_اوه خدا لعنت... اوه نه... آخ! نه الان نه من آمادگی نصف شدنو-اوه خدایا-مرلین-وای!
هیکل سیاه رنگی،درست قبل از اینکه پنجره ی آشپزخانه ی بزرگ خانه ی ریدل بسته شود و او را به دو نیم کند،خود را عقب کشید و با صدایی شبیه صدای ترکیدن هندوانه داخل آشپزخانه فرود آمد.
برای لحظه ای چشمانش به فضای تاریک و خاک گرفته که از عظمتی غیر قابل درک برخوردار بود خیره شد... و آهسته شقیقه هایش را مالش داد... درست می دید؟!
تمام آن شمعدانی ها و آینه کاری های عظیم و گران قیمت،خانه ی خالی؟!
نفس عمیقی کشید... و با یک حرکت بلند شد... چشمانش در جستجوی هر گونه نشانه ای از طلسم های دزدگیر،فضای خالی را جستجو کرد و در نهایت دستش اهسته روی سنگ مرمر میز آشپزخانه کشیده شد... باید سریع کارش را تمام میکرد و بیرون میرفت... اما تکه کاغذی که در آن سر میز دیده بود نظرش را برگرداند...
مگر میشد فضولی نمیکرد؟! آهسته و بی سر و صدا به آن سمت میز رفت... دستانش تای کاغذ را باز کردند،و به ناگاه خشک شد...
نقل قول:
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت رو با چشمای خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمای خودت خواهند مرد وفقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی!
ادامه ی برگه،نام نصفه و نیمه ی کسی را که ظاهرا مورخ بود به نمایش میگذاشت... و ورق پاره شده امکان دریافت هر گونه اطلاعاتی را از او سلب میکرد...
به کلمات نامفهوم و پراکنده ای خیره شد که میتوانست از توی پاره پاره های ورق بخواند...
آسان... نه.. آسمان...اگر... شاید... و دوباره اگر...
و در آخر... چشمانش برای لحظه ای لرزید...و لب هایش زمزمه کرد:مورگانا لی فای... من اینجا چه غلطی میکنم؟!
دقیقا میدانست چه گندی زده و در کجای داستان قرار گرفته است...از کی تا حالا ورقه های مورگانا گم می شدند؟! از کی تا حالا خانه ی پر عظمت ریدل تا این حد خالی بود... ؟!
باید هر چه سریع تر خارج میشد... برگشت،و همینکه شروع کرد تا با تمام سرعت به سمت پنجره بدود،با صدای زیری نفسش را در سینه حبس کرد و متوقف شد...
-مرگخوار بود یا دزد بود؟!
ناخوداگاه حالت حرف زدن جن را تقلید کرد... و در حالیکه قلبش تند و تند می تپید نفس نفس زد: اومد که کمک کرد! غلط کرد!
چشمانش را بست... و به سمت جن برنگشت... اگر برمیگشت شناخته میشد...ورقه ی کاغذ را آهسته درون دستش مچاله کرد... کاش میتوانست گم و گورش کند!صدای جن را شنید:دونه دونه دارن میمیرن،خادمای ارباب دونه دونه مرده بود!معلوم نبود چرا ! تا الان خیلیا مرده بود،ارباب ندونست چیکار کرد،ارباب ندونست که ما دونست! جن ها همه چی رو دونست!
نفس عمیقی کشید...
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت را با چشمان خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمان خودت خواهند مرد وفقط خودت میتوانی نجاتشان بدهی... اگر بتوانی!
زمزمه کرد:فقط خودش میتونه نجاتشون بده. اربابتون باید هر چه سریع تر دست به کار بشه!
صدای جن لرزید... : تو گفت که کمک کرد! اصلا تو چرا زنده بود؟
نفسش را حبس کرد... و به سمت جن برگشت:مرگخوار نیستم.