هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#76

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
" مورا وکیلی این چه وضعش بود ? همه داشتن به رحمت مرلین می پیوستن ! اصلا اه با این پیشگوییش ! آخه چرا ? ..... چرا ? ..... چرا ?

دستش را محکم تر روی فرمان فشار داد . مادر عزیزش هم مرده بود .... نمیدانست چه کند ... و بدتر اینکه خودش هم می مرد . اما کی ... و چطوری ?

پایش را بیشتر روی گاز فشار داد . دوست داشت که ماشینش در کل بریتانیا تک است . ماشینی با جدیدترین اصول ایمنی دنیا ، ایزو 9000005 درست شده . برندی برتر در تمام جهان بود . ولی چون کشور سازندش بریتانیا رو تازه از تحریم در آورده بود ، به ندرت می شد این ماشین رو دید .
راک وود با پرایدش در خیابان ها گاز می داد . در چهره اش ، رد اشکی معلوم بود .
روی صندلی عقب ، تکه کاغذ بزرگی که علامت وکلا را داشت پهن شده بود .

- مورا نبودی ببینی / مرگخوارا مردن
جای شلغم تو / سوپم خون اومد
اه و واویلا .... کو ارباب ما ... خونه ... خون یارانش داره میره
مورا نبودی ببینی ...

ثانیه ای بعد ، صدای مهیبی در خیابان های لندن پیچید . ماشین پراید راک وود با سر داخل ساختمانی خودش را فرو کرده بود ! آجر های ساختمان روی کاپوت و نصفه جلویی ماشین ریخته بود .
چند نفر باقی مانده از مرگخواران بسرعت بیرون آمدند تا میزان خسارت وارد آمده به ساختمان را مشاهده کنند . ماشین دقیقا سه لایه اولیه ساختمان را نابود کرده بود و توسط دیواره فولادی ساختمان ، متوقف شده بود .
البته نا گفته نماند که خود ماشین مانند قوطی های نوشابه فلزی ، جمع شده بود و خون ، ماشین سفید را قرمز کرده بود .

تکه کاغذی از ماشین بیرون افتاده بود . ریگولس پیشاپیش همه کاغذ را برداشت و نگاهی به آن انداخت . سپس آن را ببویید و بر دیده نهاد و دوباره به آن خیره گشت !
بسمت در ماشین رفت و آن را باز کرد . ابتدا شکم بزرگ راک وچد تشریف فرما شد و سپس بقیه تنه او . جنازه برای لحظاتی روی زمین افتاده بود و همه با دو چشم که هیچ ، از بقلیشون چهارتا هم قرض گرفتند تا دقیقا بفهمند بدون آشپز باید چه کنند .

ریگولس پا پیش گذاشت :
- اورکا ! اورکا ! ... اینا که مردن رو بیخیال ! اینایی که زنده موندنو میشه نجات داد ! با این کاغذه خونی خوشگل گوگولی !!


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۹:۵۱:۴۷

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#75

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
اشک هایش بی‌اختیار جاری می‌شدند، روی گونه هایش می‌لغزیدند و قطره قطره بر سنگ قبر رو به رویش می‌افتادند. دوستش رودولف را در بدترین حالت از دست داده بود، رودولف باید در حال مبارزه و دفاع از ارباب می‌مرد نه به این شکل!

می‌دانست باید چه کار کند، باید برای آخرین بار دوئلی انجام می‌داد. بالاخره هر کسی توسط این طلسم لعنتی کشته می‌شد. اگر قرار بود اربابش مرگ او را ببیند، باید در راهی می‌مرد که اربابش، روح دوستش و خودش می‌خواستند، مبارزه!
اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با قدم هایی کوتاه از قبر دور شد تا برای مبارزه آماده شود.

چند ساعت بعد:

-بیا دیگه موجود پست! زود باش باهام جنگ!

باری دیگر قبل از حرکت کردن چوبدستی حریفش نوری سبز را به سمتش فرستاد و جسد بی‌جانش را بر زمین سنگی انداخت. از چند دقیقه پیش که به اداره کارآگاهان حمله برده بود این پنجمین کسی بود که به درک واصل کرده بود.
- من می‌خوام دوئل کنم! کدوم یکی از شما ترسوا می‌تونین من رو بکشین؟!

جنون تمام مغز و بدنش را فرا گرفته بود. آدرنالین در تمامی رگ هایش جریان داشت و به او قدرت مبارزه می‌داد. هنوز تمام نشده بود، هنوز دشمنان زیادی زنده بودند که باید نابود می‌شدند و این کره ی خاکی را ترک می‌کردند.

کارآگاهان دیگری برای متوقّف کردن این فاجعه به سوی تراورز راه افتادند. نور های سبز و قرمز در هوا می‌رقصیدند و فضای تاریک اداره را با هر پرتاب روشن می‌کردند. یکی از کارآگاهان بعد از ساعت ها مبارزه تراورز رو گوشه‌ای گیر آورد و با نیشخندی بر لبانش او را خلع سلاح کرد.

- چرا خلع سلاحم می‌کنین؟! یالا بیاین بکشینم که من رنگ خون رو دوست دارم!

تراورز با گفتن این جمله با دست خالی به سمت کارآگاه حمله ور شد و انگشتانش را بر گلوی حریفش قفل کرد. پس از فقط چند ثانیه فشار چوبدستی از دست کارآگاه بر روی زمین افتاد، سپس جسدش نیز نقش بر زمین شد. تراورز در حالی که مانند دیوانه ها می‌خندید به سمت حریف بعدی حمله کرد. نور سبزی تمام محیط را فرا گرفت و پس از آن جنازه ی لبخند بر لب تراورز بر زمین افتاد. او مرده بود، ولی به روشی که دوست داشت، در حال مبارزه.







ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۷:۱۵:۰۶
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۹:۲۷:۱۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#74

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
فلش بک به چند روز قبل تر از پست قبلى_ خانه ى ريدل

خيلى خوبه که آدم بدونه کى قراره بميره اما خيلى بده آدم بدونه قراره بميره اما ندونه کى.. الان؟ دو دقيقه ديگه؟ کى؟ آيا ممکنه حتى وقت نکنه چشماشو ببنده؟ يا نکنه که توى دستشويى بميره.. توى يک عالمه کثيفى.

الادورا بلک دختر مغرورى که کسى نمى تونست بهش زور بگه و هيچ وقت هم به مرگ فکر نکرد و حالا که همه داشتند مى مردند وانمود مى کرد که بيخياله اما مرگه ديگه.. ناخودآگاه ترس هم مياره. توى اتاق کارش يعنى اتاق مخصوص گردن زدن جن هاى بخت برگشته، نشسته بود. روى همان مبل چرم و زرشکى رنگ هميشگى و تبرش هم با اقتدار پشت سرش به ديوار نصب شده بود. چشمانش مدام به سر جن ها مى افتاد.. نکند قرار است به دست جن ها کشته شود.. هرگز! حاضر بود با خفت خودکشى کند اما به دست جن نميرد.

دختر آرامى نبود اگر بود روز خواستگارى آرام مى نشست و خواستگار را با گرفتن چوبدستى اش نمى پراند البته اين يک راز است چون الادورا به همه گفته بود که جن خانگى شان مانع مزدوج شدنش بوده است. او دوست نداشت کسى بفهمد که خيلى هم مثل اصیل ها رفتار نمى کند. دختر آرامى نبود، عصبانی که مى شد بسیار غيراصيلانه پاهایش را زمین مى کوبيد و دور از چشم همه گريه مى کرد. حالا عصبانی بود.. مى ترسید.. براى اولین بار از مرگى که نمى دانست چطور قرار است بيايد مى ترسید.

همانطور که نشسته بود شروع کرد به کوبيدن پایش به زمین و بعد آرام آرام روى مبل به حالت مسخره اى تکان تکان مى خورد. محکم به عقب رفت، به مبل تکيه داد و" هووووف" بلندى گفت.

تق

و خون الادورا به ديوار پاشيد، ديوارى که خون ده ها جن به آن پاشیده بود. تبرش که به ديوار نصب بود محکم روى گردنش فرود آمد بود. به هر حال" الا که جن مى گرفتى همه عمر، ديدى که چگونه تبر افتاد رو گردنت؟!".


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#73

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
خانه درختی مورگانا

جن تبرزینی که به حالت آماده باش بالا گرفته بود کمی پایین آورد و به چشم های ریگولوس خیره شد. چیز آشنایی شبیه یک خاطره دور در چشم های پسرک دودو می زد. با شک و تردید پرسید:
-من تو رو شناخت؟

ریگولوس که نگاهش را از تبرزین بزرگ بر نمیداشت شانه بالا انداخت. جن ها حافظه خوبی داشتند و چهره ها را پس از صدها سال به خاطر می آوردند. هرچند، مطمئن بود صد سال پیش هیچ جنی را ندیده که بخواهد چهره اش را به خاطر بیاورد.
-من که تو رو نشناخت بهرحال. اون تبر برات بزرگ نیست؟ میخوای بذاریش پایین که با آرامش حرفامونو بزنیم؟

نازلیچر سرش را کج کرد و با دقت به او نگاه کرد.
-تو احتمالا با ارباب الا نسبتی نداشت؟

نگاه ریگولوس به سرعت به طرف صورت جن برگشت.
-الا؟ الادورا بلک؟ ارباب توعه؟ اونم اینجاست؟!

ریگولوس سر چرخاند تا شاید نشانی از الا پیدا کند ولی تنها ساحره ای که حضور داشت، دراز به دراز کف کلبه افتاده و مرده بود. نازلیچر تبر را به زمین انداخت و پشتش را به ریگولوس کرد. صدایش جیغ جیغی شده بود.
-ارباب الا دوباره به تابوتش برگشت و نازلیچر رو تنها گذاشت...نازلیچر تبر ارباب رو نگه داشت! نازلی اومده بود تا از وینکی کمک خواست! ولی نتونست!

ریگولوس درحالی که دست میبرد تا تبرزین جواهر نشان را بردارد و زیر لباسش پنهان کند جواب داد:
-وینکی، آره...در موردش شنیدم. جن بارتی کراوچ بود نه؟ ببینم اونم میدونه باید چیکار کرد؟

گوش های بادبزنی نازلیچر لرزیدند. زمزمه کرد:
-وینکی هم می دونست...میدونست...ولی دیگه ندونست!
-چرا دیگه ندونست؟!

نازلیچر خم شد و یکی از شاخه های در هم تنیده درخت را که از کف خانه بیرون زده بود به طرف خودش کشید. چیزی با صدای ترق تروق از زیر شاخه ها آزاد شد و جلوی پای ریگولوس افتاد. نازلیچر هق هق کرد:
-ارباب مورگانا همیشه دوست داشت خونه ش تمیز بود...وینکی هم دوست داشت همه جا تمیز بود...ولی وینکی نباید اینجا بود!

جن بی نوا در بدترین لحظه ممکن تصمیم به تمیز کردن کلبه درختی مورگانا گرفته بود. شاخه های درخت وحشی همراه با ساحره باستانی، مهمان ناخوانده اش را هم به کام مرگ فروبرده بودند. ریگولوس وحشتزده نگاهش را از بدن خرد شده وینکی برداشت و به نازلیچر زل زد.
-همه شون همینقدر...ام...یهویی مردن؟

نازلیچر سری به تایید تکان داد و انگشت های لرزانش را بالا برد تا بشمارد:
-آرسینوس جیگر توی زندان خورده شد...بانو مورگانا رو درخت وحشی نابود کرد...ایوان روزیه توی آشپزخانه مرده بود...معجون ساز معجون سمی خورد...اژدها آشا رو له کرد...پله رودولف رو کشت...بقیه در خطر!

ریگولوس کاغذی که از یادداشت های مورا برداشته بود در مشتش فشرد. اگر جن ها میدانستند باید چه کار کرد، برگ برنده حالا توی دستان خودش بود. شاید هم نبود. مورگانا نوشته بود فقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی! و ریگولوس خوب می دانست منظورش کی میتوانست باشد...


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#72

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_رودولف که نمیمیره!

رودولف در طبقه دوم خانه ریدل ایستاده و غرق در تفکر بود...اون نباید می مرد...اصلا حتی اگر بمیرد،زنده است!
این حرف خودش بود...

مرگ...چیزی که رودولف ارتباط عجیبی با آن داشت...فکر مرگ همیشه در ذهن او جاری بود...او بارها و بارها به مرگ فکر کرده و نتیجه فکر کردن هایش همیشه یک چیز بود...اینکه رودولف نمیمیرد!

ولی حالا که چنین اتفاقاتی افتاده،رودولف بار دیگر به فکر فرو رفت...اگر مرگی برای رودولف در کار بود،آن مرگ چگونه بود؟!
_هوووم...احتمالا من وقتی که دارم در راه ارباب میجنگم،کشته میشم...یا نه...کسی که نمیتونه من رو بکشه...بدون شک به صورت ناجوانمردانه از پشت ترورم میکنن...آره...شاید هم بر اثر حادثه کشته بشم...یعنی ممکنه موقع تیز کردن قمه هام،به صورت اتفاقی خودم رو زخمی کنم؟! نه...نه...من همینجوری الکی نمیمیرم...حتما بهم خیانت میشه...از پشت خنجر میخورم...شاید هم بر اثر فداکاری میمیرم...مثلا یه طلسم به طرف ارباب پرتاب میشه و من خودم رو میندازم جلوشون و اینجوری میمیرم...اینجوری دراماتیک تره!هر جوری که بمیرم خیلی خفنه...البته اگه بمیرم...رودولف نمیمیره...اگه بمیره هم مرگش خفنه و این جور مرگها باعث میشه در یادها بمونم...و کسی که در یادها بمونه نمیمیره!

رودولف در حالی که غرق در افکار خود بود،همچنین در کَفِ کار دُرستی خودش،حواسش به جلو نبود و همین که خواست از پله ها پایین برود پایش پیچ خورد و از بالای پله ها به صورت فجیع و زننده ای پرت شد!
وقتی که به پایین پله ها رسید،در حالی که خونین و مالین و پا پیچ خورده نقش زمین شده بود،با آخر نفس هایش کمک خواست...اما یا کسی صدایش را نشنید و یا شنید،اما اهمیت نداد!

رودولف در حال جان کندن بود...او مرد...به دلیل پیچ خوردن پایش مرد...حالا اینکه نامش در یاد ها بماند یا نه معلوم نیست...اما حتی اگر بماند،به صورت بسیار ضایع خواهد ماند...چون چیزی که از او در یادها خواهد ماند این خواهد بود..."پاش پیچ خورد و مرد!"


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۱:۳۵:۱۴



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#71

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۶:۰۷ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 555
آفلاین
آشای شاد و بسیار خندان، در حرکتی ناگهانی از خانه اش بیرون پرید و در حیاط سبز خانه اش، بی هدف دور خود چرخ زد و چرخ زد.
آشا به تازگی به آلبانی آمده بود. از هیچ یک از اتفاقات خانه ی ریدل باخبر نبود و این باعث شده بود که آن روز بسیار شاد باشد. به طرز مشکوکی شادتر از همیشه!
آشا یکی از مارمولک های روی زمین را برداشت و آن را به آسمان پرت کرد. در یک حرکت سریع چوبدستی اش را از جیب ردایش بیرون کشید و طلسمی به سمت مارمولک پرتاب کرد. طلسم به مارمولک خورد و ناگهان خزنده ی کوچک تبدیل به موجودی بزرگ و عظیم شد. شاید یک اژدها! موجود اژدها مانند کمی در هوا ماند و بال هایش را به هم زد. از اینکه چرا بال داشت یا چرا در هوا شناور بود چیزی نمیدانست، ولی هر چه که بود با سردرگمی بال هایش را به هم زد و پس از طی کردن مسیری زیگزاگ مانند در پشت تپه هایی ناپدید شد.

آشا با نگاهی شیطانی لبخند زد و گفت:
-آفرین به خودم! این پونصدمین مارمولک بود. امروز باید جشن بگیرم! من اولین آفتاب پرست/مارمولک/انسان جهانم که این کار رو کرده!

تبدیل کردن مارمولک ها به حیواناتی اژدها مانند، سرگرمی چندین روزه ی آشا شده بود. اینجا در جایی کیلومتر ها دورتر از لیتل هنگلتون، این تنها چیزی بود که به او احساس شرور بودن تلقین میکرد. تنها کاری که به نوعی باعث میشد کمتر احساس دلتنگی کند! برای خانه اش! برای اربابش!
بعد از چند دقیقه ی دیگر خوش بودن، تصمیم گرفت که به خانه اش برگردد و برای انجام وظیفه اش آماده شود. وظیفه ای که برایش به این کشور آمده بود. هفته ها قبل... و هر هفته ناموفق به خانه اش باز می گشت.

به خانه اش پا گذاشت و به سمت یکی از اتاق ها حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که احساس کرد فردی او را نظاره میکند. احساس کرد سایه ای بر سرش افتاده است! طبیعتا توجهی نکرد. به حرکتش ادامه داد. هر چه باشد او یک مرگخوار بود. یک قاتل بالفطره.
وارد شدن به اتاقش، همزمان بود با نابود شدن قسمتی از خانه اش. وحشتزده به سمت منبع صدا برگشت. خیلی ناگهانی بود و اصلا در مورد چیزی که اتفاق می افتاد نظری نداشت.
موجوداتی اژدها مانند یکی یکی وارد خانه اش شدند و آن را نابود میکردند. آشا در جیب ردایش دنبال چوبدستیش گشت اما خبری از آن نبود! فکر کرد که احتمالا جایی در حیاط افتاده است.
هنگامیکه اژدهایان یکی پس از دیگری به خانه اش وارد می شدند تنها کاری که توانست انجام دهد خیره شدن به موجوداتی بود که در اثر یک طلسم ساده ساخته بود! مسخره بود! مسخره! انگار قدرت فکر کردن را از او گرفته بودند.
در یک لحظه، یک اژدها به سمتش شیرجه رفت. با یک حرکت بالش باعث شد قسمت سقف بالای سر آشا نابود شود و بلافاصله رویش بیفتد. در آخرین لحظات، مرگخوار فکر کرد که چه مسخره است! مسخره ترین واقعه ی جهان اینجا در خانه ی او بود و باعث مرگش شده بود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#70

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۴۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- پوست پای سوسک سر سیاه که به مدت دو هفته و سه روز در جنگل های آفریقا روی سر تسترال چهار روزه گوشت نخورده زندگی کرده! هوم... از این باید 200گرم اضافه کنم...

هکتور در آزمایشگاهش بی خبر از همه جا مشغول هم زدن معجون سیاه رنگی بود و هر از چند گاهی ماده ای عجیب و غریب به معجونش اضافه میکرد که باعث می شد هر لحظه معجونش سیاه و سیاه تر شود. البته اگر ممکن بود!

- ارباب حتما از دیدن این معجون خوشحال میشن. این معجون هورکراکس هاشون رو تضمین میکنه. چه خوش رنگ هم هست!

هکتور ویبره زنان و جست و خیز کنان از داخل کمد های پر از معجون و مواد اولیه چیزهایی بر میداشت و به معجون اضافه میکرد. بلاخره پس از اضافه کردن چیزی شبیه به قارچ(!) به داخل معجون، ویبره ی هکتور به بیش از چهار ریشتر افزایش پیدا کرد.
- حالا فقط سه دور به راست هفت دور به چپ... پنج... شش... هفت! بلاخره حاضر شد!

هکتور فورا جامی را برداشت و از معجون پر کرد.
- معجون مخصوص ارباب رو فقط خودم باید تست کنم. بقیه هم ممکنه بخوان جای منو زیر چتر ارباب بگیرن. بعد از اینکه تستش کردم میبرمش برای ارباب. من میشم معجون ساز ابدی ارباب!

هکتور چتر لرد را باز کرد و زیر سایه آن معجون را به سمت لب هایش برد. از شدت ویبره معجون از لبه های جام به بیرون می ریخت. با اشتیاق جرعه بزرگی از معجون را نوشید. دردی ناگهانی... افتادن چتر از دستش و در پی آن شنیده شدن صدای دنگ حاصل از برخورد جام به کف زمین.

هکتور دگورث گرنجر پیش از برخورد به زمین مرده بود. برای اولین و آخرین بار فهمید که معجون هایش اثر معکوس دارند. معجونی که او را کشته بود معجون جاودانگی خودش، معجون مرگ بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#69

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا و آرسینوس مردن. ریگولوس بلک ادعا کرده که می تونه کمک کنه. چون مرگخوار نیست.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.

________________________________

-بیشتر...بیشتر لازم دارم. این کمه...تا دو دقیقه دیگه تموم می شه. چیکار کنم؟ برم سراغ آگوستوس؟!

ایوان روزیه وحشت زده و سراسیمه ران مرغی را برداشت و درسته در دهانش گذاشت. جوید و جوید و فرو داد...
اتفاقی که طی ساعت های گذشته تکرار می شد مجددا افتاد. غذای جویده شده بعد از عبور از دهان و گلوی ایوان و ناامیدی از یافتن معده، از لابلای دنده هایش روی زمین ریخت.
-نه...نه...نباید این اتفاق بیفته!

گرسنه بود...خیلی گرسنه! در واقع از شدت گرسنگی ضعف کرده بود. دستش را به میز گرفت که مانع افتادنش شود.
تقریبا همه مواد غذایی داخل یخچال آشپزخانه ریدل را به اتاقش آورده بود. غذا..میوه...دسر...
ولی فرقی نمی کرد. هر چه می خورد باز گرسنه بود. این حس جدیدی بود. ایوان از وقتی که تبدیل به اسکلت شده بود این حس آزار دهنده را تجربه نکرده بود.

ولی حالا قضیه فرق می کرد!

در حرکتی احمقانه سعی کردن دور دنده هایش را با چسب بپوشاند...ولی بی فایده بود. فضای خالی حفره شکمش به درد نمی خورد.ظاهرا مغز نداشته اش هم از کار افتاده بود.
چوب دستیش را برداشت و سعی کرد معده جدیدی برای خود بسازد. اطلاع دقیقی از شکل و جای معده و دستگاه گوارش نداشت. ولی سعی خودش را کرد.
نتیجه، کیسه ای بی شکل بود که با رسیدن اولین تکه غذا، ذوب شد و مانند مواد قبلی از لابلای استخوان هایش روی زمین ریخت.

دیگر طاقت نداشت...روی زمین افتاد. در آخرین لحظات سعی کرد به خاطرات خوبش فکر کند. به همه سالهایی که در کنار لرد سیاه جنگیده بود. به ماموریتی که ققنوس دامبلدور در قفسه سینه اش لانه کرده بود...به روزی که استخوان فکش را برای انجام مذاکرات به ویزنگاموت فرستاده بود. ایوان اسکلت بود...ولی یکی از وفادارترین اسکلت هایی بود که تاریخ جادوگری به خود دیده بود.
چشمانش را بست...یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد. چون چشمی در کار نبود. جای چشمانش هم چیزی جز دو حفره خالی نبود.

ایوان برای اولین بار لرد سیاه را ترک کرد. ناخواسته و بی اختیار.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۸ ۱۸:۱۰:۴۸



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#68

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_اوه خدا لعنت... اوه نه... آخ! نه الان نه من آمادگی نصف شدنو-اوه خدایا-مرلین-وای!

هیکل سیاه رنگی،درست قبل از اینکه پنجره ی آشپزخانه ی بزرگ خانه ی ریدل بسته شود و او را به دو نیم کند،خود را عقب کشید و با صدایی شبیه صدای ترکیدن هندوانه داخل آشپزخانه فرود آمد.
برای لحظه ای چشمانش به فضای تاریک و خاک گرفته که از عظمتی غیر قابل درک برخوردار بود خیره شد... و آهسته شقیقه هایش را مالش داد... درست می دید؟!
تمام آن شمعدانی ها و آینه کاری های عظیم و گران قیمت،خانه ی خالی؟!
نفس عمیقی کشید... و با یک حرکت بلند شد... چشمانش در جستجوی هر گونه نشانه ای از طلسم های دزدگیر،فضای خالی را جستجو کرد و در نهایت دستش اهسته روی سنگ مرمر میز آشپزخانه کشیده شد... باید سریع کارش را تمام میکرد و بیرون میرفت... اما تکه کاغذی که در آن سر میز دیده بود نظرش را برگرداند...
مگر میشد فضولی نمیکرد؟! آهسته و بی سر و صدا به آن سمت میز رفت... دستانش تای کاغذ را باز کردند،و به ناگاه خشک شد...

نقل قول:
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت رو با چشمای خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمای خودت خواهند مرد وفقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی!


ادامه ی برگه،نام نصفه و نیمه ی کسی را که ظاهرا مورخ بود به نمایش میگذاشت... و ورق پاره شده امکان دریافت هر گونه اطلاعاتی را از او سلب میکرد...
به کلمات نامفهوم و پراکنده ای خیره شد که میتوانست از توی پاره پاره های ورق بخواند...

آسان... نه.. آسمان...اگر... شاید... و دوباره اگر...
و در آخر... چشمانش برای لحظه ای لرزید...و لب هایش زمزمه کرد:مورگانا لی فای... من اینجا چه غلطی میکنم؟!

دقیقا میدانست چه گندی زده و در کجای داستان قرار گرفته است...از کی تا حالا ورقه های مورگانا گم می شدند؟! از کی تا حالا خانه ی پر عظمت ریدل تا این حد خالی بود... ؟!
باید هر چه سریع تر خارج میشد... برگشت،و همینکه شروع کرد تا با تمام سرعت به سمت پنجره بدود،با صدای زیری نفسش را در سینه حبس کرد و متوقف شد...

-مرگخوار بود یا دزد بود؟!

ناخوداگاه حالت حرف زدن جن را تقلید کرد... و در حالیکه قلبش تند و تند می تپید نفس نفس زد: اومد که کمک کرد! غلط کرد!

چشمانش را بست... و به سمت جن برنگشت... اگر برمیگشت شناخته میشد...ورقه ی کاغذ را آهسته درون دستش مچاله کرد... کاش میتوانست گم و گورش کند!صدای جن را شنید:دونه دونه دارن میمیرن،خادمای ارباب دونه دونه مرده بود!معلوم نبود چرا ! تا الان خیلیا مرده بود،ارباب ندونست چیکار کرد،ارباب ندونست که ما دونست! جن ها همه چی رو دونست!

نفس عمیقی کشید...
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت را با چشمان خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمان خودت خواهند مرد وفقط خودت میتوانی نجاتشان بدهی... اگر بتوانی!

زمزمه کرد:فقط خودش میتونه نجاتشون بده. اربابتون باید هر چه سریع تر دست به کار بشه!
صدای جن لرزید... : تو گفت که کمک کرد! اصلا تو چرا زنده بود؟

نفسش را حبس کرد... و به سمت جن برگشت:مرگخوار نیستم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
#67

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
برای لحظه ای، هوا در گلوی مورگانا یخ بست! برای دومین بار در طی یک ساعت اخیر! ترس در قلبش جوانه زد. کدام یک از یاران همگروهی اش ممکن بود مرده باشد؟ با هراسی که در چشمانش، لینی وار، جان گرفته بود خانه درختی اش را تماشا کرد. جایی که با دست خودش ساخته بود. وسایل... لباس ها... عکس ها... کتاب ها.... قلم پر... چی؟ قلم پر؟
باید می نوشت!
باید آنچه بر سر خانه ریدل نازل شده بود را می نوشت! باید همه چیز در مرگخوارنامه ثبت میشد. این وظیفه یک مورخ بود.سر راه قلم پر را از روی یک شاخه رز قاپ زد

سنه دهم پس از ظهور دوم
مرگ های مرموز..... امروز در سنه دهم ظهور دوم....

عهههه برو کنار ببینم درخت مزاحم!
چی؟ درخت مزاحم؟؟ کی تا بحال مورگانا به گیاه و درخت می گفت مزاحم؟ می خواست حرفش را پس بگیرد ولی وقتی سرش را بالا گرفت، چشم هایش به چشم های خمار مورفین شباهت پیدا کرده بود! شاخه های درخت خانه اش، دلشان خواسته بود راه بیافتند در خانه او و وسایل عزیزش را یکی یکی له کنند! مورگانا بلند شد! یا لااقل سعی کرد بلند شود! ولی یکی از شاخه ها بدجوری علاقه داشت که مچ پای مورگانا را بگیرد!

در اتاق لرد

هنوز از شوک مرگ آرسینوس بیرون نیامده بود که حس کرد نمی تواند حرکت کند! دستش که دراز شده بود تا چوبدستی رها شده روی میز روبرویش را بردارد، روی هوا میخکوب ماند! قدرت هر حرکتی از لرد ولدمورت سلب شده بود. حتی کار ساده ای مثل پلک زدن! لرد بی اختیار در ذهنش ناله ای سر داد
" این بار نوبت کیه؟" تصاویر در ذهنش جان گرفتند!

خانه درختی!

تا به خود بیاید و بخواهد از درد کمرش، بخاطر کوبانده شدن به دیوار خانه، ناله کند، شاخه ها دورش را گرفتند. انگار وظیفه شان او بود که او را به دیوار بسته و بعد بی حرکت شوند! مورگانا تعجب کرد.
- هی؟ اینجا چه خبره ! کمک!
مورگانا که در لحظه ورود به خانه به دلیل حواس پرتی اصلا ساتین را ندیده بود، وقتی یک گلوله پشم سیاه از آسمان بر سرش افتاد، بی اختیار جیغ بلندی سر داد. نمی توانست ببیند ساتین با پنجه هایش چه می کند! صدای خرچ خرچی به گوش می رسید اما مورگانا در مورد منبعش هیچ ایده ای نداشت!
- هپــــچه!
موهای دم ساتین حس بویایی اش را تحریک میکرد. وقتی موهای ساتین به گردنش کشیده شد، زد زیر خنده!

دقایقی بعد!

مورگانا می خندید! اما در واقع خندیدنش شبیه خنده نبود!
- هپـــــچه!
ساتین خرناسی کشید و از جا پرید! به نظر می رسید کمرش خیس شده باشد. گربه سیاه، سرش را کج کرد و به صاحبش خیره ماند که لب های خونینش هنوز به خاطر خنده نیمه باز بودند! مورگانا مرده بود!


در اتاق لرد

وقتی توانست حرکت کند فورا از روی صندلی اش برخاست! انگار اگر ایستاده باشد، ارتشش نخواهد مرد! اما چه باید می کرد! چگونه باید آنها را نجات می داد؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۶:۳۷:۳۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۶:۴۰:۴۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۶:۴۶:۳۹

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.