم کم داشت عصبی میشد، از اینکه توانایی هایش توسط دیگران دست کم گرفته شود متنفر بود، همیشه دوست داشت نشان دهد قابلیت انجام هر کاری را دارد. سپس گفت:
- حاضرم شرط ببندم که این کارو می کنم.

استوارت با خنده گفت:
- امکان نداره، منم 4 هزار دلار شرط میبندم نمی تونی.

گیدیون با استوارت دست داد و گفت:
- من سفرمو شروع می کنم، شما هم زمان بگیرید.

با این حرف، از جایش بلند شد و از ساختمان کلوپ خارج شد و به خانه برگشت، پاسپورتش را برداشت و به برنديزي آپارات کرد.

برندیزی

گیدیون خود را در رو به روی یک یک دفتر کار دید. با احتیاط وارد ساختمان شد سپس مردی را دید که به نظر می آمد منشی باشد. گلویش را صاف کرد و گفت:
- سلام، ببخشید اینجا دفتر کنسول گری هستش؟

مرد به گیدیون نگاهی انداخت و گفت:
- بله با ایشون کاری دارید؟

پاسپورتش را از توی جیبش در آورد و به منشی نشان داد، سپس گفت:
- می خوام برام امضا کنند که من از اینجا عبور کردم.

- چند دقیقه صبر کنید. لطفا" کاغذتونو بدید به من.

گیدیون کاغذ را به دست منشی داد و آن مرد داخل اتاقی شد. گیدیون با خود فکر کرد که اگر قبول نکردند که امضا کنند مجبور است که از چوبدستی اش استفاده کند. روی صندلی ای نشست و منتظرشد، دقیقه ها انگار در نظرش کش می آمدند. در همان لحظه منشی از اتاق بیرون آمد و کاغذ امضا شده را به گیدیون داد.

او نیز از ساختمان بیرون رفت و به مقصد بعدی یعنی بمبئی آپارات کرد.

چند ساعت بعد در کلوپ

استوارت و دوستانش نشسته بودند و به زمان نگاه می کردند. آن ها با خود خیال می کردند که فاگ پیر شده است و حرف های عجیب می زند. آن ها درحالی که می خندیدند ناگهان گیدیون را دیدند که به طرف آن ها می آمد. استوارت گفت:
- خب، از شرطت پشیمون شدی؟

گیدیون کاغذ پر از امضا را جلوی استوارت روی میز گذاشت و با نیشخند گفت:
- 4 هزار تا رو بده من.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
سلوین

رول اولت نمره کامل نگرفته به خاطر تصویرها! آره دقیقا به خاطر همین فقط!

ببین، متنت عالی بود، جدی میگم. سوای یکی دو تا سوتی محاوره ای وسط متن کتابی ت، واقعا حرفی نداشتم بزنم در موردش. ولی چرا؟! تو صحنه بچه و اسب ها رو خوب توصیف کردی. اون جنگجویان صلیبی اونجا چیکار میکنن؟! یا مثلا آخر رول...من منتظر بودم بعد از اون متن فوق العاده، یه پایان فوق العاده با قلم سلوین بخونم، نه اینکه چارتا شعله آتیش ببینم که میتونم تو گوگل سرچ کنم و پیدا کنم و هی زل بزنم بهشون! به خصوص در مورد پایانش به نظر من اجحاف بزرگی در حق رولت کردی که میتونست بهترین رول کلاس باشه و پایانش نقطه اوجش.


پرسیوال

الف) یه حقیقتی که مایلم اعتراف کنم اینه که من معمولا پستای شما رو توی ایفا نمی خونم. یعنی حتی اگه سوژه چشمم رو گرفته باشه ببینم پست آخرش شمایی می بندم صفحه رو! چرا؟ آستیگماتیسم پدر جان!
از کلید اینتر استفاده کن. پاراگراف هاتو جدا کن. به چشمای من پیرزن رحم کن پیرمرد خرفت!

ب) متوجه شدم که میخواستی پستی با محتوای تاریخی بنویسی. ولی بعضی از قسمت های پستت حواشی و زوایدی بودن که میشد به راحتی ازشون سر...سرنوشت؟ سرزدن؟ سر... بله، صرف نظر کرد!(یه آن هنگ کردم چی میخواستم بگم!) یه جاهایی که روایت کردی رو میتونستی روایت نکنی و لطمه ای به کلیت داستان وارد نمیشد. مثلا این روند شورش ها و توطئه ها رو میتونستی خلاصه تر و موجز تر سر و تهش رو هم بیاری! همچنین از جمله های طولانی استفاده نکن طوری که سر و ته جمله از کف بره!

ج) ایده زیادتر موندن ایده ی خفن تری بود، اگــــــــر دلیل خاصی براش میاوردی. مثلا کهولت سن پرسیوال باعث میشه که جادوئه مشخصا روی اون تاثیر نذاره. بعد من اون قسمت ماموریت رو متوجه نشدم، هر ماموریتی بهتون محول میشه انجام بدین ینی چی؟

د) شما روسی مگه؟! چطو سفیر روسیه شدی؟

نویل لانگ باتم

یه سری جمله توی پستت بود که عاشقشون شدم، مثلا:
نقل قول:
من اونم ، جادوگرم ، طرف حقم و عاشق ویکیم . معذرت میخوام مورد آخر به شما ارتباطی نداره.

نقل قول:
من به شخصه تفنگ رو درک نمیکنم .

نکته های اذیت کن پستت از این قرار بود که:
1)متوجه ارتباط قسمت تدی و نویل نشدم.اصلا شما از کجا فهمیدی تد کجا رفته؟! تقلب؟! تقلب؟!
2)یه سری جاها به شکل شتاب زده ای موقعیتی که داریم در موردش میخونیم رو تموم کردی و پریدی از روش. مثلا:
نقل قول:
نویل به اولین سرباز دشمن رسید و چوبدستیش رو تو هوا چرخوند و گفت :

- لا لا ی ، لا ی .

سرباز بیهوش شد و سرباز دوست اونو کشت . سرباز دوم هم داشت بیهوش میشد که نویل رفت تو تختش .


خب نمیدونم میدونی یا نه ولی تو جبهه جنگ، تو مواضع دشمن، معمولا تخت سربازای خودی رو نمیذارن. بنابراین من اولش کپ کردم که نویل چطور رفت تو تختش اون وسط آخه؟! بعد ناگهان(درست بخوام بگم همین الان در واقع )فهمیدم که عع! منظورش تخت خوابگاهش تو هاگوارتزه! خب اینجا گیج کردی من خواننده نوعی رو. اولا که اون قسمت بیهوش شدن و اینا خیلی سرسری رد شده بود. مثلا باید حالت سرباز اولی و سرباز دشمن وقتی بیهوش شدن درست توصیف میشد که حالت ترسیده بودنشون رو نشون بده. بعد هم که همینطوری بی هیچ حس و حالی یهو نویل رفت تو تختش؟ تو هیچ حسی نداشتی اون لحظه؟ هیچ فکری به ذهنت خطور نکرد؟

توضیح نمره های اوون و باری رو هم بخون، مرسی!





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
نمره ها:

باری ادوارد رایان
5+12=17 نمره.

باری:|

چیزی که در مورد رول دومت دوست داشتم غافلگیری آخرش بود. در مورد رول اول توصیف های جالب خودت که تک و توک میپرونی و رول رو جذاب میکنی. ولی آما! پسر خوب، ما این همه با هم صحبت کردیم، قرار بود که جوری ننویسیم گویی تاسمانیَن دِویل دنبالمون کرده! یه جورایی پست اولت خیلی کم به سوژه پرداخت، خیلی کم توصیف داشت، ضمن اینکه پاراگراف بندیت هم یک دست نیست و به چشم خوشایند نمیاد. توقعم ازت خیلی، خیلی خیلی، بیشتر از این پست بود:).

اوون کالدون
10+7=17 نمره.

ایده ی استفاده از سوژه اول توی سوژه دوم خیلی خوب بود. خوشم اومد. اگه ببیشتر بهش می پرداختی و پاراگراف بندی خوبی داشتی قطعا نمره کامل حقش بود.
در مورد سوژه اولی، خب...جزو ده تا رول اولته اگه اشتباه نکنم، و خب حالا مونده که دستت بیاد چطور یه سوژه خیلی کلی رو بسط بدیم. از اون زاویه بهش نگاه کنیم خیلی خوب نوشتی، ولی چون همه تازه واردا رو به یه چوب میرونیم اینجا دیه مجبورم انصاف رو اینجوری رعایت کنم! چیزی که ازت میخوام اینه که:
الف-روی پاراگراف بندی کار کنی. اولا که همه دیالوگ ها رو یا با - جدا کن یا با «»، نه که یه جا - بزنی یه جا دونقطه دیالوگ! بعد هم که بعد از دیالوگ، اگه دیالوگ دیگه ای نیست، اینتر بزن. مثلا
نقل قول:
اوون چون تاریک بود اون مرد رو ندیده بود...اما وقتی صورت مرد که یه زخم خفن روش بود،توی نور قرار گرفته بود،اوون مرد رو شناخت...
_آل کاپون تویی؟!

آل کاپون رو به اوون کرد و گفت:
-تو رو کی اوردن توی سلول که من ندیدم؟


ب-کلمه های تکراری رو سعی کن حذف کنی. مثلا توی سوژه اول، تکرار اسم خودت بعضی جاها اضافیه. اینو نگاه کن:

نقل قول:
اوون گفت:هان؟!هوا خوری؟!کجایم من؟!یکدفعه یک مرد دیگه از بقل دست اوون رد شد...
اوون چون تاریک بود اون مرد رو ندیده بود...اما وقتی صورت مرد که یه زخم خفن روش بود،توی نور قرار گرفته بود،اوون مرد رو شناخت...
_آل کاپون تویی؟!
آل کاپون رو به اوون کرد و گفت:تو رو کی اوردن توی سلول که من ندیدم؟
اوون گفت:سلول؟!نکنه میخوایی بگی اینجا زندانه؟!

شاید اینطور بهتر بشه:

نقل قول:
اوون گفت:
-هان؟!هوا خوری؟!کجایم من؟!

یکدفعه مرد دیگه ای از کنارش رد شد...چون فضا خیلی تاریک بود متوجه او نشده بود...اما وقتی صورت مرد که یه زخم خفن روش بود،توی نور قرار گرفته بود،اونو شناخت...
_آل کاپون تویی؟!

آل کاپون رو به اوون کرد و گفت:
-تو رو کی اوردن توی سلول که من ندیدم؟
-سلول؟!نکنه میخوایی بگی اینجا زندانه؟!


فعلا همینا رو کار کن تا بعد! سعی کن درجا نزنی، هی از نقد هایی که میشی استفاده کن و نقاط ضعفت رو کمرنگ کن!

ویلیام آپ ست
14+5=19 نمره.

من در این برهه از تاریخ حس میکنم که خیلی دارم نمره کم میدم یعنی...؟! اکشال نداره دست جمعی با هم نمره هامون کم میشه!

خب، در مورد سوژه اول، جالب بود، ایده اینکه هی جابجا بشی توی تاریخ. اینکه خودت رو محدود نکنی به اون چیزی که متن سوژه میگه خیلی خوبه. دو نمره من باب این خلاقیت اضافه کردم! البته اینکه نتونی برگردی متن سوژه رو نقض میکنه؛ اگه میخوای برنگردی، خب باید یه اتفاقی بیفته که توجیهش کنه. مثلا میگم، اونجا عاشق شی و ازدواج کنی که نشه برت گردوند! نکته بعدی اینکه ببین، قرار بود از سوژه ی وجود یه جادوگر تو زمان گذشته استفاده کنیم. تو یه جادوگری پسر، از اون چوبدست کذاییت استفاده کن!

اولای سوژه اول داشتی خوب پیش میومدی، ولی یهو گازش رو گرفتی و سرعت اتفاقات تند شد، بدون اینکه به هرکدوم اونقدری که لازمشه، بپردازی. چرا خب آخع؟

برای سوژه دوم هم که خیلی گنگ بود به نمره باری توجه کن. تاسمانین دویل!

آشا...Do you wanna build a snowman?

16+8=24 نمره.

پستت پاراگراف بندی خوبی داشت، جز پاراگراف اولش که هیکلی بود واسه خودش! یه چیزی که خیلی روش حساسم و ممکنه بابتش زخم و زیلت کنم اینه:

نقل قول:
یک موجود چشم زرد شاخداره دمداره بدبویی

ببین یه مسئله ای که رو اعصاب منه اینه که بعضی افراد، مینویسن «یادم رفت کِ بهت بگم بِ فلانی بگی دفتره منو بده.». خب انسان عاقل، شما که میخوای ه عوض کسره رو استفاده کنی، سر جاش استفاده کن! چه آزاریه جا به جا می نویسنش؟!

اون ه عوض کسره، برای کلماتی استفاده میشه که ته خودشون صدای اِ دارن. نه برای نقش نمای اضافه. بنابراین شاخداره دمداره بدبو، نداریم، اوکی شدی یا اوکی کنمت؟!

نکته بعدی یه دست بودن نوشته س که خوب رعایت نکردی. مثلا وقتی متنت کتابیه، شونه کردن نداریم، شانه کردن داریم! مسافرخونه نداریم، مسافرخانه داریم! این کلمه ها رو هم اگه همراه غلط املایی ها درست میکردی خوب بود.

در مورد پرداختت به سوژه هم ، الان حس میکنم بچه ها درست متوجه نشدن، بیشتر قرار بود روی اینکه به عنوان یه جادوگر باهاتون چه رفتاری میشه مانور بدید. یه دو نمره بابت این ازت کسر شد. الان شک کردم به خودم، گنگ نوشتم عایا؟

دافنه گرین گرس، نمره دهی شده با معیار خرس گنده ها
15+5=20.

نقل قول:
کوزت کوچک اما حواسش نبود. او وقتی وجود بچه های خانوم تناردیه را دور دیده بود؛ به سرعت به طرف عروسک آن ها رفت و سرگرم بازی بود. هیچ صدایی را نمی شنید. خانم تناردیه بلند شد و با کمربند به سراغ او رفت و گوش او را کشید و گفت: چرا به عروسک دخترم دست زدی کارگر احمق من؟

ما وجود رو دور نمیبینیم، چشم رو دور میبینیم.
«چشم رو دور دیده بود به سرعت به طرف عروسک آنها رفته و سرگرم بازی شده بود».

نقل قول:
اما با دیدن ظاهر روپوشی و سن کم دافنه

نقل قول:
نه خم کرد؛ نه اخم کرد. این بار خم شد

نقل قول:
پولی را تبدیل کرد و به آقای تناردیه داد.

؟!

دافنه، ویلیام، راونی های عزیز، روی نیمه راونکلاوی استاد حساب باز نکنید لطفا! توضیح بدید خب! من راستش رو بگم تقریبا هیچی از این پاراگراف نفهمیدم:
نقل قول:
انگشتم رو تو حلقم فرو کردم و هندونه رو بالا آوردم. هندونه زرد شده بود؛ سرد بود. اما من گرسنه ـم بود و خب، هندونه رو شکوندم که بخورم که یک دفعه، دور و برم، چرخید. البته، فکر کنم خودم چرخیدم. این تجربه رو همون لحظه فهمیدم که هیچ وقت تجربه نمی کنم. چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم؛ دیدم همه چی سرجاشه. اما هندونه، هندونه نبود. دور و برم رو نگریدم! یک شاهزاده زرین کمر رو دیدم. شاهزاده گفت: سلام! من واکاشی مازو هستم و از سیاره c-70 اومدم. تو طلسم من رو شکوندی.

یه شاهزاده به شکل تخم هندونه تغییر قیافه داده بوده؟ یه شاهزاده به شکل گل آفتاب گردون تغیر شکل داده بوده؟ یه شاهزاده به دنیا آوردی؟ چی خب؟!
بعد اینکه شازده کوچولو از سیارک ب 12 اومده بود، واکاشیمازو تو سیاره سی هفتاد چه میکرد؟! اونجا طلسم شده بود؟

گیدیون پریوت
18+8=26.

بالاخره یکی سوژه اول رو فهمید، هوریا!

سوژه اول رو خوب نوشتی، راضی ام ازت. دو سه تا قسمتش به نظرم غیرمنطقی اومد، مثلا اینکه وقتی خودت رو معرفی میکنی چرا رومی ها باید بگن بهمون توهین شد؟ یا اون جا که نیزه نگهبانا رو میگیری، به نظر منطقی تره که وحشت زده بشن، دنبال دلیلش بگردن، بعد برن دنبال نیزه ها. از اون گذشته میتونستی صرفا بیهوششون کنی خب ضمن اینکه برای دیالوگ ها لازم نیست با دو تا اینتر از توضیح بالاشون جداشون کنی. پستت حالت گسسته به خودش میگیره. البته نمره شو کم نکردم، اینو میشه قلم گرفت!

سوژه دوم رو خیلی در حقش اجحاف کردین همه تون! حس نمیکنی سر و تهش رو هم آوردی یه جورایی؟

استیو لئونارد
16+6=22 نمره.

استیو، توی نقد ها برات نوشته بودم که بین پاراگراف هات اینتر بزن حتما. چرا نمیزنی پسرم؟
دیالوگ ها رو داری به اون شکل درستش نزدیک میشی، ولی نرسیدی هنوز. ببین وقتی اینتر میزنی میای پایین، یه - میذاری، دیالوگ که تموم شد اینتر اینتر، پاراگراف بعد!

ای جور:
نقل قول:
دایناسور نعره ای کشید و به سمت استیو دوید .
استیو گفت :
یا مرلین بزرگ ، و شروع به دویدن کرد . اما دایناسور از او بزرگ تر بود و سریع با پایش او را له کرد !

will be:
نقل قول:
دایناسور نعره ای کشید و به سمت استیو دوید . استیو فریاد زد:
-یا مرلین بزرگ !

شروع به دویدن کرد . اما دایناسور از او بزرگ تر بود و سریع با پایش او را له کرد !


یه چیزی که هست، باید حس دیالوگ رو به خواننده منتقل کنی. میدونی چی میگم؟ مثلا وقتی تو یه دایناسور میبینی، نمیگی یا مرلین بزرگ، ممکنه جیغ بزنی، ممکنه بهتت بزنه، بالاخره یه فرقی یا دیالوگ معمولی روزانه داره. توصیفش کن، نشون بده داره میترسه طرف!

سارا کلن
17+4=21.

این ایده ی هی غیب و ظاهر شدن رو اولین بار کی داد؟ ما این طلسم رو درست بلد نبودیم، درست! ولی فقط گفتیم نمیدونیم کجا ظاهر میشید، نگفتیم در این حد نابلدیم در اجرای این طلسم اصلا نفری دو نمره از کسایی که هی غیب و ظاهر شدن کم میشه!

پاراگراف بندی رو رعایت کن، سر جدت! ضمنا شما یه جادوگرید دوشیزه کلن، وسیله نداشتم سوراخش کنم یعنی چی؟! با همون چوبدستیت سوراخش میکردی! والاع!
منا در مورد پاراگراف اول، وقتی یهو برمیگردی میگی فرشته دست راست و چپ، آدم یه آن هنگ میکنه که جان؟! کدوم راست و چپ؟! میدونم که منظورت همون فرشته سفید مهربون و شیطان درونه ولی فرض نکن که ما میدونیم چی تو سرته، شما هم که مثل راونی ها رو نیمه راونی من حساب باز کردی ظاهرا:ygrin!

سوژه دوم واقعا سرسری نوشته شده بود، حرفی ندارم براش.

کوین ویتبای
18+3+9=30.

عالی بود کویت. اه. کوین! هروقت اسمتو مینویسم به این مشکل برمیخورم!

اشاره به اثر پروانه ای اشتباه بود. تا جایی که میدونم اثر پروانه ای میگه بال زدن یه پروانه رو اقیانوس کجا باعث میشه نقطه مقابلش تو کره زمین طوفان بیاد اون چیزی که مد نظرت بود به وجود آوردن تغییر تو گذشته بود که ربطی به این نداره. جز اون یه جمله، اشاره به این نکته خلاقانه بود واقعا. انتخاب شهرت هم همینطور. خوشمان آمد بسی!
یه مسئله. پاراگراف بندیت که حالت گسسته ای داره( به نمره گیدیون توجه کن- زیبایی ظاهری پستت رو از بین می بره. سعی کن پاراگراف های دو خطی نداشته باشی، این جوری:

نقل قول:
اولین لحظه م رو وقتی درک کردم که زمین سخت زیر بدنم داشت منو ذوب می کرد. چشمامو باز کردم. آفتاب به شکل بی رحمانه ای می تابید.

بلند شدم. به اطراف نگاه کردم. نزدیک یه جایی شبیه یک شهر بودم. به طرفش رفتم.

گرما بعد از چند دقیقه قابل تحمل شد... اما می دونستم هنوزم دارم تبخیر می شم. باید آب پیدا می کردم. وگرنه جون سالم ازینجا به در نمی بردم!


will be

نقل قول:
اولین لحظه م رو وقتی درک کردم که زمین سخت زیر بدنم داشت منو ذوب می کرد. چشمامو باز کردم. آفتاب به شکل بی رحمانه ای می تابید. بلند شدم. به اطراف نگاه کردم. نزدیک یه جایی شبیه یک شهر بودم. به طرفش رفتم.

گرما بعد از چند دقیقه قابل تحمل شد... اما می دونستم هنوزم دارم تبخیر می شم. باید آب پیدا می کردم. وگرنه جون سالم ازینجا به در نمی بردم!


موفق باشی ویتبای!

آنتونین دالاهوف، نمره دهی شده با معیار های خرس گنده طور!
19+2+9=30.

سوژه دوم نمره کامل نمیگیره چون یه کم بین لحن کتابی و محاوره در چرخشه(یه کم یعنی خیلی کم هاع! ولی خب من نمره ش رو کم کردم چون خیلی زشت بود وسط پست به این خوبی!:| ).

از پست اول هم لذت بردم، نفر دومی که سوژه رو فهمید! وجود عکس ها، بالاخص آخری، باعث شد نمره کم کنم. در کل خیلی موافق استفاده از عکس به جای توصیف نیستم، مثلا عکس آخری خیلی زیاد بود حضورش. یا مثلا اون نقاشی رو قشنگ تر بود که خودت توصیف کنی، تا اینکه عکسش رو بذاری. دو نمره هم بابت خلاقیت پیشگویی شده بودن حضورت. در واقع یه جورایی پستت نقطه مقابل کوین قرار میگیره که فکر میکنه حضورش اونجا آینده رو به هم میزنه!

سلوین
19+10=29 نمره.

پرسیوال:
17+2+9=28 نمره.

نویل:
14+6=20 نمره.

توضیح سه نفر آخر تو ویرایش دوم بود که ظاهرا ثبت نشده، فردا ویرایش میکنم براتون توضیحشو میذارم.

ممنون از شرکت همگی!


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۸:۰۷:۴۵
ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۲۱:۴۰:۳۰



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
پست های بعد از این پست نمره دهی نخواهند شد


الا خسته و آشفته در حالی که در یک دست پِر گردگیری و در دست دیگه شیشه ای پُر از دارو داره با پا در رو باز میکنه و وارد کلاس خالی و خلوتش میشه و به جز چهار پنج تا سال اولی کسی رو نمی بینه. زیر لبی چیزی میگه وبه سمت تریبونش میره. لوله های کاغذ پوستی موجود رو کنار میزنه، بند و بساطش رو روی میز پهن میکنه و آرنج هاشو به سطح چوبیش تکیه میده. با بی خیالی خطاب به یکی از سرهایی که تنگ دیوار کوبیده می پرسه:
-کسی که جا نمونده؟ همه موفق شدن تو خوابگاهشون ظاهر شن؟

الا سپس بدون اینکه منتظر جواب سرِ قوریچرِ مرحوم بمونه، نگاهش رو به سمت شاگردهاش برمیگردونه.
-از تعداد غایب ها مشخصه که نه.

سال اولی ها با ترس به هم نگاه می کنن و چیزی نمیگن. الا از جرعه ای نوشیدنی کدوحلوایی که نازلیچر براش آورده مینوشه و اضافه میکنه:
- از سال اولیا توقعی نمیره ولی خرس گنده ها باید میتونستن برگردن، علی ای حال...! این جلسه قرار بود در مورد قصه های مشنگی صحبت کنیم، ولی با توجه به اینکه بازم حوصله ندارم ریختتون رو ببینم، تکلیف عملی میدم!

الا سپس با حرکت چوبدستی کپه ای کتاب وسط کلاس ظاهر میکنه، و خرت و پرت هاشو به انضمام لوله های کاغذ پوستی بچه ها زیر بغل میزنه تا از کلاس بیرون بره. در همین حین توضیحات اضافه رو هم میده:
-یکیشو انتخاب کنید و تکلیفاتونو بفرستین به دفترم!


توضیحات:

شخصیت هر کدوم از ما مشخصه هایی داره که باهاش از بقیه متمایز میشیم. سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. چیزی که میخوام اینه که مشخصه های شخصیتتون رو بولد کنید و نشون بدید شخصیتتون از چه سوژه های فرعی بهره میبره. مثلا تصور کنید ویولت بودلر رو با اون جونورا و لحن حرف زدن، در مقام آنا کارنینا، که نتیجه ش چیزی جز به نابودی کشیده شدن رمان تولستوی نخواهد بود! همینجوری زارپی نرید وارد داستان شید بگید اوا اشتباه اومده م بیاید بیرون! تشکر مندم!

-ممکنه آنتونین دالاهوف باشید و بیفتید تو داستان سیندرلا و مجبور شید با پرنس ازدواج کنید مثلا! لزومی نداره بیفتید دو داستانی که منطقا با شخصیت خودتون جوره.
- داستانتون رو خودتون انتخاب کنید، فقط لطفا معرفیش هم بکنید که بدونم کجا بودین
-لزومی نداره اگه مثلا وارد آناکارنینا شدید از بدو آشنایی ورونسکی و آنا تا مرگش پیش برید، سر و ته دار بودنش کفایت میکنه.
-رعایت پاراگراف بندی برای استادی با چشم های آستیگمات از نمره خوبی برخوردار است!
-کل سی نمره به همین رول تعلق میگیره، به نظرم سوژه سختی دادم:|




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۳۵ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
گریفیندور


تکلیف اول

قبل از این که همه ی دانش آموزای کلاس غیب بشن ، مایتابه ی آلیس به نشانه س اعتراض به سمت الادورا پرتاب شد ولی به مقصد نرسید ؛ چرا که تدی اونو طی یه حرکت انتحاری قاپید و بر سر جیمز کوفت ، شاید بیهوش یکی پیداش کرد خوردش و از دستش راحت شد .

- اوخ .

- بری دیگه بر نگردی .

بعد از غیب شدن بچه ها ، تخت جمشید

همه ی ایرانی های مخالف اسکندر توی یه مزرعه ی بزرگ که خارج از شهر بود جمع شده بودن . تدی خیلی خونسرد مردم رو به سکوت دعوت میکرد :

- ساکت .

مردم :

- ساکت .

مردم :

- عوووووووووووو

مردم :

- خب ، همون طور که دیدین من اونم ، جادوگرم ، طرف حقم و عاشق ویکیم . معذرت میخوام مورد آخر به شما ارتباطی نداره.

پسرای جمع :

بقیه ی حاضرین جز بعضیا :

سوال یکی از مردم بلخره سکوت حاکم بر مزرعه که بوی نم میداد رو شکست .

- خب تو یه گیریمی . این که چیز جالب و جدیدی نیست ولی اینکه جادوگری یعنی چی ؟

- گفتی من چیم ؟

- یه گیریم . فارسیش چی میشه ؟ گرگینه ؟

- اوه ، بله . من یه جادوگرم یعنی میتونم جادو کنم .

- اینو که میدونیم .

- خب ؟

- نشون بده .

جنگ جهانی اول

نویل همراه یه سرباز به اتاقی میرفت که تفنگ ها رو توش نگه میداشتن .

- بیا اینو بگیر و باهاش بجنگ .

- چجوری آخه ؟

- مگه تو سربازی نرفتی ؟

- اینی که میگی چی هس ؟

- چه نیدونم نویسنده یه چیزی پروند .

سرباز مراحل تفنگ دست گرفتن ، تفنگ پر کردن ، تفنگ تمیز کردن و شلیک با تفنگ رو برای نویل توضیح داد .

- چی یاد گرفتی ؟

- تفنگ یه وسیله برای کشتنه .

- من با تو چیکار کنم ، پسر ؟

تخت جمشید

تدی برای لحظه ای تواناییش رو به رخ کشید و سطل خالی کنار پاش رو پر از آب کرد .

- راضی شدین ؟

- بله .

تدی شیک دو ساعت نقشه ی طویلش رو ده بار برای مردم باهوش ایران توضیح داد .

- . . . پس من میرم اسکندر رو بیهوش میکنم . شما هم بقیه رو بکشین . قبول ؟

- قبوله . قبوله . قبوله .

مردم همراه تدی رفتن وسط شهر . جنگ و از این جور صحبتا . تدی هم که حرکات انتحاریش خوبه خودش رو رسوند به اسکندر ولی قبل از اجرای نقشه توی رخت خوابش بود .

جنگ جهانی اول

هوای سرد اتاق تفنگا روی نویل تاثیر مثبت گذاشته بود .

- میگما اینو میبینی ؟ . . .

- اون چیه ؟ . . .

و سرباز در حال نگاه کردن به چوبدستی نویل از هوش رفت .

- یو هو . چی شدی آقاهه ؟

نویل خیلی شیک و راحت بیهوشی سرباز رو درک کرد و در حین بیهوشی سرباز ده بار جزوه ای رو که با اتود قرمزش درباره ی تفنگ نوشته بود ، مرور کرد .

- وای ! این چیه دستت ؟

- این ؟ چوب جادو .

- واقعن ؟

- بلی ، واقعن . من یه نظری دارم ! من به شخصه تفنگ رو درک نمیکنم . بیا با هم بریم ، من اینو نشون دشمن میدم ، مثل تو بیهوش میشه بعد تو نقش قاتل رو بازی کن . قبول ؟

- قبوله .

نویل و سرباز مذکور از اتاق سرد خارج شدن . بعد از چند دقیقه حدود 20 تا ، به خط مقدم رسیدن . نویل چوبدستیش رو کشید و با هیجان گفت :

- حاضری ، پسر ؟

- بزن بریم .

نویل به اولین سرباز دشمن رسید و چوبدستیش رو تو هوا چرخوند و گفت :

- لا لا ی ، لا ی .

سرباز بیهوش شد و سرباز دوست اونو کشت . سرباز دوم هم داشت بیهوش میشد که نویل رفت تو تختش .

جلسه ی بعد هم جزوه ی تفنگش رو به عنوان گزارش داد به الا و کلی نمره گرفت .

تکلیف دوم

نویل برای رسیدن به خونه باید اتوبوس سوار میشد و اینکار رو کرد و سوارشد . همه ی مسافرا تا 5 دقیقه ی اول خیلی متشخص سرجاشون نشسته بودن ولی بعد از 5 دقیق یکی با موبایلش بازی میکرد ؛ یکی با ام پی تریش ور میرفت و بقیه ی ماجرا .

نویل چون جادوگر خیلی متعصبی بود ، جز از اتوداش و گیم نت مشنگی از چیز دیگه ی مشنگی خوشش نمیومد . پس خیلی شیک سرجاش نشست و از فرط بیکاری با یقه ی لباسش ور میرفت .

حدود 7 دقیقه تا خونه مونده بود که نویل اعصابش خورد شد . چوبش رو دراورد و با یه ورد تر و تمیز موبایل مسافر بدبخت صندلی شماره ی سیزده رو به صندلی شماره ی 2 که خودش باشه رسوند .

مسافرا بدبخت که خیلیم عصبی بود گفت :

- هوی ، عمو . نمیدونم اون درازه که دستته چیه ولی اون یکی مال منه ، پسش بده .

ولی نویل تازگیا به لطف الا خیلی خشن شده بود و چوبش رو یه تکون داد ولی قبل از اینکه ورد بخونه اون بیچاره ی فلک زده به باد رفت .

همین که نویل برگشت دروبرش رو نگاه کنه دید که همه فرار کردن حتی راننده . نویلم مجبور شد تا خونه پیاده بره و در راه حدود هفت یا هشت بار سر راه تیرای چراغ برق قرار گرفت .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۰:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۰:۰۹:۲۵
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۸:۳۵:۰۶

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۱۰ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
مرشد شهسواران معبد گریف



این به نظرم اولین پست منطبق با تاریخ در تاریخ سایته جادوگرانه پروفسوره جان
سعی کردم حالا که این تکلیف رو دادی یک مقدار انگیزه مطالعه تاریخ برای دوستان ایجاد کنم
جواب سوال اول کاملا منطبق با تاریخه و جواب سوال دوم هم هفتاد و پنج درصد منطبق با متن تاریخه


تکلیف نخست : به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.

تکان چوبدستی الادورای خیر ندیده باعث شد من پیرمرد به زمانی بسیار دور و در کشوری دورتر منتقل شوم که فقط به وسیله همان جادوی قدیمی توانستم زبان آن مردمان را متوجه شوم. در واقع به کشوری منتقل شدم به نام ایران و اواخر دوران حکومت محمدشاه قاجار و انتقال حکومت به فرزندش که در شهر تبریز در شمال غربی ایران مسکنت داشت.
من به عنوان سفیر دولت تزاری روسیه در کشور ایران مشغول به خدمت شدم و طبعا در طول مدت این خدمت می بایست دورادور شاهد جادوگری جادوگران و ساحره هایی سیاه باشم که با به خدمت گرفتن نیروی اجنه و طیف گسترده ای از جادوی سیاه بازدارنده و ناتوان کننده مشغول سنگ اندازی در مسیر خدمت رسانی و البته از بین بردن قدرت شاهان ایران بودند.
امروز با همان ردای آبی کمرنگ کهنه اما همچنان چشم نواز که پس از من به آلبوس به ارث رسید به همراه سفیر پادشاهی متحد بریتانیا در مراسم ترحیم محمد شاه قاجار شرکت کردیم برای اولین بار چشمم به جمال میرزا تقی خان فراهانی روشن شد . مردی بلند بالاو چهارشانه و قوی هیکل که در پس وجنات با ابهت وی ، تدبیر و تعقل و سیاست به شدت جلوه می نمود و در کنار او شاه جوان ناصرالدین محمد قاجار که در اوایل جوانی خود به سر می برد و چهره اش نشان میداد که تدریس شخصی چون فراهانی در وجودش نفوذ کرده بود.
اولین رگه های وجود و جولان قدرتمندانه جادوی سیاه در همان مسیر تشییع جنازه به چشمم خورد که البته باور کردنش کمی دشوار بود ... مهد علیا - مادر شاه...
من دستور مستقیم از شخص تزار داشتم که به هیچ عنوان نباید در متن حکومت داخل می شدم اما قبل از تاجگذاری ناصرالدین جوان تمام تلاشم را کردم که به میرزاتقی خان نزدیک شوم و او را از خطری که به چشم ماگلی اش نمیدید مطلع کنم اما بدون استفاده از چوبدستی این کار ممکن نبود.
دومین فردی که با سر در جادوی سیاه فرو رفته بود شخصی حیله گر و طماع بود به اسم میرزا آقا خان نوری که در دوره شاه گذشته تا آنجا که توانسته بود برای خودش مال و زمین اندوخته بود ... تا به اینجا من در نقش سفیر روسیه به این نکته پی برده بودم که همکارم در سفارت انگلستان نیز در این حلقه عضو است و به محافلی دعوت دارد که تا کنون با هیچ جادویی نتوانستم بفهمم که مکانش کجاست.
اما مسئله اصلی اینجا بود که وقتی این حلقه ، شورش نوه دایی ناصرالدین میرزا یعنی حسن خان سالار را رهبری ایدئولوژیک میکرد به طور واضح رویت کردم که به طور مکرر پاترونوس هایی در مسیر تهران تبریز در رفت و آمد بودند و اینجا بر من واضح شد که نفوذ جادوی سیاه در دربار ایران از حد قابل کنترل خارج شده است.
محمد شاه در شب شنبه چهارم سپتامبر ۱۸۴۸ میلادی فوت کرد که البته بعد ها من طی چند برگه به استحضار تزار رساندم که دلیل مرگ شاه یعنی نقرص ، وجود عامل بیماری نبوده بلکه باز هم پای مهدعلیا در میان بوده است و طبق معمول طلسمی باستانی که از پدرم والفریک کبیر آموخته بودم این نکته را مشخص کرد. کاردار سفارت انگلیس با فرستادن پیکی این خبر را به ناصر الدین میرزا در تبریز رساند. میرزا فضل‌الله نصیرالملک که بعد ها مشخص شد تحت تعالیم جادوی سیاه و زیر سایه ی نماد بافو پیشکار ناصر الدین شاه در مهیا نمودن مقدمات حرکت شاه به تهران درماند و میرزا تقی خان مامور به این کار شد.
میرزا تقی با استقراض سی هزار تومان از یک تاجر تبریزی و تدارک نیروی نظامی کافی همراه شاه راهی تهران شد. شاه پس از شش هفته به تهران رسید. میرزا تقی خان برای حفظ شأن شاه جوان از آمدن چند تن از دوستان نزدیک شاه به تهران جلوگیری کرد و دلیل وی این بود که این افراد با ناصر الدین میرزا از کودکی مانوس بوده‌اند و احترام مقام جدید وی را رعایت نخواهند کرد. در این مدت مهد علیا در تهران مشغول هماهنگی با سفارت انگلیس برای به قدرت رساندن افراد مورد نظرش بود و میرزا آقا خان نوری که به قم تبعید شده بود را به تهران فراخواند. میرزا نصرالله صدر الممالک که خود را نامزد اصلی صدارت می‌دانست در منزل حاجی میرزا آقاسی منزل کرده بود و مشغول دسیسه چینی علیه میرزا تقی خان بود. اما شاه که به تهران رسید بلافاصله میرزا تقی خان را به مقام صدارت برگزید و لقب امیر کبیر را به وی اعطا کرد.
من بالاخره بعد از سرکوب این قائله، داستان حسن خان سالار که البته نزدیک بود با تحریکات مرشد حلقه ی مهدعلیا یعنی سفیر بریتانیا مورد مسامحه و مماشات قرار بگیرد و البته اتفاق بسیار وحشتناک تر یعنی همان جریان شخصی به نام علی محمد باب و انحطاط شدید وی که مستقیما تحت جادوی مهد علیا بود توانستم با امیرکبیر ایران زمین رابطه ای برقرار کنم ... در این رابطه مجبور نبودم دستورات تزار را اجرا کنم لذا از این رو بسیار سعی کردم که امیرکبیر را حت طلسم فرمان قرار دهم اما همان طور که قبل تر از امیر گفته بودم کاملا مشخص بود که ذهن قدرتمند امیر در مقابل انرژی طلسم فرمان مقاومت می کند ... اما پر واضح بود که من شیفته امیرکبیر میشدم و همینطور هم شده بود و به همین خاطر تمام سعی خودم را من بعد باید معطوف به حفظ او می کردم.
نخستین آشوبی که از طرف مخالفین وی در تهران بر پا شد شورش سربازان آذربایجانی پاسدار ارک در تهران تنها چهار ماه و نیم پس از صدارت وی بود که به تحریک برخی از درباریان که باز هم رد پای مهدعلیا و جادوی او دی این قائله مشهود بود انجام شد. در این آشوب دو هزار و پانصد سرباز آشوبگر خانه امیر را محاصره کرده و خواستار عزل وی شدند. روز بعد بین محافظین خانه امیر و سربازان درگیری ایجاد شد که موجب کشته شدن دو تن از محافظین شد. امیر به خانه میرزا آقاخان نوری رفت و فتنه با وساطت چند کس از جمله میرزا ابوالقاسم امام جمعه و عباسقلی خان جوانشیر فرونشست. در این آشوب مردم تهران به حمایت از امیر برخاستند و دکانها را بسته و به مقابله با یاغیان پرداختند.
چند ساعت بعد به سربازان حفاظت از سفارتخانه دستور دادم که پنج نفر از شرکت کنندگان در این آشوب را به نزد من بیاورند که پس از رسیدنشان و پس از چندین سوال درک کردم که تحت طلسم اینچنین تند و عصبی حرف می زنند که البته بلافاصله طلسمشان را باطل کردم و دیدم که هیچ کدام از آن ها از اتفاقات چند روز و چند ساعت پیش هیچ چیز به یاد نمی آوردند.

اقدامات امیر کبیر که به سود تودهٔ ایرانیان و به زیان شاهزادگان، دارایان، ملاها و اشراف بود خشم این دسته‌ها را برانگیخت و چون امیر جلوی دست‌اندازی مهد علیا را نیز در کارهای کشور گرفته‌بود اینان به گرد او جمع شدند. مهد علیا می‌کوشید تا میرزا آقاخان نوری را که در آن زمان وزیر لشکر بود جایگزین امیر کبیر نماید. پس شاه را انگیزاندند تا امیر را کنار بزند، اگرچه شاه جوان در آغاز پایداری نمود.
رفت و آمد ها به حلقه مهدعلیا ادامه داشت و سفیر انگلستان جزو اعضای اصلی این حلقه که همچنان در تاریخ سیاه پادشاهی ایران من بعد ادامه داشت بوده و خواهد بود.
چندین بار با کلاسور زیر بغل و پر از کاغذ که از در کاخ صاحبقرانیه بیرون می آمدم به مهدعلیا برخورد کردم که با سر بالا و سینه ای سپر روی صندلی مرصعی جلوی ایوان نشسته بود و خیره به یک طرف نگاه می کرد و چیزی زیر لب زمزمه می کرد ولی من نمیتوانستم قربانی آن جادوی سیاه را ببینم اما از وجنات او و جادویش پیدا بود که قصد قتل دارد که البته چند روز بعد معلوم شد بایرام خان طباخ که شاگرد پدر امیرکبیر بود و از دسیسه مهدعلیا باخبر شده و ابتدا به کمک رقعه نویسان و پیرساحرگان تعویظ و دعایی نوشته و با خود حمل می کرد و سپس سعی کرده بود تا بوسیله ی زهر عقرب گاردیوم که در نوشیدنی مهدعلیا ریخته بود او را بکشد به طرز مرموزی به قتل رسید
در این اثنا من کاملا به اورادی که هر کدام از اعضای حلقه ی مهدعلیا زیر لب می گفتند واقف بودم و اصلی ترین طلسم ، جادوی باستانی ای بود که هرگونه اعتماد و اطمینان را از بیخ و بن نابود می کرد و معروف بود به طلسم تفرقه.
در تمام این مدت پیغام هایی از سن پطرزبورگ دریافت می کردم مبنی بر این که جان امیرکبیر باید تحت هر شرایطی حفظ شود و این در حالی بود که قدرت من تنها در مقابل قدرت یک لشکر جادوگر سیاه در قالب حلقه فراماسونری سنگدل ترین زن دنیا کارساز نبود.
بالاخره با تحریک مستقیم سرحلقه ، شاه تحت تأثیر طلسم فرمان با تهمت آشکار داعیه ی سلطنت داشتن امیرکبیر، در روز ۲۰ آبان ۱۲۳۰ (دو ماه قبل از فرمان ننگین قتل امیرکبیر) با ارسال این دستخط، او را از صدارت عزل کرد
چون صدارات عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم، باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید.
قبل از این که این خبر به دست من برسد در دفتر نشسته بودم و به این فکر می کردم چرا جادوی الادورا که قرار بود فقط بیست و چهار ساعت طول بکشد چرا هفت ماه به طول انجامیده بود که این جمله پدر والفریک به یادم آمد که میگفت:
- طیفی از جادوهای سفر به زمان به نحوی هستن که تا خودت نخوای زمان سفرت به گذشته تموم نمیشه که البته اجرای این نوع جادوها بی نهایت سخته و در صورت عدم نیروی کافی و عدم دانش در مورد این جادوها و البته در بسیاری موارد ضعف چوبدستی ممکنه عوارضی مثل طویل المدت شدن وقوف در زمان مورد نظر، پرش های صد و دویست ساله به عقب و جلو به مدت ده روز ، تبدیل شدن به افراد کشته شده در جنگ ها و تبدیل شدن به پادشاهان مغلوب جنگ ها برای هدف این طلسم به بار بیاره!
و فقط همین یادآوردن درس پدرم در مورد این نوع طلسم های باستانی باعث شد که به یکباره همه ی دور و برم تیره و تار شود و این حادثه چند دقیقه طول بکشد.
وقتی به خودم آمدم از بالای برج و بارویی فوق العاده عظیم در حال رویت ارتشی هولناک بودم که یکباره سربازی با شکل و شمایل سربازان جنگهای صلیبی به کنارم آمد و وحشت زده فریاد زد:
- سرورم ... قراولان سپاه مسلمان دروغ بود ... سپاه اصلی حطین اینجاست!

با ترسی شدید فهمیدم که من " گی دولوزینیان" شدم که پس از شکست ماه گذشته از نیروهای صلاح الدین ایوبی در شاخ حطین اینجا بالای بلند ترین باروی شهر عظیم بیت المقدس ایستادم و ناظر شروع شکست نهایی هستم.
با فرستادن لعنت به ارواح عمه ی الادورا بلک بار دیگر گفته های پدر یادم آمد که گفت:
- اگر طی این طلسم با خطاهای گفته شده روبرو شدی و مکانی دیگه و زمانی دیگه منتقل شدی این بار هر مأموریتی بهت محول شد باید کامل انجام بدی!

لعنت به تو بلک...


رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.

در آن بارو فقط کنت آنژویی فرمانده سواران همراه من بود و از بخت بدم شاهد طلسم هایی که از روی عصبانیت به اینطرف و آنطرف فرستادم بود ... اما در کنار من فقط ظرفیت شگفت زدگی خود را حفظ کرد و دم بر نیاورد و پس از آرام شدنم به پایین آمدیم اما به دنبال من به سمت ارگ نیامد ... من فقط دو ساعت فرصت داشتم تا راه مناسب مقابله با ارتش نهایی مسلمانان را پیدا کنم اما صدای هلهله ای از بیرون ارگ من را به خود آورد به نحوی که بلند شوم و به بیرون ارگ بروم.
با دهان باز و حیرت شدید متوجه شدم کنت آنژویی چیزهایی را که دیده بود به مردم منتقل کرده بود و الان سیل عظیمی از مردم بیت المقدس جلوی چشمانم بود که فکر می کردند من قدیس هستم و نیروی جادو را در اختیار دارم و در اندیشه شان این بود که من با جادو به راحتی میتوانستم ارتش عظیم صلاح الدین ایوبی را دفع کنم و هر کدام در منقبت و تعریف از من یک جمله ای را به صدای بلند فریاد میزدند اما هیچ کدام خبر نداشتند من در واقع باز هم با لشکری از جادوگر ها طرف بودم که قدرت من ابدا در مقابلشان به حساب نمی آمد.
چاره ای نداشتم جز این که به میانشان بروم که در کمال تعجب کودکی از من خواست جادویی کنم و عروسکی برایش پدید آورم .
آنژویی را دور از جمعیت مشاهده کردم و با زبان اشاره به او فهماندم که اگر زنده ماندی با دستان خودم می کشمت!
مردک نه یک نفر بلکه هزاران نفر را به وجود جادو در من امیدوار کرده بود...
چند دقیقه ای فکر کردم که به ملت چه بگویم که یکباره صدای صفیر یک گلوله عظیم آتشین مرا و مردم را به خود آورد که دقیقا به وسط سیلوی شرقی جو اصابت کرد ...
حمله بدون هیچ اخطاری آغاز شده بود!

صدای فریاد مردم وحشت زده و فرار به مکانی نامعلوم هم در بین تمام مردم آغاز شد ... هر کس به یک سو می دوید ... به من فریاد می زدند و عتاب می کردند که باید با استفاده از جادو حمله را دفع کنم و جانشان را نجات دهم اما من هم در عمل واقعا مستأصل بودم و چوبدستی ام هم از من بدتر!
به یک باره اشعه های مختلفی در هوا دیده شد ... صلاح الدین جادوگرانش را هم به میدان آورده بود. گزارشاتی از جبهه شرقی و باروی عین البلاد و مسیر جاده ی عسقلان به دستم میرسید که جادوگران با استفاده از جادوی سیاه در حال ابطال جادوهای باستانی ضعیف ترین بخش دیوار های مرمریت و دروازه شرقی بودند و در این هنگام به یکباره مرشد شهسواران معبد رابرت آربنوایی به نزد من آمد و گفت :
-جادوگران ما فتح شهر را به دست مسلمانان قطعی دیده اند و....

بقیه ی جمله اش در صدای نعره ی رعد آسای صلاح الدین ایوبی گم شد که به همراه سه تن از جادوگرانش به کنار دروازه اصلی آمده بود که گفت:
- دو لوزینیان ... من ابومظفرصلاح الدین یوسف بن ایوب شخصا آمدم تا با تو به مذاکره...

لرزش اندام من با سیاه شدن فضای اطرافم و چند دقیقه ترس فضاینده و ظاهر شدن ناگهانی روبروی دفتر ماندانگاس فلچر در هاگوارتز پایان یافت.
-------------------
از شکلک استفاده نکردم چون رول کاملا جدی و تاریخیه
البته چشم امید به محبت و شفقت حضرت استاد داریم


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۳:۱۵:۲۲
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۸:۱۹:۴۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.